پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از وقایع شاهوار
🫧🫧🫧🫧🫧🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🫧🫧🫧🫧🫧
🥀|جشنواره تولیدات چندرسانه ای کوچه های انقلاب|
🎬در قالب های: پوستر، عکس نوشته استوری موشن، اینفو،کلیپ،موشن
🎤قالب خبری: گزارش تصویری، یاداشت ویدیوکوتاه، مصاحبه
📄باموضوعات:
📍امیدآفرینی:
🔻گسترش گردشگری مذهبی تقویت قدرت
🔻دفاعی با ساخت سلاح های بومی
🔻پیشرفت در فناوری اطلاعات و اینترنت
🔻توسعه بیمارستان ها و مراکز درمانی
📍ظلم های پهلوی:
🔻کشتار ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲
🔻زندان و تبعید امام خمینی(ره)
🔻ترویج فرهنگ غربی در ایران
🔻بی توجهی به حقوق زنان
📲 آیدی ارسال: @M_rsane در پیامرسان ایتا
🎁همراه با اهدای جوایز نفیس به آثار برتر🎁
#کوچه_های_انقلاب
#سمنان
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۲۱ و ۲۲
رفتند برای دادن آزمایش خون
استاد پس از انجام کارش به سمت نفس رفت و نفس را دید که در حال اشک ریختن بود
ولی با دیدن استاد سریع اشکش را پاک کرد استاد ترسید برای نفسش دوید و به سمتش رفت از استاد اصرار و از نفس انکار
تا اینکه پرستار آمد و استاد گفت:
_خانوم پرستار خانومم چرا گریه میکرد ؟
نفس از آوردن لفظ خانومم خجالت کشید .
پرستار خندید و گفت :
_وای آقا این خانمتون خیلی ضعیفه هنوز سوزن رو نزدیک دستش بردم گریش شروع شده با این حساب شما نمیتوانید ختی بهش بگید بالای چشمش ابروعه
استاد با لبخند به سمت نفسش رفت نفسی که چند دقیقه پیش سخت نفس میکشید.
استاد با نگرانی :
_خانوم حالت خوبه؟
نفس بغض کرده سرش را به علامت بله تکان داد.
استاد کلافه کنارش نشست و گفت :
_چه خواهم کشید من بیچاره؟شما آنقدر لوس بودین؟
نفس عصبی گفت :
_آقای حسینی اگه نمیخواید راه باز وچاده دراز بفرمایید
استاد عصبی شد و گفت :
_دیگه هیچوقت این حرفو نزن الان دیگه خانوم نفس آروین!!
نفس بعد از کمی سکوت گفت:
_ببخشید
استاد:_چرا؟!
نفس:_یکم تند رفتم
استاد : _حداقلش اینه که بهم نگفتین استاد گفتین آقای حسینی! دارین کم کم پیشرفت میکنین بعد از اون تنبیه نظرتون چیه بریم یه تشویق؟
نفس:_شما که خودتون حکم میدین و اجراش میکنین دیگه چرا از من سوال میپرسید.
استاد : نفرمایید خانوم
سپس به سمت پرستار رفت و پرسید: _خانوم پرستار این جواب آزمایشاتی ما کی آماده میشه؟
پرستار : _شما سفارش شده ی دکتر آروین هستید یه دور بزنید آمادست
استاد:_متشکر
بعد به سمت نفسش رفت و گفت:
_خانوم بلند شید بریم بیرون یچیزی بگیرم براتون رنگتون شده مثه گچ دیوار.
نفس بلند شد و شانه به شانه هم به راه افتادند.
نفس:_استاد؟
استاد به سمتش برگشت و اخم کوچکی روی ابروش و گفت:
_بازم تنبیه میخواین؟
نفس لبخند محجوبی زد و گفت :
_خب ببخشید آقای حسینی؟
استاد با لبخند : _بله؟
نفس سر به زیر انداخت و گفت :
_میشه بگید شما از چی من خوشتون اومده؟
استاد: _من از حجب و حیاتون از حجاب از نگاه کنترل شدهتون
نفس دیگر ساکت شد که استاد گفت:
_خانوم شما اصلا شعر بلد نیستین؟
نفس:_چرا معلومه که بلدم
استاد : _مثلا؟
نفس : _دوست ندارم الان بخونم.
استاد: _همینه که میگم حجب و حیا جاذبه داره
نفس در ماشین منتظر استاد که چه عرض کنم آقای حسینی بود و با خود به اتفاقات امروز اندیشید
و در دل گفت:
اینکه دوستم داری،
اوضاع را بهتر کرده مثل یک سنگر امن، وسطِ میدانِ جنگ...
استاد آمد و آبمیوه را به دستش داد نفس تشکر کرد و با بازی به نیل مشغول شد که آقای حسینی گفت:
_چرا نمیخورید؟ دوست ندارید؟
نفس: _نه اُس..آقای حسینی میل ندارم
آقای حسینی آهی کشید و گفت:
_کی میخواین این درسو یاد بگیرید؟
نفس سکوت کرد
که او دوباره گفت :
_شاید وقتی محرم شدیم...
دربین راه کمی درباره درس های دانشگاه صحبت کردند که به آزمایشگاه رسیدند آقای حسینی پس از فهمیدن جواب به سمت نفس رفت و گفت :
_تبریک میگم خانوم آروین این شخصیت خوش پوش و جذاب و همه چی تموم....
نفس:_آقای حسینی یه نفس بگیرید بعد ادامه بدید
آقای حسینی: _خلاصه بنده آخر این هفته میشم همسر شما
نفس : _آی خدا
آقای حسینی ناراحت گفت :
_چرا آی میگین ؟
نفس: _خواستم حالتونو بگیرم جناب اســتــاد
( استاد را کشیده گفت ) گویا قصد تلافی صبح را داشت.
آقای حسینی درحالیکه سعی در کنترل خنده اش داشت گفت :
_بچرخ تا بچرخیم نفس خانوم آروین
نفس: _استاد منو برسونید لطفا کار دارم
آقای حسینی: عه شما همش بگین استاد منم تمام خشممو جمع میکنم آخر هفته حسابی اذیت میکنما
نفس: _هر طور راحتید استاد.
به در خانه رسیدند که آقای حسینی گفت :
_مراقب خودتون باشین
نفس: _چشم استاد با اجازه
نفس رفت و آقای حسینی ماند و خاطرات شیرین امروزش با نفسش چقدر این دختر خواستنی بود و دستنیافتنی...
او حجب و حیا داشت نفس تمام کمالات را از نظر محمدحسین داشت به علاوه نفس امروز حاکم قلب این مرد شده بود .
نفس بالا رفت و شاد و خندان سلام کرد و جواب شنید .
امیر گفت : _مامان بابا تورو خدا نگاش کنید چه با انرژی شده کاش زود تر شوهرش میدادیم یه لبخند به ما بزنه
نفس با حرص گفت :
_امیرررررر
امیر دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و به اتاقش پناه برد نفس هم برای خواندن نماز به اتاقش رفت .
ساعت تقریبا 8 شب بود که امین (برادرش) با او تماس گرفت.
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۲۳ و ۲۴
نفس : _الو سلام داداشی
امین : _سلام عروس خانوم
نفس : _ای امین نامرد کجایی چرا یه سر به ما نمیزنی؟
امین : _عشق داداش فردا میام دنبالت ساعت چند دانشگاه تموم میشه؟
نفس : _عه راست میگییییی بزار به مامان بگم م....
امین میان حرفش پرید و گفت :
_دیوونه چیکار میکنی میخوام سوپرایزشون کنم.
نفس : _عه باشه دورت بگردم پس ساعت 2 منتظرتم
امین : _باشه عزیزم میبوسمت شب بخیر
نفس : _شب بخیر
صبح درحالیکه داشت با زینب خانوم سر صبحانه نخوردن بحث میکرد صدای زنگ گوشی اش بلند شد آیناز بود.
_آلو جونم آیناز
آیناز: _نفس دارم میرم دانشگاه بیام دنبالت؟
نفس : _آره ممنون میشم
آیناز : _باشه گلم
نفس : _منتظرتم
آیناز : _۵ دقیقه دیگه دم درم پایین باش.
نفس : _باشههه
بعد رو به زینب خانوم گفت :
_عشق دلم سیرممم تو رو خدا بس کن
زینب خانوم خندید و گفت :
_برو مادر به سلامت
نفس پایین رفت که ماشین شاسی بلندی جلوی پایش نگه داشت و بوق زد. نفس بی توجه شروع به قدم زد ماشین دوباره بوق زد
نفس:_برو آقا مزاحم نشو
آیناز درحالیکه از خنده منفجر میشد گفت :
_خانوممم بفرما بالا
نفس سرش را بالا آورد و گفت:
_آیناز گنج پیدا کردی؟
آیناز درحالیکه ژست قدرتمند به خودش میگرفت گفت :
_ماشین بابائه کلی زحمت کشیدم بزارن سوار شم
نفس: _عزیزم چرا خودتو زحمت انداختی میگفتی ماشین مهدی رو بیارم
آیناز: _لازم نکرده داداش بی ادبت این همه اومد سراغ تو یه تعارف به من نزد سوار شم گرچه اگر میزدم سوار نمیشدم
نفس : _نفس بکش عزیزم باشههه
آیناز : _نفس من و بچه ها فهمیدیم تو و استاد حسینی مشکوک میزنید خودت بگو استاد بهت پیشنهاد دوستی داده؟
نفس با لحنی کاملا جدی گفت:
_بس کن آیناز به جای فضولی تو زندگی بقیه سرت تو کار خودت باشه الآنم نگه دار میخوام پیاده شم.
آیناز : _خیلی خب نفس ببخشید چرا همچین میکنی بشین دیگه اینهمه تو منو رسوندی یه بارم من
در بین راه آیناز صحبت میکرد
و نفس جواب کوتاه میداد آخر حواسش جای دیگری بود . اگر بچه های دانشگاه میفهمیدند که نفس و استاد قرار است با هم ازدواج کنند چه میکردند....
به دانشگاه رسیدند
و وارد کلاس شدند که استاد حسینی وارد شد . با قیافه ای جدی و پرجذبه
نفس با خود گفت آیا این مرد همانیست که دیروز اورا خانومم خطاب کرد؟همانیست که تنبیهش کرد به خاطر سرد بودنش؟
چقدر تغییر میکند در جواب عشوهگری دخترهای کلاس خیلی جدی و محکم جواب میدهد و این باعث اطمینان خاطر نفس میشود که مردش فقط برای او خوب و احساسی میشود.
پس از اتمام تمامی کلاس ها متوجه صدای زنگ گوشی اش شد امین بود .
گوشی را برداشت:
_جانم داداش
امین: _دم درم عزیزم بیا
نفس چشمی گفت و به سوی ماشین برادرش پرواز کرد اما نمیدانست استاد به دنبالش آمده تا حرفی را به او بگوید
ولی با دیدن عجلهی نفس او هم کنجکاو شد و به دنبالش رفت
تا اینکه دید نفس جلوی پسری جوان ایستاد و با او دست داد و گفت :
_سلام داداشی
استاد خیالش راحت شد که نفسش هیچگاه خیانت نمیکند
امین : _سلام دورت بگردم
استاد کمی جلو آمد و سلام کرد و رو به نفس گفت :
_ایشون آقا امین هستن؟
نفس نگاهی به چهره ی غیرتی برادرش کرد و گفت :
_بله . داداش، ایشون آقای حسینی هستن.
امین هم نفس راحتی کشید و با حسینی دست داد و گفت :
_پس شما هستید اون خواستگاری که نفس برای اولین بار اجازه داده رسمی بشه آقا خوشبحالتون این نفس خانوم ما خیلی سختگیره به این راحتی نمیزاره کسی باهاش هم صحبت بشه
آقای حسینی: _بله در جریانم
بعد از کمی صحبت هر کدام روانه ی ماشین خود شدند و به سمت خانه راهی شدند .
نفس در را زد و گفت :
_سلام مامان میای یه لحظه
زهرا خانوم ترسان آمد و گفت :
_سلام چیشده؟
نفس: _مامان امین... امین
زهرا خانوم : _دختر امین چی؟
نفس : _امین ... اومده
زهرا خانوم: _وای راست میگی برو کنار ببینم
امین تو آمد و در آغوش پدرو مادر و برادر رفت که نفس گفت :
_نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
امین درحالیکه در آغوش امیر میرفت گفت :
_حسود خانوووم
سپس صدای آخش بند شد .وای عجب صحنه ای امیر در حال پیچاندن گوش امین بود.
امین : _آخ آی داداش داداش گوشم
امیر بیشتر گوشش را پیچاند و گفت : _حالا میری با نفس نقشه میکشی ؟
امین : _نه داداش غلط کردم
امیر دستش را گرفت و به سمت اتاق امین روانه شد و گفت :
_نخیر من باید شما رو ادب کنم.
همگی خندیدند و نفس هم به اتاقش پناه برد و بعد از تعویض لباس با خود گفت که به اتاق امین برود. به سمت در اتاقشان که صدای خنده میآمد رفت و تقه ای به در زد و وارد شد .
نفس : _اجازه هست؟
امین : _آره نفس بیا امیر منو کشت
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
باسلام و احترام
بیشتر مردم نمی دانند که کمبود باران امسال در پنجاه سال گذشته رکورد زده و امسال به طرز فاجعه آمیز پشت سدها یا آب نیست یا بسیار بسیار کم است.
با این حال مردم از دعا بدرگاه خدای مهربان غافلند ؟!!!!! .
پیشنهاد شده در سراسر ایران ، این آیه را برای بارش باران بخوانیم لطفا به قدر توانایی انتشار دهید.
بسم الله الرحمن الرحيم
وَ هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ مَا قَنَطُوا وَ يَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ الْوَلِي الْحَميد (۲۸ شورى) . اوست کسی که باران را پس از آنکه (مردم) ناامید شدند فرود می آورد و رحمت خویش را می گسترد.
متاسفانه بعضی ها از نشر قرآن خجالت میکشن .
خدایا هر آنکس را که در نشر این پیام تلاش کرد و قدمی برای خواندن حداکثری این دعا برداشت ، عاقبت بخير بفرما.
🍀🍀 هر كس اين تسبيح را هر روز تا يك سال بگويد، از دنيا نمى رود تا آنكه جايگاه خويش را در بهشت ببیند🍀
🏝🏝🏝🏝🏝🏝🏝🌟تسبيح جبرئيل عليه السلام🌟
🌿سُبْحانَ الدّائِمِ الْقائِمِ،
🌿سُبْحانَ الْقائِمِ الدّائِمِ،
🌿سُبْحانَ الْواحِدِ الاَْحَدِ،
🌿سُبْحانَ الْفَرْدِ الصَّمَدِ،
🌿سُبْحانَ الْحَىِّ الْقَيُّومِ،
🌿سُبْحانَ اللّه ِ وَ بِحَمْدِه،
🌿سُبْحانَ الْحَىِّ الَّذى لا يَمُوتُ،
🌿سُبْحانَ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ،
🌿سُبْحانَ رَبِّ الْمَلائِكَةِ وَ الرُّوحِ،
🌿سُبْحانَ الْعَلِىِّ الاَْعْلى،
🌿سُبْحانَهُ وَ تَعالى.
🍀🍀 🌴🌴🍀🍀
شروع ۲۰/۶/۱۴۰۳
https://eitaa.com/13167193/16521
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
☀️ به رسم هر صبح روزمان را پر خیر و برکت کنیم☀️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸#سلام_ارباب_خوبم🤚
🌴 اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْــکَ
یـٰا اَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَ عَـلَـۍٱلْـاَرْوٰاحِ ٱݪّــَتـیٖ حَـلَّـتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدََٱ مـٰا بَـقـیٖـتُ وَ بَـقـیَٖ ٱلْـلّـَیْـلُ وَٱݪــنَّـهـٰارُ وَ لٰا جَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهَ آخِـرَ ٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ
♥️اَݪــسَّـلٰامُ عَـلـَۍٱلْـحُـسَـیْـنِ
♥️وَ عَـلـیٰ عَـلـىِّٖ بْـنِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ
♥️وَ عَـلـیٰ اَوْلٰادِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ
♥️وَ عَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ
🤍〘 وَ عَـلَـۍٱلْـعَـبّـٰاسِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✋🏼 #سـلام_به_مـادر
🌹 اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْــکــِــ⇘
┊یـٰا فـٰاطِـمَـةَ ٱݪــزَّهْـرٰا سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ عَـلَـیْـهِ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صلوات_خاصّـه_زهـراۜ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥️ مُـکَـرَّر و با عشـق بخوانیم.
💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ
┊صَـلِّ عَـلـیٰ فـٰاطِـمَـةَ┊وَ اَبـیٖـهـٰا┊
❏ وَ اُمّـِهـٰا ❏
┊وَ بَـعْـلِـهـٰا┊وَ بَـنـیٖـهـٰا┊وَٱݪـسّـِرِّ ٱلْـمُـسْـتَـوْدَعِ ⇘┊فـیٖـهـٰا بِـعَـدَدِ مـٰا اَحـٰاطَـ بِـــٖهۦٓ ✦ عِـلْـمُـکَ.
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸السلام علیک یا امام الرئوف
💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ
صَـلِّ عَـلـیٰ عَـلـیِّٖ بْـنِ مُـوسَـۍٱݪــرِّضَـٱ ٱلْـمُـرْتَـضـیٰ ٱلْـاِمـٰامِ ٱݪــتَّـقـیِّٖ ٱݪــنَّـقـیِّٖ وَ حُـجَّـتِـکَ عَـلـیٰ مَـنْ فَـوْقَ ٱلْـاَرْضِ وَ مَـنْ تَـحْـتَ ٱݪــثَّـریٰ
اَݪــصِّـدّیٖـقِ ٱݪــشَّـهـیٖـدِ صَـلٰاةََ کَـثـیٖـرَةََ تـٰامَّـةََ زٰاکـیَٖـةََ مُـتَـوٰاصِـلَـةََ مُـتَـوٰاتِـرَةََ مُـتَـرٰادِفَـةََ کَـاَفْـضَـلِ مـٰا صَـلَّـیْـتَ عَـلـیٰ اَحَـدِِ مِـنْ اَوْلـیٖـٰائِـکَ
🌸🍃🌸🍃🌸
سلام آرام جانم امام زمانم❣✨
اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
🌸🍃🌸🍃🌸
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفرج
✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
#کانال یا صاحب الزمان عج ادرکنی و لا تهلکنی 🌹 💫 🌹 🌹
🪸 💛 الهی و ربی من لی غیرک 🕋 🌹 🪸 💛
💜 اللهم عجل لولیک الفرج 🕋 🌹 🪸 💛
🌐
✧✦✧✦✧✦✧