eitaa logo
『دنیـای رمـان✏ 』
6.1هزار دنبال‌کننده
365 عکس
69 ویدیو
64 فایل
بسم اللہ الرحمن الرحیم🌹 ناشناسمون🌿 https://harfeto.timefriend.net/16423217157784 آیدے مدیر🧕 @Paryia_88 کانالمون😉 @mazhabyi همسایہ💋 @mazhabyii @amozehnaghi
مشاهده در ایتا
دانلود
2 1 میان حرفش پریدم: -چرا...اتفاقا خستگیم در رفته.اگه چند دقیقه صبر کنید زود حاضر می شم. -باشه عزیزم،عجله نکن،یه لباس مرتب هم بپوش. متوجه نگاه چپ چپ مامان شدم ولی چه فرقی می کرد.هنگام خداحافظی دوباره نظری به سرتا پایم انداخت: -حاال چرا این لباساتو پوشیدی؟می خوای بری بشور بمال کنی نمی خوای بری مهمونی که! به جای هر جوابی با عمه راهی شدم و گفتم: -اگه دیر کردم دلتون شور نزنه. گرچه خیلی مسخره به نظر می رسید که آنها برای من دلواپس بشوند.کمی که دور شدیم عمه پرسید: -فرش به این بزرگی رو تنهایی شستی؟ -آره؛هرچند مامان واسه اینکه زبونش رو من دراز باشه سعیده و مجید و به زور فرستاد که مثال کمک کنن. -پس واسه همین رنگ به روت نبود. -اگه دل آدم خوش باشه کار آدمو خسته نمی کنه.امروز بنا بود با بچه های کالس برم اردو،ولی مامان نذاشت و شستن فرشو بهانه کرد،این بود که خیلی ناراحت شدم. -که این طور پس بیخود نبود امروز دلم شورتو می زد. -الهی فداتون بشم عمه جون،فکرکنم تو تموم دنیا فقط شمایید که دلتون نگرانم می شه. -نه اشتباه نکن،یه نفر دیگه هست که بیشتر از من واسه تو نگرانه.از قضا اگه اون پیشنهاد نکرده بود به عقل من نمی رسید که پاشم بیام دنبالت. انگار قند توی دلم آب کردند.لبخندزنان پرسیدم: -اون یه نفر حالش چطوره؟ -خوبه... االنم که تو رو ببینه بهتر می شه. -مگه اومده؟اینجاست؟ -آره امروز همه مون منزل زهرا دعوتیم.مسعود پیشنهاد کرد که بیام تو رو هم بیارم.قضیۀ سفره بهانه بود. -پس واسه یکشنبه سفره ندارین؟ -چرا سفره که داریم،ولی یه سفره انداختن اون قدر زحمت نداره که از دو روز قبل بخواییم دست به کار بشیم.تازه اگه کاری هم باشه ما خودمون هستیم.من دارم تو رو می برم که یه کم خستگیت در بره. دستش را با محبت گرفتم: -الهی فدات بشم عمه،کی می شه واسه همیشه بیام پیش خودتون زندگی کنم. زهرا از محمد و مسعود بزرگتر بود.بعد از رفتن او به خانه بخت عمه خیلی احساس تنهایی می کرد و خصوص بعد از مرگ ناگهانی حاج اکبر همسرش این تنهایی محسوس تر بود. حاج اکبر هم مثل پدر من کسب و کار آزاد داشت و از بازاری های قدیمی به حساب می آمد.از قضا او هم همان ظرف و ظروف و میز وصندلی را برای جشن ها یا مراسم کرایه می داد.بعد از مرگ او پسر ارشدش محمد جایش را گرفت و رسما سرپرست خانواده شد.مسعود دومین سال دانشگاه را می گذراند،با این حال از هیچ کمکی دریغ نداشت و در مواقع ضروری وردست محمد بود.
2 2 هدف از انداختن سفره و ختم انعام حس کنجکاویم را تحریک کرده بود و تا زمانی که زنگ خانۀ زهرا را فشردیم فکرم همچنان مشغول بود.از آخرین باری که زهرا را دیده بودم پنج شیش ماهی می گذشت.شاید برای همین از دیدن شکم برآمده اش یکهو جا خوردم و با خوشحالی او را در بغل گرفتم. پس عاقبت او مرادش را گرفت؟گرچه شرم مانع می شد صحبتی به میان بکشم،اما خوب می دانستم که بچه دار شدن او بعد از هشت سال انتظار چه قدر می توانست برایش شیرین باشد.این حس در چهره اش هم به خوبی پیدا بود.او که سفیدی چشمانش براقتر از سابق به نظر می آمد با محبتی پیدا گفت: -حاال دیگه این قدر سایه ت سنگین شده که باید پیک مخصوص دنبالت بفرستیم؟ -دلت میاد این و می گی زهرا جون؟به خدا این قدر دلم برات تنگ شده بود که خدا بدونه،ولی تو که دیگه می دونی من از خودم اجازه ای ندارم.همین االنم پرویی کردم،و اال مامان راضی نبود بیام. نگاهش حالت خاصی پیدا کرد: -می دونم...داشتم باهات شوخی می کردم. عمه چادرش را از سرش گرفت و گفت: -نمی دونی چه فیلمیس بازی کردم!مجبور شدم به مهری بگم مانی رو واسه ی کمک می خوام،و اال زیر بار نمی رفت. اعتدال هوای نیمروز خرداد صاحبخانه را به زیر سایۀ درخت تنومند توت کشانده بود.حبیب خان،شوهر دختر عمه،تخت چوبی چهارگوش و راحتی را زیر سایۀ پهن درخت جا داده و با محمد مشغول بازی تخته نرد بود.همزمان با احوالپرسی آنها چشمم به مسعود افتاد که گوشۀ دیگر تخت به پشتی تکیه داشت و روزنامه می خواند.انگار از عمد خودش را پشت آن پنهان کرده بود و بدون آن که کنار بزند سالم و احوالپرسی کرد.دلخوری ام را به روی خودم نیاوردم؛به خصوص نمی خواستم جلوی شهال،عروس عمه حساسیتی نشان بدهم و همراه زهرا به آشپزخانه رفتم.برای ناهار قرمه سبزی و مرغ سرخ شده داشت.همزمان با فراهم کردن مخلفات سفره سرگرم صحبت بودیم که گفت: -مانی جون یه زحمتی می کشی سس ساالد و از یخچال برام بیاری. برای آوردن سس به هال رفتم.داشتم در طبقات یخچال دنبال سس می گشتم که صدایی از پشت سر پرسید: -دنبال چی می گردی؟ مثل همیشه از شنیدن صدایش گردش خونم سریعتر شد.بدون آنکه به طرفش برگردم در جواب گفتم: -دنبال سس،سس ساالد. کنارم آمد و سرش را نزدیک آورد: -باید همین جاها باشه. -باید باشه ولی هرچی می گردم پیداش نمی کنم. -مطمئنی؟ خوداری ام را از دست دادم و نگاهش کردم: -از چی؟ داشت لبخند می زد: -از اینکه هرچی می گردی پیداش نمی کنی؟
2 3 چنان محو قیافه اش شدم که کالمش را نشنیدم.او تغییر کرده بود!خنده ام گرفت. -چرا این شکلی شدی؟!این چیه گذاشتی؟ دستی به موهای پشت لبش کشید: -چیه؟بهم نمی یاد؟خوشت نیومد؟ خیلی سعی کردم نخندم اما نمی شد.قیافه اش به نظرم غریبه شده بود. -نمی دونم...خیلی عوض شدی! هنوز داشتم ریز می خندیدم.انگار دلخور شد.ضربۀ آهسته ای به سرم زد: -کوفت،مگه خنده داره؟ -پس واسه همین بود که خودتو پشت روزنامه قایم کرده بودی آره؟ -چرا این قدر می خندی پرو؟ -آخه خیلی خنده دار شدی. هنوز حرفم تمام نشده بود که جیغ زنان از جا پریدم.سردی آبی که روی سرم ریخت چنان بود که قلبم داشت از کار می ایستاد.این بار نوبت او بود که به خنده بیفتد.تنگ آب یخ هنوز در دستش بود.در یخچال را روی هم گذاشتم و با حرص گفتم: -منو خیس می کنی؟حاال نشونت می دم. انگار فهمید که چه خیالی دارم که پا به فرار گذاشت،اما من دست بردار نبودم.به دنبالش وارد حیاط شدم و بدون شرم از دیگران که با تعجب نگاهمان می کردند خیال داشتم حتما تالفی کنم.همین موقع چشمم به شلنگ آب توی باغچه افتاد.با برداشتن آن خنده اش شدید تر شد.سروصدای ما عمه و زهرا را هم از آشپزخانه بیرون کشید. -چی شده مانی جون؟ -خیسم کرده عمه نیگا کن چی کارم کرد! زهرا گفت: -پس حقشه حسابی خیسش کن. عاقبت بعد از دو دور گردیدن دور حیاط،حرص دلم خالی شد.این بازی بقیه را هم به خنده انداخته بود.با سرتا پای خیس مقابلم ایستاد و قیافۀ حق به جانب به خودش گرفت. -ببین چی کار کردی؟حاال دلت خنک شد؟ -پس چی که خنک شد. تا تو باشی دیگه وقتی من میام خودتو پشت روزنامه قایم نکنی. -بهت برخورد؟ عمه از آن سر حیاط صدا کرد: -بچه ها غذا حاضره،بیایین تا سرد نشده. پای سفره اولین عطسه را من زدم زهرا گفت: -بعد از ناهار یه قرص بخور مریض نشی. هنوز حرفش تمام نشده بود که مسعود عطسه کرد.گفتم: -یادم باشه یه قرصم به این بدم انگار اوضاش از من بدتره.
2 4 محمد گفت: -موضوع سرماخوردگی نیست مسعود می خواد بگه که توی همۀ موارد با تو تفاهم داره. بقیه به خنده افتادند.چشمم به مسعود افتاد او هم یواشکی من و می پایید.به نظرم او با سبیل هم مثل همیشه جذاب و دلنشین بود.صدای چند ضربه به در اتاق حال و هوای خوش مرا به هم زد.کتاب را بستم و گوشه ای گذاشتم.نسرین بود: -مامان می گه بیا پایین غذا بخور. -مگه ساعت چنده؟ به جای شنیدن جواب او نگاهم به ساعت دیواری افتاد.عقربه های آن یک بعدازظهر را نشان می داد.باورم نمی شد زمان به این سرعت گذشته باشد! -تو برو من االن میام. نظری به وضع ظاهرم انداختم.لباس ساده ای تنم بود.صورتم آرایش نداشت.فقط از تاثیر بند دیروز باطراوت به نظر می رسید.شانه ای به موهایم زدم و راهی طبقه پایین شدم.سالمم را با تانی و به سردی جواب دادند.میان درگاه لحظه ای مردد بودم که برگردم یا بمانم.به هرحال باید با آنها کنار می آمدم.بدون هیچ حرفی گوشه ای از سفره جا گرفتم.ناهار باقیمانده از شب قبل بود.مخلوطی از کباب های خرد شده و گوجه و برنج.خاله خودش سهم هرکس را در ظرفش می کشید.در همان حال به سمت اتاق بغلی گردن کشید و صدا کرد: -ناصر،مادرجون پاشو بیا غذا بخور. در این فکر بودم که اینها پس مانده غذای بشقاب هاست یا آقای نصیری دست و دلبازی کرده و بیشتر از تعداد غذا گرفته بود؟همین موقع ناصر در جای خالی که تقریبا روبروی من بود جا گرفت و زیر چشمی نگاه قهرآلودی به طرفم انداخت.میل چندانی به غذا نداشتم و برخالف بقیه هنوز بیشتر غذا در بشقابم بود که صدای شوهر خاله را شنیدم: -مانی خانوم غذاتو بخور،حیفه نعمت خدا رو دور بریزیم. نفهمیدم دلش برای من سوخته بود یا برای غذای شب مانده درون ظرف.به ذهنم رسید که بگویم )مشکلی نیست یه بار دیگه گرمش می کنیم واسه شام می خوریمش(ولی زبانم را نگه داشتم.این بار صدای خاله را شنیدم: -امروز عصر قراره فک و فامیل بیان دیدنت.عصر که میای پایین یه دستی به صورتت بکش که این شکلی نباشی.نمی خوام مردم پشت سرمون صفحه بزارن. دوباره بغض راه گلویم را بست.لقمه های آخر را به زور قورت می دادم.باورم نمی شد که به این زودی دلم برای خانه پدری تنگ بشود!با تمام بدخلقی های مامان باز آنجا به این خانه ارجحیت داشت. *** شب دوم با ترس و دلهره جایش را به اطمینان خاطری دلچسب داد.ظاهرا ناصر باز هم خیال نداشت به اتاق من بیایید.وقتی که به زیر پتو می خزیدم از سر رضایت خدا را شکر کردم.روز بعد خاله رودربایسی را کنار گذاشت و بعد از صبحانه بیانیه صادر کرد:
شش پارت 👆
به دلیل درخواست ها در طول روز کنار رمان یه فعالیت کوچیک مذهبی هم میکنیم 🧡
2 5 -تا وقتی توی این خونه با ما زندگی می کنی باید همپای من و نسرین توی کارای خونه شریک باشی.هرچند ناصر خیال داره دنبال جا بگرده که زودتر برین مستقل زندگی کنین،ولی در حال حاضر این خونه ته،پس ادای غریبه ها رو از خودت در نیار،مثل تازه عروسام خودتو توی اتاق قایم نکن. داشت دست پیش را می گرفت،وگرنه هیچ کدام از کارهای من مثل تازه عروس ها نبود.سرم هنوز پایین بود در ادامه صحبت گفت: -االنه پاشو سفره رو جمع کن استکانا رو ببر با اون ظرفایی که از دیشب مونده بشور.من دارم می رم بیرون،اگه دیر کردم ناهار دمپخت باقالی درست کن.هرچی هم که خواستی از نسرین بگیر. خنده دار به نظر می رسید.خاله هم داشت ادای مامان را در می آورد؛با همان تحکم و درست به همان شکل و شیوه.شوهر خاله که صبحانه اش را قبل از همه تمام کرده بود راهی اداره شد.برخالف بیشتر مردان فامیل او حقوق بگیر دولت بود.دست ناصر را نیز بعد از کلی خواهش و تمنا در همان اداره ثبت اسناد بند کرده بود.سرگرم جمع آوری سفره بودم که او هم آماده رفتن شد.قبل از رفتن رو به نسرین کرد: -اون پیرهن آبی کمرنگه رو بشور و اطو کن.امشب یه جایی دعوتم می خوام اونو بپوشم. خاله دخالت کرد: -مانی برات می شوره.حواست کجاست؟بعد از این هر کاری داری به زنت بگو!این همه خرج نکردیم که لولو سر خرمن بیاریم. قبل از این نمی دانستم که زبان خاله هم دست کمی از مامان ندارد و می داند چطور کلفت بار آدم کند!انگار خود ناصر هم از برخورد مادرش شرمنده شد.با نیم نگاهی به سویم آهسته گفت: -پس یادت نره پیرهنمو حاضر کنی. بدون هیچ حرفی به آشپزخانه رفتم.ظاهرا وضع زندگی من با سابق هیچ فرقی نکرده بود؛فقط حاال عنوان زن شوهردار را دنبالم یدک می کشیدم و این یعنی اسارت در بند مردی که هیچ احساسی به او نداشتم. سرشب پیراهن آبی رنگ را با شلوار سرمه ای تن کرد،موهایش را مقابل آینه شانه زد و بناگوش ها و گردن را با ادکلن خوش عطری معطر کرد و راه افتاد.به خودم تبریک گفتم که امشب هم از شرش در امانم.بعد از شام بستر راحتی برای خودم پهن کردم و با کتاب عشق هرگز نمی میرد به زیر پتو خزیدم.نفهمیدم چه وقت از خود بیخود شدم و خواب به سراغم آمد.نیمه های شب با صدای برخورد در اتاق با ستون پشت در وحشتزده از خواب پریدم.ناصر میان درگاه ایستاده بود و با حالتی خمار نگاهم می کرد.خماری چشم هایش حالت عادی نداشت.تازه وقتی صحبت کرد فهمیدم مستی او را به این روز انداخته. -چیه؟چرا این جوری نیگام می کنی؟آدم ندیدی؟ حتی کالمش مثل مواقع عادی نبود.از ترس نفسم بند آمد.یک خاطره از بچگی باعث شده بود از آدم های مست ترس داشته باشم.با قدم هایی که ثبات چندانی نداشت وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.ضربان قلبم محکم می زد و به قفسه سینه ام فشار می آورد.زیر پتو مچاله شدم و به دیوار تکیه دادم.دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز کرد.داشت مستقیم نگاهم می کرد.انگار فهمید می ترسم.لبخند کمرنگی روی لبهایش بود:
2 6 -چیه؟چرا مثل موش داری می لرزی؟پس اون زبون درازت کجاست؟اون مسعود خان قهرمانت چرا نیست که حساب منو برسه هان؟حاال دیدی ناصر الکی شعار نمی ده،دیدی آخرش مال خودم شدی؟حاال می خوام ببینم کی مردشه که بیاد تو رو از چنگ من در بیاره. به قدری نزدیک شده بود که بوی الکل دهانش به خوبی حس می شد. ***صبح نای بلند شدن نداشتم.پلکهایم به زور باز می شد،در تمام بدنم احساس ضعف و درد می کردم.تازه متوجه شدم که هیچ لباسی تنم نیست.خاطره اتفاق شب قبل مثل یک کابوس وحشتناک بود که از یادآوری آن چندشم می شد.باید به حمام می رفتم.از خودم،از بوی تنم،از هر چیزی که خاطره شب قبل را یادم می آورد انزجار داشتم.برای پیدا کردن لباسهایم نیم خیز شدم.همین موقع متوجه او که کنار پنجره مشغول کشیدن سیگار بود شدم.تا چشمش به من افتاد به تلخی گفت: -چرا از جات بلند نمی شی؟چیه خجالت می کشی؟از من خجالت می کشی یا از خودت که گند زدی؟ )منظورش چه بود؟!(ملحفه را دور خودم پیچیدم و کمی راست تر نشستم: -منظورت از گند چیه؟دیشب هر غلطی دلت خواست کردی حاال داری حرف مفت می زنی؟ ته سیگارش را با حرص لبه پنجره خاموش کرد و به حالت تهدیدآمیز نزدیک شد: -حرف مفت و اون بابای دیو...می زنه که عرضه نداشت دخترشو درست و حسابی جمع و جور کنه. -حرف دهنتو بفهم بابای من دیو...نیست،اون بابای بی پدر و مادرته که معلوم نیست زیر کدوم بته دراومده و تو رو پس انداخته. -بابای من از زیر بوته دراومده یا تو که این قدر بی صاحاب بودی که همه بالیی سرت آوردن؟ -بال سر من آوردن؟!کور خوندی این وصله ها به من نمی چسبه.اینی که دوختی به تن زن دایی ثریات بیشتر می خوره. با ختم کالمم سیلی سختی به گونه ام خورد: -اسم ثریا رو نیار دریده.اگه خفه نشی همین االن می رم آبروی اون بابای بی همه چیزتو جلوی در و همسایه می برم و بهش مژده می دم که گردوی پوکش به درد همون خواهرزاده پفیوزش می خوره که پیداست تا تونسته کام دلشو گرفته. آب دهانم طعم شوری می داد.به خونی که از لبم می آمد اعتنایی نکردم و با حرص عجیبی گفتم: -اگه خواستی اسم اونو بیاری اول دهنتو آب بکش.در ضمن اینو بدون که تا موقع مرگتم نمی تونی جای اونو توی قلب من بگیری...حاال اینم بشنو،اگه مسعود می خواست صاحب من بشه خیلی راحت می تونست،ولی اون این قدر مرده که هیچ وقت با چشم بد به من نگاه نکرد.حاال برو هر غلطی دلت می خواد بکن.اگه فکر می کنی می تونی من و لکه دار کنی برو بکن ببین دودش به چشم کی می ره. -باورم نمی شه بتونی این قدر وقیح باشی!رو که رو نیست.این بار تو کور خوندی،هرچند این لکه ننگ هیچ جوری از دامنت پاک نمی شه،ولی اگر فکر کردی به این بهانه طالقت می دم که بری به آرزوت برسی در اشتباهی.بذار خیالتو راحت کنم،تو باید اون قدر تو خونه من بمونی و کلفتی کنی که موهات رنگ دندونات بشه. چنان با حرص و غیظ حرف می زد که قیافه وحشتناکی پیدا کرده بود.با این تهدید از اتاق بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست.تازه وقتی که تنها شدم بغضم سر باز کرد.گریه ای بی امان شروع شد که نمی توانستم مهارش
2 7 کنم.در آن حال آشفتگی نفهمیدم کدام حرفش قلبم را بیشتر آتش زد.بهتانی که در عین بی گناهی به من زد یا تهدیدی که کرد؟مدتی طول کشید تا به خودم آمدم.ملحفه از خون دهانم چند لکه قرمز برداشته بود.به جهنم اگه تمام این زندگی آتش هم می گرفت برایم اهمیتی نداشت.لباسهایم را جمع و جور کردم و با همان ملحفه به حمام رفتم.زیر دوش آب منگ و بی حال نشسته بودم.فکرم درست کار نمی کرد این چه سرنوشتی بود؟چرا ناصر مرا متهم می کرد؟او،مامان و خاله که به خواسته شان رسیده بودند،پس این بازی تازه چه بود؟فشار این تهمت روی شانه هایم،روی سینه ام،روی تمام وجودم سنگینی می کرد.باید چاره ای پیدا می کردم،واال این غصه تازه مرا از پا در می آورد.در عین ناامیدی فکری به نظرم رسید.با عجله دوش گرفتم و به سرعت بیرون آمدم.چنان برای انجام کاری که می خواستم انجام دهم شتاب داشتم که نفهمیدم کی آماده حرکت شدم.بدون کوچکترین تردید به راه افتادم.خوشبختانه در طبقه پایین هم کسی متوجه خروجم از منزل نشد.قدم هایم مصمم و تند برداشته می شد.سر خیابان اصلی فورا تاکسی گیر آوردم.باید قبل از ظهر به مطب دکتر می رسیدم،وگرنه تا نوبت ظهر باید منتظر می ماندم. چه خوش شانسی که دو نفر بیشتر در نوبت نبودند؛هرچند همین قدر انتظار نیز کالفه ام کرده بود.زمانی که نوبت به من رسید سراسیمه وارد اتاق دکتر شدم.دکتر رادمهر را از سالها قبل می شناختم.به نوعی پزشک خانوادگیمان محسوب می شد.نه تنها خواهرها و برادرم،حتی بعضی از بچه های فامیل را نیز او به دنیا آورده بود.وقتی نگاهم به قیافه مهربانش افتاد بی آن که سالم کنم به گریه افتادم.متعجب از پشت میزش برخاست و به استقبالم آمد. -چی شده مانی جان؟چرا گریه می کنی دخترم؟بیا بشین اینجا برام تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده؟ روی صندلی کنار میزش جای گرفتم.هنوز هم بی اختیار اشک می ریختم.لیوان آبی دستم داد. -اول اینو بخور،بعد همه چیز و مفصل برام تعریف کن. کمی از آب را خوردم،رطوبت چشم ها و بینی ام را گرفتم و با صدایی که هنوز بغض داشت گفتم: -چی بگم خانوم دکتر؟این قدر دلم خونه که نمی دونم از کجاش باید شروع کنم. روی صندلی اش مقابلم نشست.نگاه مهربانی داشت.دستی را زیر چانه اش ستون کرد و گفت: -چطوره از اولش شروع کنی. و من از ابتدای ماجرا را همان طور که اتفاق افتاده بود برایش گفتم. -یعنی بعد از مقاربت هیچ نشونه ای که دال بر صحت باشه نبود؟ شرمگین گفتم: -من که اون موقع از ناراحتی نمی دونستم چه اتفاقی داره می افته،ولی صبح هیچ نشونه خاصی نبود. -اشکال نداره،حاال واسه این که بفهمیم موضوع چیه تو برو روی تخت دراز بکش تا من یه معاینۀ دقیق بکنم ببینم جریان چیه. اولین بار بود که تحت معاینۀ پزشکی قرار می گرفتم و از شرم چشم هایم را محکم بسته بودم.وقتی دوباره پشت میزش قرار گرفت چهره اش لبخند رضایت بخشی داشت. -پیداست شوهرت آدم بی مطالعه و نادونیه،چون اگه یه سر سوزن عقلش می رسید باید از هر تهمت و اذیت و آزاری اول تو رو به پزشک نشون می داد؛در اون صورت می فهمید که تو هنوز دختر باکره ای هستی. -من باکره ام؟!
2 8 -آره،از اون جایی که خداوند در همه چیز تنوع و گوناگونی قرار داده،بکارت هم چند نوع مختلف داره که این نوع از نمونه های نادرشه.این یکی از نمونه هائیه که به سادگی از بین نمی ره،فقط با تولد بچه آسیب می بینه. انگار دنیا را به من داده بودند.از خوشحالی روی پای خود بند نبودم،نه به خاطر ناصر و رضایت او،به خاطر حیثیت خانواده ام،با این حال گفتم:ولی چه جوری به ناصر ثابت کنم که در مورد من با بقیه فرق می کنه؟اون محاله حرف منو باور کنه. -نیاز نیست تو چیزی رو ثابت کنی،من االن برات گواهی صادر می کنم که تو از هر نظر سالمت هستی.اگر کسی این میون اعتراض داشت بیارش این جا تا من با دلیل و مدرک شیر فهمش کنم. وقتی گواهی را می گرفتم بی اراده دستش را بوسیدم:خدا رو شکر که یکی مثل شما هست که بیگناهی آدمایی مثل منو ثابت می کنه.اگر شما نبودین معلوم نبود تکلیف چی می شد.تا کنار در بدرقه ام کرد و با افسوس گفت:تا قبل از این که علم پزشکی این قدر پیشرفت کنه که به این اطالعات دست پیدا کنیم،خیلی ها مثل تو به گناه بیگناهی مجازات شدن.اعتراف دکتر قلبم را شکست.در تمام طول راه به این فکر بودم که اگر من هم نمی توانستم سالمتم را ثابت کنم باید عمری این لکۀ ننگ را بر دوش می کشیدم. در بین راه چندین بار وسوسه شدم که به جای منزل خاله راهی خانۀ خودمان بشوم ولی فایده ای چه بود؟در خانۀ پدری کسی انتظارم را نمی کشید.شاید بچه ها از دیدنم خوشحال می شدند،ولی به کج خلقی و بد رفتاری مامان نمی ارزید.از طرفی حتما تا به حال خاله متوجۀ غیبتم شده بود،پس قبل از هر قشقرقی باید زودتر بر می گشتم. چفت در حیاط را انداخته بودند.ناچار شاسی زنگ را فشردم.نسرین در را رویم باز کرد.نگاهش مشکوک و سالمش بیحال ادا شد.وارد حیاط که شدم خاله مثل باجگیرها سر راهم را گرفت. -کجا؟مگه این جا کاروانسراست که هر وقت دلت بخواد بری و هر وقت بخوای بر گردی؟موقع رفتن خیر سرت نباید یه خبر می دادی؟ حال دهان به دهان گذاشتن با او را نداشتم.آرام گفتم:موقع رفتن کسی رو ندیدم که بهش خبر بدم. -چرا نمی گی این جا کسی رو داخل آدام ندیدی که ازش اجازه بگیری؟ -شما هر جوری دلت می خواد فکر کن.منم بیخود وبی جهت بیرون نرفته بودم.اگه خیلی دل تون می خواد بدونید کجا بودم برید از پسرتون بپرسید جریان چی بود.بیایید اینم بهش نشون بدید بلکه خجالت بکشه. ورقۀ تاشده را با کنجکاوی و تعجب از دستم گرفت.بدون کالمی دیگر از کنارش گذشتم و راهی طبقۀ دوم شدم.برای ناهار باز نسرین به سراغم آمد.در جواب دعوتش گفتم:االن گرسنه نیستم،هر وقت میلم کشید خودم میرم یه چیزی می خورم. شانه باال انداخت و راه آمده را برگشت.کمی دلم خنک شد.دهن کجی به امرونهی آنها دلم را خالی می کرد.خوشبختانه در راه برگشت از مطب،خودم را به یک باقلوا دعوت کرده بودم و همین برای ته بندی کافی بود.در یخچال کوچکی که به عنوان جهیزیه آورده بودم فقط یک تنگ آب یخ پیدا می شد.با نگاهی به طبقات خالی آن با خودم قرار گذاشتم کمی مستقل تر عمل کنم.دختر بی دست و پایی نبودم و فشار های زندگی روحیه ام را سخت و مقاوم کرده بود.احساس می کردم وارد مبارزه ای تازه ای شده ام و باید خود را برای نبرد در زندگی جدید حاضر کنم.این اعالم جنگ از شروع دسیسۀ مامان،خاله و ناصر که هیچ دلیلی برای آن پیدا نمی کردم شروع شده بود و مرا نا خواسته به این میدان می کشید.
2 9 ***با فرو نشستن آفتاب گرمای هوا جایش را به اعتدال داد.در آخرین روزهای شهریور،تابستان آخرین نفس هایش را می کشید.برای عوض شدن هوای اتاق دستگیرۀ پنجره را کشیدم و دو لنگه اش از هم باز شد.هنوز ته ماندۀ سیگار ناصر کنار پنجره بود.آن را برداشتم که به حیاط پرت کنم چشمم به خودش افتاد.لبۀ حوض نزدیک به درخت نارنج نشسته بود و با هر پکی به سیگارش نگاهی به باال می انداخت.از قیافه اش چیز خاصی پیدا نبود.کنجکاو بودم بفهمم توی سرش چه می گذرد.دلم می خواست بدانم با دیدن گواهی پزشک چه حالی به او دست داده.این چهره که هیچ چیز را نشان نمی داد.از کنار پنجره دور شدم.خیال داشتم طال هایی را که شب عروسی هدیه گرفته بودم گوشۀ مناسبی پنهان کنم.این تنها سرمایۀ نقدی من بود و شاید زمانی به درد می خورد.بین آنها شمشی که پردم به گردنم آویخت از همه باارزش تر به نظر می رسید؛بخصوص که نام بمانی به صورت برجسته روی آن حک شده بود.وقتی شهال آهسته گفت،این یادگار از مادرم برایم مانده و تا به حال پیش عمه به امانت بوده،به ارزش واقعی آن پی بردم و تازه می فهمیدم چرا پدرم با زیرکی این نام را برای من انتخاب کرده بود. سرگرم پنهان کردن طال ها بودم که سر و صدایی از حیاط شنیده شد.کمی بعد ضربه ای به در اتاق خورد.با دیدن سعیده با شوق بغلش کردم و بی اختیار به گریه افتادم.پشت سرش مجید هم وارد شد.حاال می فهمیدم که دلم چه قدر برایشان تنگ شده!بعد از کلی احوالپرسی و خوش و بش پرسیدم:بچه ها تنها اومدین؟ سعیده گفت:نه با مامان و فهیمه.نمی یای بریم پایین. -چرا بذار اول بلوزمو عوض کنم.راستی بابا کجاست؟دلش واسه من تنگ نشده؟نمی خواد بیاد منو ببینه؟ دنبالم به اتاق کناری آمد و آهسته تر از قبل گفت:از وقتی تو رفتی بابا خیلی ناراحته.بیشتر وقتا که خونه ست یه گوشه می شینه سیگار می کشه.دیروز با مامان دعواش شد. -سر چی دعوا کردن؟ -نمی دونم مامان چی گفته بود،وقتی رفتم تو اتاق بابا داشت می گفت:)خدا از سر تقصیرات تو اون خوتاهرت بگذره که دل دوتا جوونو شکستین و از هم جداشون کردین؛اونم با حیله و نیرنگ.(مامان گفت:)حاال اینو می گی،بذار یه مدت بگذره دخترت میخ خودشو بکوبه،پس فردا که نصیری سرشو زمین دختر تو می شه همه کارۀ اون خونه.اون وقته که واسم دعا می کنی.( به خودم گفتم:) چه عذری! بدتر از گناه(هر چند برایم مثل روز روشن بود که مامان نه به خاطر لطف به من بلکه به خاطر لجاجت و انتقام جویی از عمه دست به این کار زده بود. -پس هنوز حرف من تو خونه هست؟فکر می کردم اگهع من برم جروبحثا تموم می شه. -نه بابا...مامانو که می شناسی؟مدام باید به یکی گیر بده.تا به حال تو بودی حاال نوبت باباست)تا حاال کجا بودی؟چرا دیر کردی؟چرا غذا نمی خوری؟چرا این قدر سیگار می کشی؟چرا اخم وتخمت تو همه؟(بیچاره بابا رو کالفه کرده.همینه که همش از خونه فراریه... -چه بلوز قشنگی!اینو کی خریدی؟ هنوز در فکر بابا بودم و این که تا کی باید اسیر دست زنش باشد که سوال سعیده حواسم را پرت کر.چشمم را به تصویر درون آینه افتاد.این بلوز یادآور خاطرۀ شیرینی بود.با لمس آن با لذت گفت :این یه هدیه ست،اولین باره می پوشمش. انگار همین دیروز بود!شانه به شانۀ مسعود زیر درختان حاشیۀ خیابان می رفتیم که صدایش را شنیدم:مانی!
3 0 -هوم. -می دونی چرا خواستم بیای ببینمت؟ -حتما به همون دلیلیکه منم دلم می خواست تو رو ببینم. -اونکه آره،اما یه دلیل دیگه هم داره.ازت خواستم بیای تا باهات اتمام حجت کنم. -در مورد چی؟ -در موردخواستگاری.راستش دیگه از انتظار خسته شدم.حاال که درسم تموم شده دیگه عزیز بهانه ای نداره؛هر چند می دونم این دست اون دست کردنش به خاطر مهری خانومه.می ترسه پاشه بیاد صحبت کنه مهری خانم جواب رد بده و سنگ رو یخش کنه. -آخرش چی؟باالخره باید یه روزی بیاد تکلیف ما رو روشن کنه یا نه؟ -منم همینو می گم،واسه همین خواستم اولش با خودت صحبت کنم ببینم اگه یه وقت حرف و بحثی بیاد تو پای همه چیزش وایسادی؟ -پس چی؟فکر کردی من از ترس مامان جا می زنم؟ -می دونم دختر شجاعی هستی،اما ناراحتی من از اینه که توی اون خونه هیچ کسی پشت وپناه تو نیست.می دونی مشکل اصلی چیه؟اینه که دایی با عرضه نداریم.عزیز می گه از همون اول کارمهری خانم گربه را دم حجله کشت و کاری کرد که دایی ازش حساب می بره. -عمه راست می گه،من دارم می بینم که بابای بیچاره م تو خونه هیچ اختیاری از خودش نداره.اون کاری کرده که حتی بچه ها هم از بابا زیاد حساب نمی برن. -به هر حال عزیز داره پنجشنبۀ همین هفته میاد خواستگاری.دعا کن همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه،وگرنه مجبور می شم یه جوری دیگه اقدام کنم. -نگران نباش،از همین االن یه کیلو مشکل گشا نذر آقا شاه عبدالعظیم کردم که انشااهلل بعد از مراسم با هم بریم پابوسش ادا کنیم. -انشااهلل...بیا اینم هدیۀ ناقابله واسه تو،امیدوارم سلیقه مو بپسندی. -سلیقۀ تو که حرف نداره...حاال چی هست؟ -بازش کن ببین.اگه خوشت اومد واسه پنجشنبه بپوشش. آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود،در حالی که خبر نداشتم یک حادثه همۀ نقشه هایمان را نقش بر آب خواهد کرد.قطره های اشکم را از نگاه سعیده پنهان کردم.جلوی آینه با بغض موهایم را شانه زدم و لب هایم را کمی رنگین کردم.دلم نمی خواست مامان و خاله مرا شکست خورده و رنگ پریده ببینند.باید به نحوی نشان می دادم با تمام این احوال آنها به هدفشان نرسیده بودند.آغوش فهیمه گرم و پر مهر بود؛برخالف مامان که به سردی بوسه ام را جواب داد.خاله فرشی در ایوان رو به حیاط پهن کرده و از مهمانهایش همان جا پذیرایی می کرد.ناصر هنوز روی لبۀ حوض نشسته بود و از همان جا برای تازه واردین خوش زبانی می کرد.-خاله چی به خورد دخترا می دی؟این نون زیر کباب ما،ماشااهلل از عید به اینور حسابی استخوان ترکونده!فهیمه لب ورچید:-آقا ناصر من از اصطالح نون زیر کباب خوشم نمی یاد،بی زحمت اسممو صدا کن.-زیاد سخت نگیر دختر خاله،دارم شوخی می کنم.تازه مگه بده آدم نون زیر کباب باشه؟خاله دخالت کرد:-ناصر سر به سر فهیمه نذار،می بینی که خوشش نمی یاد.-حیف