🌸ماکارونی
همه گرسنهاند.
خبری از تدارکات نیست.
ماشینها راهی به بالا ندارند.
پشت سرمان میدان مین است و فقط از معبر دیشب تردد ممکن است.
باید از گردان تخریب بیایند برای لودرها راه باز کنند تا جاده بکشند.
عراقیها برای روز مبادا این بالا هم آشپزخانه داشتهاند و هم نانوایی.
دیگی که در آن خمیر نان را مثل پاتیل خمیرگیری نانوایی آماده کرده بودند، با نارنجک آبکش شده بود.
وسایل پختوپز عراقیها را پیدا کردیم.
اجاق خوراکپزی و دیگ و کفگیر بود.
سید علی موسوی، آستین بالا زد و مشغول پختن آنچه در آن مهارت دارد شد؛ ماکارونی.
ماکارونی آماده شد.
دیگ ماکارونی را آوردند داخل سنگر.
دور دیگ جمع شدیم و شروع کردیم به خوردن ماکارونی.
ماکارونی گوشت ندارد.
یکی از بچهها گفت: «یکی از قاطرها را میکشتیم و گوشتش را با نارنجک ریزریز میکردیم برای ماکارونی.»
حالا که شکمشان سیر شده است، سرحال شده و شوخی میکنند.
برادر جم گردان عمار
@mfdocohe🌸
۸۲۲
17.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز_جبهه
رمزهایی که رزمنده ها هنگام صحبت با بی سیم به کار می بردند...
دلتنگ همتون هستم بچه ها
زمستان۱۳۶۳
🌸گردان میثم، پادگان دوکوهه
یکی از روزها،همه داخل اتاق نشسته و مشغول تخمه شکستن بودیم.سعید طوقانی آرام آمد کنار من و دم گوشم گفت:
-میگم حمید،این یادگاریهایی که روی دیوار نوشتی خیلی باحال شده،دستت درد نکنه،ولی چیزه،عباس میگفت حمید خطش مثل خودش بیریخته و زمخت.میگفت حمید گند زده به درودیوار پادگان.
باعصبانیت نگاهی انداختم به عباس که درحال صحبت با حسین رجبی بود.سعید بلند شد و رفت طرف کیسه مشمّای وسط اتاق که مثلا تخمه بردارد.فکر کرد من متوجهش نیستم و نمیفهمم دارد چکار میکند.رفت کنار گوش عباس و گفت:
-میگم عباس آقا،میدونی این یارو خِپِله حمید،چی میگفت؟
عباس خونسرد پرسید:چی میگفت؟
که سعید گفت:
-حمید میگفت عباس دوزار بلد نیست ضرب بزنه.همون بهتر که بره توی عروسیها و تُنبَک بزنه.میگفت عباس فقط بلده دامبول دیمبول کنه.
عباس نگاه تندی به من انداخت.من هم با عصبانیت نگاهش کردم.سعید خودرا کشیدکنار اصغر و یواشکی خندید.اصغر گفت:
-پدرآمرزیده باز این دوتا رو انداختی به جون هم؟الانه که اتاق رو بریزند به هم.
من باصدای بلند گفتم:
-نفهمیدم عباس آقاحالا دیگه کارت به جایی رسیده که به پروپای من میپیچی و دربارۀ هنر خطاطی بنده افاضۀ سخن میفرمایی؟
عباس هم سرپا ایستاد و قیافۀ داشمشدیها را به خود گرفت و درحالی که یک کتف خود را بهطرف من کج کرده بود،گفت:
-حالا دیگه بعضیا اینقده خوشخط شدن که به ضرب ما گیر میدن؟ملالی نیست،اگه خواستن،ارکستر داریم که واسۀ عروسیشون باباکرم بزنه.آخه بعضیا لیاقتشون همینه دیگه.
ناگهان من و عباس سرشاخ شدیم.لنگ و پاچهی همدیگر را گرفتیم و شروع کردیم به رجزخوانی.همۀ آنهایی که توی اتاق بودند،خود را کنار کشیدند تا زیر دستوپای ما له نشوند.لحظهای بعد هردو درهم شدیم و شروع کردیم به دعوا.
سعید با پای برهنه دوید داخل راهرو و داد زد:
-بچهها!بدوید که این دوتا دوباره جنگشون شد.
نیم ساعتی من و عباس مثلا همدیگر را میزدیم.خسته که شدیم،رو کردم به اصغر و گفتم:
-شما همینطور نشستهاید کنار و هرره کرره میکنید؟خب بیایید جدامون کنید دیگه.
صدای قهقههمان در راهروی گردان پیچید و به همۀ اتاقها رسید.
عباس دائم الحضور، سعید طوقانی و حسین رجبی،اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در شرق دجله به شهادت رسیدند.
نقل از کتاب:پهلوان سعید
نوشتۀ:حمید داودآبادی
چاپ:نشر نارگل
@mfdocohe🌸
۸۲۳
🌸تقلید صدا
ی نیرو داشتیم که چادربان ما و اسمش صفر دینی بود. صفر سیهچُرده و شبیه عراقیها بود.
در نبود من، او هم به تلفنها و هم به بیسیمها جواب میداد. گاهی هم، به تدارکات، موتوری، و... دستور میداد.
ظاهراً صدای مرا تقلید میکرد و مسئولان واحدها به تصور اینکه خواستهها از طرف من اعلام میشود، بیکم و کاست، آنها را انجام میدادند؛ تا اینکه صفر لو رفت.
وقتی ماجرا لو رفت، تعدادی نیرو آمدند و او را لابهلای پشهبند پیچیدند و به سقف آویزان کردند. آن روز، از قضا من به چادر رفتم و چند بار او را صدا کردم. ابتدا صدایی نشنیدم، اما بعدش صدایی شنیدم که از سقف میآمد! تعجب کردم؛ صفر عجز و نابه میکرد: «حاجی، من رو بیار پایین.» وقتی او را به پایین آوردم،
پرسیدم: «ماجرا چیه؟ کی تو رو به سقف آویزون کرده؟» وقتی ماجرا را با بغض برایم تعریف کرد کلی خندیدم
سردار عمرانی فرمانده لشکر ۲۵ کربلا
@mfdocohe🌸
۸۲۴
🌸 بیا از ما عکس بگیر!!!
یکی از روزهایی که در مقر لشکر۴۱ ثارالله در نزدیکی اهواز مستقر بودیم، من و «محمدجواد زادخوش» و یکی از دوستان که دوربین عکاسی داشت، برای عکس گرفتن از سنگر بیرون زدیم که با "سردار سلیمانی" فرمانده لشکر، مواجه شدیم. به محض دیدن حاجقاسم تصمیم گرفتیم با ایشان هم یک عکس یادگاری بگیریم.
حاجقاسم چون محمدجواد را به واسطهٔ آشنائی با برادر بزرگترش میشناخت و از شوخطبعی او خبر داشت، همانطور که از روبرو سمت ما میآمد، از همان دور به جواد گفت: «من با شما عکس نمیگیرم.» جواد هم بیمعطلی و باخونسردی گفت: «ما که نمیخواهیم با شما عکس بگیریم. میخواهیم دوربینمان را به شما بدهیم تا از ما عکس بگیرید!» حاج قاسم که جاخورده بود، لبش به خنده باز شد و آمد کنارمان ایستاد و عکس یادگاری گرفتیم که این همان عکس است.
🔸 از راست : مصطفی عربنژاد ؛ سردار حاجقاسم سلیمانی و محمدجواد زادخوش
راوی و عکاس: حسن منصوری
▪️ بسیجی شوخطبعِ خانوکی محمدجواد زادخوش که به سال ۱۳۴۲ در «خانوک» در کرمان به دنیا آمده بود، به تاریخ ۲۱ اسفند ۱۳۶۳، در «عملیات بدر» خرقهی شهادت پوشید.
@mfdocohe🌸
۸۲۵
🌸 دو اصطلاح با نمک
🔅 آر پی جی مرد
آر پی جی زن های بسیار شجاع و بی باک را می گفتند. به این صورت که ابتدا معنی «زدن» را در «زن» آخر عبارت آرپی جی نادیده می گرفتند و آن را جنس زن به تصور می آوردند، بعد می خواستند بگویند که این از آن مردهایش است! از آن مردهایی که خطر می کنند و برای خاموش کردن آتش، آتش می شوند و شر خصم را به خودش باز می گردانند.
🔅 وایمین یا رب العالمین
بر وزن «آمین یا رب العالیمن» است و معمولاً وقتی بچه ها با میدان مین مواجه می شدند می گفتند و بعضاً بعد از نماز و در جواب دعا كننده، البته به نحوی كه متوجه نشود.
@mfdocohe🌸
۸۲۶
🌸 شربت کدوئیندار
غلامعباس حسن پور
•
آذر ماه سال ۱۳۶۵ در گردان ویژه کوثر (لشکر ۱۷) آموزش غواصی و رزم در مرداب می دیدیم .
فرمانده گردان آقای ابوالفضل شکارچی بود و من فرمانده گروهان یازهرا از بچه ای اراک و حومه. شهید عزیز سید ابراهیم میرجمالی هم معاون بنده بود.
من معتقد بودم که باید هر شب گروهان را برای تمرین و آمادگی بیشتر درون باتلاق ببریم .
جایی که آموزش می دیدیم منطقه خفاجیه و هور الهویزه بود و آبهای سردی داشت . خلاصه کلام اینکه (رس) بچه ها را می کشیدم .
یک شب جمعه می بایست استراحت کنیم اما من تصمیم گرفتم همان شب نیز بچه ها را ساعت دو نیمه شب داخل هور و باتلاق ببرم.
زود خوابیدم که ساعت دو نیمه شب بیدار شوم. وقتی بیدار شدم از دوستان پرسیدم ساعت دو شده است؟
گفتند آره بلند شو بریم داخل باتلاق !!
با سختی بلند شدم اما باز هم کسر خواب داشتم.... که متوجه شدم ساعت ده صبح است.
نگو این علی اوسط خوشدونی حلوا خور که یکی از فرمانده دسته هام بود
مخفیانه نصف شیشه اسپکتورانت کدئین رو ریخته بود توی غذای شام من .
دیدم غذای شامم یک مزه خاص داره
اما متوجه نشدم !!!
ای سره خور خوشدونی خوب شد شب عملیات جان سالم بدر بردی !!!
@mfdocohe🌸
۸۲۷
🌸 یادش بخیر!
گیر دادنهای دوستان جبههای!
خدا نکند کسی ولو از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم به مرخصی میرفت.
مگر بچهها ولش می کردند.
وقتی پایش می رسد به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد.
مثلا از او سوال میکردند:
«فلانی پیدات نیست کجایی؟»
دیگری جواب می داد:
«تو خط تهران - اندیمشک کار می کنه»
و گاهی هم می گفتند:
«از شهر مرخصی گرفتی آمدی جبهه؟»
و شیطونتر ها از گوشه سنگر فریا. میزد:
«بابا ولش کنید، همین روزا وقتی شام عروسی داد میفهمید کجا بوده.»
@mfdocohe🌸
۸۲۸
🌸 شوخی با فرمانده
بهار سال 1364
مشغول ساختن زاغه مهمات گردان_تخریب در کنار رودخانه کرخه بودیم.
برادر عبدالله کارها رو تقسیم کرده بود
و بچه ها تیم بندی شده بودند تا سوله ها درست بشه
شهید سید اسماعیل موسوی مسوول کندن چاه بود تا به آب برسه.
شهید اکبر عزیز زاده مسوول کارهای جوشکاری و اهنگری بود
شهدا طحانی و تابش هم با به کارگیری شهید سعید صدیق عمله بنا بودن و کارها خیلی عالی جلو میرفت و #شهید_پوررازقی هم ناظر مذهبی و مسوول روحیه بود
سر ظهر بود و بچه ها جمع شده بودن برای نماز و نهار که برادر حاج عبدالله گفت : بچه ها میخواستم یه خبر بهتون بدم... همه فکر کردن ماموریتی در پیش است و حاجی میخواد خبرش رو بده.
اما با تبسمی خبر رو داد و گفت : راستش من امروز تعهد 5 ساله ام به #سپاه تموم میشه و توضیح داد که وقتی میخواستم عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بشم از ما تعهد گرفتند که 5 سال باید عضو باشید و امروز آخرین روز تعهدم به سپاه است.
برای جمع ما جالب بود این خبر و هر کس یه چیزی گفت و #شهید_اکبر_عزیز_زاده با خنده به برادر عبدالله کفت:
برادر عبدالله حالا که تعهدت به سپاه تموم شده برو تسویه حساب کن و بیا پاسدار_وظیفه شو.(به اون هایی که توی سپاه خدمت سربازی رو میگذروندن میگفتن پاسدار وظیفه و اونایی که در ارتش مشغول خدمت بودن سرباز وظیفه بودن) با این شیرین کاری شهید عزیز زاده همه بلند خندیدن و شهید عبدالله به شوخی بهش گفت ای اوس اکبر شیله پیله دار...
سردار شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده تخریب و مهندسی رزمی لشگر10 در 4 اسفند سال 1364 در عملیات والفجر8 به شهادت رسید.
(جعفرطهماسبی)
@mfdocohe
۸۲۹
🌸یا زهرا
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد شریعت
عصر یکی روزها اتفاق جالبی افتاد. آن روز زندانی ها را برای تفتیش و گرفتن آمار بیرون بردند. بعد هر کدام از آنها به شدت تنبیه شدند. یکی از اسرا که طاقت از کف داده بود، با تیغ رگ دستش را برید. با دیدن ایــن صحنه، یکی از بچه های کم سن و سال بسیجی در حین تنبیه شروع کرد به فریاد زدن و از اعماق وجود حضرت زهرا(س) را صدا میزد.
فریاد یا زهرا یا زهرای او چنان دلهایمان را لرزاند که ابتدا آسایشگاه و بعد بقیه آسایشگاهها یک صدا با او هم ناله شدیم. فریاد یا زهرای بچه ها با کوبیدن به شیشه و زمین طنین عجیب و رعب آوری پدید آورد. در و دیوار با این صدا می لرزید.
چند استخباراتی تازه استخدام که برای کامل کردن دوره ضرب و شتم آمده بودند، از شدت ترس رنگ از رویشان پرید، کارآموزی را فراموش کردند و پا به فرار گذاشتند. بقیه عراقیها هم خیلی جا خورده بودند. این فریادها همه شان را از داخل اردوگاه فراری داد اما بچه ها همچنان یک صدا فریاد می زدند یا زهرا! یا زهرا!.
بعضی گریه می کردند. بدنمان میلرزید. در آن لحظات، همه با تمام وجود از آن بی بی مظلوم کمک میخواستیم. فریادهای ما بیرون ریز سالها رنج و سختی و درد بود. نام آن حضرت انگار با هر بار به زبان آوردن بر گوشه ای از این آلام مرهم می گذاشت.
هر چه کردند بچه ها خاموش نشدند. یکی از افسرها وارد شد و طوری وانمود کرد که انگار از همه چیز بی خبر است. به التماس افتاده بود و خواهش می کرد ساکت شویم. برای سکوت شرط و شروط گذاشتیم. اول اینکه عراقی ها دکتر بیاورند و مریضها را درمان کنند. دوم غذا و سوم تنبيه نگهبان های خودمحور عراقی. در عرض کمتر از چند دقیقه دکتر و دارو رسید. غذا هم به سرعت حاضر شد، همه تلافی مدتها گرسنگی را درآوردیم. برای شرط سوم قول مساعد دادند. در ضمن پذیرفتند که فردا صبح اسرای سوله را آزاد کنند. بعد از آن همه فشار و اذیت یقین کردیم که حضرت زهرا(س) اراده کرده بودند به برکت نام مبارکشان اندکی از مشکلات بچه ها حل شود.
@mfdocohe🌸
۸۳۰
🌸مرگ بر صدام
آن روز من کنار اسیر نوجوانی به اسم علیاصغر نشسته بودم. علیاصغر پانزده شانزده سال بیشتر نداشت. به او گفتم: علیاصغر! برایم تعریف کن ببینم چجوری اسیر شدی؟ این چیه مثل آنتن تلویزیون به پات بستن؟
علیاصغر گفت: توی عملیات تیر خورد به ساق پام؛ نتونستم برم عقب، اسیر شدم. چون بچهسال بودم دلشون برام سوخت. منو بردن بیمارستان؛ پامو عمل کردند.
دکترا استخونا رو، رو به روی هم گذاشتند و با این پیچ و مهرهها که بهش می گن فیکساتور، ثابتش کردند تا بهمرور زمان جوش بخوره.
-بازجویی هم شدی
-آره.
-خیلی کتک خوردی؟
-خیلی نه؛ ولی یه سیلی خوردم که ارزشش رو داشت.
-چجوری؟
-وقتی رفتم توی اتاق بازجویی، افسر بعثی بین سؤالهایی که از من میکرد، پرسید: می گی مرگ بر خمینی؟
خیلی ناراحت شدم. کمی روی نیمکت جابجا شدم و گفتم: می شه نگم؟ گفت: نگو. چند ثانیه مکث کرد و پرسید: اگه ازت بخوام بگی مرگ بر صدام، می گی؟ بیمعطلی و با صدای بلند گفتم: مرگ بر صدام! زد توی گوشم و گفت: مرتیکه! چطور برای مرگ بر خمینی گفتن لالی، اما برای مرگ بر صدام گفتن زبونت درازه!
-سیدی حقیقتش من نمیخواستم بگم، خودتون...
-خفه شو زبون دراز! دیگه نمی خوام حرفی بشنوم؛ گم شو از اتاق برو بیرون
@mfdocohe🌸