۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
حکایت رفاقت من با تو،
حکایت "قهوه" تلخی ست،
که امروز به یاد تو....
تلخِ تلخ نوشیدم!
که با هر جرعه،
بسیار اندیشیدم...،
که این طعم را دوست دارم یا نه؟!
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن،
که انتظار تمام شدنش را نداشتم!
و تمام که شد!
فهمیدم!
باز هم قهوه می خواهم...!
حتی!
تلخِ تلخ...
@mehr_avin
۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
کودکانه فکر می کردیم پدرو مادرها مثل ساعت شنی هستند
تمام ک بشوند برشان می گردانی
و از نو شروع می شوند...
و چ دیر فهمیدیم...
پدر و مادرها!
مثل مداد رنگی هستند
دنیایت را رنگی می کنند
ولی خودشان
آب می روند...
نقاشی هایت را ک کشیدی
یک روز "تمام" می شوند...
پدر و مادرها مثل قند می مانند
"چای زندگیت" را که شیرین کنند
خودشان "تمام" می شوند...
@mehr_avin
۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
آدم ها تمام نمی شوند؛
آدم ها نیمه شب با همه ی آنچه در پسِ ذهنِ تو، برایت باقی گذاشته اند به تو هجوم می آورند...
@mehr_avin
۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
وقتش رسیده که سکوت کنی و بگذاری این بار آنان که تو را می خواهند صدایت کنند
@mehr_avin
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
کسی باید تو را نه برای خودت بلکه برای خودش دوست داشته باشد
کسی باید جایی منتظرت باشد و تو را آنچنان که هستی بخواهد...
کسی باید باشد در آن سوی انتظارها... التهاب ها... دلتنگی ها...
کسی باید تو راصدا بزند به اسم کوچکت که اگر جوابش را هم ندادی بگوید خسته است و سکوتت و حتی زیاده گویی و غُر غُر هایت را دوست بدارد...
کسی باید باشد که بچه بودنت را، بهانه گیری و انزوایت را، اصلا عقلانیت و ذهن فلسفی ات را ببلعد...
کسی باید باشد که بیاید از آن سوی دلتنگی هایت و تمام خستگی هایت را قیمت بگذارد و با جان همه را یکجا بخرد...
کسی باید باشد که برای تنظیم تپش قلبت نیازی به آرام بخش ها نداشته باشی
@mehr_avin
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
باران را پس زمینه ی خیالم گذاشتم!
قدم می زنم
در هوایِ تو!
نفس که می کشی،
طراوت باران را حس می کنم...
به قدم زدن ادامه می دهم!
دستم را که خالی از دستت می یابم
خیس می شوم...
مگر این باران خیالی نبود؟!
@mehr_avin
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
اگر سخن میان من و تو پایان یافت و راه های وصال قطع شدند
و جدا و غریبه گشتیم،
از نو با من آشنا شو...
@mehr_avin
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲