eitaa logo
رسانه الهی
408 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
775 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 هیچ چیز در این عالم ثابت نیست! تنها چیزی که ثابت است، است✅👌 بی ثباتی همیشه در همه جا بوده و خواهد بود؛👇 همه چیز در حال است جز خودِ تغییر.✅👌 تغییر، تنها چیزی است که تغییر نمی کند. اساس عالَم بر پایه‌ی تغییر است و زیبایی عالَم هم به همین است.✅ اگر همیشه شاد باشیم، هیچ چیز زیبا نیست؛ همانطور که اگر همیشه غم زده باشیم.🤔 داراییِ همیشگی و فقر همیشگی هم همینطور است؛ و با هم خوش هستند.👌 به قول مولانا:👇 و باید با هم باشند‌. اگر دست شما همیشه مشت کرده و بسته باشد، خوب است؟ 🤔 اگر همیشه باز باشد و هرگز بسته نشود چطور؟🤔 حال و هوای آدم هم همینطور است. شادی خوب است، نه همیشه.👌 به خاطر همین است که حافظ تنها قند،‌ شادی و شیرینی را تمنا نکرده و گفته:👇 علاج دل ما تنها شادی و شیرینی نیست.👌 قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست بوسه‌ای چند بیامیز به دشنامی چند✅ اساساً خدای متعال اگر هلاکت کسی را بخواهد، به او حالت یکسان می‌بخشد. یک شادی همواره و همیشگی به او می دهد و این یعنی مرگ! ولی اگر نجات و هدایت کسی را بخواهد، گاهی و گاهی پیشکش می کند.👌 در آهنگری‌ها، هم آب هست و هم آتش. اگر آهن را در کوره‌ی آتشین قرار می دهند، در ظرف آب سرد هم فرو می برند؛ چون هم لازم است و هم . آتش، باعث می‌شود که آهن شکل بگیرد و آب، به آن "آهن" استحکام می بخشد.👌 نَوَسانات و تغییرات به همین دلیل برای انسان سودمند و مفیدند.✅ به همین خاطر، آدم را در نوسان قرار می‌دهد؛ چون نوسان به سود اوست.✅ اصلا به مردم هم که گفته می‌شود؛ به همین دلیل است!🤔👇 چون از ریشه به معنای است.👇 یعنی وقتی می فرماید: یا ایها الناس؛👇 ای مردمی که حال و حالاتتان یکسان نیست.👌 🔖 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕌 اولین چیزی است که از تو درباره آن سوال خواهند کرد✅ پس حواست باشد🌹👌👌👌 آخرین چیزی که به آن فکر میکنی نماز نباشد✍ 🌺 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️#رمان #ستاره_سهیل #قسمت_شصت_وهفتم رفتنِ تحقیر آمیز دلسا را که تماشا کرد، رویش را به ط
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐ سهیل مینو با دو تا پلاستیک پر از خوراکی سوار ماشین شد. قیافه غمگینی به خود گرفته بود. -کاش مایکی‌ رو هم بیارم. نظرت چیه؟ ستاره وحشت زده گفت: -وای نه تو رو خدا، همسایه‌ها می‌رن به عفت می‌گن. خیلی وسواسیه. بخاطر تمیز نکردن اتاقم کلی حرفم می‌شه باهاش. -باشه بابا! نزنمون حالا! بعد پایش را چنان روی گاز گذاشت و بین ماشین‌ها ویراژ داد که ستاره هرازگاهی جیغی می‌کشید و با گفتن"وای خدا، الان سکته می‌کنم" هیجانش را کنترل می‌کرد. مینو صدای ضبط ماشین را بلند کرد و قهقهه می‌زد. -های دختره؟ چی زدی؟ مینو شکلکی برای پسری که در پژوی 206 در حال رانندگی بود، در آورد و سبقت گرفت. ستاره دستش را روی قلبش گذاشت. -مینو یه‌کم یواش‌تر. مینو زمانی که نزدیک خانه ستاره شد، به حرفش را گوش کرد و صدای ضبط ماشین را پایین‌تر آورد. مقنعه‌اش را که باد از سرش کنده بود، با یک دستش بالا کشید. -بفرمایید، اینم آروم و بی‌صدا که به گوش همسایتون، چیز ناجور نرسه. ستاره نفس راحتی کشید و از ماشین پیاده شد. با این‌که می‌دانست کسی در خانه نیست، اما برای باز کردن این در انگار همیشه باید دلش شور بزند و این یک قانون نانوشته بود. جلوتر از مینو وارد خانه شد. خورشید تازه غروب کرده بود و فضای خانه با هاله‌ای سیاه عجین شده بود. یاد خواب دیشبش که می‌افتاد، تپش قلب می‌گرفت و نفس کم می‌آورد. چراغ‌ها را یکی‌یکی روشن کرد. پنجره‌ها را باز کرد. با این‌که هوای خنک پاییز تنش را می‌لرزاند، اما در آن لحظه حس کرد، اکسیژن هوای بیرون، مهمترین نیازش باشد. -به‌به! چه خوش سلیقه و سنتی. فکر کنم عفت ازون کدبانوهاست. ستاره وسایلش را روی مبل گذاشت. -ازونا که اگر الان بود، اجازه گذاشتن وسایل کثیفی مثل کوله و خوراکی روی مبل رو نداشتیم. -اوهو! چه با کلاسن این زن‌عموی شما. من برم تو حیاط؟ خیلی از تابتون خوشم اومد. -برو، چراغ تو حیاطو روشن کن. فقط آهنگی چیزی نذاری. این همسایه کناری رفیق جینگ عفته، تو حیاطم گوش وایمیسته. اینقدم آدامس نخور، دندونی برات نمی‌مونه‌ها! -اطاعت مامان بزرگی. ستاره از این‌که مینو را بدون اجازه وارد خانه آورده بود، عذاب وجدان داشت. سعی کرد راهی برای آرام کردن خودش پیدا کند. یک روفرشی بزرگ پایین مبل انداخت و وسایلشان را آن‌جا گذاشت. کمی خیالش راحت شد. ولی باز چیزی در درونش می‌جوشید. وارد اتاق شد و یک دست لباس راحتی برای مینو کنار گذاشت. نگاهش به چادر نمازش روی صندلی افتاد، یادش نبود آخرین بار کی نماز خوانده بود. با خودش فکر کرد تا مینو سرگرم است، نماز مغربش را بخواند. شاید این عذاب وجدان رهایش می‌کرد. وضو گرفت. رکعت آخر نمازش را که خواند، احساس کرد کسی از کنار دراتاق نگاهش می‌کند. بوی بدی به دماغش خورد. سلام نماز را داد. سرش را برگرداند. نگاه مینو عجیب ومرموز بود. شاید به چیزی فراتر از ستاره نگاه می‌کرد؛ اما عجیب‌تر سیگاری بود که میان انگشتانش می‌غلتید. -وای مینو، خونه بوی سیگار می‌گیره. عفت می‌فهمه. مینو از فکر بیرون آمد. -جوش نزن بابا، خودم برات عطرکاریش می‌کنم. نماز می‌خوندی؟ -خب آره، راستش باید یه اعترافی بکنم. مینو کنار ستاره نشست و همچنان به سیگار پک می‌زد. حلقه‌های مارپیچ دود، دورشان را احاطه کرده بود. -می‌شنوم! ستاره، سرش را پایین انداخت و تسبیح را در دستانش چرخاند. -راستش چون دوست خیلی صمیمیم هستی و بهت اعتماد دارم می‌گم. از این‌که از عموم اجازه نگرفتم خیلی ناراحتم. گفتم حداقل نماز بخونم، می‌دونم اینو دوست داره. مینو سرش را بالا داد و بلند بلند خندید. بوی تند سیگارش یک‌باره وارد ریه‌های ستاره شد. به طوری که وقتی دهانش را مزمزه کرد، حس کرد خودش سیگار کشیده. -نه جانم، تو از این دلسای بیشعور ناراحتی که آینه‌اتو شکسته. ولی ریختی تو خودت. سرش را پایین انداخت. -اتفاقا خوب شد شکستش. حس خوبی بهش نداشتم. مینو ابرویی بالا انداخت. -وا؟ چرا حس خوبی نداشتی؟ مگه چی‌شده؟ -کلی می‌گم بابا. تو نماز نمی‌خونی؟ مینو پوزخند زد. معلومه که می‌خونم، قبلا مثل الان تو می‌خوندم، اما الان نماز من فرق داره با تو... ما دولا راست نمی‌شیم... هرروزم مجبور نیستیم بخونیم، وقتایی که خیلی سرخوشیم و دور همیم می‌خونیم. تازه دختر پسر کنار هم می‌خونیم. کلی با اون حال معنوی‌مون، اوج می‌گیریم. می‌فهمی چی میگم؟ ستاره نیم‌تنه‌اش را به طرف مینو چرخاند. -چجور نمازیه؟ منم می‌تونم بخونم؟ -خیلی راحته. شمع داری تو خونه؟ آره چه ربطی داره؟ -برو بیار، یه جا سیگاری هم... شما که سیگار نمی‌دونین چیه... اوم.. یه ظرف هم بیار برای سیگارم. به دنبال خواسته مینو، چادر نمازش را روی مهر تربتش رها کرد، از رویش رد شد تا به‌دنبال شمع برود. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با یک سینی که داخلش نعلبکی گل‌سرخی و چند شمع بود، وارد اتاق شد. مینو تلنگری با انتهای انگشتش به ته سیگار زد و آن‌را در نعلبکی تکاند. شمع‌ها را یکی‌یکی روشن کردند. زیر هر شمع یک نعلبکی قرار دادند. در تاریکی اتاق نشسته بودند و دورتادورشان شمع روشن بود. هیجان و اشتیاق در چشمان ستاره می‌دوید، دستانش را در هم گره زد. -چه هیجان انگیز، چقدر ذوق دارم. مینو با شیطنت گفت: - بله اگه کیانم بود، هیجان انگیزترم میشد. -خب؟ بعدش چی؟ همین؟ -نه! حالا دستتو بده به من. خوب تمرکز کن. چشماتو ببند. من ذکر یاعلی می‌گیرم. هروقت انگشتتو فشار دادم دوتایی باهم می‌گیم. مینو شروع کرد به یاعلی گفتن و زمانی که انگشت ستاره را فشار داد، زمزمه هردو بلند شد. -یاعلی...یا علی...یا علی... شمع‌ها که به نصفه رسیدند، زمزمه‌شان کند و کندتر شد تا اینکه سکوت مطلق برقرار شد. بدن ستاره به مور مور افتاده بود. بوی شمع سوخته بینی‌اش را تحریک کرد به عطسه افتاد. -حالا چشماتو باز کن. چشمانش که باز شد، پخی زد زیر خنده. -چرا می‌خندی مسخره؟ کارمون خیلی جدی بود؟ -به اون که نمی‌خندم. به سایه‌ات رو دیوار می‌خندم. چونه‌ات کش اومده. شدی شبیه بینی هوغود، با اون اسم ترسناکش. مینو از خنده منفجر شد. بعد درحالی‌که دستش را روی دلش گذاشته بود گفت: «وای! ستاره عالی بود. مردم از خنده» ستاره این تعریف مینو را در حد مدرک گرفتن از دانشگاه می‌دانست. -خب حالا باید چکار کنیم؟ -هیچی دیگه تموم شد. نیازم نیست دیگه هی خم و راست شی. نگرانی دوباره به قلبش هجوم آورد، شاید گاهی نماز نمی‌خواند، اما در دلش هم جرئت اهانت به نماز نداشت. -خب نمی‌شه هردوتا کارو انجام بدم؟ هم نماز بخونم هم... -ستاره! اَه...اُمل بازی در نیار دیگه... بذار یه چند روز این‌کار انجام بده ببین چه اثری داره. تازه ورد که نمی‌خونی، بابا ذکر امیرالمؤمنینه... جمع کن بریم تو هال، دود این شمعا رفت تو چشام. -خب بیا جمع کن. مینو که سریع بلند شد و اتاق را ترک کرد، با صدای بلند جواب داد. -تو جمع کن، من انرژیم گرفته شده... چشام داره می‌سوزه. ستاره به ناچار خودش همه ریخت‌و‌پاش‌ها را جمع کرد. در آن بین، از این‌که قسمتی از چادر نمازش با شمعی سوخته بود، ناراحت شد. -بیا دیگه. چقدر شل‌شل کار می‌کنی. -ستاره اینا چین؟ عموت معلمم هست؟ برگه صحیح می‌کنه؟ تا اسم عمو آمد. چادرنماز‌ش را رها کرد و نزد مینو رفت. -عموم چی‌؟ چی گفتی؟ -هیچی بابا اینارو میگم. ستاره نگاهی به مینو انداخت. خودش را روی مبل رها کرده بود و چند کاغذ در دستش بود. -مراقب برگه‌ها باش، عموم حساسه. مینو بدون توجه به جواب ستاره، گفت: «وای ستاره چقدر استایلت نایسه، از این زاویه.» ستاره نگاهی به خودش انداخت. تاپ آستین‌دار آبی روشن و شلوار سفید با ستاره‌های آبی رنگ، به تنش داشت. -وای موهاتو! -خوبی؟ تازه منو دیدی؟ مینو با دسته‌ای از برگه‌ها روی مبل نشست. انگار که کتاب بی‌ارزشی را در دستانش نگه‌داشته که هرلحظه امکان دارد از میان انگشتانش پایین بیفتد. -دیوونه نباش. حیف این زیبایی نیست که گذاشتیش تو اون مانتو و مقنعه؟ -خب خودتم که همین‌کار می‌کنی دیوانه. ستاره سعی کرد حالت دفاعی بگیرد و مثل خودش با او صحبت کند. -فرق می‌کنه، من تو مهمونی‌ها باز می‌پوشم. تازه من اگه خوشکلی تو رو داشتم... لحظه‌ای در فکر فرو رفت؛ چهره‌اش غمگین شد. ستاره کنارش نشست. -عزیز دلم، موهای به این خوشکلی داری، خیلی هم نازی، چته مگه تو؟ ببینم قیافت مشکوکه‌ها! چیزی شده نمی‌گی؟ مینو با حالت جدی، جواب داد. - کیان، ازم خواستگاری کرده. صورت ستاره منقبض شد، احساس کرد عضلات صورتش، مخصوصا لبانش فلج شده. -ولی بهم گفته که حیف! ستاره از تو خوشکل‌تر و مامانی‌تره...مجبورم اونو بگیرم. بعد هم بلند بلند خندید. برگه‌ها از لابه‌لای انگشتانش سر خوردند و روی روفرشی بنفش ریختند. :ف.سادات{طوبی} ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 بر آنچه گذشت،🍂🍃 آنچه شکست⚡️ آنچه نشد🤔 و آنچه ریخت 👀 "حسرت نخور" ... در زندگی اگر تلخی نبود، "" شیرین"" معنایی نداشت...👌❣ قطعا به دنبال هرسختی ،آسانی است✅ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بقول 📍نفسی که کرده، به عبادت که می رسد فراری است، حال ندارد، خسته است.😡 📍ولی وقتی به ها می رسد متوجه گذر ساعت ها نیست!😳 می بینید ساعت ها در یک مجلس می نشیند ولی در مجلسی که یاد خداست ده دقیقه هم نمی تواند تحمل کند.😔 👈بخاطر اینکه تربیت نشده است.👌 🔎( دوست من ☺️تو جزء کدوم دسته هستی؟؟؟؟) رسانه الهی 🕌 @mediumelahi