✨﷽✨
🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان_کوتاه
💝 #طعم_هدیه
✍روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمیاش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد.
مرد جوان پس از مسافرت چهار روزهاش، #آب را به پیرمرد تقدیم کرد.💙
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد.😍
مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.☺️
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. 💪
شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:آب گندیده است. چطور وانمود کردید که گواراست؟🤔
استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خودِ هدیه را چشیدم. 👌
این آب فقط #حامل_مهربانی و #سرشار_از_عشق بود و هیچچیز نمي تواند گواراتر از این باشد❣
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#مرد_غیرت_اقتدار
#زن_عفت_افتخار
دوستان عزیز این هشتکها رو 👆
درتمام گروهها بگذارید تا رایج بشن 🍃
زنده باد #جمهوری_اسلامی_ایران
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
مداحی آنلاین - دلدادگان نام توایم از قدیم ها - بنی فاطمه.mp3
6.28M
🔳 #شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)
🌴دلدادگان نام توایم از قدیم ها
🌴همنام مجتبی ست کریم کریم ها
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #روضه
اللهم عجل لولیک الفرج
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیستم #بخش_چهارم ❀✿ بابات میگھ ڪارداری.درستم رفتے آلمان خوندی تموم
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_یکم
#بخش_اول
❀✿
آدامسم را باد میڪنم و میترڪانم. زن عمو زیرچشمے شش دانگ حواسش بہ ریزحرڪات من است. یلدا ڪیڪے راڪہ پختہ برش هاے مثلثے ڪوچڪ میزند و میگوید: امیدوارم دوس داشتہ باشے عزیزم!
لبخند میزنم و تشڪر میڪنم. بوے دارچین و هل خانہ را پرڪرده. آذر سینے چاے در دست سمت ما مے آید و بلند میگوید: یحیے؟! مادر بیا چاے! آقاجواد!؟ رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول میدید!
عمو درحالیڪہ دستے بہ ریش خیسش مے ڪشد ازدستشویے بیرون مے آید و باملایمت جواب میدهد: اومدم خانوم! چقد کم صبرشدے! اثرات پیریہ ها!
وپشت بند حرفش میخندد. آذر اخم میڪند و بادلخورے میگوید : دست شما درد نڪنہ! خوبہ همین یہ ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم!
وبعد دستے بہ موهاے رنگ ڪرده اش میڪشد.گویے میخواهد از حرفش مطمئن شود!
عمو میخندد و میگوید: میدونم! شوخے ڪردم. شمام بہ دل نگیر خانوم!
یحیے دراتاقش راباز میڪند و سربہ زیر بہ ما ملحق میشود. یڪ گرم ڪن سفید و تے شرت ڪرم تن ڪرده. روے مبل تڪ نفره مینشیند و ازسینے یڪ فنجان چاے برمیدارد و میان دستانش نگہ میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد ڪہ لنگہ ے عمو است!
بے توجہ تڪہ اے ازڪیڪم را داخل دهانم میگذارم و بے هوا مے پرسم: این اطراف ڪلاس زبان هست؟!
آذر چایش رامزه مزه میڪند و میپرسد: براے چے میپرسے دختر؟
_ بابا بهم یه مقدار پول دادن ڪہ علاوه بردانشگاه من مشغول یہ ڪلاس دیگہ هم بشم! حیفہ خودمم خیلے علاقه دارم
یلدا _ خیلیے خوبہ! چہ زبانے حالا؟!
_ فرانسہ!
آذر_ فڪر ڪنم باشہ! آلمانے هم خوبہ ها! یحیے بخاطر اینڪہ اونجا بوده ڪامل یاد گرفته! پوزخند مے زنم.چہ سریع پز شازده را داد! یلدا یڪ دفعہ میخندد و میگوید: البتہ هر وقت داداش حرف میزنہ ها حس میڪنم داره درے ورے میگہ! یہ مدلیہ زبونشون!
آذر چشم غره مےرود ڪہ این چہ حرفے بود! عمو ریز میخندد! یحیے لبخند مے زند و بہ یلدا میگوید: خوب دست میگیرے ها!
دردلم میگویم عجب صدایے! میتوانست آینده ے خوبے در خوانندگے داشتہ باشد!
فنجانش را نیمہ روے میز میگذارد و بہ سمت اتاقش مے رود!
_ چرا نمیمونہ پیش ما؟
یلدا_ حتما مراعات تورو میڪنه تا راحت باشے!
_ راحتم!
عمو ازجا بلند میشود و آرام زمزمہ میڪند: شاید اون راحت نیست!
دردلم سریع میگویم: بہ جهنم! ڪسے نگفتہ راحت نباشہ! خودش خودشو اذیت میڪنہ!
❀✿
بہ لطف یلدا دریڪے ازکلاسهاے خوب آموزش زبان فرانسہ ثبت نام ڪردم و دنبال ڪارهاے دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیرے نبود. ولی روسرے اش را آنقدر جلو میڪشید ڪہ من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب بنظر میرسید. برایم عجیب بود ڪہ چرا بہ لباسهایم گیر نمیدهد. دوهفته اول باهم بہ ڪافی شاپ و رستوران رفتیم. به قول خودش مهمان بودم و جایم وسط تخم چشمش بود! چہ میدانم همچین چیزهایے! یحیے باعمو صبح ها بیرون مے زد و شب برمیگشتند. من هم بایلدا سرو ڪلہ میزدم. برخلاف تصورم احساس راحتے میڪردم. ڪسے بہ رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمیڪرد چہ بپوشم یا چطور بگردم! یحیے ڪلافہ ام میکرد. گاهی صدای مداحی هایش روانم رابهم میریخت. دراتاقش رامے بست و در رویاے جنگ و سوریه غرق مے شد! دوست داشتم بہ آذر بگویم خب اگر اینقدر ڪشتہ مرده ے شهادت است بگذار برود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذرڪنم ڪہ اگر شهید شود چهل روز روزه میگیرم! و بعدش غش غش بخندم! خاطرات بچگے بہ نفرتم دامن مے زد. ظاهرش را مے پسندیدم اما باطنش... محمدمهدے هم... هرگاه یادش مے افتم بے اختیار لبم راگاز میگیرم!
یڪتا و یسنا آخر هفتہ ها بہ خانہ ے عمو مے آمدند. این را درهمان دوهفته فهمیدم. همسران خوبے داشتند... البتہ این راخودشان میگفتند!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi