#متن_خاطره 🌷
خیلی روی حلال و حروم حساس بودند. اولین شغلشان کار در مغازه شیرفروشی بود، وقتی از شغلش آمد بیرون دلیلش را که پرسیدم، گفت: من باید شیر را بکشم بدم به مردم و چون من میدونم صاحب مغازه آب میکند داخل شیر، وزن شیر خالص، کمتر میشود و آب قاطی شیر میشود، ولی باید پول شیر را بدهند من نمیتوانم به مردم دروغ بگویم. یک روز دیدم که وسایل بنایی خریده با خوشحالی اومدند خونه و گفتند: دیگر ناراحت نباش، پولهایم دیگر حلال است و شُبهه ندارد. تا وقتی که سپاه تشکیل شد، دیگر ایشان روزها سپاه بودند و شبها بنایی میکردند. از سپاه حقوقی دریافت نمیکردند و رفتن به سپاه را بر خود وظیفه میدانستند.
📚 شهید عبد الحسین برونسی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🎆 در محضر شهید
⌛ هر چه بهش گفتیم و گفتند فایده ای نداشت.حکمش آمده بود باید فرمانده گردان عبدالله بشود، ولی زیر بار نرفت که نرفت.
🔆 روز بعد، صبح زود رفته بود مقر تیپ.به فرمانده گفته بود: چیزی رو که ازم خواستین قبول میکنم.از همان روز شد فرمانده گردان عبدالله.با خودم گفتم: نه با این که اون همه سر سختی داشت توی قبول کردن فرماندهی، نه به این که خودش پاشده اومده پیش فرمانده تیپ.
〽 بعدها با اصراری که کردم علتش را برایم گفت: شب قبلش امام زمان(عج) را خواب دیده بود؛ حضرت بهش تکلیف کرده بودند.
🖌 ۲۳ اسفند سالگرد شهادت شهید عبدالحسین برونسی
#شهید-عبدالحسین-برونسی
آدم ها دو دسته اند :
✔️ غـیرتــی
✔️ قیمتــی
غیرتی ها با خـُدا معاملــه ڪـردند
و قیمتــی ها با بنده خُـدا ...!
#سردار_شهید_عبدالحسین_برونسی 🌷
🌹 #یادشهداباصلوات
دیوار خانه خراب شده بود و نیمه کاره مانده بود .
گفتم : میخواهی مرا با چند بچه قد و نیم قد تنها بگذاری توی این خانه ی بی در و پیکر و بروی ؟
خندید و گفت :
خودت رو ناراحت نکن بهت قول میدم که حتی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد .
نتوانست آرامم كند و به همين علت با قیافه در هم رفت.
اما با مهربانی گفت :
من از همون اول بچگی ، و از همون جوانی که تو روستا بودم هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم ، نه از دیوار کسی بالا رفتم ، و نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم .
الان هم میگم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون ، اصلا کسی طرفت نگاه هم نمی کنه ، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمیشه چون من مزاحم کسی نشدم
برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک
#شهید_برونسی
گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».
تعجب کردیم.
بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»
والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش.
وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد.
می گفت: آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت...
#شهید_برونسی
•┈┈••✾•بسم رب الشهدا•✾••┈┈•
دیوار خانه خراب شده بود و نیمه کاره مانده بود .
گفتم : میخواهی مرا با چند بچه قد و نیم قد تنها بگذاری توی این خانه ی بی در و پیکر و بروی ؟
خندید و گفت :
خودت رو ناراحت نکن بهت قول میدم که حتی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد .
نتوانست آرامم كند و به همين علت با قیافه در هم رفت.
اما با مهربانی گفت :
من از همون اول بچگی ، و از همون جوانی که تو روستا بودم هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم ، نه از دیوار کسی بالا رفتم ، و نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم .
الان هم میگم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون ، اصلا کسی طرفت نگاه هم نمی کنه ، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمیشه چون من مزاحم کسی نشدم
.
برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#شهید_برونسی
▫
•┈┈🌺🌿••✾•بسم رب الشهدا•✾••🌿🌺┈┈•
▫
.
یك ساعتى مانده بود به اذان صبح، جلسه تمام شد، آمديم گردان . قبل از جلسه همه رفته بوديم شناسايى.
عبدالحسين طرف شير آب رفت و وضو گرفت ، بيشتر فشار كار روى او بود و احتمالا ازهمه ما خسته تر،
اما بعد از اين كه وضو گرفت شروع به خواندن نماز كرد.
ما همه به سنگر رفتيم تا بخوابيم ، فكر نمىكرديم او حالى براى نماز شب داشته باشد، اما او نماز شب را خواند.
اذان صبح همه را براى نماز بيدار كرد. «بلند شين نمازه»، بلند شديم ، پلك هايمان را به هم ماليديم ،
چند لحظه طول كشيد، صورتش را نگاه كردم ،مثل هميشه میخندید ، انگار ديشب هم نماز باحالى خوانده بود.
.
شهید عبدالحسین برونسی
.
.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#شهید_عبدالحسین_برونسی
.
.
فرار از گناه
.
.
سربازیش را باید داخل خانه جناب سرهنگ می گذراند.
آن هم زمان شاه…!
وقتی وارد خانه شد و چشمش به زن نیمه عریان سرهنگ افتاد، بدون معطلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمه ای که انتظارش را می کشید،آماده کرد. جریمه اش تمیز کردن تمام دستشویی های پادگان بود.
هیجده دستشویی که در هر نوبت، چهار نفر مامور نظافت شان بودند!
هفت روز از این جریمه سنگین می گذشت که سرهنگ برای بازرسی آمد و گفت: بچه دهاتی! سر عقل اومدی؟ عبدالحسین که نمی خواست دست از اعتقادش بکشد گفت: این هیجده توالت که سهله، اگه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن توی بشکه، بعد ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارت همین باشه؛ با کمال میل قبول می کنم؛ ولی دیگه توی اون خونه پا نمیذارم…
بیست روزی این تنبیه ادامه داشت اما وقتی دیدند حریف اعتقاداتش نمی شوند، کوتاه آمدند و فرستادنش گروهان خدمات!
خدايا!
اگر میدانستم با مرگ من
يڪ دختر
در دامان حجاب مےرود،
حاضر بودم
هزاران بار بميـرم
تا هزاران دختر
در دامان حجاب بروند...
#شهید_برونسی
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
🌺خاطرات شهید عبدالحسین برونسی
🌺سن شهادت: 42 سال
🌺اهل شهرستان تربت حیدریه
🌺قسمت 6⃣
🌺چکه کردن سقف خانه
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃خانه مان کوچک بود. عبدالحسین هم همش سپاه بود. وقت نمی کرد خانه بخرد. بالاخره خودم دست بکار شدم این خانه را فروختم و یک خانه خریدم. داشتم اثاث را جا به جا می کردم که بعد از یه ماه دیدمش. خانه خشتی و دیوارش گلی بود. عبدالحسین راهی جبهه شد. اما مشکل از زمانی آغاز شد که باران آمد. یکدفعه دیدم سرم خیس شد. نگاه کردم دیدم از سقف چکه می کند. زیر آن قسمت قابلمه گذاشتم که متوجه شدم که از چندجا داره سقف چکه می کند.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃منتظر بودم عبدالحسین از جبهه برگردد. برگشت اما مجروح. بچه های سپاه آمدند عیادتش. اتفاقا باران گرفت و چکه کردن سقف شروع شد. بچه هاب سپاه خداحافظی کردند و رفتند. بعد از یک ساعت یکی شان برگشت و گفت با عبدالحسین کار ضروری داریم و باید ببریمش سپاه. از سپاه که برگشت. گفتم چکارت داشتن. گفت: "گفتند تا خانه را درست نکنید، حق نداری بیایی جبهه." بعدش گفت: "اگر از سپاه آمدند بگو این خونه را من خودم خریدم و دوست دارم همین جا بمانم. اصلا هم خونه خوب نمی خواهم." با ناراحتی گفتم: "برای چی این حرفها را بزنم؟" ناراحت تر از من گفت: "اینا می خوان به من پول بدهند که خونه را مدل حالا بسازم. من هم نمی خواهم اینکار را بکنم ."
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃وقتی از سپاه آمدند یک ساک پول اوردند و چند بسته اسکناس گذاشتن جلوی عبدالحسین. تا به حال آن همه پول ندیده بودم. عبدالحسین بسته های اسکناس را جمع کرد و دوباره ریخت داخل ساک. محکم و جدی گفت: "این پول بیت المال است، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی توی رفاه باشن." چند روز بعدش با اینکه هنوز حالش خوب نبود. یک طرف خانه را خراب کرد و دو اتاق ساخت. قرار شد دفعه بعد که از جبهه برگشت طرف دیگر خانه را درست کند.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚کتاب خاک های نرم کوشک ، صفحه 60 الی 64
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
🌺خاطرات شهید عبدالحسین برونسی
🌺سن شهادت: 42 سال
🌺اهل شهرستان تربت حیدریه
🌺قسمت 4⃣
🌺کار در سبزی فروشی و لبنیاتی
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃رفت مشهد و بعد از یه مدت نامه زد به پدرم و گفت دخترتان بفرستین شهر. منم رفتم. وقتی رفتم گفتم کار داری. گفت: "تو یه سبزی فروشی کار می کنم." بعد از دو ماه گفت: "آنجا نمی روم چون با زنهای بی حجاب سر و کار دارم. سبزی فروشی هم سبزی ها را می ریزه تو آب که سنگین تر بشه. من از روستا آمدم که گرفتار مال حروم نشم." فردا صبح رفت لبنیاتی و ده پانزده روزی آنجا بود. یک روز زودتر آمد و دیدم بیل و کلنگ دستش هست. پرسیدم: "اینها را برای چی گرفتی؟" گفت: "از فردا میرم سر گذر." گفتم: "چرا از لبنیاتی آمدی بیرون؟" گفت: "این از اون سبزی فروشه بدتره. کم فروشی می کند جنس بد را قاطی جنس خوب می کند و به قیمت بالا می فروشه. تازه می خواد منم لنگه خودش کند. و گفت ای نونش از اون حرومتر." و رفت کمک دست یه بنا و کم کم خودش بنایی یاد گرفت و شد اوستا.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚کتاب خاک های نرم کوشک ، صفحه 24 الی 27
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸
❇️کل قرآن با متن و صوت
با صدای ۳استاد
(پرهیزکار، شاطری، ماهر المعیقلی)
با امکان
_ افزایش سایز متن
_افزایش سرعت صوت
_انتخاب قاری
http://www.f19.ir/tartil/
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌱پیکر پاره پاره شهید علم الهدی را از قرآنش شناختند. ما را به چه خواهند شناخت؟!...
💌 #کــلامشهـــید
بدانید برای چه خلق شدهاید
و برای چه زندگی میکنید
و پایان کار شما کجاست؟!
و این را بدانید
بهخدا قسم شما فقط
برای یک لقمه نان بهدست آوردن
خلق نشدهاید ..
بهای شما رضوانالله است
به قطعه نانی و یا تکه زمینی
خود را تباه نکنید.
شما از آن خدایید ..
خود را تا دیر نشده به او برسانید،
فرصت کم است!
شهید #مهدی_تراب_اقدمی🕊
💌 #کــلامشهـــید
مردم! هروقت کارتون جایی گیر کرد
امام زمانتون رو صدا کنید
یا خودش میاد، یا یکی رو میفرسته
که کارتون رو راه بندازه.
#شهید_محمّدرضا_تورجیزاده🕊
#شهیدانه✨
یادَت باشد خدا بندههایَش را با آنچه بِدان دِلبَستهاند میآزمایَد .
#شـهید_همت🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصویری | روایتی از گرهگشایی شهدای کهف الشهدا که امروز در برنامه زندگی پس از زندگی روایت شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️دیدن جایگاه برزخی شهید توسط تجربه گر
زندگی پس از زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ماجرای فرشی که شهید برونسی اجازه نداد در منزلش پهن شود
🔹عبدالحسین برونسی، در سال ١٣٢٢ در توابع تربت حیدریه بهدنیا آمد، او عبد صالح و عارف بالله بود و پس از چند بار تغییر شغل به علت شبههناک بودن کار و کمفروشی صاحبان مغازه، نهایتاً به شغل بنایی روی میآورد. با شروع جنگ او به سپاه پاسداران ملحق شده و فرماندهی تیپ جوادالائمه را برعهده میگیرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔هر کسی یک شهید پیدا کنه
(زمان صدام ) یک گونی آرد بهش میدیم
🍃🌸عجب رزق دهنده ای🌸🍃
🌸🍃
دیپلمش را گرفته و ازدواج کرده بود و دنبال کار می گشت که سری هم به شهرداری زد، از پله ها که بالا می رفت، از یکی از کارمندان شهرداری پرسید که آیا می تواند آنجا مشغول کار شود و سپس شرایط خود را برایش توضیح داد.
آن آقا کاغذی از جیبش در آورد و امضایی کرد و گفت برو بده اتاق فلان و آقای فلانی..
چند روز که گذشت متوجه شد آن آقا شهردار بوده است.
چند ماهی کارآموزی کرد تا اینکه یکی از کارمندان بازنشسته و او جایگزینش شد.
شش ماهی از این قضیه گذشت که شهردار برای رفتن به جبهه از شهرداری استعفا داد و راهی شد.
وقتی شهردار شهید شد، یکی از کارمندان به او گفت: همه مدتی که کارآموز بودی از حقوق شهردار کسر و به حساب تو واریز می شد تا فردی بازنشسته شود و تو به جایش جایگزین شوی. این موضوع به درخواست شهردار انجام شده بود.[
شهردار فوراً دستور داد پمپ مکش آب بیاورند و خود نیز تا رسیدن پمپ، به کمک همکارانش سیل بند کوچکی جلوی در زیر زمین درست کرد. چند دقیقه بعد، آب زیر زمین خالی شد و پیرزن که حالش بهتر شده بود شروع کرد به دعا کردن مهدی باکری و گفت: خدا خیرت بدهد پسرم. آن شهردار فلان فلان شده کجاست تا کمی از غیرت تو یاد بگیرد؟!
مهدی از او خواست که برای هدایت شهردار دعا کند و راهی ادامه عملیات امداد شد.
مهدی باکری، نه تنها آن روز خبرنگار و عکاس و حتی کارمند روابط عمومی شهرداری را با خود نبرد، که حتی به آن پیر زن و هم محله ای هایش هم نگفت که شهردار، خود اوست. مهدی، عاشق بود و فقط برای خدا کار می کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مهدی باکری شهردار بود
#خاطرات_شهید
🌺 "وقت ناهار رفتم پشت یه تپه و با تعجب دیدم کاظم روی خاک نشسته و لبه های نان رو از روی زمین بر میداره، تمیز میکنه و می خوره.
🌹اونقدر ناراحت شدم که به جای سلام گفتم: داداش! تو فرمانده تیپ هستی. این کارها چیه؟ مگه غذا نیست؟ خودم دیدم دارن غذا پخش می کنند. کاظم گفت: اون غذا مال بسیجی هاست این نان ها رو مردم با زحمت از خرج زندگیشون زدند و فرستادند. درست نیست اسراف کنیم."
#شهید_حاج_کاظم_نجفی_رستگار