هدایت شده از میز نیوز
#تلخند_سیاسی
👑 ناصرالدینشاه قاجار در ماه مبارک #رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان #میرزای_شیرازی به این مضمون نوشت:
😡که من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بیگناه میدهم؛ لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرمایید!
☺آیت الله العظمی میرزای شیرازی درجواب ناصرالدین شاه نوشت:
بسمه تعالی
حکم خدا قابل تغییر نیست. لکن حاکم قابل تغییر است. اگر نمیتوانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مومنین بیهوده ریخته نشود!
✍این👆#حکایت، حکایت برخی از این #مسئولین دون پایه ست!
یکی به اینها بگه اگر نمیتونید مشکلات مردم رو حل کنید حداقل جای خودتون رو به کسی بدید که چاره ساز باشد نه مشکل ساز...! 😏
@ansoyesiasat
#حکایت
زمانی آقا محمد خان قاجار به قراباغ لشکر کشید.
خان قراباغ به شهری به نام شیشه رفت و در آنجا مشغول کندن سنگر و مجهز کردن لشکرش شد.
شاه برای او پیغام فرستاد که با لشکر قلیل، توانایی مبارزه ندارد؛ بهتر است تسلیم شود.
خان قراباغ تسلیم نشد.
شاه پیغام داد با منجنیق های سنگ انداز من، چگونه می خواهی شهری مانند شیشه را نگاه داری؟
ملا پناه واقف که شاعر خان قراباغ بود، این شعر را در جواب خان قاجار نوشت:
«گر نگه دار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد»
📚 منبع: هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی
@Mey_Khaneh
🗞 #حکایت
📖 نپرداختن بدهی دیگران
✍حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.
✍ شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد.
چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم.
✍ گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى؛
گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم؛
يهودى گفت: پس بجاى طلبم، بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم؛
به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم؛ چون انگشت بر سينه ام گذاشت، از شدت سوزش آن از خواب پريدم!
📎 برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد ۱۳ اثر استاد حسین انصاریان
🆔 @gomnam_shahrood5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀❣🍀
رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
️ حکایت #همنشین خوب
مثل عطار است که اگر
#عطر خود را به تو ندهد، ولی
بوی خوش آن در تو می آویزد
و اثر می گذارد....
️ و #حکایت همنشین بد
مثل #آهنگر است که اگر
شعله ی #آتش آن تو را نسوزاند
اما بوی بد آن در تو می آویزد
و برجای می ماند.
📚 ننهج الفصاحه
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️و آلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
https://eitaa.com/Omidezendegi 🌻
🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀❣🍀
🌸 #رسول کرم صلی الله علیه و آله:
️ حکایت #همنشین خوب
مثل عطار است که اگر
#عطر خود را به تو ندهد، ولی
بوی خوش آن در تو می آویزد
و اثر می گذارد....
️ و #حکایت همنشین بد
مثل #آهنگر است که اگر
شعله ی #آتش آن تو را نسوزاند
اما بوی بد آن در تو می آویزد
و بر جای می ماند.
📚 نهج الفصاحه
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️و آلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
https://eitaa.com/Omidezendegi 🌻
🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷
✍#حکایت
از حاتم طائى پرسیدند:
بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد،
از طعم جگرش تعریف کردم،
صبح فردا جگر گوسفند دوم
را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد،
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@ravesh32
@meighanjavan97
#حکایت 🌾
✍دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت؛
پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و می رفت و در راه با پرودرگار خود سخن می گفت:
ای گشاینده گره های ناگشوده! گره از گره های زندگی ما بگشای؛
در همین حال، ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندم ها به زمین ریخت؛ او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم: ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندم ها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید؛ دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه!
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
@Qaraati313_ir
✅با تشکر از جناب «مقاومت»🌺
@meighanjavan97
🔳 مردی اُلاغش را به بازار الاغ فروشان برد تا بفروشد. وقتی به بازار رسید، فریاد زد: این اُلاغ را میفروشم. شخصی به وی نزدیک شد و گفت: الاغت را چند میفروشی؟ مرد گفت: ۳۰ چوق. شخص گفت: میخرم و پول آنرا داد.
▪️بعد وسط بازار اُلاغ فروشان رفت و گفت: آی مردم، و شروع به تعریف از اُلاغ کرد که مردی از گوشه بازار گفت: این الاغ را ۴۰ چوق میخرم، دیگری گفت: من ۵۰ چوق، مرد دیگری پیشنهاد ۶۰ چوق را داد و دیگری ۷۰ و بعدی ۸۰ !
▪️صاحب پیشین الاغ با خود گفت: اُلاغی که مردم حاضر باشند ۸۰ چوق بخرند را چرا من نخرم پس دستش را بالا برد و گفت: ۹۰ چوق. شخص گفت: ۹۰ چوق یک، ۹۰ چوق دو، ۹۰ چوق سه... اُلاغ فروخته شد به این مرد در اِزای ۹۰ چوق.
▪️در این لحظه، شخصی مرد را به کناری کشید و گفت: ای مرد، تو هم فروشنده خوبی بودی و هم خریدار خوبی. از شما چند تا در این منطقه هست؟
مرد گفت: زیادیم.
شخص گفت از کجا آمدهاید؟
▪️مرد گفت: از بازار #بورس ایران!
📙#حکایت
┈••✾•🌿🌹🌿•✾••┈
✅ @yasarall
@meighanjavan97