🧨 #حــــق_الناس یعنی ...
من با گناهانم نگذارم ؛ سایر
مشتاقانِ ظـھور #امــام_زمان_عج
آقــا را ببینند ... 😢
#تلنگرانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_پانزدهم ستاره خودش را مشغول بند کیفش کرد. نگاهش را به سمت ک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_شانزدهم
ستاره تازه یاد گلی افتاد که گوشه موهایش بود. نگاهی به مینو انداخت. مینو چشمکی به معنای تأیید کارش تحویلش داد. رز سفید را از میان موهایش بیرون کشید. گلبرگهایش را با شستش نوازش کرد.
-ببخشید بدون اجازه صاحبش بود..
جلوتر رفت، آنقدر نزدیک که دستش به لبه کت کیان برسد. رز سفید را سر جیبش گذاشت، کنار همان دستمال قرمز.
-خب دیگه! برگشت به صاحبش، حلال شد.
بعد درحالیکه میخندید، عقب عقب فاصله گرفت.
کیان ای جانم گویان، گل را برداشت و بو کرد.
آرش درحالیکه قهقهه میزد و از شدت خنده ،دستش را روی ران پایش میکوبید گفت:« ستاره رو نکرده بودیها! امشب فاز جدیدتو رونمایی کردی. ایول داری بابا! تو که دل این کیان بیچاره رو ششدونگ به نام خودت زدی.»
کیان رز سفید را میان انگشتانش چرخاند. سرش را به معنای تایید تکان داد.
-آی گفتی! آی گفتی! از ششدونگ هم یه چیزی اونور تره... خوش به حال دل من امشب....
جملهی آخرش را به سبک ترانه و بلند خواند. بهطوریکه چندنفری برگشتند و به آنها خیره شدند.
ستاره نخودی خندید. مینو بادی به غبغب انداخت و از اینکه نقشه رمانتیکش حسابی جواب داده بود، احساس غرور میکرد.
بعد از اینکه کیان از حس خوانندگیاش بیرون آمد،گردنش را کمی کج کرد و گفت: «پری خانم نمیگن ما کی دوباره میتونیم ببینیمشون؟»
آرش دستش را روی شانهی کیان گذاشت.
-اگه فکر کردی اینطوری میتونی ازش شماره بگیری، کور خوندی داداش.. تا هفت خوان رستمو نگذرونی، معلوم نشه صلاحیتداری یا نه، شماره بده نیست. من بعد از کلی آزمونوخطا شمارشو گرفتم، تازه اونم در راستای کارای فرهنگی و تحت شرایط و ضوابط خاص تو دیگه قضیهات خیلی فرق میکنه...
کیان خودش را مظلوم گرفت و چشمکی به آرش زد
-ای بابا! حالا ما رو جزو همون کارای اداریتون جا بدین، از ماهم حلال بشه.
مینو وسط حرفشان پرید:
«ستاره داره دیر میشهها. من میرم ماشینو بیارم جلو. زودتر بیا...»
مینو که رفت، ستاره رو به آرش و کیان گفت: «ممنون بابت امشب. خیلی باغ باصفاییه همه چی جور بود.»
آرش احساس کرد باید جمع سهنفره را ترک کند. بنابراین خیلی کوتاه خداحافظی کرد و رفت.
ستاره معذب بود.
-خب دیگه من برم.
کیان بدون مقدمه گفت: «اگه دلم برات تنگ شد، چهکار کنم؟»
اولین باری بود که ستاره این حرف را از زبان پسری نسبتبه خودش میشنید. دلش نمیخواست پاسخی بدهد. دلش نمیخواست باور کند، پسری مانند او فقط در یک ملاقات، انتخابش کرده باشد. از طرف دیگر بدش نمیآمد جلوی بقیه خاص باشد و بدرخشد. با این حال هنوز خط قرمزهایی برای روابطش داشت.
«شما خیلی لطف دارین. مسئول هماهنگی مهمونیها آرشه.. اگه مهمونی بود و من تونستم بیام، خوشحال میشم ببینمت.»
کیان که انگار چارهای نداشت. دلش را خوش کرد به آخرین کلمهای که ستاره گفته بود. سرش را پایین انداخت.
-باشه.. هرچی تو بگی..
بعد در چشمان قهوهای ستاره خیره شد.
-آرش راست میگه برا خودت ملکهای! همه دخترهای امشب یه طرف،تو هم یه طرف.
رز سفید را بوسید و دوباره سرجیبش گذاشت.
❌ ❌کپی رمان به هر نحو ممنوع!
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
16.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 #میلاد_امام_زمان(عج)
🔆 #روز_امید
پناه تمامِ جهانی یا#صاحب_الزمان_عج
🎙 #پادکست بسیار شنیدنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#تلنگر
⚠️مراقب #لایک زدنهامون باشیم!!
🌷 امامجواد(علیهالسلام) :
⭕️مَنِ اسْتَحْسَنَ قَبیحا کانَ شَریکا فیهِ؛
⚠️هرکه گناهی را تحسین و تایید کند،
در آن #گناه شریک است.
📚کشف الغمّة، ج ۲ ص ۳۴۹
#در_محضر_اهل_بیت_ع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸