رسانه الهی
👇👇👇👇 (ادامه ١٣۶)#ستاره_سهیل ستاره نگاهی به صورت آفتاب سوخته مینو انداخت. -تو که خودت از من بدتری.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_وهفت
برخلاف بار اولی که پایش را به بدلیجاتی گذاشته بود، همهچیز آرام بهنظر میرسید.
محراب پشت ویترین نشسته و با چهرهای گرفته، به گوشیاش زل زده بود.
-هه! پروفسور... چطوره؟
محراب سرش را از روی گوشی بلند کرد با دیدن مینو و ستاره سری تکان داد.
مینو دهانش را کج کرد و زیر لب گفت: «عوضیِ مغرور»
آنقدری صدایش بلند بود که آن دو هم بشنوند و چپ چپ نگاهش کنند.
با لحن طلبکارانهای محراب را مورد خطاب قرار داد.
- محراب عکسا رو تموم کردی؟
محراب دوباره به گوشی زل زد، انگار که حرفهای مینو برایش کوچکترین اهمیتی ندارد.
- آره، آمادهان.
-ستاره، من نیم ساعتی کارم طول میکشه. بشین ور دل این پروفسورِ از دماغ فیل افتاده.
ستاره از اینکه محراب، مینو را زیاد تحویل نگرفت، در دلش حسابی ذوق کرد. ولی ترجیح میداد با او گرمتر برخورد کند.
محراب حتی با صدای قیس قیسِ کشیده شدن صندلی روی زمین، سرش را برنگرداند.
با سر انگشت، موهای جلوی صورتش را عقب راند.
-چه خبرا؟ خوبی محراب خان؟
محراب سری تکان داد.
اوهوم! تو چطوری؟ میزونی؟
-ای... بد نیستم... ذهنم خیلی درگیره... راستی جریان این عکسا چیه؟
-اگه فهمیدی به منم بگو! داره آدم جذب میکنه... دنبال سیاهی لشکره... حالا ذهنت درگیر چیه؟
ستاره نگاهش را از پیراهن آبی سیر محراب گرفت و به صورتش داد.
-هیچی بابا، دلم میخواد از اون خونه بزنم بیرون... عموم الان دیگه شده دشمنم، از اینکه جلوش لبخند بزنمو وانمود کنم همه چیز گل و بلبله حالم بهم میخوره.
محراب انگار حواسش دوباره به گوشی پرت شده بود. دلش میخواست بداند محراب محو چه چیزی شده!
- میشنوی چی میگم؟ ببینم... چی داری نگاه میکنی؟
یک لحظه سرش را با شیطنت جلو برد. محراب، دستش را روی صفحه گوشی گذاشت.
تنها تصویری که توانست ببیند، صورت محراب در کنار موهای طلایی یک دختر بود. صورتش لحظهای آویزان شد.
محراب یک ابرویش را ماهرانه بالا انداخت و گفت:« فضولی؟ نچنچ... کار زشتیه!»
-این کی بود؟ بذار ببینم.
-نچنچ! ممکن تحملشو نداشته باشی، میدونم چقدر حساسی، ستاره!
دندانهایش را رویهم فشرد و با لحن تندی جواب داد: «من حساس نیستم.» رویش را از محراب بهطرف در شیشهای که رو به خیابان باز میشد، برگرداند.
-بیا خانومی، قهر نکن حالا... نمیای؟... برم؟... برم کمک مینو؟
ستاره با دلخوری گوشی را از میان دستهای محراب کشید. تعجب در چشمانش، برق زد.
- این چیه؟ وای... دلم زیرورو شد.
-گفتم که تحملشو نداری دیگه، بازم بگو حساس نیستم.
تصویر، دختری حدوداً چهار ساله در کنار محراب را نشان میداد که با هم سلفی گرفته بودند. صورت و دستان دختر پر از تاولهای قرمز بود که حال ستاره را بهم زد. انگار که کسی روی بدنش اسید ریخته باشد.
-کیه این؟ مریضه؟... نکنه اینم کاره بسیجیها باشه؟
-محراب مکث کوتاهی کرد و بدون اینکه به سؤال ستاره پاسخ بدهد، پرسید: «فکر میکنی چی باعث شده این دختر بیچاره به این حالوروز بیفته؟»
- نمیدونم، گفتم که شاید کار همین بسیجیا باشه، شاید روی صورتش اسید ریخته باشن، هان؟
-کاپنوسیتوفاگا
-چی؟... داری فحش میدی؟
-نه عزیزم! یه بیماری که از سگ به آدم منتقل میشه.
-یعنی این دختر بیچاره از سگ این بیماری رو گرفته؟
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_وهشت
محراب، سرش را به دو طرف تکان داد.
-باکتری که تو دهن سگ زندگی میکنه و حتی گربهها... میدونی این باکتری برای خود حیوونا هیچ مشکلی نداره... ولی میتونه به آدم سرایت کنه... مخصوصا بچه ها و کسایی که سیستم ایمنی ضعیف تری دارن... اوفف... چند ساله سروکارم با حیووناست، ولی هرچی جلوتر میره، بیشتر حرص میخورم... بچهها روز به روز داره تماسشون با سگا و گربهها بیشتر میشه!
محراب سکوت کرد.
-چقدر وحشتناک! الان حالش چطوره؟ اصلاً این کی هست؟
-دختر واحد بالاییمونه، سگش دستشو گاز گرفته، بعد تب میکنه و جاش تاول میزنه. اولش فکر می کنن آبلهمرغونه، ولی یه علائم دیگه هم میاد سراغش... تاولا به تمام بدنش سرایت میکنن و پاره میشن.
ستاره حالت چندشی به صورتش داد.
-حالم بد شد... بسه، توضیح نده. فکر نکنم دیگه بتونم مایکی رو هم بغل کنم... این چی بود نشونم دادی، اَه!
محراب تک خندهای کرد.
-راستی! مایکی کجاست؟ چرا مینو با خودش نمیارش؟ دلم لک زده براش.
-محراب! عجب آدم عجیبی هستیا! اینو نشونم میدی، بعد میگی دلت تنگ شده؟
-دلتنگی من فرق داره با یه بچه چهارساله... من کارم اینه... میدونم چطور با حیوونا رفتار کنم، مراقبم باشم...بیماریهاشونو میشناسم... ولی نمی فهمم، پدر مادرا چه فکری با خودشون میکنن که سگ میارن تو اتاق خواب بچه؟
مکثی کرد و ادامه داد.
-من حیوونارو خیلی دوست دارم. میدونی! بعضی وقتا حیوونا، به آدم وفادارترن.
ستاره طوری محراب را نگاه کرد که انگار مرتکب گناهی شده باشد. بدون توجه به حرفهایش گفت:
«مایکی میره مهد»
صدای خنده مهراب بلند شد. مینو هم به اعتراض داد زد.
- معلومه دوتایی، چه غلطی میکنین؟
ستاره در جوابش فریاد زد.
- اینجا شیشه داره، هیچ غلطی نمیشه کرد. تو اون پشت چه غلطی میکنی؟
و بعد سرخوشانه خندید و رو به محراب گفت:
منم اولش بهش خندیدم، گفتم مگه سگام مهد میرن؟ گفت، کجایی دختر! انگار از پشت کوه اومدی، الان دنیای سگاست.
محراب، دوباره عجیب شده بود. به چشمان قهوهای ستاره خیره شد.
- میشنوی چی میگم، محراب؟
-ستاره، حیوونا، حیوون باقی میمونن، ولی آدما بعضی وقتا از حیونم بدتر میشن... ستاره! تو خیلی با بقیه فرق داری، تو خیلی معصومی...عین دُرسا!
وقتی با نگاهی حاکی از تعجب ستاره رو به رو شد، نگاهش را به گوشی و دخترک مو طلایی انداخت.
-دلم نمیخواد هیچ سگ عوضی گازت بگیره.
ستاره که دوباره از حرفهای محراب گیج شده بود، کمی معذب بنظر میرسید.
-مینو حق داره بهت میگه پروفسور!
محراب خندید.
بعد، سکوت نسبتا طولانی بینشان برقرار شد.
محراب، گردنش را به عقب حرکت داد و سرکی کشید.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوسی_وهشت محراب، سرش را به دو طرف تکان داد. -باکتری که
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_ونه
وقتی که محراب مطمئن شد، خبری از مینو نیست کنار گوش ستاره زمزمه کرد. - میخواستم بهت یه چیزی بگم.
-چی؟
-یه لحظه باش، تا بیام.
ستاره دستانش را بالای بخاری برقی، قرمز رنگ کنارش گرفت، تا سرمایی را که مثل برف روی دستش نشسته بود، آب کند. از لای در سوز بدی به دورن مغازه میخزید.
ناخنهای پایش را در کفش، که یخ زده بودند کمی تکان داد و زیر چشمی محراب را زیر نظر گرفت؛ از داخل کتش چیزی بیرون آورد و پشت سرش پنهان کرد، نگاهش را به سرخی شعلههای بخاری داد.
محراب به طرفش آمد و جعبه یاسی رنگی را جلوی چشمانش تکان داد. تلق و تولوق داخل جعبه، قلب ستاره را هم به صدا درآورد.
- محراب این چیه؟
-برای شماست.
دستش را جلوی دهانش گرفت، انگار که قرار بود جانش از دهانش در برود
و او با این کار مانعش میشد.
-آخه به چه مناسبت؟
-مگه کادو دادن مناسبت میخواد؟... بازش کن تا ننه قزی نرسیده.
بیصدا و ذوق زده خندید. جعبه را باز کرد. درونش طوق زیبایی به شکل اشک کوچک یاسی رنگی قرار داشت، با یک زنجیر ظریف نقرهای؛ درست مانند گردنبند خود محراب، اما ظریفتر و زنانهتر!
داشت خودش را کنترل میکرد که از خوشحالی داد نزند.
-انگاری من نافمو با گردنبند بریدم، ولی این یکی محشره محراب! از کجا فهمیدی این مدلی دوست دارم؟
-زیاد سخت نبود. بنداز گردنت.
ستاره با انگشت شستش، طرح "یاعلی" را که روی طوق، خوشنویسی شده بود، دنبال کرد.
گردنبند را گردنش انداخت و لبه شالش را طوری تنظیم کرد که چیزی از آن مشخص نباشد.
- محراب، بعد از مرگ دلسا اولین باره که اینقدر خوشحالم، بودن کنار تو... حرف زدن و خندیدن... امروزم که اینو بهم دادی... میدونی... این روزا خیلی عذاب وجدان داشتم بخاطر دلسا، البته تقصیر خودشم بود، خیلی اذیتم میکرد؛ ولی خب... اگه آدم بدونه... شاید دیگه طرفو نمیبینه تا آخر عمرش، شاید بهتر باهاش تا کنه... میفهمی چی میگم؟... راستش ازاین زمزمههای مرگ مشکوکشم بیشتر میترسم... اینکه میگن بسیجیها کشتنش... نمیدونی تو چه باتلاقی فرو رفتم، از شغل عموم بدم میاد... اون خونه برام جهنمه... تو میدونی واقعا بسیجیا کشتنش؟
محراب شانه بالا انداخت.
این روزا احتمال هرچیزی هست، ولی هدفشون از این کار چیه؟ چرا باید همچین کاری بکنن؟ چرا باید دسا رو بکشن؟
-نمیدونم... کاش زودتر پاسم جور شه برم از اینجا!
-بری؟ کجا بری؟... پس ما داریم برا چی میجنگیم؟ میجنگیم که یه جای بهتر برا زندگی درست کنیم؟
ستاره پوزخندی زد.
-آره! ولی من خودمم نمیدونم... من که برای گرفتن اقامت تو پاریس میجنگم، بقیه شاید نیتشون خالصتر باشه... کاش توهم میاومدی همرام، محراب... گیلاد، کارای اقامتمونو جور کرده، امیدوارم نسل بعدی برای آزادی که میخوایم براشون بیاریم، ازمون ممنون باشن...تو چرا اینجوری بهم زل زدی؟ خوبی محراب؟
محراب انگار در چشمان ستاره دنبال چیزی میگشت، خواست جواب ستاره را بدهد که با سر و صدایی که مینو به پا کرد، منصرف شد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوچهل
محراب انگار در چشمان ستاره دنبال چیزی میگشت خواست جواب ستاره را بدهد که با سر و صدایی که مینو به پا کرد، منصرف شد.
-چی میگین شما دوتا یهسر پچپچ میکنین!
محراب انگار جوابش آماده بود.
-ستاره درمورد دلسا سوال میکنه، باورش نمیشه کار خودشونه.
مینو که با چند دقیقه قبلش خیلی فرق کرده بود، گفت: «بیچاره دلسا، باهاش بد کردیم، آخرشم مظلومانه کشتنش... فهمیده بودن داره برای آزادی میجنگه! بعدم به راحتی بهمون گفتن تصادف کرده... فکر کردن ما خریم...!»
ستاره با صدایی که لرزش در آن موج می زد، پرسید: «ممکنه... ما رو شناسایی کرده باشن؟ مینو... من میترسم»
مینو نگاه خیرهای به او انداخت.
-نه، گلم! کار گیلاد تمیزه، مو لا درزش نمیره... راستی محراب از کیان خبر نداری؟
محراب نگاهی به ستاره انداخت، انگار که او باید خبر داشته باشد،بعد خودش جواب داد.
-نه چند وقته جواب نمیده، اتفاقا باهاش کار داشتم.
مینو با غیظ گفت:
-صدبار به آرش گفتم هر بیسروپایی رو راه نده تو گروه، تقصیر گیلادم هست... یهو دلش هوس میکنه...
بعد زیر لب چیزی گفت که ستاره موفق شد فقط نام ملیسا را از میان زمزمههای تشخیص داد، اما خودش را به کری زد.
-محراب، جلسه میای که!
-آره، آرش نزدیکه!
بیست دقیقه بعد، در یک کوچه خلوت، از ماشین پیاده شدند و کمی پیادهروی کردند وجلوی درب خانه سبز رنگی ایستادند.
اطراف خانه، زمینهای وسیعی وجود داشت که سگهای ولگرد در آن پرسه میزدند.
از زمین روبهروی خانه، بوی تعفن میآمد.
بوی زبالهها و شیرابهای که از زیرشان راه افتاده بود و تا زیر پای آنها میرسید، داشت حالشان را بهم میزد.
مینو انگشت اشاره لاکزده قرمزش را روی زنگ فشار داد.
صدای پریسا را از پشت آیفون شنید.
-اسم رمز!
مینو دهانش را نزدیکتر برد و ستاره اسم صحرا را شنید.
در، با صدای دَنگ کشداری باز شد.
خانه بسیار سادهای بود.
از حیاط دلگیر و دراز و خلوتی گذشتند و وارد ساختمان شدند.داخل ساختمان، بر خلاف ظاهرش، حسابی رسیدگی شده بود. مبلهای طبی سفیدی، دورتادور فضای هال را پوشش داده بود. دربرابر مبلها، روی دیوار، ال ای دی بزرگی نصب شده بود.
دو میز پذیرایی در دو طرف سالن، قرار داشت.
تقریبا همه راس ساعت آمده بودند و جلسه در حال شروع شدن بود. ستاره نگاهی به جمع سی نفرهشان انداخت. بعضی از بچهها انگار جدید بودند و او نمیشناخت.
با یادآوری غیبت دلسا و کیان، انگار دوباره بند دلش پاره شد. مخصوصاً که این چند روز، بحث کشته شدن دلسا در جمع دوستانهشان و گروههای مجازی، حسابی داغ شده بود.
محراب روبه رویش نشسته بود و خیلی جدی با گیلاد حرف میزد، ناخودآگاه دستش را زیر شال برد و سطح نرم و صیقلی طوق را لمس کرد.
مینو بلند شد و به همه خوش آمدی گفت. - دوستان خیلی خوشحالم که امروز دور هم جمع شدیم تا بتونیم به جامعه ایران خدمتی بکنیم و اسممونو تو لیست مبارزین علیه این حکومت آخوندی، ثبت کنیم. ما باید پدر و مادرهایی رو که چهل ساله درگیر یه سری خرافات هستند، نجات بدیم... ما اجازه نمیدیم این خرافات به نسلهای بعد برسه... ما دوست داریم به آگاهی برسیم و وارد دنیای جدید و پر از امکانات آزادی بشیم. ما دوست داریم هیجان و لذت و خوشی رو همه با هم تجربه کنیم. به شما عزیزان خوش آمد میگم و از اینکه اینقدر دغدغه دارین تا اینجا دور هم جمع بشیم، خوشحالم و بهتون تبریک میگم، گیلاد جان! جلسه رو به تو میسپارم.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوچهل_وچهار
از روی صندلی بلند شد و شروع به قدم زدن کرد،
طوری که انگار داشت تلاش میکرد،
قدمهایش اندازهگیری شده و دقیق باشد.
- بنظرت... آدم تو این کلاس درس... باید به حرف کی گوش بده؟ هان؟
انگشت اشارهاش را مانند چاقویی به طرف مینو گرفت.
-به حرف مینو؟ ستارهجون؟
ستاره ترسید آب دهانش را ، قورت دهد.
-به پریسا؟ به آرش؟... خب به کی؟ لامصب، دنیا صاحب داره... نظم داره... مدیر داره... باید به حرف مدیر دنیا گوش بدیم؛ آمریکا! اگه بخوایم پیشرفت کنیم، تنها راهه.
صدایی از انتهای سالن، بلند شد. همان دختری بود که دفعه قبل اعتراض کرده بود، اینبار موهای شرابیاش را روی شانههایش باز گذاشته بود. چینی به ابرویش داد و گستاخانه پرسید:
مگه سابقه تمدن ما بیشتر از آمریکا نیست؟ چرا اون باید مدیر دنیا باشه؟ چرا ما باید به حرف اون گوش بدیم؟
ستاره طوری وحشت کرده بود که انگار، گیلاد قصد تنبیه او را داشت، نه دختر موشرابی! اما برخلاف تصورش، گیلاد حتی عصبانی هم نشد؛ بعد از چند لحظه مکث، روی میز کنارش خم شد و چیزی یادداشت کرد.
با اینکه گیلاد در آن جلسه، برخوردی با آن دختر نداشت، اما ستاره در جلسات بعدی از مینو شنید که دو درجه تنزل پیدا کرده و لیدری را بخاطر زبان درازش از دست داده.
در ادامه کلاسهای روشنگری، گیلاد به بحث حجاب، دیه، ارث زن و هر چیزی که بیشتر از همه به زنان جامعه ایران مربوط بود، میپرداخت. ستاره هم که انگار در کلاس درس نیوتون نشسته باشد، با جدیت همه مباحث را پیگیری میکرد.
در پایان جلسات ده گانه آموزشی، شاکله ذهنی ستاره و تمام اعضا، طوری شکل گرفته بود که خودشان را در راه مبارزهای مقدس میدیدند.
ستاره برای اینکه بتواند در تمام جلسات شرکت کند، رفتارش با عمو و عفت را به نحوی مدیریت کرد که لقب بانوی بازیگر را از مینو دریافت کرد. بیشتر وقتش در خانه، پای کتابها و جزواتش میگذشت.
بعد از کلاسهای آموزشی، نوبت به کار عملی اعضای گروه رسیده بود و باید تمام آموزشها را به صورت عملی، پیاده میکردند.
ستاره با اصرار مینو، قبل از ساعت سه بعداز ظهر از خانه خارج شد و خودش را به محل جدید جلسه رساند.
با دیدن مینو، از پراید سفیدی که سر کوچه ایستاده بود، پیاده شد و خودش را به او رساند.
-سلام دیر که نکردیم، مینو؟ این راننده...
مینو با دو انگشت لاک زدهاش، بینیاش را بالا کشید.
-چقدر سرده! نه دیر نشده گلم... آب بینیم راه افتاده.
مینو که راه افتاد، شانه به شانهاش حرکت کرد.
آفتاب کم جان زمستان، پشت کاپشنش میخورد و تا حدی کمرش را گرم نگه داشت. سوز سردی مثل هالهای نامرئی دورش را گرفت.
-اَه، کفشم گلی شد، خاک تو سر آرش با این انتخابش!
هر قدم که برمیداشتند، پایشان در خاک نرم باران خورده فرو میرفت و صدای رعد و برق تیز شب قبل، در ذهن ستاره تداعی میشد.
نمای همشکل خانهها نشان میداد این شهرک، باید به سازمان خاصی مربوط باشد و فقط رنگ درها بود که آنها را از هم متمایز میکرد. جلوی در کرم رنگی توقف کردند. ناخن بلند و آبی مینو روی دکمه گرد خاکستری قرار گرفت و بعد از گفتن رمز دیبا، در با صدای تِک باز شد.
در را پشت سرشان بستند و قدم در حیاطی قدیمی گذاشتند. حیاطی که انگار قبلا مادربزرگی با سماور و چای تازه دمش، چشم انتظار بوده است؛این حسی بود که ستاره در آن لحظه داشت.
موزائیکهای شکسته زیر پایش و پنجرههای بدون شیشه، برایش حسابی زبان درازی میکرد؛ حیاطی لخت و رسوا.
مینو که متوجه تعلل ستاره شده بود، دستش را گرفت و به سمت دیوار انتهای حیاط برد.
وسط دیوار مشترک با خانه همسایه، در آبی رنگ و باریکی وجود داشت که حیرت ستاره را بیشتر کرد.
مینو به طرز خاصی ناخنهای آبی رنگش را روی در حرکت کرد و صدای کشیده شدنش روی در، تن ستاره را لرزاند.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #ستاره_سهیل #قسمت_صدوهفتادوهشت پشت میزی نشسته بود که در بازجویی قبلی به بدترین شکل ممکن
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوهفتادونه
دوباره مثل بچه ها بغضش ترکید
_ منو می کشن؟
خانم نیاسری، به آرامی به پشتی صندلی اش تکیه داد.
بستگی به خودت داره!
ستاره دهانش را بیش از حد باز کرد و فریاد زد:<< من که کاری نکردم >>... چرا میخواین منو بکشین؟ >>
حرکات و رفتارش داشت از کنترلش خارج می شد.
میان فریادهایش، خانم از جایش بلند شد.
بیشتر بهش فکر کن... زمان چیز مهمیه...اگر از دست بره شاید نتونی دوباره جبران کنی.
خودش را روی زمین انداخت، بد و بیراه می گفت و موهایش را میکشید، زیاد طولی نکشید که او را به طرف سلولش هدایت کردند..
کشان کشان خودش را به تخت رساند.
روی زمین دو زانو نشست و ساق دستش را روی تخت گذاشت و پیشانی اش را رویش!
با صدای بلند گریه کرد.
تمام مدتی که در سلولش بود را راه می رفت، می نشست، پوست لبش را می کند، روی زمین سرد طاق باز دراز می کشید، گوشه سلول زانوهایش را بغل می کرد و به چهار دوربینی که دور تا دور اتاق نصب کرده بودند خیره می شد.
برای بازجویی بعدی حالش رو به راه تر شده بود..
ببین ستاره ، صبرینا یا هر چی که اسمت هست... پرونده ات سنگینه... اصلا دلم نمی خواد یه دختر جوون با استعداد... یه هم وطن که راه رو اشتباه رفته... بخاطر این اشتباهش بیفته ته درّه!
ستاره به صورت خانم نیاسری خیره شده بود و منتظر حرف بعدی اش بود.
_ اینکه ته دره باشی یا جاده بازگشت، فقط به خودت بستگی داره.
آب دهانش را به سختی قورت داد، حس می کرد گلوله بزرگی راه گلویش را بسته.
خانم نیاسری چند عکس را روی میز چید. انگشت اشاره اش را روی تک تک آن ها می گذاشت و تق تق ضربه می زد.
_ خوب به این عکس ها نگاه کن..
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوهفتادونه دوباره مثل بچه ها بغضش ترکید _ منو می کشن؟ خانم نیاس
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوهشتاد
ستاره سرش را کمی روی میز خم کرد. ناباورانه نگاهش را از عکسها به خانوم و از خانوم به عکس ها انداخت. چیزی نگفت فقط منتظر شد.
_اینا دیگه زنده نیستن، اینا قربانی ندونم کاری و حرف های شما شدن... شاید یه پدر و مادری همین یه دختر یا همین یه پسر رو داشتن...
سرش را به نشانه تأسف تکان داد.
_فقط به خاطر آدرس اشتباهی که بهش دادن یا چون شما ها به اشتباه رفتین!
سکوتی بینشان برقرار شد خانم نیاسری عکسها را جمع کرد.
_باید بیشتر فکر کنی، این به نفع خودته... اگه میخوای بار گناهتو سبک کنی البته!
با نگاهش رفتنِ خانم نیاسری را دنبال کرد.
بخاطر عکس هایی که نشانش دادند، شک و دودلی به جانش افتاد. وقتی که برای بار دوم، در برابر بازجوی مَرد نشست این شک بیشتر خودش را نشان داد.
مرد دست بزرگش روی میز گذاشت و با صدای خش داری پرسید:« چرا به عموت خیانت کردی؟»
دوباره روح مینو در وجودش زنده شد. خندید.
_خیانت؟ کدوم خیانت؟ چهار تا اسم و فامیل خیانت به حساب میاد؟
با کنایه ادامه داد.
_تازه انگار همه چیز نقشه بود. و از این چهارتا اسم چیزی نصیبم نشد... خانم نیاسری در جریانن .
مرد نفسش را از بینیاش بیرون داد و با لحن تحقیرآمیزی گفت:« انتظار داشتی واقعاً نصیبت بشه؟»
چیزی برای جواب دادن نداشت. دوباره در خودش فرو رفت. مرد بازجو عکس ها و فیلم هایی را نشانش داد. سوالاتی پرسید. چیزهایی نوشت، اما ستاره کاملاً احتیاط میکرد و همه چیز را در اختیارشان قرار نمی داد.
_اسمش گیلاد، هوغود... نمیدونم. هر کدومشون چند تا اسم داشتن واقعا نمیدونم اسمش چیه... یه کافه داره
عکس بدی را نگاه کرد.
_این دلساست، یه روز که رفتم دانشگاه مینو گفت تصادف کرده ولی بعد گفت نظام کشتنش.
مرد پوزخندی زد. ستاره ساکت شد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوهشتاد ستاره سرش را کمی روی میز خم کرد. ناباورانه نگاهش را از
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوهشتادویک
بعد از کمی مکث مرد گفت: 《اینکه کشتنش درسته ... ولی جالبه که کار خودشونو میندازن گردن یکی دیگه!》
دوباره حال بدی دایره وار دور سرش شروع به چرخیدن کرد، یاد حرفهای پریسا افتاد. حرفهایی که دلش نمیخواست باور باور کند.
اسید معدهاش شروع کرد به بالا آمدن، دستش را جلوی دهانش گرفت، میترسید دوباره بالا بیاورد. حتی وقتی مرد بازجو برایش آب ریخت و خورد، چیزی سوزش معدهاش کم نکرد.
بازجویی که شروع میشد، سعی میکرد تند تند جواب دهد تا بتواند زودتر به آن سلول کوچک تنهایی پناه ببرد، روی تخت بنشیند و زانوانش را محکم بغل گیرد و به محراب فکر کند.
محرابی که تازه مهرش به دلش افتاده بود، ناخودآگاه دستش رفت سمت گردنش، خالی بود. تازه یادش آمد که همه وسایلش را از او گرفتهاند، حتی گردنبند عزیزش را.
بلند شد بهطرف در رفت، خواست در بزند، که در باز شد.
_ بیا بیرون ملاقاتی داری.
با خودش زمزمه کرد: " ملاقاتی ..."
دلش نمیخواست باور کند زندانی است.
بیمقدمه پرسید: گردنبندم کجاست؟
بدون اینکه جوابی بشنود، چشم بند روی صورتش رها شد و دستش کشیده!
_ میگم گردنبندم کجاست؟... چرا همتون لالمونی گرفتین؟
روی صندلی سرد و یخ کردهای او را نشاندند، چشم بند که برداشته شد در برابرش عموی پیرش را دید، تکان نخورد، حتی پلک هم نزد.
از آخرین باری که عمو را دیده بود، هزار بار سفیدتر شده بود، نگاهش روی موهای عمو قفل شد.
_ صبرینا !
آب دهانش را قورت داد، گلویش تَرقی صدا داد، همیشه ستاره صدایش میزد، فقط در مواقع خاصی صبرینا میشد. نگاهش افتاد به چشمان عمو، کوچکتر شده بودند، قرمزتر و خستهتر!
عمو سرش را پایین انداخت.
_ من چه اشتباهی کردم عمو؟
دوباره سر تکان داد و سر تکان داد.
دل ستاره مثل مَشکی که میزنند به هولوَلا افتاد.
عمو سرش را بالا آورد و بهصورت رنگپریده برادرزادهاش نگاه کرد.
_من نون حروم بهت دادم عمو؟ ... غصه تورو بخورم یا عفّتو؟
چشمانش بازتر شد.
_عفت؟ ...عـِ ...فت چی شده؟
عمو با کف دست اشکهایی را پاک کرد که ستاره هرگز ندیده بود.
_هیچی ...عمو هر چی میدونی بهشون بگو، کمکت می کنن، تو مجازاتت تخفیف میدن ...
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوهشتادویک بعد از کمی مکث مرد گفت: 《اینکه کشتنش درسته ... ولی
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوهشتادودو
ستاره روی میز خم شد و دستان داغ عمو را گرفت.
صدایش از ته گلویش بیرون میآمد.
_ عمو ... عفت ... طوریش شده؟
عمو پشت دستان سرد ستاره را نوازش کرد.
_ چیزی نیست ... تو فقط مراقب خودت باش ...
صدایش را بالاتر برد.
_ عمو چیو داری از من پنهان میکنی؟..
نکنه اتفاقی افتاده براش ...
بغض صدای عمو، شکستش!
به التماس افتاد.
_ چی شده عمو؟
عمو دستش را از دست ستاره کشید و مشت کرد، بعد چند بار روی پایش زد، انگار داشت از درون میسوخت.
_عفت ... اونی نبود که ... فکرشو میکردم ...
ستاره وا رفت.
_ یعنی چی عمو ؟
سرباز کنارشان ایستاد.
_ وقت ملاقات تمومه!
بدون توجه به حرف سرباز داد زد.
_ یعنی چی عمو؟ من دیوونه میشم اینجا، توروخدا ...
یعنی بهتون خیانت کرده عمو؟
عمو فقط نگاهش کرد، ستاره احساس کرد عمو زیر بار این حرف له شد.
دو خانم سرباز ستاره را بلند کردند و به طرف در خروج هدایت.
ستاره مقاومت می کرد، می خواست خوب ببیند صورت ترک خورده عمویش را.
دنبال ردی از امیدواری بود، که همه چیز تاریک شد و او محکوم بود به برداشتن قدم های اجباری.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
نویسنده
ف.سادات{طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ ستاره_سهیل #قسمت_صدونودودو صدای قاضی مثل تیری که به حباب بزرگ و شفافی بخورد، سکوت جلسه ر
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
193ستاره سهیل
همراه مامور خانم، پشت نرده های آبی_سفید ایستاده بود، زمین وسیعی پشت نرده ها انتظارش را میکشید.
تابلوی آبی بالای سرش را چندین بار خواند.
_مرکز نگهداری توان بخشی معلولین ذهنی و جسمی
صحبت یکی از مامورها که با نگهبان تمام شد، نرده ها به صورت اتوماتیک و آهسته باز شدند.
ماموری که کنارش بود، بازویش را کمی به جلو هل داد تا راه بیفتد.
اولین قدمش را که توی مرکز گذاشت، نم باران را روی صورتش حس کرد.
جلوتر که رسیدند، صورتش از باران خیس شده بود.
در برابرش دو ستون شیری رنگ را دید که دو طرف ورودی ساختمان قرار گرفته بود.
وارد فضای داخلی ساختمان شدند، صدای جیغ و داد بچه ها سردردش را شدیدتر کرد.
بوی تند ضد عفونی به عطسه انداختش!
خانم چادری از دفتر مدیریت بیرون آمد و آنها را به طرف دفتر هدایت کرد.
مثل بچه ای که برای اولین بار به مدرسه میرود، بی قرار بود.
روی صندلی چوبی نشست، بعد از نیم ساعت گفت و گوی خصوصی یکی از مامورها با مدیر، ستاره، کاغذی را به دستور مدیر امضاء کرد.
_عزیزم، ثریا خانم اتاقتو بهت نشون میده.
به مدیر مرکز زُل زد، خانمی چادری با صورت گندمگون، ماه گرفتگی کوچکی کنار گونه اش خودنمایی کرد.
_ثریا جان ...
ثریا جلو آمد و دستان سرد ستاره را گرفت.
_ پاشو عزیز ...
نگاهی به صورت سبزه دختر و ابروهای پیوندی اش انداخت، با کمی مکث دنبالش راه افتاد.
✍🏻 ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 193ستاره سهیل همراه مامور خانم، پشت نرده های آبی_سفید ایستاده بود، زمین وسیعی پشت ن
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
194ستاره سهیل
از پله ها بالا رفتند و وارد راهرو مانندی شدند.
ثریا درِ آخرین اتاق انتهای راهرو را باز کرد.
_ بیا تو ...
مات و مبهوت وارد اتاق شد، داشت با خودش فکر می کرد اصلا چرا اینجاست؟ چرا باید در این اتاق بماند!
_ حالت خوبه؟ خانم .... با شمام !
داشت انگشت اشاره اش را روی شقیقه اش فشار میداد، با صدای گرفته ای جواب داد:
_ بله ...
ثریا دستش را گرفت و روی تخت نشاندش.
_ بیا بشین ... بنظر میرسه حالت خوب نیست، مریضی؟ صداتم که بدجور گرفته ...
سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد، به نظر دختر روستایی می رسید تا شهری !
_ آره ... میگرن !
یاد قرص های آرام بخشش افتاد
_ یه کم افسردگی هم ... دارم.
ثریا خندید و نگاهش را دور اتاق چرخاند !
_ اینجا وقت افسردگی و اینا رو نداری ...استراحت کن فعلا، عصر میام قشنگ برات میگم که چه کارایی رو باید بکنی !
سرش را به سختی تکان داد و لبخند محوی زد.
ثریا که رفت، خودش را روی تخت انداخت و گریه اش را درون بالش خفه کرد، دستش را محکم مشت کرد و روی تخت میکوبید، دلش می خواست خالی شود.
برگشت و به پشت خوابید، خیسی بالش را از زیر روسری اش حس کرد.
قفسه سینه اش بالا و پایین میرفت، دستش را روی قلبش گذاشت.
یاد مراسم شکرگزاری افتاد یا سادگی بی حد و حصرش و اعتمادی که به راحتی خرج هر کسی کرد.
با لبه پایین روسری اش اشک هایش را پاک کرد، چشمانش به شدت میسوخت و سردردش هر لحظه شدیدتر میشد.
✍🏻 ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #ستاره_سهیل #قسمت_صدونودوپنج داشت دف میزد. وسط حلقه ای نشسته بود و دستش را با ریتم روی
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
196 #ستاره_سهیل
بعد از آن کابوس وحشتناک، حالش بدتر شده بود. مدام تب و لرز میکرد و زیر پتو به خودش می پیچید.
دکتر که بالای سرش آمد، دانه های درشت عرق پیشانی اش را خیس کرده بود.
تبش بالاست... مسکن تزریقی...
صدای دکتر را شنید ولی نمی توانست چشمانش را باز کند.
_دکتر حالش خیلی بده؟
صدا برایش آشنا بود. یادش نمی آمد کجا شنیده.
_با دارو بهتر میشه...
_خدا خیرتون بده دکتر... یه کاری بکنین
کی داشت برای سلامتیاش چانه میزد؟ مگر زنده ماندنش برای کسی مهم بود! چه کسی را داشت.
چشمانش را به سختی باز کرد. پرده اشک، اجازه دیدن تصاویر را نمی داد. چشمانش داغ بود. میسوخت. صدای ناله های خودش به گوشش می رسید.
صدای باز و بسته شدن در، دوباره نگرانی صدای آشنا را شنید.
_من پاشویه اش می کنم تو برو ثریا!
پیشانی اش خنک شد. خنک تر. باز هم خنک تر.
کسی صدایش می زد.
_ستاره... حالت بهتره؟
پلک زد. چشمانش دیگر نمی سوزد ولی مثل لولای در با هر پلک زدن قژ قژ میکرد.
زبان خشکش را تکان داد.
_آب ...
لیوانی به لبهایش خورد. گلویش نرم تر شد.
چشمانش را کاملا باز کرد. دختری با مقنعه ای مشکی و جلیقه ای سفید آبی کنارش نشسته بود. ذهنش به کار افتاد. میشناختش.
_فِ... فِرِ...شته....
فرشته اشک هایش را با دستمال پارچه ای سفید پاک کرد.
_خوبی ستاره؟
از صدای گرفتهاش مشخص بود که دیشب را گریه کرده.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi