🌸🌸🌸🌸🌸
#خاطرات_جبهه
تہصفبودم، بہمنآبنرسید.
بغلدستیملیوانآبشراداددستم.
گفتمنزیادتشنہامنیست.
نصفشراتوبخور.🌹
فرداششوخےشوخےبہبچہهاگفتم
ازفلانےیادبگیرید، 😍
دیروزنصفآبلیوانشرابہمنداد.
یکےگفت:
لیوانهاهمہاشنصفہبود... ☺️
#شهیدانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
hejab_dar_namaz_mohamadi_199911.mp3
2.13M
🌸🌸🌸🌸🌸
🔰 #حجاب_در_نماز
🎧 پاسخ «حجت الاسلام رضا محمدی» به این پرسش که «چرا باید در #نماز #حجاب داشته باشیم با اینکه خدا ما را در هر حالی دیده است؟»
منبع: رادیو سراسری معارف
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
عذرخواهی نکنید #تشکر کنید
✖️نگید ببخشید دیر کردم
بگید ممنونم منتظر موندی✅
✖️نگید ببخشید که اینقدر صحبت میکنم
بگید ممنونم که به حرفام گوش میدی✅
✖️نگید ببخشید اذیتت کردم
بگید ممنونم که بهم لطف میکنی✅
✖️نگید ببخشید گند زدم
بگید ممنونم تو اشتباهاتم صبوری میکنی✅
همیشه #مثبت باشید...❣
#مشاوره
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
رسانه الهی
#ادامه_قسمت_هفتاد_و_دو دوباره زنگ میزنه ، و دوباره. سه بار زنگ میزنه اما جواب نمیدم. با بهت و ن
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_سوم
به روايت حانيه ………
چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد .
کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه: نیستن. کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه..... میشه.... باهم حرف بزنیم ؟
امیرحسین : الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم.
با جدیت میگم: همین الان.
امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه.
_ برید یه پارک نزدیک لطفا.
امیرحسین _ چشم.
حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه.
امیرحسین : میتونید بیاید.
هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود.
کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم: ما به درد هم نمیخوریم.
دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه.
به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه: میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست.
_ من ، من ، شوخی نمیکنم.
امیرحسین : میشه واضح حرف بزنید ؟
یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی.....ه..م...ه چی تم...و...مه .....
رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه : منو نگاه کن. حانیه.
چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو....ننگاه کن.
چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه : چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چی رو داری از من پنهان میکنی ؟
سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه.
مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث
گریه ش شدم؟
هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین.
_ امیرحسین. میشه....میشه.... منو ببری خونه؟
بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میفتیم.
مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه.
میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم.
امیرحسین :امروز هیچ اتفاقی نیفتاده.
_ فقط همه چی تموم شد.
امیرحسین _ بعدا حرف میزنم .
در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم.
زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم.
با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه.
فاطمه:حاانیه....چی شده ؟
فاطمه: دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟
_ هیچی....دلم....گرفته.
فاطمه: وای حانیه. مردم .
از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم: منم الان اومدم بیا بریم تو.
فاطمه: نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم.
_ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت
فاطمه: فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟
_ وای آره. آخ جون.
فاطمه: آقاتون نمیان؟
دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو .
لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره.
من و يك لحظه جدايي؟ نتوانم!
بي تو من زنده نمانم
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
بر آنچه گذشت،🍂🍃
آنچه شکست،
آنچه نشد،
و آنچه ریخت
"حسرت نخور" ...
در زندگی اگر
تلخی نبود،
"" شیرین""
معنایی نداشت...🍂🍃
#اِنَّ_مَعَ_العُسرِ_یُسراً
قطعا به دنبال هرسختی ،آسانی است✅
#انگیزشی
#تدبر_در_قرآن
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 #احکام_یک_دقیقه_ای_27
🌸 #احکام به زبان ساده✅
🌸 اینجا نماز کامل است🤔
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#زبان👅
با این زبون میشه مسخره کرد، با همین زبون میشه روحیه داد✅
با این زبون میشه ایراد گرفت، با همین زبون میشه تعریف کرد✅
با این زبون میشه دل شکست، با همین زبون میشه دلداری داد✅
با این زبون میشه آبرو برد، با همین زبون میشه آبرو خرید✅
با این زبون میشه جدایی انداخت، با همین زبون میشه وصل کرد✅
با این زبون میشه آتش زد، با همین زبون میشه آتش رو خاموش کرد✅
اگر اختیار هیچ چیزُ نداشته باشیم، اختیار زبونمونُ که داریم ...👌👌👌👌👌
زبون استخون نداره ولی استخون میشکونه حواسمون به اختیار زبونمون باشه!☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️
#تلنگرانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
14.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 تذکر در ساحل دریا 💠
🏖🌊 تعطیلات عید فطر رفتیم شمال ، ساحل دریا که رفتیم نتونستم بی تفاوت از کنار کشف #حجاب ها رد بشم👏
👌 خصوصا اینکه چند وقت پیش دیده بودم که #امر_به_معروف های کنار دریا خیلی اثرگذار بوده و باعث بغض مخالفین حجاب شده.....
✨ منم به نیابت از شهید عباسعلی علیزاده چندتا شاخه گل گرفتم و رفتم جلو و چقدر این خانوم ها دلشون آماده بود و خیلی راحت پذیرفتند.
💯 خواستم بگم این خانومهای کم حجاب نیاز به یک تلنگر و تذکر دارند و خیلی هاشون دلاشون آماده است .
🔮دختران انقلاب
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi