گل پسرم 🌹
محمد حسن قدوسی
از قم
این کاردستی💫 خوشگل را
برامون درست کردن
آفرين به تو چقدر توانمند 💐
بسم الله الرحمن الرحيم
💐اللهم صلی الله محمد وال محمد
وعجل فرجهم 💐
سلامی✋ دوباره به اعضای خوب
ومحترم و بچه های😊 عزیز ایران زمین
اول صبحی این عکس 👆
چقدر حال آدم و خوب می کنه😍
من که هزارررررران😌 ژول انرژی گرفتم
نمی دونم شما چطور ❓
🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸
https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33
#شهید_مرتضی_آوینی
#سید_اهل_قلم
بچه های🙎♀🙎♂ گلم
آقا سید مرتضی آوینی
شهریور ۱۳۲۶ در شهر ری به دنیا آمد.
خوش اومدین آقا مرتضی 🦋
او از کودکی🙎♂ هنر را خیلی دوست داشت
شعر میسرود
به به😌
داستان و مقاله مینوشت
چه عالی 👌
و نقاشی میکرد.
آخ جون 👏
او در جوانی متحوّل شد
و زندگی او در آغاز دهه ۱۳۴۰
با سالهای انقلاب فرق بسیار داشت.
چه فرقی؟
پژوهشگر سایدایی
ما باید تحقیق کنه😉
بچه ها شما هم علاقه به
شعر ونقاشی وداستان هستید
دوست دارید خودتون
شعر😍 بگین قصه بگین
ان شاءالله که می تونید
مطمئن ام که می تونید 🙃
#مهد_و_پیش_دبستانی_امین_سایدا
🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸
https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33
حالا وارد قسمت هیجانی می شیم
به به 🌹مسابقه ببینیم کدوم فرزند
عزیزمون اسمش در
قرعه کشی انتخاب میشه 👏
تالاپ تلوپ قلب من هم به صدا در اومده😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبریک به شما فرزند عزیزم👏
یار آسمونیت مبارکت
با هم کلی کار داریم🌹
مهدوپیش دبستانی امین سایدا
تبریک به شما فرزند عزیزم👏 یار آسمونیت مبارکت با هم کلی کار داریم🌹
آقا محمد صدرا شما اولین پژوهشگر ما انتخاب شدید.با شما تماس می گیرم😊 باید یه قول به خاله سایدا و اعضای محترم کانال بدی 🙏
#داستان
صدای گنجشكها 🐦فضای حیاط را پر كرده بود
بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش🚪 بیرون آمد.
مرتضی! مرتضی! حواست كجاست؟ 😟
زنگ کلاس🔊 خورده و مرتضی هراسان وارد كلاس شد.
آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت.
روی آن با خطی زیبا📝 نوشته شده بود:
«خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به
هم گره خورد😠. هر كس آن را نوشته, زود بلند شود.
مرتضی نگاهی به بچههای كلاس كرد.
هنوز گنجشكها🦋 در حیاط بودند.
صدای قناری 🐧آقای مدیر هم به گوش میرسید.
دوباره در رویا فرو رفت.
یكی از بچهها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی»
نوشته.» فریاد مدیر 🗣«مرتضی» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شدهای؟ بیا دم دفتر تا پروندهات
را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت.
چشمان مدیر به دانشآموزان😳 دوخته شد.
قلیان احساسات كودكانه مرتضی گویای صداقت
باطنیاش بود و مدیر ...
«سید مرتضی» آرام و بیصدا سرجایش بازگشت.
اما هنوز صدای گنجشكان حیاط و قناری آقای
مدیر به گوش میرسید. آزادی مفهوم زیبای
ذهن كودك شد.😊