eitaa logo
مِهر "هو" [ ایت الله قاضی _ ملا حسینقلی همدانی]
444 دنبال‌کننده
204 عکس
73 ویدیو
2 فایل
توحید 🌱مواعظ و معارف دو عارف بزرگ 🔸آیت الله قاضی طباطبایی ( ره) 🔸آیت الله ملاحسینقلی همدانی (ره) من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه ذرٌه یی بودم و مِهــــر تو مــرا بالا برد ارتباط https://harfeto.timefriend.net/16955679624334
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔸اگر بی مراقبت مشغول به ذکر و فکر بشود، بی فایده خواهد بود، اگر چه حال هم بیاورد، چرا که آن حال دوام پیدا نخواهد کرد، گول حالی را که ذکر بیاورد، بی مراقبه نباید خورد. 💢عارف بزرگ و نادره دهر آیت الله ملا حسینقلی همدانی @Mehre_ho
تواضع زیاد سید علی آقا قاضی وقتی سبزیجات می خرید، می پیچید گوشه عبایش و با همان حالت در کوچه و بازار حرکت می کرد و از اصالة القیافه درست کردن دوری می جست و این چنین متواضعانه زندگی می نمود و از این راه به مقامات عالیه دست یافـته بود. هم ایشان در مجلس روضه ابا عبدالله (ع) خودش کفش های مهمانان امام حسین (ع) را جفـت کرده و آن ها را تمیز می کند بدون توجه به آن ها که خرده می گیرند که آدم بزرگ نباید چنین کاری بکند. آیت الله سید ابوالقاسم خوئی می فرمود: «من هر وقت می رفـتم مجلس آقای قاضی، کفش هایم را می گذاشتم زیر بغلم که مبادا کفشم آن جا باشد و آقای قاضی بیاید آن را تمیز یا جفـت کند.» دخترش در مورد او چنین می گوید: «پدر ما خودش را خیلی پایین می دانست و وقتی شاگردانشان می آمدند می گفـتند: من خوشم نمی آید بگویید من شاگرد فلانی هستم. در مجالسی که در منزل می گرفـتند بالای مجلس نمی نشستند و می گفـتند آن جا جای مهمانان است و وقـتی با شاگردانشان راه می رفـتند، پدرم عقب همه آنها راه می رفـت و هر چه می گفـتند: آقا شما جلو باشید، می گفـتند: نه، شما جلو بروید.» هیچ گاه در صدر مجلس نمی نشست و با شاگردانش هم که بیرون می رفـت جلو راه نمی رفـت، و آن گاه که در منزل، شاگردان و مهمانان سراغشان می آمدند برای همه به احترام می ایستاد. آیت الله نجابت نقل می کردند: «او آن قدر مبادی آداب است که وقتی در منزل مهمان دارد برای خواندن نماز اول وقتش از مهمانش اجازه می گیرد.» آیت الله سید عباس کاشانی در این باره می فرماید: من آن موقع سن کمی داشتم، ولی ایشان اهل این حرف ها نبود. بچه های کم سن و سال هم که به مجلسشان می آمدند بلند می شدند و هر چه به ایشان می گفـتند اینها بچه هستند، می فرمودند: «خوب است بگذارید این ها هم یاد بگیرند.» باز آیت اله کاشانی نقل کردند: زمانی که عده ای از ایران خدمتشان می رسند و می گویند که ما از شما مطالبی شنیدیم و تقلید می کنیم، ایشان گریه می کنند، بعد دستشان را بالا می برند و می فرمایند: «خدایا تو می دانی که من آن نیستم که این ها می گویند و بعد می فرمایند که شما بروید از آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی تقلید کنید.» و این همان اوصافی است که امیرالمؤمنین (ع) در وصف عارفان مکتبش می فرماید: «لا یرضون من اعمالهم القلیل و لا یستکثرون الکثیر فهم لا نفسهم متهمون و من أعمالهم مشفقون إذا زکی احدهم خاف مما یقال له فیقول: أنا أعلم بنفسی من غیری، و ربی اعلم بی من نفسی، اللهم لا تؤاخذنی بما یقولون، واجعلنی أفضل مما یظنون، واغفرلی مما لا یعلمون. از کردار اندک خود خرسندی ندارند، و طاعت های فراوان را بسیار نشمارند، پس آنان خود را متهم شمارند و از کرده های خویش بیم دارند. و اگر یکی از ایشان را بستایید، از آن چه ـ درباره او ـ گویند بترسد، و گوید: من خود را بهتر از دیگران می شناسم و خدای من مرا از خودم بهتر می شناسد، بار خدایا! مرا مگیر بدان چه بر زبان می آورند، و بهتر از آنم کن که می پندارند و بر من ببخشای آن را که نمی دانند.» @Mehre_ho
کرامتى از حاج سید على قاضى استاد مرحوم آیت اللّه حاج شیخ ابوالفضل نجفى خوانسارى فرمودند: شبى همراه با چند تن از تربیت شدگان استاد، در معیت استاد، به مسجد کوفه براى عبادت و مناجات و راز و نیاز رفـتیم. در کنار استاد به عبادت مشغول شدیم و با خدا به راز و نیاز پرداختیم. پس از پایان کار چون آماده بیرون رفـتن از مسجد شدیم، ناگهان مارى بسیار خطرناک و وحشت زا نزدیک جمع ما حاضر شد. جمع دوستان به جز استاد که در آرامشى عجیب قرار داشت به وحشت افـتادند و در ترسى سخت فرو رفـتند. استاد، با همان آرامش و طمأنینه مخصوص به خود رو به مار کردند و گفـتند: اى مار بمیر. مار چون چوبى خشک، بى جان و بى حرکت برجاى ماند و ما هم با آرامشى که به دست آوردیم به طرف بیرون مسجد حرکت کردیم. چون چند قدم دور شدیم یکى از دوستان براى اطمینان یافـتن از این واقعه که آیا مار در حقیقت با خطاب استاد مرده یا نه به عقب برگشت و با پاى خود به مار زد و مار را در حقیقت مرده یافـت، سپس به جمع ما پیوست و همه راه خود را به سوى نجف ادامه دادیم، ناگهان استاد رو به آن شخص کرد و فرمود: مار با خطاب من بى جان شد، لازم نبود شما به عقب برگردید و از این واقعه تفحص کنید و مرا امتحان نمایید! . @Mehre_ho
. هله خاموش که می گفت از این مِی همگان را بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند @Mehre_ho
خبر از امور آقاى سید محمد حسن قاضى، بیان کردند که: یکى از افراد فامیل به ما وعده داد که اگر برویم به منزلشان، به ما، هـم جـریـان بـرق را نـشـان بـدهـد و هم رادیو و سر آن را براى ما کشف نماید. ما هم شاید مـخـفـیـانـه رفـتـیـم مـنـزل آن فـامـیـل و دیـدیـم آنـچـه ندیده بودیم و آن دستگاه شگفـت آور انتقال صوت را (که تازه آمده بود)، یعنى رادیو را هم دیدیم و برخى آهنگهایى را که پخش مى کرد شنیدیم. در این میان، نمى دانم به چه مناسبت بحث و صحبت از خدا و پیامبران خدا به میان آمد و این شـخـص صـاحـبخانه چنان وانمود کرد که منکر هم شده است، حتى حقانیت خدا و معاد را. خیلى شگفـت زده شدم و قدرى بحث و مناقشه کردم؛ ولى فایده اى نداشت. قرار بر این شد که روز بعد با مهیا شدن بیشتر، به بحث و مناقشه بپردازیم . روز بـعد، در صحن مطهر حضرت على (ع) که میعادگاه همگان بود، در زاویه اى نـشـسـتـه بودم و منتظر فامیل که بیاید و با هم برویم منزلشان. در این اثنا و به طور غـیـره مـنتظره پدرم رسید و پرسید: منتظر کسى هستى؟ من که مى دانستم پدرم از این فرد فـامـیـل و پـدرش خـوشـش نـمـى آیـد، نخواستم بگویم که منتظر چه کسى هستم. و ایشان فـرمـودنـد: بیا با من! و من همراه پدر به راه افـتادم. در صحن مطهر درى هست به سوى بـازار عبا دوزها. وارد بازار شدیم و رفـتیم نشستیم در مغازه یکى از دوستان قدیمى ایشان و با هم مشغول صحبت شدیم . من گاهى دلم شور مى زد که نکند فلانى سر وعده بیاید و مـن خـلاف وعـده کـردم بـاشـم. ایـشـان در فـرصـتـى کـه صـاحـب مـغـازه مـشغول صحبت با مشترى بود، رو به من کرد و گفـت: او را فراموش کن، او نخواهد آمد و حـتـى اگـر بـیـایـد، بحثهاى شما نتیجه اى ندارد جز ضیاع وقت. او با متانت از آن عـبـا دوز خـواسـت کـه عـبـاى زیـبـا و مـد آن روز را بـراى مـن بـدوزد و مـن هـم خـیـلى خوشحال شدم و روز بعد رفـتم و عبا را گرفـتم و ایشان هم دید و از من پرسید: از این عـبا خوشت آمد؟ گفـتم: آرى گفـت: به اندازه خوشحالى اى که از غلبه بر فلان حـاصـل مـى شـد، یا کمتر یا بیشتر؟ یک مرتبه من متوجه شدم که گویا پدر از تمام مـسـائل روز قـبـل آگـاه اسـت و غـرض از رفـتـن بـه خـانـه فـامـیـل و دیـدن بـرق و شـنـیـدن رادیـو را بـراى مـا نـقـل مـى کـنـد، بدون کم و کاست! پرسیدم: چه کسى این مطلب را براى شما بازگو کرده است؟ سکوت کرد و چیزى نگفـت. @Mehre_ho
علویه( همسرم) از من انگور خواسته، من هم از خدا انگور خواستم آیت الله نجابت می فرمود: آیت الله شیخ علی محمد بروجردی اول مجتهد و اول متقی نجف بود. برای ما مثل یک گوهر بود. یک سال قبل از رحلتشان ایشان قصه ای برای ما نقل کرد که خودم نیز از آقای قاضی شنیده بـودم. فرمود: هفـت سال من همه چیز را تعطیل کردم، درس، مباحثه و ... و مدام در محضر آقای قاضی(ره) بودم. قشنگ جانم در کالبدم قرار گرفـته بود، حسابی داشتم آدم می شدم... خدا رحمت کند ایشان را در عمرش برنج درسته نخورد، مگر چند روز از آخر حیاتش... همیشه خرده برنج می خورد (در نجف قیمت خرده برنج ربع قیمت برنج درسته بود) ایشان خرده برنج می خورد آن هم خیلی کم... ایشان می فرمود: یک وقت از عجایب خدای جلیل پول مفصلی برای ما رسیده بود. لذا از ناحیه بی پولی هیچ مشکلی نداشتم. سر کیف هم بودم، با زن و بچه هم نهایت ادب را به خرج می دادم. هیچ با آن ها تندی نمی کردم... نشسته بودم با زن و بچه مشغول سخن گفـتن، پول هم که داشتم، زندگیم هم که مرتب بود. یک دفعه احساس کردم قلبم راکد است، مضطرب شدم، اصلاً قرار از من رفـت. شب هایی که بی پول بودم، مشکل فراوان داشتم، اصلاً این طور نمی شدم. دیدم نه میل نشستن دارم، نه میل حرف زدن، نه میل مطالعه، نه خواب. سر تا پایم را بی قراری و اضطراب فراگرفـته بود. گفـتم بروم طرف حرم امیرالمؤمنین (ع) شاید از ناحیه ایشان شفا پیدا کنم. از در سلطانی وارد شدم. رفـتم بالای سر، دیدم حالم هیچ فرقی نکرد، کمی تأمل کردم دیدم قلبم مرا میل می دهد به طرف بازار بزرگ. بی اختیار و با نهایت اضطراب متوجه بازار بزرگ شدم، قلبم، نفسم، فهمم همه مرا متوجه بازار بزرگ می کرد. رسیدم در آخر بازار، یک دفعه دیدم آقای قاضی دارند تشریف می آورند. تا چشمم افـتاد به آقای قاضی مثل جوجه ای که ترسیده باشد چطور خودش را به سرعت در آغوش مادر و زیر پر و بال مادرش قرار می دهد، بنده هم با سرعت مثل برق خودم را رساندم به آقای قاضی، دست ایشان را گرفـتم و بوسیدم، عرض کردم آقا خیر است انشاءالله. آقای قاضی فرمود: البته خیر است. علویه ( همسرم ) از من انگور خواسته، من هم از خدا انگور خواستم. من هم بی اختیار دستم رفـت توی جیبم، و همه پولم را درآوردم و تقدیم کردم به آقای قاضی. ایشان یک مختصری مثلاً یک بیستم دینار برداشت و فرمود: همین قدر برای انگور خریدن بس است. برو دست خدا. حالا من از وقتی به آقای قاضی رسیدم اصلاً خودم و حالم را فراموش کردم. همان موقع که آقای قاضی فرمود برو به دست خدا ، متوجه خودم شدم و دیدم حالم خوش است، اصلاً آن بیقراری و اضطراب و ... همه رفـته است @Mehre_ho
11.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین کمال برای ادمی ان است که انسان با خودش یک دست باشد @Mehre_ho
سید هاشم حداد ، نوری بود که آقای قاضی واسطه ایصالش شده بود!! سید محمد حسن قاضی فرزند ایت الله قاضی نقل می فرمایند: «آن زمان در کربلا، رفـتن به قهوه خانه خیلی عجیب بود و در نظر بعضی ها کار جالبی نبود. آقا سید هاشم می گوید: یک شب قبل از اذان صبح برای خرید نان بیرون آمدم، دیدم یک سیّد محترم در قهوه خانه نشسته است. رفـتم جلو گفـتم: آقا چرا اینجا نشسته اید؟ آقای قاضی گفـتند :من منتظر چای هستم من تا چای نخورم نمی توانم بروم حرم. گفـتم: آقا اگر شما چای می خواهید بیایید برویم منزل ما. با هم به منزل رفـتیم و در آن طلوع چای درست کردیم و با نان خوردیم. بعد از خوردن چای من شروع کردم به تندی کردن با ایشان که، آقا چرا به خاطر یک چای از صنف علما خارج می شوی و در قهوه خانه می نشینی؟ آقا جواب دادند: این بدن ما حکم استر را برای ما دارد. اگر به آن خدمت کنی بیشتر می توانی از آن استفاده کنی. (در حالی که رسیدگی آیت اله قاضی به خودش چیزی در حد خوردن یک چای بود، نه پرخوری.) بعد داستان سفرشان از تبریز به کربلا را بیان کردند که در آن سفر یک قافله داری داشتند که هر جا در راه منزل می کردند اول سراغ الاغ ها و اسب ها می رفـت و به آن ها رسیدگی می کرد. مردم می گفـتند این به جای اینکه به ما برسد اول به الاغ هایش می رسد، ولی همین باعث شد که قافله ما دو سه روز زودتر از قافله های دیگر به نجف برسد. چون وقتی به حیوانات رسیدگی می کرد موقع حرکت حیوانات سر حال بودند و خوب حرکت می کردند ولی متصدیان قافله های دیگر مشغول خودشان می شدند و به اسب ها نمی رسیدند. این بدن ما هم استر ماست.«و این آغاز آشنایی سید هاشم حداد با آقای قاضی است.» آقای قاضی در مورد ایشان می فرمودند: «سید هاشم مثل این سنی ها متعصب است که ابداً از عقیده توحید خود نزول نمی کند و در ایقان و اذغان به توحید چنان است که سر از پا نمی شناسد.» حاج سید هاشم حداد تربیت شده دست مبارک مرحوم حاج میرزا علی قاضی بود. او می دانست دست پرورده اش چیست و درجات و مقاماتش کدام است. ایقان و عرفان او در چه حد اعلای ارتقاء راه یافـته است. آقا سید هاشم نوری بود که آقای قاضی واسطه ایصالش شده بود. او قریب به بیست سال آقای قاضی را درک کرد و آقای قاضی وقتی به کربلا می رفـت به منزل ایشان سر می زد. @Mehre_ho
سید هاشم حداد از شاگردان عرفانی آیت الله قاضی @Mehre_ho