فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب بگو که ای خدا
شرمنده تم شرمنده تم 😔
وا کن به روی من دَرو
من هر چی باشم بنده تم 😭😭😭
#شب_لیله_الرغائب
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
پذیرفتن تفاوتهای بین افراد، باعث میشه بهسادگی دیگران رو قضاوت نکنیم👌
🔘 نتیجۀ #قضاوت غلط نسبت به دیگران:👇
1⃣ تحقیر بیدینها توسط دیندارها😎
2⃣ تنفّر از دیندارها توسط بیدینها😖
بهترین مربی انسانها، شرایط زندگی اونهاست✅
باید در زندگی مهارت «مخالفت با #هوای_نفس» پیدا کنیم💯
❌ #هواپرستی فقط برای بدا نیست، سراغ خوبا هم میاد👌
#پندانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
❌مادرش رو بُرده گذاشته خونهی سالمندان🙈
دو تا سگ آورده داره بزرگ میکنه!😱
بعد، دم از #زن_زندگی_آزادی میزنه🧐☹️
#سلامآزادیخواه❗️❗️❗️🚺
#تلنگر
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
Part12_مسئله حجاب.mp3
10.83M
🧕#حجاب از دیدگاه #شهید_مطهری
📌#حدود_پوشش از نظر اسلام(2)
#مسئله_حجاب12
#احکام_اسلام
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
مشکل گم شدن کنترل حل شد✅
هر وقت گم شد زنگ بزنین پیداش کنین😁😁😄😄😂😂🤣🤣🤣
#زنگ_تفریح
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق #رمــــــا #طـــعم_سیبـ به قلم⇦⇦ 🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹 #قس
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
#رمــــــــــان
#طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
#قسمٺـ_بیستـ_و_پنجم:
اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن...
چمدون ها روی زمین بود.
از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم...
رفتم سمت تاکسی ها...
دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره...
گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن...
دایی رضا!!!
ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران...
با بی میلی جواب دادم:
-بله؟
-علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟
-سلام دایی جان!این چه حرفیه...
-خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت!
-نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم...
داد زد و گفت:
-این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی...
بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم...
راننده تاکسی زد روی شونم:
-دادش کجا میری؟
-نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
-تا سه راه چقد میبری؟؟
رفت سمت ماشین سوار شد و گفت:
-بیا با انصاف میبرم.
رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم...
به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون...
نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم...
زن دایی آیفون رو برداشت و گفت:
-کیه؟؟
-سلام زندایی...
-سلام علی جان بفرما بالا...
درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا...
دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال...
اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت:
-سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟
خندیدم و گفتم:
-دایی این چه حرفیه نگو...
زندایی_ رضا جان آنقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه...
بعد هم رو کرد بهم و گفت:
-بیا علی جان...بیا داخل...
رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق...
نشستم پشت پنجره...
سرمو گذاشتم بین دوتا دستم...
تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!!
فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد...
باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته میفته...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi