همیشه روزتون رو بااندیشه های مثبت به
آخر برسونید☺️
مهم نیست چقدر
سخت گذشته👌
مهم اینه که 👇
با #توکل به خدا🙏
فردافرصتی دوباره است 👇
برای بهترشدن😍
🌟 شبتون بخير و آرام🌟
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
من دلم روشن است❤️
به تمام اتفاقات خوب در راه مانده😍
به تمام روزهای شیرین نیامده 😍
به لبخندی که یک روز بر لبمان مینشیند 😍
به اجابت شدن دعاهایمان ...😍
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
♨️ یادمون باشه
✅نامحرم🔥نامحرمه
📣 با دوتا کلمه ی داداش و آبجی هیچکس محرم نمیشه...👌👌
📛 مواظب پی وی رفتنا و دایرکت رفتنامون باشیم...👀
پ.ن:همه ی ما آدما(بدون استثنا) توی وجودمون هوای نفس داریم 😬
اونی حسی که میگه برو با نامحرم چت کن برو فلان چیزو ببین و... صدای همون موجودِ وحشتناکه(هوای نفسِ)
👈🏻اگه جلوشو نگیری، بدبختت میکنه ها🙈🙈🙈🙈🙈🙈
هرچی به حرفش گوش بدی قوی تر و سرکش تر میشه😱
پس با #توکل به خدا 🙏
محکم جلوش وایسا و به حرفش گوش نده👊🏻
باشه؟✅
#مبارزهبانفس🔫👿
#تلنگرانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#داستان_واقعی.... #رمان_دختر_شینا 🌹 به یاد شهید #حاج_ستار_ابراهیم_هژبر #قسمت_سی_وسوم 💞روزهای او
#داستان_واقعی....
#رمان_دختر_شینا
🌹به یادشهید #حاج_ستار_ابراهیم_هژبر
#قسمت_سی_وچهارم
💞نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.»
پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.»
گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.»
پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.»
زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریخت
💞اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود.
جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.»
نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.»
دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.»
💞پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!
یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.»
باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده...
رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!»
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست
✍ادامه دارد.....
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌎🌎🌎🌎🌍🌍🌍🌍🌏🌏🌏
امروزهم به پایان رسید🍂
الهی🤲
اگربدبودیم یاریمان کن،
تافردایی بهترداشته باشیم🙏
#خدایا به حق مهربانیت🤲
نگذارکسی باناامیدی
شب رابه صبح برساند🙏
الهی آمین🤲🤲🤲🤲🤲
#نیایش
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
✍به قول آیت الله جاودان
🔔 برای دفع افکار آزار دهنده 👇
1-با وضو باشید💖
2_قرآن زیاد بخوانید📖☀️
3_ذکر لا اله الا الله را زیاد بگویید💝
#مشاوره
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
ازمغز شگفت انگیزتان👇
برای #بهانه آوردن وتوجیه کردن
"اینکه چرامن فلان کار راانجام ندادم"
استفاده نکنید👐
کارجدیدی را با#انرژی بالا شروع کنید....👌😍
برای تغییر زودتر اقدام کنید✅
#تلنگر_دوستانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#داستان_واقعی.... #رمان_دختر_شینا 🌹به یادشهید #حاج_ستار_ابراهیم_هژبر #قسمت_سی_وچهارم 💞نمی دانم چ
#داستان_واقعی....
#رمان_دختر_شینا
🌹 به یاد شهید
#حاج_ستار_ابراهیم_هژبر
#قسمت_سی_وپنجم
💞این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون.
توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: «بیا با دکترش حرف بزن.»
مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دکتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.»
دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده.»
بعد مکثی کرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.»
💞چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم.
صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم.
یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.»
با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.
تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند.
💞دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند.
آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.»
بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.
از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم.
✍ادامه دارد....
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
زيبايى به صورت زيبا داشتن نيست...
زيبايى يعنى :👇
❣ داشتنِ ذهنِ زيبـا
❣ داشتنِ قلبِ زیبـا
❣ داشتنِ روح زيبـا
اگه چشم های زیبابینی داشته باشیم😍
اگه فقط خوبی های دیگران رو ببینیم😘
اگه مهربان باشیم بدونِ هیچ توقعی❤️
اونوقت دیگه مهم نیست چهره مون چه شڪلیه🤔
مهربانی و داشتنِ قلبِ زیبا ما رو
تبدیل به زیباترین آدمِ دنیا میڪنه🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi