eitaa logo
رسانه الهی
351 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
692 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 ❤️تقدیم به همه ی دوستان باحجابم❤️ ...👌 مرا مسخره می کنند....🤔 همانگونه که:حضرت نوح را مسخره کردند. (هود (11):38) 🔥 حضرت موسی را مسخره کردند. (شعراء (26): 25)🔥 پیامبر قوم عاد را مسخره کردند. (احقاف (46): 26)🔥 ✍و در یک کلمه شدن، تنها شکنجه ی مشترکی بود که همه ی آن را تجربه کردند. (حجر (15):11) 👌 سخت ترین شکنجه ای که بر پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) وارد آمد. ❣ تا آن که برای دلجویی رحمة لِلعالمین اینگونه فرمود: (اگر تو را استهزا کنند نگران نباش) پیامبران پیش از تو را (نیز) استهزا کردند. (انعام(6):10 و رعد (13): 32 و انبیاء (21): 41).✅ اما بدانید خداوند وعده داده است: از آنان روی گردان! ما شرّ مسخره کنندگان را از تو دفع خواهیم کرد. (حجر (15) :95) تا در روز قیامت بگویند: «افسوس بر من از کوتاهیهایی که در اطاعت کردم و از مسخره کنندگان (آیات او) بودم!» (زمر (39): 56). 😱 مرا هم مسخره میکنند‼️ مادرم (س) جلوی نابینا هم حجابش را حفظ کرد❗️ من هم یک محجبه ام ❗️ الگویم حضرت زهراست✅ پس هر چه مسخره کنند در من اثری نخواهد داشت! ✅ فقط آتش عذاب خودشان را شعله ورتر می‌کنند 🔥🔥🔥🔥 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 خـواهــرم نگذار به اسـم زن باتو ودیگر خـواهـرانــم همـاننـد شیئ رفتـارکننـد.👌 🌷شهیـد مفقــود الاثر علیرضا ملازاده رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
005.mp3
2.95M
5 ✅ مهم ترین ابزار ما برای مقابله با است 👌برنامه عادی زندگیتون رو تغییر بدید بر اساس دستور جهاد تبیین✅ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_شش #بخش_پنجم ❀✿ اشڪ چشمم رامیسوزاند.نمیدانم چرا گریھ میڪنم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ملافہ را روے سرم میڪشم و ازپنجره بہ درختان سبز و قدڪشیده چشم میدوزم. پلڪهایم سنگینے میڪنند ولے خواب مثل جن چشموشے است ڪہ خیالاتم برایش حڪم بسم اللہ دارد. آفتاب خودش را تادرون اتاق ڪشیده و رنگ فندقے پارڪت را جلا مے بخشد. پنجره را باز و یڪ دم عمیق مهمان ریہ هایم میڪنم. برس را برمیدارم و باملایمت موهایم را شانہ میزنم. چشمانم را میبندم.... صداے آن مرد درگوشم میپیچد : آهای شما ڪہ تڪ بہ تڪ...رفتید و ڪیمیا شدید.... ملافہ را از روے سرم برمیدارم و بہ برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمے آید چرا دیوانہ وار دویدم!؟...ساعاتے پیش بود یا...سالهاقبل؟!... بہ راست نگاهے گذرا میندازم. یلدا بادهانے نیمہ باز دمر روے تخت افتاده. موهای یڪ دست و پرپشتش روے صورتش ریختہ...از روے تخت پایین مے آیم و دوباره مشغول شانہ زدن مے شوم. حال عجیبے دارم...شاید از خستگے است!... ازداخل ساڪ ڪوچڪم تل پهن و گلبهے ام را بیرون مے آورم و روے موهایم میگذارم. لباس خوابم را درمے آورم و روی تخت میندازم. یڪ شونیز و شلوار گپ مشڪے میپوشم و ازاتاق بیرون میروم. بین راه یاد روسرے ام میفتم. برمیگردم و روسرے بلند و طوسے ام را برمیدارم و آزاد روے سرم میندازم. راهروے نسبتا طولانے را پشت سرمیگذارم و بہ آشپزخانہ سرڪ میڪشم. آذر پشت گازایستاده و بہ ماهیتابہ مقابلش زل زده. لبخند میزنم و میگویم: سلام آذرجون!صب بخیر! بدون آنڪہ نگاهم ڪند جواب میدهد: بیدار شدے! صبح توام بخیر... باقدمهاے بلند طرفش میروم و میپرسم: چے درست میڪنے؟! _ پنڪیڪ!...دوس دارے؟ _ اومم خیلے!... با شڪلات صبحانہ! سرتڪان میدهد و پنڪیڪ متوسط را برمیگرداند تا سمت دیگرش طلایے شود. _ سلام! برمیگردم و بادیدن چهره ے خواب آلود یحیے دوباره همان حال عجیب زیرپوستم میدود.. اذر_ سلام مادر... چقد چشمات پف ڪرده! خوب خوابیدی؟ یحیے_ شکر! زیرلب سلام میڪنم و بہ پاهایم خیره میشوم... " مدافعان حرم....دختر مرتضے شدید.." یحیے_ میشه من زودتراز بقیہ صبحانہ بخورم؟! اذر_ آره!...خواهرت ڪہ تاظهرمیخوابہ! باباتم رفتہ ورزش... تو و محیا بخورید... داخل دو پیش دستے شش پنڪیڪ میگذارد و رویش سس شڪلات میریزد و روے میز چهارنفره میگذارد. _ بیاید...منم صبرمیڪنم تاآقاجواد بیاد.. هردو میشینیم بدون هیچ حرفے.آذر زیرچشمے نگاهم میڪند.نگاه نگرانش خنده داراست....هنوز میترسد شازده اش را یڪ دفعه قورت دهم! دستش را میشوید و درحالیڪہ بادامن خشڪش میڪند میگوید: من میرم ژاڪت بپوشم... یهو سردم شد! و پیش از خارج شدن ازآشپزخانہ یڪبار دیگر زیر چشمے نگاهم میڪند. یحیے تندتند پنڪیڪش را دردهانش میچپاند و بااسترس میجود.. واقعا بہ خودش شڪ دارد؟! بہ صورتش خیره میشوم... رگہ هاے سرخ و صورتے در سفیدے چشمانش حالم را منقلب میڪند... نمیدانم چہ برسرم آمده... باریڪہ ے طلایے موهایم را پشت گوشم میدهم و میپرسم: خوبے؟! از جویدن دست میڪشد و سڪوت تنها جواب روشنم میشود. دوست دارم بدانم چرا دیشب بہ آن گودال رفتہ... چرا آنطور زجہ میزد!؟... منظور آن صوت و ڪلمات چیست!؟... پیش دستے ام را به سمت مرڪز میز هل میدهم و میگویم: فڪر ڪنم بد خواب شدید!... چنگالش را ڪنار میگذارد و میگوید: نہ خوبم!...چیزے نیست! ازجا بلند مے شود و ازآشپزخانه بیرون مے رود. سرم رابین دوددستم میگیرم و چشمانم را میبندم..." التماس دعا...نگاهے هم بہ ماڪنید!.." تہ دلم میلرزد...چقدر بدعنق است! چندلحظہ صبرنڪرد تا سوالم را بپرسم... یلدا عینڪ آفتابے اش را روے موهایش بالا میدهد و بہ گنجشڪ ڪوچڪے ڪہ روے شاخہ ے درخت نشسته نگاه میڪند. میگوید: ساڪت شدے محیا! _ من؟!...نہ!... لبخند میزند: من تورو میشناسم... بے هوا میپرسم: داداشت چشہ!؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا