قسمت۷۵
دستگیره در رو میکشم و از ماشین پیاده میشم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم قدمی برمیدارم اما پاهام سست میشن
” با رفتن و ملاقاتش فقط جدایی سخت تر و وابستگی بیشتر میشه ، اصلا معلوم نیست خانوادش راهم بدن یا نه. وای خدا. چرا اومدم. سریع به ماشین برمیگردم ، سوار میشم و حرکت میکنم ، باید برم به همونجایی که امیرحسین رو از خدا خواستم و همون مردای ناب خدایی رو واسطه قرار بدم.
. گل های نرگس رو تو دستم جا به جا میکنم و آروم قدم میزنم ، با دقت که یه وقت پام روی قبری نره. قطعه ۴۰ . سرداران بی پلاک . از ورودی که وارد میشم گل های نرگس رو روی قبور شهدای گمنام میزارم ودر اولین قطعه روبه روی فانوسی سر قبر یکی از شهدا میشینم. با ولع بو میکشم این عطر مقدس رو ، این آرامش رو ، این عشق رو. چه حس و حال خوبی داشت رفاقت با شهدا. زیارت عاشورای کوچیکی رو از تو کیفم در میارم و شروع میکنم به خوندن.
_ السلام و علیک یا اباعبدالله
السلام و علیک یابن الرسول الله
.
به سجده که میرسم ، سرم رو روی سنگ قبر روبه روم میزارم و سجده میرم ، یه سجده طولانی ، با اشک ، آه و حسرت و یا شاید التماس . برای برگردوندن همه زندگیم. سرم رو از سجده بلند میکنم. به رو به روم خیره میشم و به اشتباهاتم فکر میکنم از همون بچگی تا الان. تا اینکه میرسم به حال. اولین اشتباه ، چقدر زود از رحمت خدا ناامید شدم. چرا به امیرحسین نگفتم. خدااااایااااا ناامیدی گناهه ولی خستم. دیگه نمیکشم……
خودم رو روی قبر میندازم و گریه که نه زجه میزنم _ خدایا چرا ؟ چرا محکوم شدیم به این جدایی؟ چرا امیرحسینم رو ازم گرفتی ؟ چرا؟ چرا انقدر اشتباه کردم ؟…………
.
.
.
.
هوا تاریک شده ، قانوسای روشن سر قبر شهدا فضا رو خاص کرده و زیبایی فوق العاده ای به فضا میبخشن.
با وجود فانوس ها باز هم محیط حالت سایه روشن و کمی تاریکه.
حتما تا الان مامان اینا حسابی نگران شدن ، هنوز سیر نشده بودم ولی باید میرفتم ، با همون هق هق گریه از جام بلند میشم ، آروم آروم به سمت ماشین حرکت میکنم که صدایی میخکوبم میکنه_ حانیه ساداتم؟
چشمام رو میبندم ، مطمئنا توهمی بیش نیست ولی کاش این توهم دوباره تکرار بشه ، کاش دوباره صداش رو بشنوم حتی تو خیال. بگو بگو . چشمام رو باز میکنم و با چشمای سرخ و پف کرده امیرحسین روبه رو میشم ، با بهت بهش خیره میشم. یه دفعه جلوی پام زانو میزنه ، گوشه چادرم رو میگیره و روی صورتش میزاره و با صدای گرفته ای که همه دنیای من بود میگه _ چرا خودت و منو اذیت میکنی؟ حانیه چرا؟ فقط دلیلش رو بگو ؟ چرااااااا؟
“چرا صداش میلرزه؟ چرا صداش گرفته؟ چرا چشماش سرخه؟ چرا شونه هاش میلرزه؟ چرا داره گریه میکنه ؟ به خاطر منه؟ به خاطر کارای منه؟ ”
کنارش روی زمین زانو میزنم ، سرش رو بالا میاره و زل میزنه تو چشمام .
با صدای لرزون و بریده بریده بدون مقدمه براش تعریف میکنم ، از آشناییم با آرمان ، از رفتنش ، از برگشتش ، از تهدیدش.
و امیرحسین تمام مدت سکوت کرده بود و گوش میداد.
حرفام تموم میشه ، سرم رو بالا میارم تا عکس العملش رو ببینم که با صورت سرخ ، چشمای بسته و لب هایی که روی هم فشار داده بود مواجه میشم ، میدونستم دلیلش غیرته. غیرتی که این روزها کم پیدا میشد. دوباره بهش خیره میشم چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه . بعد از چند ثانیه چشماش رو باز میکنه و با آرامش و لبخند میگه _ خب؟ همین؟
با تعجب بهش نگاه میکنم. خودش ادامه میده _ روز خاستگاری هم گفتم ، من با گذشتت زندگی نمیکنم بلکه میخوام ایندت رو بسازم. مهم حاله نه گذشته. درسته ؟
نمیدونستم چیزی بگم ، چقدر این مرد بزرگ بود ، چقدر با گذشت و فداکار بود .
_ یع….یعنی….. تو….تو….هنوزم….حاضری با من ازدواج کنی ؟
از جاش بلند میشه و به سمت قسمت خروجی حرکت میکنه و میگه:
امیرحسین _ دروغ گناهه ولی مصلحتیش نه. دروغی که از تفرقه جلوگیری کنه مصلحته.
کلافه دستش رو تو موهاش میبره و آروم جوری که سعی داشت من نشنوم میگه البته کلاه شرعی
بعد دوباره ادامه میده ، یکی با من سر مسئله کاری لج بوده و بعد تورو تهدید میکنه تو هم ناچار به پذیرش این میشی که به من اینجوری بگی و از هم جدا بشیم.
بعد به سمت من برمیگرده و با لبخند میگه _ شما نمیاید؟
با تعجب بهش خیره میشم ، با بهت و بدون هیچ حرفی بلند میشم و به طرفش میرم.
امیرحسین _ ماشین اوردی؟
سرم رو تکون میدم.
امیرحسین _ خانوم افتخار میدن منم برسونن؟
دوباره سرم رو تکون میدم. تازه فرصت میکنم براندازش کنم، چقدر لاغر شده بود ، دوباره بغض و بغض.
نمیتونستم انقدر مهربونی ، گذشت و بزرگی رو درک کنم. حقا که بنده خدا بود، حقا که پیامبر حضرت محمد ، مولاش امام علی و اربابش امام حسین بود.
قسمت۷۶
توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم ، چه محجوبانه سرش رو انداخته پایین و آیه های عشق رو زمزمه میکنه . چشم از آینه میگیرم و به آیه های قرآن نگاه میکنم ؛ وقتی قرآن رو باز کردیم سوره یس اومد. شروع میکنم به قرائت آیه های عشق.
#با_یاد_خدا_دفتر_اگر_باز_کنیم
#سهل_است_که_عاشقانه_پرواز_کنیم
به خودم میام که میبینم برای بار سوم دارن میپرسن _ آیا بنده وکیلم ؟
_ با اجازه آقا امام زمان ، شهدا و بزرگترای مجلس بله.
بلاخره تموم شد یا بهتره بگم شروع شد، شیرینی های زندگیم تازه شروع شد، زندگیم با یکی از بهترین بنده های خدا ، زندگیم با دوست داشتنی تر مرد .
نگاهی به فاطمه و امیرعلی که کنار هم نشستن میکنم ، بلاخره ایناهم به هم رسیدن ، سمت راست یاسمین و نجمه و شقایق با اخم به من خیره شدن ، خندم میگیره ، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسی من تو بهترین تالار با موزیک زنده و یا شایدهم مختلط برگزار بشه ، ولی چی شد. کنارشون هم زهراسادات و ملیکاسادات با لبخند ایستادن. مامان ، بابا ، خانوم حسینی یا بهتره دیگه بگم عاطفه خانوم ، پرنیان و……. بابای امیرحسین . همه خوشحال بودن به جز بابای امیرحسین ؛ شاید از من خوشش نمیاد البته نه ، روز اول خاستگاری که خوشحال بود ، شایدم از این که عقدمون اینجاست ناراحته…..
خودم رو کمی به امیرحسین نزدیک میکنم و زیر گوشش میگمم _ امیرحسین
امیرحسین _ جان دلم؟
قلبم لبریز میشه از عشق ، از این لحن دلگرم کننده.
_ میگم بابات چرا ناراحته ؟ ازدست من ناراحته ؟
اخماش تو هم میره ، مرد من حتی با اخم هم جذاب بود.
امیرحسین _ بعدا حرف میزنیم درموردش. بهش فکر نکن.
سرم رو به معنای تایید تکون میدم.
.
.
.
.
امیرحسین _ خانومی حاضری؟
_ اره اره . اومدم.
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم ، کیفم رو از روی تخت برمیدارم و از اتاق خارج میشم.
امیرحسین _ بریم بانو ؟
_ بریم حاج آقا.
امیرحسین _ هعی خواهر. هنوز حاجی نشدم که
_ ان شاءالله میشی برادر حرکت کن.
امیرحسین _ اطاعت سرورم.
مشتی به بازوش میزنم و میخندم. باهم ، شونه به شونه هم ، دست در دست حرکت میکنیم.
.
.
.
.
امیرحسین _ حانیه چرا انقدر نگرانی ؟
_ نمیدونم استرس دارم
امیرحسین _ استرس برای چی؟
_ نمیدونم.
وارد خیابون عشق میشیم.حالم توصیف ناپذیره. چه عظمتی داشت آقام. عظمتی که درکش نمیکردم . درک نمیکردم چون مدت کمی بود که با این آقا آشنا شده بودم. حتی نمیدونستم در برابر این زیبایی ، این عظمت یا شاید بهتر باشه بگم این عشق الهی چه عکس العملی نشون بدم. به سمت امیرحسین برمیگردم. اصلا رو زمین نبود ، مرد من آسمونی شده بود. اشکاش روی صورتش جاری و صورتش کامل خیس از اشک بود. نگاهی به اطرافم میندازم ، کار همه شده بود اشک ریختن ، خانومی روی زمین زانو زده بود و اشک میریخت. آقایی مداحی میکرد و بچه های کوچیک و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستای کوچیکشون سینه میزدن.
حالا دیگه منم تو حال خودم نبود ، بیشتر به حال خودم تاسف میخوردم ، چرا انقدر دیر با این آقا آشنا شدم. چقدر اشک امام زمان رو دراوردم. ناخداگاه پاهام سست میشن و روی زمین میشینم. صورتم رو با دستام میگیرم و اشک میریزم ، امیرحسین هم کنارم میشینه و شروع به گریه میکنه.
شنیده بودم شب جمعه همه ائمه کربلا هستن ، شب جمعه بود و من جایی نفس میکشیدم که الان مولام اونجا نفس میکشید.
قسمت۷۷
.
با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه
از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری…..
#خاطره_نوشت
با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم.
تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه.
امیرحسین _ جنابعالی ؟
آرمان_ به شما ربطی داره
امیرحسین _ با اجازتون.
آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن.
امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟
آرمان_ دوست داری بدونی؟
امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید.
امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید.
آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه
امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون.
آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟
امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن
و بعد………
.
.
.
یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن
آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد.
تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون…….
چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین.
امیرحسین _ چی شد؟
_ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟
امیرحسین _ با اجازتون……
قسمت۷۸
دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده.
تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر.
امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه.
_ عه. نخیرم.
امیرحسین _ چرا خیرم.
از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم .
.
.
.
بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم .
امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات.
_ زیارت شماهم قبول آقا سید.
دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته
امیرحسین _ خب افتابه.
اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم.
امیرحسین _ عه بده دیگه
_ نوچ
امیرحسین _ شوورتو میدزدنا
محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته.
امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا
یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده.
با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده
#به_روایت_امیرحسین
_جانم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟
_ چی شده؟
محمدجواد _ کارا درست شد.
_ کارا؟
محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت ۱۲ باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون
به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود.
_ باشه. خداحافظ
باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی….. دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم.
_ خانومم؟
حانیه_ جون دلم ؟
_ محمد….جواد بود . گفت کارای…..
حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟
سرم رو پایین میندازم .
روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات.
میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد.
.
.
.
بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن.
#به_روایت_حانیه
ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره.
دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟
امیرحسین _ اومدم.
ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم…..
قدم به قدم هم ، اون داشت میرفت به رسم عاشقی منم داشتم زندگیم رو بدرقه میکردم به رسم عاشقی.
همه تو حیاط بودن ، مامان و بابا ، امیرعلی و فاطمه ، پرنیان و مامان عاطفه و پدر امیرعلی . مامان و بابا ناراحت و عصبی بودن ؛ پرنیان و مامان عاطفه هم که حالشون زار بود و پدر امیرعلی که ترکیبی از حالات بود ، عصبی، نگران ، ناراحت . میدونستم که با دین و مذهب کمی مشکل داره. و من….
توصیفی برای حالم وجود نداشت.
در خونه که نیمه باز بود کامل باز میشه و امیر و یاسمین میان داخل. یاسمین هم شده بود یه خانوم چادری ، تنها من و امیرحسین تعجب نکرده بودیم. چون میدونستیم و مطمئن بودیم امیر میتونه شیرینی دین و مذهب واقعی رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتی و نگرانی از چهره هاشون داد میزد.
و حالا وقت رفتن بود .
#من_به_چشم_خود_دیدم_که_جانم_میرود.
به طرفم برمیگرده ، حاله اشک جلوی چشمام رو میگیره . با لبخند رو به من میگه _ هواییم نکن دیگه خانوم.
با بغض بهش میگم _ به قول اون شعره
#آمدے_گفتے_بہ_مڹ_ای_حوریـ?ـه!
#دلبــری_هایت_بماند_بعد_فتح_سوریه
#پس_همیڹ_جا_از_شما_دارم_سوال
#مڹ_نــدارم_درفراقتـ_صبر_آقا_زوریہ؟!
امیرحسین _ خودت اجازه دادی.
حانیه_ اره.
دستم رو بالا میارم وبی توجه به جمعیت روی صورتش میکشم.
امیرحسین _ نکن حانیه. نکن.
سمت۷۹
دستم رو عقب میکشم ، ساکش رو از روی زمین برمیدارم و دستش میدم.
_ برو و به سلامت برگرد .
ساک رو از دستم میگیره و به سمت در راه میوفته. مامان عاطفه از زیر قرآن ردمون میکنه. پرنیان کاسه آب رو به من میده. و……
یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم.
برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه.
بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و…….
رو روبه روی من میگیره ، یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم.
برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه.
بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و…….
#وقت_رفتن_کاش_در_چشمم_نمی_غلطید_اشک…
#آخرین_تصویر_او_در_چشم_ها_یم_تار_بود…
#به_روایت_راوی
آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته…..
یک ماه بعد…..
فاطمه خانوم ، همسایشون دختر ۲ سالش زینب سادات رو پیش حانیه میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای زینب سادات هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن.
حانیه که عاشق بچه ها بود ، حسابی با زینب صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت….
با صدای زنگ تلفن زینب رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه.
_ بله ؟
+ سلام. عذر میخوام خانوم موسوی.
_ بله بفرمایید.
صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. زینب سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه.
سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن…….
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود…..
قسمت۸۰
تلفن از دستش روی زمین میوفته و صدای گریه زینب بلند میشه. حانیه روی زمین میوفته. گریه نمیکنه. حرفی نمیزنه ً فقط به گوشه ای خیره میشه. تمام خاطرات براش مرور میشه. ازاولین روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون کوچه. جداییشون . عقدشون. سفر کربلا. مشهد و عهدی که بسته بود. نه اشک میریزه نه بغض میکنه نه جیغ و داد.
همون لحظه امیرعلی و فاطمه میان تا سری بهش بزنن. در ورودی اصلی ساختمون باز بوده و وارد میشن پشت در واحد حانیه که میرسن فقط و فقط صدای گریه زینب سادات به گوش میرسه. این سمت در امیرعلی و فاطمه هرچقدر در میزنن جوابی نمیگیرن و طرف دیگه حانیه نه چیزی میشنوه نه چیزی میبینه. تنها خاطرات امیرحسینش جلوش جولون میدن.
امیرعلی که نگران خواهرش میشه با هر بدبختی که هست در رو باز میکنه و وقتی با حانیه ای که وسط پذیرایی روی زمین نشسته و به گوشه ای خیره شده ، تلفنی که روی زمین افتاده و زینبی که فقط گریه میکنه نگرانیشون بیشتر میشه.
فاطمه سریع زینب رو بغل میکنه و سعی در آروم کردنش داره و امیرعلی هم سراغ خواهرش میره. اولین فکری که به ذهن هردو رسیده شهادت امیرحسینه . با اینکه از دوستی امیرعلی و امیرحسین چند ماه بیشتر نمیگذشت و هنوز حتی به سال نرسیده بود ، حسابی رفقای خوبی برای هم بودن و دل کندن سخت بود. از طرفی شوهر خواهرش بود. همه از عشق امیرحسین و حانیه به هم خبر داشتن عشقی که نمونش کم پیدا میشد ، عشقی که چندماه شکل گرفته بود ولی فوق العاده تو قلبشون ریشه کرده بود.
امیرعلی میدونست الان بهترین چیز برای خواهرش گریس. پس تند تند سیلی به صورتش میزنه تا گریه کنه . اما جواب نمیده.
فاطمه گوشی رو سر جاش میزاره تا شاید دوباره خبری بشه. به محض گذاشتن تلفن صدای زنگش بلند میشه.
فاطمه سریع جواب میده _ بله؟
+ سلام مجدد خانوم موسوی. عذر میخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شدید؟
فاطمه با بهت بریده بریده زمزمه میکنه_ شهید شدن ؟
+بله.
تلفن ازدست فاطمه هم میوفته و اشکی رو ی صورتش جاری میشه.
امیرعلی سرش رو تکون میده و نفس نفس میزنه. با صدای باز شدن در هردو به سمت در برمیگردن و با دیدن امیرحسین هردو تعجب میکنن. فاطمه زینب و امیرعلی بدون هیچ حرفی از خونه بیرون میرن و بیشترباعث تعجب امیرحسین میشن ، امیرحسین وارد میشه و با دیدن حانیه تو اون اوضاع فوق العاده متعجب و نگران میشه.
امیرحسین _ حا…..ن….یه
حانیه با شنیدن صدای امیرحسین به این دنیا برمیگرده و تازه متوجه حضور امیرحسین میشه ، فکر میکنه رویا و خوابه. دستش رو میز تلفن میگیره و به زور از جاش بلند میشه ، اما امیرحسین به قدری متعجب شده که فرصت نمیکنه به کمک حانیه بره. حانیه بلند میشه و دستش رو به طرف امیرحسین دراز میکنه ، دو قدم برمیداره و دوباره روی زمین میوفته. امیرحسین بلاخره مغزش کار میکنه و سریع به طرف حانیه میاد. دستش تیر خورده و حسابی درد میکنه اما توجهی بهش نمیکنه. فقط به حانیش نگاه میکنه تا دلیل بی قراری هاش رو پیدا کنه. هردو به هم خیره میشن و در سکوت محض به چشمای همدیگه زل میزنن.
.
.
.
بلاخره حال حانیه کمی رو به راه میشه و جریان رو تعریف میکنه ، امیرحسین سرش رو پایین میندازه و میگه_علی آقا ، بابای زینب سادات شهید شده.
این حرف امیرحسین آوار میشه رو سر حانیه .
زینب تازه یک سال و نیم و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود. اشکاش جاری میشن و خودش رو تو بغل امیرحسین میندازه.
فاطمه همون لحظه از راه میرسه. زنگ واحد حانیه اینا رو میزنه تا زینب رو از حانیه بگیره. باز هم مثل بقیه روزها خبری از همسرش بهش نمیرسه. حانیه با دیدن زینب هق هق گریش بلند میشه و زینب بویی از قضیه میبره و نگران میشه. بریده بریده زمزمه میکنه _ ع..ل..ی؟
.
.
.
بلاخره بعد از دو هفته که در گیر مراسم تشییع و …..بودن ،فرصت میکنن کمی باهم خلوت کنن. روی نیمکت فلزی سرد پارک میشینن، اواخر پاییز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستنی تر و دونفره میکنه.
امیرحسین کمی خم میشه آرنجش رو روی زانوش میزاره سرش رو با دستاش میگیره. _ دیدی لیاقت شهادت نداشتم؟
حانیه_ نه. لیاقتت شهادت در رکاب امام زمان بوده ، ماموریتت یاری امام زمانته.
امیرحسین سرش رو بالا میاره و با عشق به چشمای حانیه خیره میشه و بوسه ای روی پیشونیش میزنه
.
.
.
حانیه_ زینب سادات. ندو مامان میوفتی خب.
دختر سه ساله ای که حاصل عشق امیرحسین و حانیه بود ، با لباس عروس سفیدی که برای عروسی پوشیده بود خواستنی تر شده بود. با مزه بدو بدو خودش رو به محمد جواد که تو لباس دومادی خودنمایی میکرد میرسونه و خودش رو تو بغلش میندازه. امیرحسین شاد و خندون از قسمت مردونه خارج میشه و به باغ کوچیکی که جلوی تالار بود میرسه با دیدن حانیه گوشیش رو به امیر میده تا ازشون عکس بگیره و خودش هم زینب رو از محمد جواد که منتظر بیرون اومدن عروس بود میگیره و کنار حانیه وایمیسته . دستش رو پشت کمر حانیه میزار
ه و برای چند ثانیه نگاهشون تو نگاه هم قفل میشه. امیر هم از همین فرصت استفاده میکنه و این لحظه رو ثبت میکنه……
لحظه ای که توش عشق موج میزنه و شاید همون لحظه که درحال تشکر از خدا بابت این زندگی بودن…..
پایان….
ازجهنم تا بهشت نوشته #پریا_سزاغلامی
خب دوستان رمان ازبهشت تا جهنم به اتمام رسید 📣
« به دلیل درخواست ها پارت های ۷۱ تا آخر رو باهم امروز گذاشتم »
نظری انتقادی یا پیشنهادی در باره رمان یا کانال دارید حتما 🌸 در پی وی 👇
@Paryia_88
یا در ناشناس 👇
https://harfeto.timefriend.net/16406226271701
بگید🌷
راستی این رو هم بگید که چه رمانی رو در کانال قرار بدم 💐 «رمانی که خودم مینویسم یا رمان نویسنده های دیگه» و اسم رمان
❤️ممنون از توجهتون
💌رمان کوچ غریبانه
👩🏻💻نویسنده : #پریا_سزاغلامی
🎭ژانر : #عاشقانه #انقلابی #مذهبی
💭خلاصه : مانی و مسعود پسرعمه اش عاشق هم بودند ولی این وسط مامان مهری (زن بابای مانی )با تهدید به این که جریان کیف پراز اعلامیه و اسلحه مسعود را به ساواک لو میدهد باعث می شود مانی به اجبار به عقد پسرخاله اش ناصر در بیاید ، زندگی پر از تحقیر و رنج در خانه ناصر با دیدن او به همراه دختری در بستر هوسبازی ادامه میابد ولی وقتی….
خلاصه یا پارت یک
پارت دو
_می گن دست من سبکه ندیده بودم کسی این جوری زیر دستم گریه کنه!ملوک خانم بی خبر از همه جا با گالیه این
را گفت.مامان که برای بردن کاسه نبات آمده بود او را بی جواب نگذاشت.
-دست شما سبکه ملوک خانم عروس ما یه کم پرمو!
-حرفش مثل نیش به دلم نشست چون او علت گریه ام را می دانست و از دردم خبر داشت.از گوشه چشم نگاه پر
کینه ام به او افتاد.یک آن از ذهنم گذشت)کاش به فکر آبروتون نبودم و همین دیروز از خونه فرار می کردم(.حرف
مفت می زدم مثل روز روشن بود که اگه بدتر از این هم به سرم می آمد دست به این کار نمی زدم.
کوچکترین واکنش ناجوری از طرف من می توانست به قیمت جان مسعود تمام شود.اگر قضیه آن کیف دستی که پر
از اعالمیه و یک هفت تیر بود توسط مامان لو می رفت دستگیری و مرگ او حتمی بود.پس فقط باید نقش یک
عروس خوشبخت را خوب بازی می کردم.
-پرمو بودن هم در بعضی موارد یه حسنه چون بعد از اصالح از این رو به اون رو می شن.بخصوص وقتی یه همچین
چشم و ابرویی هم زیر موها پنهون باشه!
تعریف ملوک خانم و لبخندی که به رویم زد التیام بخش نبود الاقل در این موقعیت هیچ تاثیری به حالم نداشت.
مامان قبل از خارج شدن از اتاق به عقب نگاهی انداخت و با لحن بدی گفت:
-بر منکرش لعنت ولی به شرط این که از گریه مثل چشم قورباغه وق زده نشه.
دوباره به گریه افتادم.چرا سعی می کرد با هر جمله زخم تازه ای به دلم بزند؟منظورش از این همه زخم زبان چه
بود؟!او که عاقبت به هدف شومش رسید پس چرا باز سعی می کرد آزارم بدهد؟باورم نمی شد که حتی ذره ای مرا
دوست داشته باشد!نگاه مهربان آرایشگر محلمان به چشمان اشک آلودم افتاد:
-اشکال نداره عزیزم ناراحت نشو هر چی باشه مادرته...
لبهایم را با حرص بهم فشردم که فریاد نزنم)نه اون مادرم نیست(عده ی کمی از این ماجرا خبر داشتند.حتی خود من
هم تا آن روز روزی که همه چیز را از زبان عمه شنیدم از آن بیخبر بودم.
***
نیمه های مرداد هوا گرم و نفسگیر بود بخصوص در این ساعت از روز که آفتاب مستقیم به زمین می تابید.با اذان
ظهر از خانه بیرون زدم.کاسه ی صبرم لبریز شده بود.اگر یکی را برای درد و دل کردن پیدا نمی کردم حتما از این
بغض خفه می شدم.خوشبختانه به خاطر گرمی هوا پرده ها را کیپ تا کیپ کشیده بودند که مانع از نفوذ آفتاب
بشودبی سر و صدا از حیاط بیرون زدم.بقیه مشغول خوردن ناهار بودند.بعد از دعوای مفصلی که به خاطر من به پا
شده بود حوصله بودن در کنار آنها را نداشتم.سینی غذا را فهیمه به اتاقم آورد.در واقع اینجا تنها اتاق یا انباری
بزرگی در طبقه ی دوم بود که من آن را سر خود مالک شده بودم وگرنه در این منزل آنقدر رسمیت نداشتم که
کسی اتاقی به من اختصاص بدهد.روزها به بهانه های مختلف آنقدر در گوشه ی دنج این اتاق دوازده متری که پنجره
ی کوچکی به حیاط داشت نشستم و به حال خودم اشک ریختم که ناخوداگاه ملک شخصی من شد.سینی را از دستش
گرفتم و گوشه ای گذاشتم.با این بغضی که گلویم را گرفته بود آب دهانم به زور پایین می رفت چه برسد به لقمه
های غذا.نگاه خواهرم حاکی از همدردی بود ولی بدون هیچ حرفی برگشت.می دانستم که از مامان حساب می برد یا
پارت سه
شاید نمی خواست در مقابل محبت های او نا سپاس باشد و طرف مرا بگیرد بخصوص که فهیمه سوگلی مامان به
حساب می آمد.به هر حال هرچند او دو سال از من کوچکتر بود اما با سیاست عمل می کرد.
با ورود به کوچه انگار از قفس آزاد شدم.مقصدم از قبل مشخص بود.برای رسیدن به منزل عمه باید نیم ساعتی پیاده
می رفتم.در حین راه چند بار چادر نخی ام از سرم افتاد.قید و بند آن خسته ام می کرد.در محله های دیگر شهر خیلی
از دختر های همسن و سال من اجباری به سر کردن آن نداشتند ولی محله ی ما از محله های قدیمی شهر به حساب
می آمد و همین یعنی رعایت خیلی قید و بندها.قدیم هایم چنان تند و سریع برداشته می شد که فرصتی به اعتنا به
اطراف را نداشتم از طرفی گرمی هوا کالفه ام کرده بود.همزمان با من دو نفر دیگر از مقابل وارد کوچه فرعی
شدند.با دیدن پسرعمه هایم دستپاچه سالم کردم.محمد زودتر جواب داد:
-به به مانی خانوم سالم به روی ماهت چه عجب از این ورا؟
جواب مسعود آهسته ادا شد.نگاه او برعکس برادرش حالت نگرانی پیدا کرد.
-اومدم به عمه سر بزنم خونه ست؟
-ما هم تازه رسیدیم ولی حتما خونه ست بفرما تو.
الی در باز بود ولی محمد اول شاسی زنگ را فشرد و بعد یا اهلل گویان وارد شد.به حیاط چهار گوش و وسیع خانه با
سبک قدیمی به حوض چهار گوش و سیمانی اش به درخت سیبی که در شاخ و برگش سایه ی خنکی داشت به باغچه
پر گل و گیاه کنار دیوار به در و پنجره هایش با آن شیشه کاری های رنگی به اتاقهای چهارگوش و نورگیرش و
خالصه به جزء جزءاش عالقه و وابستگی عمیقی داشتم الفتی که درکش برایم مبهم بود ولی هر چه بود در تمام
وجودم ریشه داشت.
با صدای محمد اهل منزل از آمدن ما باخبر شدند.پسرها مادرشان را عزیز صدا می کردند.شهال نوعروس محمد به
استقبال آمد.باورم نمی شد دو ماه از شبی که آن دو در لباس عروس و داماد کنار هم نشسته بودند می گذشت.انگار
همین دیروز بود!
تا چشم شهال به محمد افتاد گونه هایش از خوشحالی گل انداخت ولی حضور من ظاهرا او را متعجب کرد.بر عکس او
برخورد عمه گرم و خوشایند بود.بعد از خوش و بشی با من رو به پسرها کرد و گفت:
-برید دست و روتونو خنک کنید تا ناهار رو بکشم.
دنبال او وارد آشپزخانه شدم.تازه فهمیدم برای درد و دل کردن بد زمانی را انتخاب کرده بودم.نباید سر ظهر مزاحم
استراحت آنها می شدم.پشیمان از حرکت ندانسته به گوشه ای تکیه دادم.ای کاش می شد برگردم.
-عمه جون با اجازتون من می رم عصر می آم یه سری بهتون می زنم.
-وایستا ببینم کجا؟این چه اومدنی بود چه رفتنیه؟
-راستش اومده بودم یه کم باهاتون حرف بزنم ولی حاال وقتش نیست.یه وقت می آم که سرتون خلوت باشه.
-بیخود دنبال بهانه نگرد کی گفته سر من شلوغه؟صبر کن غذای بچه ها رو بدم بعدش می شینیم با هم مفصل حرف
می زنیم.حاال اون ظرف ماستو وردار ببر تو اتاق به شهال هم بگو سفره رو بندازه.
در اتاق غذاخوری به جای شهال با مسعود رودرو شدم.داشت با حوله رطوبت دست و رویش را می گرفت.خیره
نگاهم کرد و آهسته پرسید:
-چی شده؟چرا چشمات قرمزه؟!
پارت چهار
_چیزی نیست.
ظرف ماست را روی میز مستطیل که سمت دیگر اتاق بود گذاشتم.دنبالم کشیده شد:
-چیزی نیست؟پس چرا پلکات ورم کرده؟تو دختری نبودی که ظهر گرما تنها از خونه بیرون بزنی!فکر نکردی این
موقع روز زیر گذرگاه توی کوچه پس کوچه یکی از الت و لوتای محله مزاحمت بشه؟
-وقتی از خونه می زدم بیرون فکر این جاشو نکردم.با اون حالی که داشتم اصال هیچی حالیم نبود.
کمی طول کشید تا صدایش را که پس رفته بود دوباره شنیدم:
-باز زن دایی بهت گیر داده؟
انگارگشت روی زخم دلم گذاشت که این طور به درد آمد.دوست نداشتم اشکم سرازیر بشود.از وقتی یادم هست
همیشه در تنهایی اشک ریخته بودم.نشان دادن ضعف مقابل دیگران برایم سخت بود.شاید همین خصوصیت مادرم
را نسبت به من لجوج تر و سختگیرتر کرده بود.حوله را با حالتی عصبی گوشه ای پرت کرد.
-دیگه داره شورشو در میاره.من همین امروز می آم با دایی صحبت می کنم.اگه فقط تو توی اون خونه زیادی هستی
بهتره تکلیفت روشن بشه.
-تکلیف کی روشن بشه؟
متوجه ی ورود عمه نشده بودیم.
-عزیز تا کی می خواین دست رو دست بزارین؟صبر چیز خوبیه ولی نه در هر شرایطی.می خواین بزارین این دختر
دق مرگ بشه بعد اقدام کنین؟
نگاه عمه به من افتاد.پر از محبت بود درست برعکس مادرم.
-می گی چی کار کنم؟من که نمی تونم واسه خان دائیت تعیین تکلیف کنم.فکر می کنی باهاش حرف نزدم؟انگار نه
انگار بعد از یک ساعت روضه خونی می دونی چی گفت؟گفت خود مانی همچین بی تقصیر نیست.می گفت مانی
زبون درازی می کنه جواب گویی می کنه خودش باعث می شه مهری بهش سخت بگیره.
انگار کارد به قلبم خورد.دلم می خواست از خشم داد بزنم.باورم نمی شد پدرم مرا مقصر می دانست!تا به حال فکر
می کردم او منصف تر از آن است که روی حقیقت پا بزارد ولی ظاهرا او قید عدالت و انصاف پدرانه را زده بود.او کی
در خانه بود که رفتار مادرم با من را ببیند.تفاوت رفتارش را من و خواهرها و برادرم کجا دیده بود؟پس چطور می
توانست قضاوت کند؟بغضم بی اختیار ترکید.دیگر چه اهیتی داشت که کسی هق هق گریه ام را ببیند.
-باورم نمی شه بابا همچین قضاوتی کرده!معلوم شد خیلی بی انصافه...خیلی.
-تقصیری نداره هرکس دیگه ای هم جای قاسم بود همینطور کر و کور می شد.معلوم نیست چی به خوردش داده که
خیرسر شده!فقط یه افسار کم داره.
-می دونین چی داره منو می کشه؟این که نمی دونم مامان چرا این کارا رو می کنه!آخه مگه کسی با بچه ی خودشم
این جوری کینه ورزی می کنه؟!
قیافه ی عمه حالت دردمندی پیدا کرد.انگار داشت همه ی سعی اش را می کرد که خودار باشد.نگاهش به مسعود
افتاد.مستاصل بود.
-چرا بهش نمی گی عزیز؟مانی حق داره حقیقتو بدونه.تا کی می خواین ازش پنهون کنین؟
دلم کنده شد.دست عمه را گرفتم:
پارت پنج
_کدوم حقیقت؟چی رو از من پنهون می کنین؟تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگین.
-چه جوری بگم عمه جون؟دلم نمی خواد این ماجرا رو از زبون من بشنوی.برام سخته قولی رو که دادم بشکنم.
صدای مسعود کمی بلندتر از حد عادی شنیده شد:
-برای کی می خوایین راز داری کنین؟ فکر می کنین مهری خانم ارزشش رو داره؟
-گور پدر مهری.من دل خوشی از اون ندارم ولی دایی قاسم چی؟اگه بفهمه دهن لقی کردم رابطه ی خواهر و برادری
مون به هم می خوره.
بی طاقت شده بودم دلم شور میزد:
-شما بگین موضوع چیه به خدا نمی زارم بابام بفهمه.
مردد بود انگار داشت مطلب را سبک سنگین می کرد.عاقبت به حرف آمد:
-هر چند فرق زیادی هم نمی کنه.همین االنش هم مهری کاری کرده که داداشم ماه تا ماه یه احوالی از ما نمی
پرسه.رگ خواب قاسمو پیدا کرده.تا به حال به عمرم ندیدم کسی این قدر دورو و دورنگ باشه...کینه اش با من از
زمانی شروع شد که می خواست زن قاسم بشه.به خاطر حال روحی قاسم من هی قضیه رو عقب می انداختم.اون موقع
ها من و قاسم بدون اجازه ی هم آب نمی خوردیم.وقتی اون بال سرش اومد مثل دیونه ها شده بود.به زبانم آمد که
بپرسم چه بالیی ولی حرفش را قطع نکردم.
-آخه دور از حاال بمانی رو خیلی دوست داشت اون گل سرسبد دخترای خانواده ی محسنی بود.
-بمانی؟
-اسم مادر خدا بیامرزته.هرچی خاک اونه عمر تو باشه.هر چی می گذره روز به روز بیشتر شبیه اون خدا بیامرز می
شی!شاید واسه همینه که خاله مهری چشم دیدنت رو نداره.
-خاله مهری؟!اون خاله ی منه؟!
-آره گرچه واسه تو به اندازه ی یه خاله هم مهربون نبود.
سرم سنگین شد.ذهنم به هم ریخت.فکرم درست کار نمی کرد.باور کردنش سخت بود!پس مامان مهری مادر واقعی
من نبود.کمی طول کشید تا با لکنت پرسیدم:
-پ...پس...من مادر ندارم؟
اشکم بی اختیار سرازیر شد.چه قدر احساس بدبختی می کردم.دلم به حال خودم می سوخت.پس تمام این بدرفتاری
ها کینه توزی ها فحش و ناسزاها علت داشت.او مرا دختر واقعی اش نمی دانست.
چشمم به محمد و شهال افتاد که بیخیال و سرحال از در وارد شدند.عمه بی اعتنا به حضور آنها ادامه داد:
-قربون مصلحت خدا برم تقدیر تو این بود که بی مادر بزرگ بشی.هرچند توی مدتی که پیش خودم بودی خدا می
دونه هیچ فرقی بین تو و بچه ها نذاشتم حتی از بچه های خودم عزیزتر بودی...
-مگه شما منو بزرگ کردین؟!
-سه سال اول آره.همین که مسئولیت تو رو قبول کردم مهری رو بیشتر جری کرد.وقتی داداش قاسم اومد تو رو ازم
بگیره از غصه مریض شدم ولی می دونستم چاره ی دیگه ای نیست.اون موقع ها مهری فهیمه رو داشت.یک سالش
بود.قاسم می گفت مهری گفته مانی رو بیار با خواهرش بزرگ بشه.می گفت فکر می کنه دو تا دختر گیرش
اومده.البته مثل روز روشن بود که مهری از رفت و آمد های قاسم به اینجا ناراحته واال دلش به حال تو نسوخته
پارت شش
بود.نمی تونست ببینه قاسم هر روز از سرکار میاد این جا تو رو ببینه.مهری طبع حسودی داره دست خودشم نیست
این تو خونشه.به هر حال هرچه قدرعذر و بهونه آوردم نتونستم قاسمو قانع کنم که بزاره پیش خودم بمونی.وقتی تو
رفتی انگار شادی هم از خونه ی ما رفت.حتی حاج اکبر خدا بیامرز هم واسه تو دلتنگی می کرد.
گردی چشمان عمه از اشک پر شد.پس چرا من احساس غم نمی کردم؟انگار باری از روی دوشم کنار رفته بود.در
تمام این سالها فکر می کردم او چشم دیدنم را ندارد برای اینکه دختر سر به راهی نیستم.کینه را در نگاهش می
دیدم و از خودم و او هر دو بیزار می شدم به خیال اینکه اشکال از من و از خصوصیات اخالقی ام است.پس اشکال از
او بود.او مادر واقعی من نبود...او مادرم نبود.
تکرار این جمله راحتم می کرد و بار مقصر بودن را از دوشم بر می داشت.حرفهای زیادی برای گفتن داشتم.
-کاش زودتر این حقیقت و گفته بودین عمه.اگه می دونستم مامان مهری مامانم نیست این همه زجر نمی کشیدم و
کینه ی فهیمه و سعیده رو به دل نمی گرفتم که چرا مامان با اونا یه جور دیگه برخورد می کنه با من یه جور
دیگه...حاال می فهمم مشکل چی بوده.
- همه می فهمیدن مشکل از کجاست ولی کاری از دست کسی بر نمی اومد.فقط قاسم می تونست تو اون خونه از حق
تو دفاع کنه که اونم هیچ وقت خونه نبود.
-از مامانم برام بگین...چی شد که از دنیا رفت؟
-خدا رحمتش کنه اون طفلک جوونمرگ شد.دو سه روز بعد از به دنیا اومدن تو از دنیا رفت.
-چرا؟به خاطر به دنیا آوردن من؟
-نه عمه جون ربطی به تو نداشت توی یه حادثه این جوری شد.آخه تو رو توی مشهد به دنیا آورد.قصه ش مفصله
.بابات زودتر برگشت تهرون که وسایل استقبال از شما رو فراهم کنه.مادرت بعد از زایمان با ماشین شوهر خاله ش
داشت بر می گشت تهرون که تصادف کرد.توی اون تصادف وحشتناک تمام سر نشینای دو تا ماشینی که به هم
خورده بودن درجا تلف شدن.کار خدا فقط تو که از ماشین پرت شده بودی بیرون زنده موندی!
-که ای کاش زنده نمونده بودم.
-زبونتو گاز بگیر.کفر نگو خدا قهرش می گیره.
-دروغ می گم؟زندگی که از اولش با بدبختی و غصه شروع شده و خدا می دونه تا کی قراره این جوری باشه چه
فایده ای داره؟
لبخندش مثل مرهم بود:انشااهلل درست می شه.روزگار که همیشه یه جور نمی مونه .پا شو یه آب به صورتت بزن بیا
دور هم ناهار بخوریم بعدش کلی حرف برات دارم.پا شو عمه جون پاشو.
-شما برید غذا تونو بخورین من االن اشتها ندارم.
دست در بازویم انداخت و از جا بلندم کرد:اگه تو نیای مسعود هم لب به غذا نمی زنه.پس به خاطر اونم که شده بیا
چند لقمه بخور.
یه نگاه تو این آینه بنداز ببین چه قدر عوض شدی!اما اول دهنتو با این نقل شیرین کن.صدای ملوک خانم مرا از
دنیای خاطرات گذشته بیرون کشید.نقل را با بی میلی قبول کردم.
پـارٺ هفٺ
در نگاه اول چهره ی درون آینه چه قدر به نظرم غریبه آمد!ملوک خانم راست می گفت عوض شده بودم!حاال با این
ابرو های کمانی فاصله ی چشم و ابرویم خیلی بیشتر از سابق شده بود.پوست اغلب رنگ پریده ام سرخ و سفید به
نظر می آمدو لب هایم با محو شدن کرک های پشت لب غنچه ای به نظر می رسید.
-چه طوره خوشت میاد؟نگفتم خیلی تغییر می کنی!ماشااهلل با یه بند از این رو به اون رو شدی!حاال آقا داماد ببینه چه
کیفی می کنه. نا خودآگاه به یاد مسعود افتادم.دلم می خواست قبل از همه او قیافه ی تازه ی مرا ببیند.بغضم دوباره
سر باز کرد وتصویر درون آینه تار شد.
-بازم داری گریه می کنی؟دیگه چرا ؟نکنه از کار من خوشت نیومده؟
-نه ملوک خانم اتفاقا خیلی هم خوب شده ولی نمی دونم چرا امروز دلم گرفته.
-عیب نداره بیشتر عروسا حال تو رو دارن.با الخره ازدواج یعنی مسئولیت.قبولش واسه بیشتر دخترا سخته اما چند
وقت که گذشت.عادت می کنی مادر جون.حاال اشکاتو پاک کن تا واست یه سرمه بکشم که حسن و جمالت حاال حاال
ها موندنی باشه.می گن خوش یمنه.)دیگه چه فرقی می کنه برای کسی که همه چیز رو باخته؟(پوزخند تلخم با این
فکر همراه بود.
-مانی... مانی جون همین االن سفره ی عقد رو آوردن.نمی دونی چقدر قشنگه!همش گل الله ست.نمی دونی چه
تزئیناتی داره.پایه هاش همه از آینه است!از همه سفره عقدایی که تا بحال دیدم قشنگ تره میای بریم نیگا
کنیم؟...وای اصال حواسم نبود الهی فدات شم آبجی چه قدر عوض شدی!دست تون درد نکنه ملوک خانم خواهرم چه
قدر خوشگل شده!مثل ماه شدی!وا...چشمات چرا این جوری قرمزه!گریه کردی؟حتما خیلی درد کشیدی؟اشکال
نداره در عوض خیلی عوض شدی.مگه نمی گن بکشم و خوشگلم کن؟
سعیده یکریز حرف می زد. در سن چهار ده سالگی جوان تر از آن بود که حال مرا درک کند.همه چیز را آن
قدرسهل و سرسری می گرفت که غم های زندگی چندان برایش سنگین و سخت نبود.
-از صبح سرو صدات نمی اومد کجا رفته بودی؟
-با فهیمه رفته بودیم خونه ی خاله جهیزیه ی تو رو چیدیم.یه اتاقی براتون درست کردیم که ببینی حظ می کنی!
بغضی که راه گلویم را گرفته بود نفس کشیدن را برایم مشکل می کرد.اتاقی را که می گفت می شناختم و از آن جا
خاطره ی بدی داشتم.اولین بار ناصر همان جا مرا تنها گیر آورد.آن روز از صبح در منزل خاله برو بیایی بود.می
خواستند مراسم عقد دختر بزرگش الهه را بر پا کنند.خاله از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و چپ و راست دستور
می داد.
از بخت بد هر فامیل یا آشنایی به هر مناسبتی از مامان کمک می خواست او فوری مرا پیشکش می کرد و از دولتی
همین بذل و بخشش ها بود که در آشپزی و چیدن سفره و مهمانداری و کار هایی از این قبیل خبره بودم.خاله تا
چشمش به من افتاد قبل از هر حال واحوالی گفت:وسایل سفره ی عقد رو بردن باال دلم می خواد همه ی سلیقه تو به
کار بگیری یه سفره بندازی که همه انگشت به دهن بمونن.یادت نره دختر خاله ت داره عروس می شه.ببینم سنگ
تموم بذاری ها...انشااهلل خودم واسه عروسیت تالفی می کنم.
حین حرف زدن مرا به سوی پله ها روانه کرد و خودش با عجله رفت که تدارک بقیه ی کار ها را ببیند.در طبقه ی
دوم وسیع و نور گیر بود که با فرش های دستبافت الکی رنگ و پرده های تور سفید و کنده کاری های روی طاق و
بوفه ای چهار گوش و چوبی نمای قشنگی داشت.سفره ی عقد را رو به قبله و مقابل آینه ی سنگی بزرگی که روی
پارت هشت
دیوارکار گذاشته بودند پهن کردم و با دقت و وسواس وسایلش را چیدم.آن قدر آنها را به چپ و راست گرداندم که
عاقبت هر چیزی جای مناسب خود را پیدا کرد.بعد از گذاشتن سبد های گل به یاد مطلبی افتادم.به سمت پله ها رفتم
و از همان جا خواهر عروس را صدا کردم.
-نسرین؟کسی این دور و ورا نیست؟
به جای نسرین صدای مردانه ی ناصر را شنیدم و کمی بعد جلویم ظاهر شد:نسرین نیستش رفته لباس عقد الهه رو از
خیاط بگیره.اگه کاری هست من در خدمتم.
حرفش که تمام شد تازه فرصت کردم سالم کنم.جوابم را خیلی نرم داد.چهره اش کمی سرخ شده بود.نفهمیدم از
تاثیر باال آمدن از پله ها بود یا دلیل دیگری داشت.این اواخر هر وقت نگاهش به من می افتاد قیافه اش رنگ به رنگ
می شد.
-اگه زحمتی نیست یه ظرف کریستال می خوام تقریبا بزرگ باشه.دو تا نارنج سبز و یه کم برگ تازه هم می
خوام.اینا رو از درخت توی حیاط هم می تونید بچینید.اگه ظرفو نصفه نیمه آب کنید ممنون می شم.
-االن حاضرش می کنم امر دیگه ای نیست؟
-دست شما درد نکنه فقط لطفا بپرسید ببینید نون سنگک رسیده یه نه چون باید تزئینش کنم.
-اونم به چشم.
مشغول جا به جا کردن سینی اسپند بودم که برگشت .دو دستی ظرف را گرفته بود.
-لطفا بذاریدش این جلو.
همان جا ایستاده بود:اگه ممکنه خودت زحمتش رو بکش. بیخیال با دو دست قسمت زیر ظرف را محکم گرفتم.یک
آن گرمی دست های او را روی دست هایم احساس کردم و از این تماس تنم لرزید.هنوز از شوک این تماس بیرون
نیامده بودم که صدایش را که کمی لرزش داشت شنیدم.
-کار دیگه ای نیست که انجام بدم؟
از چشم هایش شراره های هوس پیدا بود.چه قدر از این نگاه می ترسیدم.
-نه خیلی ممنون.
کالمم تلخ و سرد بود.در کمال پررویی لبخندی نثارم کرد.حاال یه کم مهربون تر از این باشی که جای دوری نمیره...
ناسالمتی منم پسر خاله تم باالخره ما هم این میون یه سهمی داریم.
از وقتی من و مسعود را با هم در پارک دیده بود این طور وقیح شده بود.وگرنه قبل از آن جرات این غلط کردن ها
را نداشت.همان طور که ظرف رادر جایش می گذاشتم نظری تند به او انداختم:حیف که به احترام خاله نمی تونم
جوابتو بدم واال می دونستم چی بهت بگم.حاال بهتره بری پایین تا صدام در نیومده.
-باشه می رم ولی با آدم سمجی طرف هستی که به این سادگی دست بردار نیست.پس سعی کن یه جوری با خودت
کنار بیایی.
تعریف دله بازی وهیزبازی های او را زیاد شنیده بودم.اما این بار طرفش را عوضی گرفته بود.با خشم از جا
پریدم:دیگه داری شورشو در میاری ناصر.بهتره اینو بدونی که اگه کسی بد به من نیگا کنه مسعود حقشو می ذاره
کف دستش پس حواست به خودت باشه.انگار انتظار این عکس العمل را نداشت.کمی جا خورد اما از رو نرفت و باز
پارت نه
همان طور که دور می شد با تبسم لج داری گفت:خواهیم دید دختر خاله خواهیم دید.و از آن به بعد پچ پچ های
یواشکی خاله میهن و مامان مهری شروع شد.
مرور این خاطره نیشتری بود به جراحت قلبم.برای فراموش کردنش پرسیدم:بابا کجاست؟رفته مغازه؟
-رفته مغازه اما نه واسه کار رفته ظرف و ظروف و میز و صندلیا رو ببره منزل خاله اینا راستی مانی تو نمی دونی بابا
چشه؟
-چه طور مگه؟
-آخه از صبح اخم و تخمش توهمه.دم صبح کلی با مامان بگو مگو کردن.فکر کنم بازم دعواشون سر تو بوده!
نفس داغ و جگر سوزی ازسینه ام باال آمد:همیشه دعواها سر من بوده.ناراحت نباش حتما حاال که من برم این جرو
بحثام تموم می شه.
دست هایم را گرفت و با محبت نگاهم کرد.ملوک خانم سر گرم جمع آوری وسایلش بود.در همان حال نگاهی به
طرفمان انداخت:من دیگه باید برم.انشااهلل ساعت چهار میام واسه آرایش صورت و موهات.تو هم ناهاربخور یه کم
استراحت کن.باید بخوابی که قرمزی چشمات بره.واال آرایشت خوب نمی شه...سعیده جون تو هم برو واسه آبجیت
یه شربت خنک درست کن بیار بخوره یه کم جون بگیره.این جوری که پیداست خیلی ضعیفه!
بوسه ای روی گونه ام نشاند و از جا پرید:باشه ملوک خانم االن واسش میارم.با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم.فقط در
تنهایی بود که احساس آرامش می کردم.مرغ خیالم این بار به سوی پدرم پر کشید.این اواخر چه قدر مهربان تر از
قبل شده بود!انگار بعد از ماجرای خواستگاری خانواده ی نکوهی به خودش آمد و به واقعیت ها پی برد چون از آن
شب به بعد رفتارش تغییر زیادی کرد.
خانواده ی نکوهی را از خیلی پیش می شناختم.با فاصله ی چند خانه در همسایگی مان زندگی می کردند ولی ارتباط
زیادی نداشتیم.اواسط تیر ماه بود که دوباره محبت مامان و حس فداکاریش نسبت به همسایه ها گل کرد و در
گفتگویی که با خانم نکوهی داشت در جواب صحبت او که گله می کرد آخرین پرستار دوقلوهای سه ساله اش روز
قبل دست از کارکشیده و رفته گفت:حاال اگه کسی رو دم دست ندارید مانی هست.فعال تا پرستار پیدا نکردید اون از
بچه ها نگهداری کنه.
کامال پیدا بود که خانم نکوهی به قصد تعارف گفت:نه بابا برای مانی جون زحمت می شه.چون قیافه ی خوشحالش
چیز دیگری می گفت.من که به چهار چوب در حیاط تکیه داده بودم ناچار وارد صحبت شدم:نه خانوم نکوهی چه
زحمتی؟خوشبختانه امتحانام تموم شده وفعال کار خاصی ندارم.
با همین یک جمله از روز بعد مسئولیت نگهداری از دختر بچه های شیطان ولی بامزه ی نکوهی به گردنم افتاد.کم
ترین حسنش این بود که دیگر مجبور نبودم از صبح چشم غره های و متلک های مامان را بشنوم.هفته ی دوم بود که
خانوم نکوهی خبر داد خیال دارد جشن تولد مفصلی برای دوقلوها برپا کند و خواهش کرد برای راه اندازی جشن
اورا تنها نگذارم.بعد از این پیشنهاد هر دوی ما با شوق و ذوق مشغول کار شدیم.نتیجه ی چند روز تالش و زحمت
مراسم پر شوری شد که بستگان نزدیک خانم و آقای نکوهی در آن حضور داشتند و حسابی خوش گذراندند.همان
شب که متوجه شدم در بین دختران همسن و سال خودم چه قدر ساده پوش و محروم از تزئینات و زرق و برق های
ظاهری هستم.تازه می فهمیدم سختگیریهای مامان مرا از خیلی چیزها که بقیه ی دخترها از آن بهره مند بودند
محروم کرده بود.شاید اگر فهیمه آن شب به جای من بود ظاهر و سرو وضعی به مراتب بهتر داشت.حتما همین