رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_شش #بخش_دوم ❀✿ فقط....دردهایم را خوب میشنود و دلدارے ام می
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_شش
#بخش_سوم
❀✿
او رادوست داشتم!؟محال است! من ازاو ڪینھ ی چندسالھ دارم.ازاو و تمام ریشوهای_بی_ریشھ .
اولین بار سرهمان بحث صدایش رابالا برد... قیافھ اش دیدنے بود!خودش را بے ارزش خواند و تاڪید ڪرد چرا نظرش هیچ اهمیتے ندارد!؟؟... بدون مشورت با او اقدام ڪرده اند و این برایش سنگین بوده..خواستگاری سارا منتفے و دردلم عروسے بپاشد!رابطھ ی خوب سهیل و یلدا دوام چندانے نیاورد.اواسط اسفند یلدا با قیافھ ای گرفتھ بھ خانھ برگشت و لام تاکام بھ سوالها جواب نداد...
❀✿
چندتقھ به در میزنم و وارد اتاق مے شوم. یلدا سریع باپشت دست اشڪهایش را پاڪ میڪند و میگوید: اجازه ندادم بیای تو!
لبخند ڪجے میزنم و دررا پشت سرم میبندم. روی تخت صاف میشیند و بھ فرش خیره میشود. چانھ اش خفیف میلرزد و بادستهایش ڪلنجار میرود. چندقدم جلو میرود و نفسم را پرصدا بیرون میدهم.
_ عذرمیخوام بے اجازه اومدم...ولے...دیگھ طاقت نیاووردم...بیرون...بیرون همه نگرانتن...تاڪے میخوای تو اتاق بشینے و چیزی نگے...
ڪلافھ دستش را مشت میڪند و میگوید: حوصلتو ندارم!
ڪنارش مینشینم و بااحتیاط نزدیڪش میشوم.
_ میدونم!...ولے...خواهش میڪنم...نمیتونے بگے چے شده؟!
سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد...
_ ببین یلدا... یحیے داره دیوونه میشھ.حس میڪنم یچیزی میدونھ!.. اما داره خودشو میخوره!!
بغضش میترڪد
_ آره....نفهمیدم چے میگھ...یحیے ازاولش میدونست!..
_ نمیفهمم....چے میگے!!
گریھ اش شدت میگیرد..
_ احمقم....محیا من یھ احمقم!!...
_ چے شده؟!
باترس دستم را دورش حلقه میڪنم و میپرسم: تروخدا بگو....نگران ترم نڪن!
_ سهیل!...س...سهیل...
_ سهیل چے؟!...دیوونه گریھ نڪن.....
به چشمانم نگاه میڪند.دلم میلرزد.... خودش را درآغوشم میاندازد و هق هق میزند...
_ سهیل ...سهیل قبلا...قبلا...نامزد داشتھ.
دهانم قفل مے شود...زبان درڪام نمے چرخد... سرم تیرمیڪشد.حتما اشتباه شنیدم...
_ یلدا یبار دیگھ بگو!!
چیزی نمیگوید فقط صدای گریھ اش هرلحظھ بلند ترمیشود.
چندتقھ محڪم بھ در میخورد
_ چے شده!!؟
صدای عصبے و جدی یحیـے مرااز جا میپراند...شالم راروی سرم میڪشم ...
_ میخوام بیام تو!...
دودقیقھ صبرمیکند وبعد داخل مے آید. آستینهای پیرهنش را تا زده...موهای خیسش روی پیشانے اش ریخته. عمو و زن عمو به خانھ ی حاج حمید رفتھ اند.یحیے هم تا ده دقیقه پیش درحمام بود... چندقدم جلو مے آید و مقابل یلدا زانو مے زند. دودستش را میگیرد و تڪان میدهد: یلدا!؟...چتھ!..چے شده!...
یلدا سرش رااز روی شانھ ام برمیدارد و به چشمان یحیی نگاه میڪند.پشیمانے در هق هق اش موج میزند..پشیمانے بابت اینڪھ بھ حرفهای یحیے گوش نڪرده.یحیے دستهای یلدارا میڪشد و اورا درآغوش میگیرد..محڪم و گرم... سرش را روی شانھ اش میگذارد و بادست موهایش رانوازش میڪند..
_ عزیزدل داداش چت شد یهو؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
#تلنگرانه
خواهرم
اگر زیبایی گيسوانت
عنوانیست
که در «شعرها» ستایش میشود...
حجاب و حیای تو😌
عنوانیست که در
«#قرآن» ستایش و
تأکید شده است👌
#حجاب
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#افکار_منفی رو دور کن✅
⏰ 1 دقیقه
استاد #فاطمی_نیا رضوان الله تعالی علیه
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
004.mp3
2.47M
#جهاد_تبیین 4
✅ #مومنین_باید_فعال_و_پرکار باشند. نصیحت غریزه مومن هست...👌
⭕️ #مومنان_ساکت همیشه موجب مظلوم ماندن #ولایت میشن...
#استاد_پناهیان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi