6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در دَمِ میلاد تو ، زهرا تبسم میکند🌸
السلام علیک یا #علی_ابن_موسی_الرضا_ع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
یکی نوشته بود:
⛔️این روزها با حضور زنانِ بی روسری،
شهر زیبا شده !🙂
هوشمندی در جوابش گفت:
☠همچنان که برای لاشخوران، لاشهی رها شده زیباست.
🦗برای مگسان، زباله ها زیباست.
😎برای دزدان، شهرِ بدونِ پلیس زیباست.
👈برای چشم چرانان نیز؛
زنانِ برهنهی مفت، زیبا به نظر می رسند.👀🤮
🔖#نشرِ_مطالب_صدقهٔ_جاریه_است
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#شبهای_زوج ۱۰اسفند.aac
29.93M
#شبهای_زوج
🔰 جلسه سوم
#حجت_الاسلام_دکتر_مهدی_هادی
✅ آموزش رایگان
#مهارتهای_همسرداری
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
13.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای پدر و مادرها ارسال کنید❤️
السلام علیک یا
#علی_ابن_موسی_الرضا_ع
#دهه_کرامت
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدویازده مدتی بود زندگی برایش روی روال افتاده بود، یا اینک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدودوازده
خبر رفتن به کلاس دف را که به مینو رساند، مینو چند ایموجی شاد و تشویق برایش فرستاد که از نمره امتحانی عالیاش هم، خوشحال کنندهتر بود.
نگاهی به صفحه سبز واتساپ انداخت.
مینو در حال نوشتن بود و ستاره مشتاق اینکه قرار است چه چیزی را بخواند.
-اگر بتونی تو مراسمها دف بزنی، وارد مرحله جدیدی از عرفان میشی که من هم نشدم. خیلی وقته که گروه، تو رو به عنوان عضو رسمی پذیرفته.. امیدوارم لیاقت خودتت رو به همه ثابت کنی دختر! میدونم که از پسش برمیای.
ستاره پیام مینو را چندین و چندبار خواند. تمام بدنش به مورمور افتاده بود. سرش را از روی گوشی بلند کرد، به نقطهای نامعلوم، روی دیوار خیره شد. چندین و چندبار پیام را خواند.
دلش میخواست پرواز کندداد بزند. به همه بگوید که چه تواناییهایی دارد.
با هیجان وصف ناپذیری پیام بعدی را هم باز کرد.
-عروسک! یادت باشه، تو مرحله دفزدن باید تعلقترو کم کنی، یعنی به هیچچیزی وابسته نباشی. باید بکنی از همهجا! باید کنده بشی! اینطوریه که رها میشی و بعد به اوج میرسی. تا پرواز راهی نیست، عروسک!
و ستاره متوجه نشد که پرواز میتواند معانی مختلفی داشته باشد و تمام آرزوهایش را در دف زدن در مراسم شکرگزاری خلاصه کرد.
روزها از پی هم میگذشت و او سرخوش دستاوردی بزرگ، مشتاقانه به کلاس دف میرفت.
از کلاس که برگشت، برای خودش چای ریخت و جلوی تلویزیون نشست. چشمانش در قاب جادویی قفل شده بود، اما نگاه و قلبش را دایرهای تصرف کرده بود که چند دقیقه پیش، در میان دستانش جابهجا میشد.
یادآوری حرفهای مریم خانم، که پیشرفت نسبتا خوبی در دف زدن کرده، احساسی را در وجودش قلقلک میداد.
با به صدا در آمدن زنگ خانه هم، افکارش همچنان پابرجا بود.ولی زمانیکه تصویر خانمی چادری با پس زمینه قهوهای و گلریز سرخ، جلوی چشمانش ظاهر شد، رشته افکارش مانند نخ تسبیح پاره شد.
-سلام ملوک خانم! شمایین؟ ببخشید حواسم نبود.
ملوک خانم کمی خودش را جابهجا کرد و روبهرویش نشست. نگاه ستاره به دستان گوشتالوی زن همسایه بود که روی ساق پایش رفت و برگشتی، حرکت میکرد.
-این پا دیگه، پا نمیشه برام. قدر جوونیت رو بدون دختر!
ستاره تعجب کرد، یادش نمیآمد در مورد پادرد سوالی پرسیده باشد.
-بلند شو، کاراترو بکن، داریم میریم روضه، امشب دعا کمیل هم هست. پاشو مادر!
به پشتی مبل راحتتر تکیه داد:
-ممنون، التماس دعا حاج خانم! من از تلویزیون دعا کمیل گوش میدم.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi