eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
693 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part07_مطلع عشق.mp3
15.48M
💞 مجموعه ای از پندها و نصایح حضرت به زوج های جوانی که توفیق یافته اند خود را با آهنگ کلام ایشان آغاز نمایند.❤️ 🎧 🎙راوی : یاسر دعاگو ✅ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_شصت_وچهارم صدای دلسا در گوشش اکو می‌شد. -وای.. عزیزم، ببخشید...
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ خط چشمی که کشیده بود، از زیر پلکش پایین ریخته بود. رد سیاهی از اشک و ته‌مانده‌های خط چشم، روی صورتش خودنمایی می‌کرد. رژ لبش ماسیده بود. شاخه‌های نامنظم موهایش در هوا آویزان بود. از دیدن خودش با آن حالت، از خودش منزجر شد. خیلی سریع لوازم آرایشش را بیرون آورد تا اثرات برجامانده از دعوایش با دلسا را سر و سامان دهد. از سرویس بهداشتی خارج شد، در حالی‌که داشت زیپ کیفش را می‌بست، صدای آشنایی به گوشش خورد. -خانم شکیبا؟ تعجب در تمام اجزای صورتش جا گرفت. لحظه‌ای فراموش کرد کجا ایستاده. سرش را بالاتر گرفت. . فرشته خنده‌رو همراه با دختری که بنظرش آشنا می‌رسید اما نمی‌دانست کجا او را دیده، جلویش ایستاده بودند. انگار آثار بغض، هنوز در چهره‌اش پیدا بود. -ستاره حالت خوبه؟ اینجا چکار میکنی؟ یادمه گفتی حقوق می‌خونی. عضلات صورتش طوری از دیدن فرشته وا رفته بود که حتی نمی‌توانست درست صحبت کند، انگار با تکان خوردن فکش، اشکش هم در می‌آمد. تلاش کرد چیزی بگوید. -خب! اتفاقی.. فرشته جلوتر آمد، نگران پرسید: « اتفاقی افتاده؟» فکش می‌لرزید. -نه! چیزی نشده! و تلاشش برای پنهان کردن حالش بیهوده بود، چرا که اشک‌های بی‌وقفه‌اش بر طبل رسوایی‌اش می‌کوبید. دوباره تمام زحمتی را که چند دقیقه پیش، جلوی آینه کشیده بود، به هدر رفته دید. آبی به صورتش زد و هرچه را که طرح ریخته بود، پاک کرد. فرشته، ستاره را به طرف نماز خانه هدایت کرد و قول داد که بعد از تمام شدن کلاسش به او سر بزند. ستاره با چهره‌ای پرغم، زانوهایش را بغل کرده بود و سرش را بر چادرنماز روی پایش، تکیه داد. حدود چهل دقیقه بعد، فرشته کلاسور به دست وارد نمازخانه شد و کنار فرشته نشست. دستش را به آرامی روی بازوهای ستاره کشید. لبخند محزونی روی لب‌هایش نقش بست. -کی دوست منو به این روز انداخته، خودم برم پدرشو در بیارم؟ هان! بینی‌اش را بالا کشید. -چیز مهمی نیست، با یکی از دوستام بحثم شده. دلم خیلی گرفته. جمله آخری را با بغض، به زبان آورد و نم اشک دوباره در چشمانش ظاهر شد. تلفنش مدام زنگ می‌خورد و ستاره رد تماس می‌داد؛ مینو بود. فرشته لبخند امیدوارکننده‌ای به لب داشت. - برای دعوات که نمیتونم کاری بکنم، ولی برای دل خوشکلت چرا، همچین دل گرفتتو وا کنم که دو متر گشاد بشه. ستاره طوری زد زیر خنده که اشک آماده لبه‌ی پلکش، همراه با پخِ خنده‌اش پایین جهید. -بیا! دیدی! دلتم وا شد. ستاره با صدایی که از داخل بینی‌اش بیرون می‌آمد گفت: «آخه فکر می‌کردم الان میگی، چی شدی عزیزم نگران نباش، حل میشه! درکت می‌کنم، جوابت خیلی دور از انتظارم بود. خوش به حالت چقدر شادی! کاش منم مثل تو بودم.» -خب، جدیدا از ما دوری می‌گزینی! میای تو سرویس دانشکده ما و در میری، هان؟ دیگه گیرت انداختم، بیا عکس‌های دخترخالمو نشونت بدم، روحت تازه بشه. نیم ساعتی بود که صدای خنده‌شان کمی بلند شده بود. ستاره حالش عوض شد و دوست داشت مدت بیشتری را کنار فرشته باشد، اما فرشته وقتی با خبر شد که استادش از او خواسته فورا به اتاقش برود، گونه ستاره را بوسید و رفت. با رفتن فرشته، دوباره تمام غم‌های عالم روی دلش آمد. سرش را روی زمین گذاشت و چادر نماز را رویش کشید. چشمانش را بست، اما تصویر دعوایش با دلسا، لحظه‌ای از جلو چشمش کنار نمی‌رفت. قطرات اشک از گوشه چشمان بسته‌اش، روی چادر نماز ریخت و در حافظه‌اش ثبت شد. صدای گوشی چنان او را از جا بلند کرد، که قلبش به شدت تیر کشید‌؛ خواست رد تماس بدهد که اسم عمو را روی صفحه گوشی دید. -سلام، ستاره بعد کلاس میایم دنبالت. باید بریم شهرستان،مراسم ختم. صدای گرفته‌ و خش دارش، انگار از ته چاه بیرون می‌آمد. چند سرفه کوتاه کرد، تا صدایش کمی صاف شود. -عمو، شما برین. من درس دارم نمی‌تونم بیام آخه. و چند سرفه کوتاه دیگر. نگرانی در لحن صدای عمو آمیخته شد. -چرا صدات گرفته، عمو؟ گریه کردی؟ -نه عمو! یکم گلوم گرفته، بی‌حالم. اومدم تو نمازخونه دراز کشیدم. احساس کرد سرماخوردگی، بهانه خوبی است تا از شرّ یک مسافرت کسل‌کننده خلاص شود. بهانه‌اش انگار قابل قبول بود؛ عمو توصیه‌هایی را بابت خانه کرد و تلفن را قطع کرد. در دلش خطاب به خدا تشکر کرد. "گرچه روز گندی بود ولی دمت گرم، خوشحال کننده ترین خبری بود که می‌تونستم، بشنوم" : ف.سادات{طوبی} ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 یعنی چه؟ 💯✨⤵️ نجات انسانها یعنی چه؟ نجات انسانها از چه چیز؟ از اسارت طبیعت؟ از اسارت انسانهای دیگر که معنایش آزادی انسان از انسان است؟ اینها درست است ، اما آنچه مقدم بر اینهاست‌👇 نجات انسان از خودی خود و از خود و از خودِ محدودش است👌 و تا انسان از خود محدود خویش نجات پیدا نکند هرگز از اسارت طبیعت و اسارت انسانهای دیگر نجات پیدا نمی‌کند👌 ✍، انسان کامل، ص 84 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_شصت_وپنجم خط چشمی که کشیده بود، از زیر پلکش پایین ریخته بود. رد سی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره با اینکه در دنیای غمش فرو رفته بود، اما از اینکه چند شب می‌توانست نگران اتفاقات خانه و زن‌عمویش نباشد و راحت سرش را روی بالش بگذارد، آسودگی کوچکی را گوشه قلبش احساس می‌کرد. مینو پیام داده بود: «کجا غیبت زده؟ کیان می‌تونه آرومت کنه، بگو کجایی بیاد همونجا» با تردید نوشت. -خودم میام، کجایین؟ بعد از چند دقیقه که از نظر ستاره طولانی بود، جواب رسید. -بیا پشت ساختمون کلاس، تو چمنا نشستیم. بعد از این‌که آبی به صورتش زد وچشم‌های پف کرده‌اش را ترمیم کرد، رنگ و لعابی هم روی صورتش پاشید. از دور مینو و آرش و کیان را دید که در حال جر و بحث بودند. کمی آن‌طرف‌تر دلسا ایستاده بود. نمی‌دانست آن‌جا چه می‌کند. "یعنی مینو می‌خواست آن‌ها را با هم آشتی دهد." نزدیک‌تر رفت و بدون هیچ سلامی، کنار مینو نشست. کیان کمی خودش را به ستاره نزدیک کرد. -خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ بدون درنظر گرفتن کیان و سوال‌هایش پرسید: -این دختره این‌جا چکار می‌کنه؟ مینو با بالا دادن ابروهایش به دلسا چیزی را فهماند. دلسا جلو آمد. انگشتانش را در هم فرو برده بود، گاه جدایشان می‌کرد و با بند کیفش مشغول می‌شد. چیزی که دلسا سعی در پنهان کردنش داشت، از چشمان ستاره هم مخفی نماند؛ لرزش دستانش. " دوباره چه نقشه‌ای تو کله پوکشه؟ " دلسا حرفش را این‌طور شروع کرد. -خب.. راستش.. یعنی.. می‌تونم برات یه آینه خیلی قشنگ‌تر بخرم. جمله آخر را در حالی گفت که یک ابرویش را بالا داده بود. ستاره در دلش احساس پیروزی کرد، می‌توانست همین را یک عذرخواهی تمام عیار حساب کند، اما انگار طمع کرده بود. - شایدم، نیاز نباشه خرج کنی. یعنی، من اصلا دوست ندارم دوست عزیزم تو زحمت بیفته. می‌تونی به جاش بگی؛ ببخشید و دیگه تکرار نمی‌شه. مینو، بازوی ستاره را فشار داد، به این معنا که؛ تند نرود. ستاره، دست مینو را پس زد. -چی شد؟منتظرم! نگاه دلسا، به مینو بود. انگار منتظر چیزی بود. این نگاه‌ها برای ستاره بی‌مفهوم بود. -ببین ستاره... می‌تونم واقعا از آینه قشنگ‌ترشو بخرم؟ هان؟ نظرت چیه؟ وقتی با نگاه خیره ستاره مواجه شد، حرفش را ادامه نداد. سرانجام بعد از سکوتی نفس گیر تصمیمش را گرفت. سرش را پایین انداخت، همراه با بغضی آشکار. دلش نمی‌خواست غروری که با هر قطره اشکش پایین می‌ریخت، جلوی ستاره له شود. -باشه... باشه... می‌گم! ببخشید... دیگه... تکرار نمی‌شه. بعد خیلی سریع پشتش را به هم‌کلاسی‌هایش کرد و طوری از آن‌ها دور شد، که ستاره آن را در ذهنش یک پیروزی تمام عیار معنا کرد. ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5764934434469972914.mp3
12.75M
🎧 با که بی‌حجاب محشور میشن😱 🎤 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا