eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
685 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌸🍃🌸🍃🌸 ❣وقتی کسی که دوستش داریم بیمار میشه😔 میگیم است...👌 اما اگر شخصی که دوستش نداریم بیمار بشه🥀 میگیم عقوبت الهیست!! وقتی کسی که دوستش داریم دچار مصیبتی میشه، میگیم از بس که خوب بود...❤️ اما اگر کسی که دوستش نداریم، دچار مصیبت بشه 😢 میگیم از بس که ظالم بود!!❌ مراقب باشیم....❗️⛔️ الهی را آن طور که دلمون میخواد تقسیم نکنیم...‼️ همه ما عیبهای زیادی داریم 👌 که اگر لباسِ سِتر (پوشش)از طرف نبود، گردنهای ما از شدت خجالت خم میشد...🥀 پس تا دیر نشده به جای از دیگران، به اصلاح عیوب خودمون بپردازیم🙈 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رسانه الهی
یاد آوری ✅✅✅ از همین امروز شروع کنیم 👌 فقط یک همت و یک اراده و یک یا علی میخواد💪💪💪💪💪 خیلی از دوستان ابراز لطف داشتند و تشکر کردند بابت برنامه ی نماز قضا 😍😍 فقط یک هفته اجرایی کنید هفته های بعد هم اجرا میشه مطمئن باشید شک نکنید ✅ از همین امروز اراده کنید و شروع کنیم💪💪💪 انشالله موفق باشید ✅ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5940792269836651432.mp3
12.42M
➖تنها یک است ، ➖تنها یک سرّ است ، ☜همان " " که همه هزاران بار شنیده‌ایم و خوانده‌ایم ، که اگر دنیا آن را نفهمد و بسمت آن نیل نکند؛ مقام مدیریتی ( عرشی ) ، را نخواهد شناخت ، و هیچ تغییری در احوال عالم ، رخ نخواهد داد! آیا دنیا آیا بشر آیا مردم ، این راز را فهمیده؟ و بسمت آن در حال حرکت اند؟ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
‍ #داستان_کوتاه #عاشقانھ #قسمت_اول چادر گلدارش را دوگره ریز دور ڪمرش زد و سرجاروی زهوار دررفتھ را
در طوسے رنگ با صداے جیر ڪوتاهے باز شد . برق شوق در شفق چشمان گل بهار بھ خاموشے نشست. مردی چهار شانھ با مو و محاسن جوگندمے ڪھ در چهار چوب در ایستاد برادرش هادی بود . یڪ دستش را بھ پر چارقدش گرفت و باسر سلامے ڪوتاه ڪرد..نھ آنڪه از دیدن هادے ناراحت باشد...نھ ! انتظار آمدن دیگرے را داشت... هادی یڪ قدم عقب رفت و مهتاب نیمے ازچهره ی گرفتھ اش را روشن ڪرد. چشمانش خستھ تراز آن بود ڪھ بخواهد با اشڪ حرفش را بزند! لب هایش بهم خورد و تنها بھ یڪ جملھ اڪتفا ڪرد : چادرتو سر ڪن ، بیا! ڪارت دارن... سوز بھ جان گل بهار نشست، بھ خود لرزید و ڪاسھ ی فیروزه ای روی زمین افتاد و... صدتڪھ شد... ✽✽✽ هادی مردد قدمے دیگر برداشت و چیزی درگوش پاسدار جوان گفت. پاسدار نیم چرخے زد و نگاهے گذرا بھ چشمان گل بهار انداخت... راهروی بلندے ڪھ درآن جلو مےرفتند نمور ، تاریڪ و سرد بود. گویے قصد تمام شدن نداشت... گل بهار چادرش را ڪمے بیش از قبل جلو ڪشید و ڪیپ رو گرفت. دیگر خبری از گونھ های انارے اش نبود...درعوض گرد مرده بھ صورت و حتے چادرش پاشیده بودند. انتهای راهرو دری بود ڪھ رو بھ سالنے بزرگ باز مےشد. دو طرف سالن محفظھ هایـے ڪوچڪ ردیف بھ ردیف قرار داشتند...محفظھ هایـے ڪھ بوے مرگ میداد...بوے سرد خانھ. پاسدار چندقدم بلند برداشت و رو بھ مردی ڪوتاه قد ایستاد... گل بهار از پشت سر پیراهن هادی را ڪشید . هادی اما شرم داشت ڪھ برگردد...نمیدانست از چھ! تنها دیگر روے نگاه ڪردن بھ چشمان معصوم گل بهار را نداشت...چشمانے ڪھ مدام سوالے جدید در آن جان مےگرفت...سوالے مانند: اشتباه نیامده ایم!؟...اگر سید بیاید و پشت در بماند چھ؟...آن مرد قد ڪوتاه چھ ڪسے است؟...نڪند شوخےات گرفتھ؟...بیا برگردیم.... مرد چشمے آرام بھ پاسدار گفت و با تواضع جلو آمد..سلام مختصرے ڪرد و گفت: اینجاست... انگشت اشاره اش محفظھ ی میانے درردیف دوم را نشان میداد... گل بهار دست انداخت و بازوی هادی را محڪم گرفت!...تنها برادرش...گویـے مےخواست بفهماند ڪھ باز باید مثل بچگےشان هادی ڪارے ڪند...تا همھ چیز درست شود...مرد ڪھ بنظر مےرسید مسئول سردخانھ باشد در محفظھ را باز ڪرد و ڪشوی بزرگے را بیرون ڪشید...ڪیسھ ای مشڪے رنگ روی ڪشو دل گل بهاررا آشوب ڪرد.. مسئول سردخانھ بعداز مڪثے ڪوتاه و نگاهے پر درد بھ چهره ے هادی ، زیپ ڪیسھ ے مشڪے را بھ آرامی ڪشید... عطرے آشنا درفضا پیچید... پاهای گل بهار بھ سستے نشست و اورا وادار ڪرد ڪھ خود را میان بازوان برادرش بیندازد... شانھ ے راستش را بھ سینھ ی هادی تڪیھ داد و رو گرداند از چیزے ڪھ مقابلش آورده بودند. درمانده مرگ را فروخورد ...هادی دستش را بھ دور گل بهار حلقھ ڪرد و پرسید: خودشھ...؟ گل بهار بارے دیگر بھ ڪیسھ نگاه ڪرد... دنیایش رو بھ همان رنگ میرفت. ظلماتے محض... چھ چیز را باید شناسایـے مےڪرد...؟ از ڪجا باید مےفهمید ڪھ پیڪر مقابلش سیدجان اوست...؟ از پیڪرے ڪھ بےسر مانده یا... پرنده ی وجودش درسرماے بے ڪسے مےلرزید.اما بغض چون تڪھ سنگے سخت در گلویش گیر ڪرده بود!...بهت و ناباوری بھ جانش چنگ مےزد. قرار بر آمدن بود...اما نھ اینطور!... نگاهش میلغزید و چفیھ ی نیم سوختھ پیڪر را میڪاوید . سوسوے امید در جانش آخرین تلاش را مےڪرد تا روشن بماند!...دست دراز ڪرد و چفیھ را ڪمے بالا آورد نگاهش ڪھ بھ گره ڪور قسمت پایینش افتاد ، سرے تڪان داد و زمزمھ ڪرد : یازهرا !... نھ! بهارے ڪھ تبدیل بھ باران خزان شده بود ....از گوشھ پلڪش فروریخت...چفیھ را روی صورتش گذاشت و تمام توانش را خرج باران وصالش ڪرد.سید عادت داشت پلاڪ و زنجیرش را درمیان چفیھ اش گره مےزد. ✒نویســنده: ♡داستان کوتاه دوقسمتی♡ رمانهای عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 👇👇👇👇👇ادامه
گل بهار خم شد و سرش را روے سینھ ے پیڪر گذاشت... صدای زجھ اش درفضای سردخانھ مےپیچید...بھ پیراهن خاڪے سید چنگ زد و آخرین توانش را وقف جان دادن ڪرد...بوے خون مشامش را پر ڪرد؛ خونے ڪھ آغشتھ بھ عطر نرگس شد.سرش را بلند ڪرد و نالھ زد : حالا چه جورے اسپند دور سرت بگردونم... هادی شانھ های رنجور و ظریف گل بهار را گرفت و بلندش ڪرد، او اما دست برادرش را پس زد و دیوانھ وار دڪمھ های پیراهن سید را یڪے یڪے باز ڪرد... مسئول سردخانھ گوشھ ای آرام اشڪ میریخت..هادے مبهوت و باملایمت زمزمھ ڪرد: دورت بگردم دارے چیڪار مےڪنے....نڪن بهار ! او گوش نمیداد...تنها بھ یڪ چیز فڪر میڪرد...سربندے ڪھ وصلھ ے سینھ همسرش بود!... مقابل چشمان هادی سربند را ازاد ڪرد و روی قلبش گذاشت... وجودش از هجوم اشڪ و بغض سخت تڪان مےخورد و دستانش پیڪر مردش را نوازش مے ڪرد... باری دیگر خم شد و لبهایش را روی دست زخمے سید گذاشت... انگشتر عقیق و فیروزه اش را بوسید ... همھ چیز سرجایش بود...جز سری ڪھ بھ امانت داده بود... ✽✽✽ گل بهار خودش را تا دم سفره ی رنگے اش ڪشاند...ساڪ خاڪے را ڪنار آینه گذاشت.. نگاه سردش را گرداند...چهره ی مظلوم سیدجانش میان قاب گردویـے... اشڪے ڪھ بےاراده مےآمد را با پر چارقدش گرفت و قاب عڪس را از روی دیوار برداشت. شیشھ ی وجودش را ڪھ ترڪ خورده بود گوشھ اے نشاند. قاب را بھ سینھ چسباند و سربند را از درون ساڪ بیرون آورد...لڪھ های خون بخشے از نوشتھ ی یاحسین را پوشانده بودند. سفره را از زیر نظر گذراند...سھ سین از پیش آماده شده...با ساک و سربند و.... سیدجان...شد شش عدد...یڪے دیگر مانده.چشمانش راریز ڪرد... ماهے دم حریرِ تنگ بلور روی آب آمده ... مرده بود!... همانے ڪھ گل بهار بود!....تبسمے تلخ لبهاے گل بهار را پوشاند.. باری دیگر بھ عڪس نگاه ڪرد... لبخندے سیاه و سفید چون آتش بھ جانش افتاد.. _ هفتمین سین سرت بود ڪھ جا ماند....🥀 ✒نویســنده: ❧ کپی باذکر نام نویسنده مجاز است ❧ این داستان ذهنـےمرتبط بھ ۸ سال دفاع مقدس میشھ ♡داستان کوتاه دو قسمتی♡ رمانهای عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا