eitaa logo
رسانه الهی
344 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
679 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی_آنلاین_ای_عشق_شور_انگیز_محمود_کریمی.mp3
15.05M
🌺 (ع) 💐ای عشق شور انگیز 💐ای شور آتش خیز 🎙 👏 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_حسین_آمد_مسلمان_کرد_ما_را_حجت_الاسلام_عالی.mp3
2.82M
🌺 (ع) حسین آمد کرد ما را❤️ بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 🎙حاج اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - ز کدام باده ساقی به من خراب دادی - رسولی.mp3
5.78M
🌺 (ع) 💐ای مهربان امام 💐بر محضرت سلام 🎙 👏 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ #رمان ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_چهارم وسایل کیفش را که روی زمین پخش‌شده بود، به‌سرعت جمع کر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ دلسا بیرون مسجد ایستاده بود و مدام سرک می‌کشید. پوزخندی روی لبانش، جا خوش کرده بود. اما وقتی ستاره نزدیک‌تر شد، با دیدن صورت آرایش‌کرده‌اش، خشکش زد. حسادت مانند اسبی وحشی به چشمانش تاخت. اما سعی کرد طوری برخورد کند که انگار با چند دقیقه قبل تفاوت چندانی نکرده‌است. گرهی در ابروانش انداخت تا اعتراضش را به این‌همه تأخیر نشان دهد: - معلومه کجایی؟ نکنه رفتی دو رکعت نماز به کمرت بزنی که الان اومدی؟ و بعد خیلی سریع، حالت چهره‌اش را تغییر داد و قاه‌قاه خندید. -ولی جونِ ستاره! خیلی جذاب پرت شدی رو زمین. کاش جزوه‌ای، چیزی هم دستت بود و یکی از برادرهای مسجد برات جمع می‌کرد... و بعد فیس تو فیس و... جمله آخر، به قدری صدایش را نازک کرد که انگار داشت صحنه‌ی عاشقانه فیلم هندی را تعریف می‌کرد. ستاره دندان‌قروچه‌ای به دلسا رفت: «تو حرف نزنی نمی‌گن لالی. برو ماشین بگیر بریم، دیر شده.» -نوکر خانمم شدیم. هرچند تو عرضه ماشین گرفتنم نداری. بعد انگار در یک مسابقه خیلی مهم پیروز شده باشد، جلو افتاد تا دربست بگیرد. یک پژو نقره‌ای، جلویشان توقف کرد. دلسا با اشاره دست به ستاره که عقب‌تر ایستاده بود، فهماند که ماشین گرفته است. صدای بوق ماشین‌ها بلند شد‌؛ پژو نقره‌ای با توقف دوبلش راه خیابان را بند آورده بود. ستاره قدم‌هایش را تند کرد و سوار ماشین شد. راننده مرد میان‌سالی بود. از آینه جلو ماشین، نگاهی به عقب انداخت و از دلسا پرسید: «خانما! کجا تشریف می‌برین؟» و بعد هم لبخند معناداری نثار دلسا کرد. ستاره داشت با تعجب به رفتار مرد راننده نگاه می‌کرد. دلسا، پشت چشمی نازک کرد. انتخاب شدن دلسا برای پاسخ به این سؤال، از نظر او برتری‌اش نسبت به ستاره، در همه زمینه‌ها مخصوصاً زیبایی به حساب می‌آمد. بر اساس محاسبات خودش در این برتری با عشوه پاسخ داد: «رستوران سرو.... نا....ز» راننده هم انگار که جواب مثبتی از دلسا گرفته باشد، ضبط ماشینش را روشن کرد و هر از گاهی، از آینه نگاهی معنادار به دلسا می‌انداخت. دلسا احساس می‌کرد، در کانون توجه کره زمین قرار گرفته است. گاهی روسری‌اش را باز می‌کرد و دوباره می‌بست. ستاره نگاهی به دلسا انداخت که داشت در آینه کوچکش خط چشمش را کنترل می‌کرد. با دست روی پایش زد و گفت: «یعنی خاک بر سرت!» دلسا خنده مستانه‌ای کرد. انگار که ستاره به او گفته باشد، دوستش دارد. بعد با اشتیاق بیشتری به کارش ادامه داد. چهل دقیقه بعد، جلوی یک رستوران پیاده شدند. ستاره نگاهی به راننده انداخت تا خداحافظی کند. اما وقتی دید، نگاه راننده از آینه روی صورت دلسا متوقف شده، منصرف شد. بدون هیچ کلامی پیاده شد و در ماشین را محکم بست. نگاهش به تابلوی بزرگ سردر رستوران افتاده بود؛ رستوران سروناز. بعد از پنج دقیقه، دلسا هم به او پیوست و در حالیکه تکه کاغذ کوچکی را در کیفش جا می‌داد گفت: «بریم، بریم.» ستاره، بی‌توجه به حرف دلسا، نگاهش را به فضای بیرون رستوران داد. اکثر مشتریان رستوران گروه‌‌های دختر و پسری بودند؛ جوانانی که دسته‌دسته برای گذراندن اوقاتشان، به آن‌جا پناه می‌بردند. قبل‌از ورود به رستوران، داخل پیاده‌رو، نورپردازی ویژه‌ای به چشم می‌خورد. چراغ‌های طلایی سلطنتی که رقص نور زیبایی را اجرا می‌کرد. دور تا دور چراغ‌ها آویزهای آبی طلایی زیبایی بود که موقع رد شدن مشتری‌ها، صدای دل‌انگیزی ایجاد می‌کرد. سطح پیاده‌رو نیز، چمن‌کاری شده بود. و یک نوازنده گیتار کنار درخت بید مجنون، با نواختنش باعث جذب مشتری زیادی شده بود. ستاره و دلسا که محو فضای بیرونی رستوران شده بودند، از روی چمن‌ها گذاشتند. پله‌ها را بالا رفتند. درِ چشمی که باز شد، باد خنک کولر، همراه با صدای موسیقی تندی به استقبالشان آمد. باد کولر، موهایشان را در هوا به حرکت درآورد. روسری نارنجی دلسا از روی سرش سر خورد و روی شانه‌اش افتاد. در دلش از باد کولر، قدردانی کرد و خودش را به باد تندی سپرد که چنین تقدیری را برایش رقم زده‌است. کمی که جلوتر رفتند، پسری قدبلند با موهای نسبتاً فر، از آن‌ها استقبال کرد. نویسنده: ف.سادات{طوبی} ❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید.👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210318-WA0020.mp3
1.58M
🌺 (ع) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💐به خدا دنیارو نمیخوام 💐بی ابالفضل(ع) 🎙 👏 👌فوق زیبا اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 رسانه الهی 🕌@mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 ⚠️پنج علت نمازهای روزانه از زبان رسول خدا‌‌(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) 📌چرا می‌خوانیم؟ ✍صبح، آغاز فعالیت شیطان است! هر که در آن ساعت نماز بگذارد و خود را در معرض نسیم الهی قرار دهد، از شر در امان می‌ماند.👌 ‌📌چرا می‌خوانیم؟ ✍ظهر، همه عالم تسبیح خدا می گویند؛ زشت است که امت من تسبیح خدا نگویند. و نیز ظهر وقت به جهنم رفتن جهنمیان است! 👈هر که در این ساعت مشغول عبادت شود، از جهنم رفتن بیمه می‌شود.👌 📌چرا می‌خوانیم؟ ✍عصر، زمان خطای آدم و حواست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستور خداییم.✅ 📌چرا می‌خوانیم؟ ✍مغرب، لحظه‌ی پذیرفته شدن حضرت آدم است و ما همه به شکرانه آن، نماز می‌خوانیم.🤲😍 📌چرا نماز عشا میخوانیم؟ ✍خداوند متعال نماز عشا را برای روشنایی و راحتی قبر امتم قرارداد.🌸 📙علل الشرایع ص۳۳۷ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸