ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_چهاردهم 🍃حدود هشت ماهی میشد که با دختری به نام الیزابت پنکس آشنا شده و نامز
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_پانزدهم
↩️ در قسمت ۲ چه گذشت؟
🍃 پرستار چشم غرّهای به او رفت و برای نشان دادن حسن نیتش کیف همراه دختر را در حضور آن دو مرد باز و کارت شناسایی او را پیدا کرد؛ ملیکا حسینی. قلب ادموند با شنیدن این نام فرو ریخت. رنگ صورتش سرخ شده بود و احساس گُر گرفتگی داشت، انگار از شدت هیجان در حال خفه شدن بود، ناخودآگاه روی صندلی کنار دیوار نشست و یقه لباسش را چنگ زد، شاید بتواند هوای بیشتری را ببلعد. آرتور هم به او ملحق شد و آهسته در گوشش گفت: اِد، تو چته؟ چرا امروز اینجوری شدی؟!
- هیچی! چیزی نیست.
- فکر کردی من احمقم؟! برای چی تو پارکینگ زُل زده بودی به دختره و چشم ازش بر نمیداشتی؟! نکنه میشناسیش؟
- نه آرتور، نه! معلومه که نمیشناسمش، من فقط شوکه شده بودم، همین!
- به نظرت من باید حرفت رو باور کنم؟! میگم عکس دختر رو دیدی؟! تو کارت شناساییش! خیلی زیباست، از اون دسته دخترهای شرقی خاورمیانه! نمی دونم، شاید عرب باشه اما نه! فکر کنم نوشته بود ایران! ولی هر چی هست زیباست.
ادموند بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد جواب داد: بله خیلی زیباست، نیازی نیست که این رو از روی عکسش بفهمم!
🍃 و سرش را در میان دستهایش گرفت و با صدایی گرفته گفت: اما من تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش، اینجوری که معلومه جزء دانشجویان رشته مطالعات تاریخی باید باشه، پس حتماً تو دانشکده حقوق هم رفت و آمد داشته ولی چرا من تا حالا متوجه حضورش نشدم؟!
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_پانزدهم ↩️ در قسمت ۲ چه گذشت؟ 🍃 پرستار چشم غرّهای به او رفت و برای نشان دا
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_شانزدهم
↩️در قسمت ۳ چه گذشت؟
🍃 قدم زنان و در حال گفتگو از کلیسا بیرون می آمدند که در همین زمان خودرویی از کنار آنها عبور میکرد. ناخودآگاه نظر ادموند را به خود جلب کرد و به نظرش آشنا آمد. همین که نگاهش با نگاه دختری که در کنار راننده نشسته بود تلاقی کرد، رنگ از رویش پرید، مانند مردهای بیحرکت ایستاده بود. این اتفاق از نگاه تیز بین پدر فیلیپ پنهان نماند. با وجود اینکه آن خودرو در حال عبور بود، ادموند همچنان حیران و آشفته ایستاده بود و دور شدن آن را نظاره میکرد، توان تصمیمگیری نداشت. پدر فیلیپ صدایش زد: اِد، پسرم، حالت خوبه؟
🍃 و او بعد از لحظهای جواب داد: بله خوبم، خیلی متأسفم که رشته کلامتون رو پاره کردم.
- نیازی به تأسف نیست! بعضی چیزها کار دل است نه عقل و از عهده ما خارجه که درصدد مقابله با آن باشیم.
- نه پدر، اینطور نیست، فکر کنم سوءتفاهم شده!
پدر با لبخند سری تکان داد و گفت: سوء تفاهم در چی؟! در حال وروز الان تو که به وضوح رنگت پریده؟
ادموند هرچه تلاش کرد نتوانست او را متقاعد کند اما زمان خداحافظی پدر فیلیپ نیم نگاهی به او انداخت و گفت: آنها را میشناسی؟
- نه نمیشناسم؛ و آنچنان این جمله را با صداقت بیان کرد که پدر در آن تردیدی نکرد.
- شاید این همان راه جدید باشد پسرم. موفق باشی و خدا نگهدار.
- خدا نگهدار پدر........
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_شانزدهم ↩️در قسمت ۳ چه گذشت؟ 🍃 قدم زنان و در حال گفتگو از کلیسا بیرون می آم
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_هفدهم
↩️ در قسمت ۱۰ چه گذشت؟
🍃 ملیکا دختری با بیستوهفت سال سن بود که بسیار با طراوت تر و شادابتر از دختران همسن خود به نظر میرسید، رنگ پوست نهچندان روشن و چشمان تیرهاش نشان از نژاد ایرانیاش داشت که بر جذابیت و ملاحت زنانهاش افزوده بود و هر زمانی که ادموند صورت او را در نظرش مجسم میکرد بیشتر مطمئن میشد این دختر همان کسی است که در خوابهایش دیده است. در دل افسوس میخورد؛ ایکاش بهجای آن چند ماهی از عمرش را که با دختر سبکسری مثل الیزابت هدر داده بود، برای پیدا کردن همسری با حداقل شباهتها به ملیکا بیشتر وقت گذاشته بود. اینقدر غرق در افکارش بود که اصلاً متوجه نشد جلوی درب منزل ایستاده است!
🍃 روز چهارشنبه ۲۴ ژانویه ادموند در محل کارش حاضر بود. چند روزی میشد که برای رسیدن به هدفش و همکاری با ملیکا برنامهریزیهای لازم را انجام داده بود، مدارک را کمکم از دسترس خارج و قبل از آن در چند جای مختلف از آنها رونوشت تهیهکرده و در مکانهای مطمئنی ذخیره کرده بود. از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر میکرد. گرچه سعی میکرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچکترین مسئلهای ذهنش به سمت او میرفت و در قلبش شعف و شادمانی وصفنشدنی احساس میکرد.
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_هفدهم ↩️ در قسمت ۱۰ چه گذشت؟ 🍃 ملیکا دختری با بیستوهفت سال سن بود که بسیار
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_هجدهم
🍃 از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر میکرد. گرچه سعی میکرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچکترین مسئلهای ذهنش به سمت او میرفت و در قلبش شعف و شادمانی وصفنشدنی احساس میکرد.
🍃 ساعت از ۱۰ گذشته بود و ادموند تقریباً همهکارهای روزانهاش را انجام داده و خودش را با کتابی سرگرم کرده بود اما فکرش جای دیگری سیر و سیاحت می کرد. آرتور دستی بر شانه ادموند گذاشت و فنجان قهوه را جلوی صورتش گرفت و با لبخند به او نگاه کرد.
- چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟ منظورت از این لبخند مرموز چیه آرتور؟
- اینکه خودت نمیدونی عاشقی ولی خب تفاوتی در اصل قضیه نداره!
- چی؟! حالت خوبه؟ باز برای اینکه حوصلهات سر نره دنبال دست انداختن احساسات من هستی؟
- آره حالم خوبه، این بار باهات شوخی نمی کنم، بلکه به حرفم مطمئنم جناب پارکر کوچک.
- خب؟!
- خب نداره، همینکه بهت گفتم، تو عاشق شدی بچه جان! خودت نمیفهمی یا شایدم غرورت اجازه نمیده باور کنی ولی هستی.
- بیا با هم معادله چند مجهولی رو حل کنیم! اول باید چیزی یا کسی برای عاشق شدن وجود داشته باشه، بعد من اعتراف کنم که عاشق شدم یا نه.
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_هجدهم 🍃 از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_نوزدهم
↩️در قسمت ۱۱ چه گذشت؟
🍃 از آن جایی که عاشق را نمیتوان به رعایت جوانب احتیاط مجاب کرد و رفتارش هدایت شده از سرچشمه احساسی در حال جوشش است مانند آتشفشان فعال شدهای که هر لحظه ممکن است منفجر شود و هرگز نمیتوان جوش و خروش آن را با هیچ یک از کارهای پیشگیرانه مانع شد، عاشق هم با الگوبرداری از چنین رفتارهای غیرمحتاطانهای برای آرام کردن آشفتگیهای ذهنش و دلشوره های وجودش دائم در پی راهی است که به معشوق نزدیکتر شود و در کنار او باشد.
🍃 ادموند هم با اینکه قول داده بود در محیط دانشگاه و کار از ملاقاتهای پی در پی و گفتگو درباره پروژهای که قراراست انجام دهند، دوری و اجتناب کند ولی دلش آرام و قرار نداشت و دلیل آن را خودش هم نمیدانست. از غیبت آرتور استفاده و بهانهای برای خود پیدا کرد و به سمت دانشکده ویلکینز راهی شد. تا آنجا را با گامهای بلند و سریع پیمود اما وقتی به درب دانشکده رسید از کارش پشیمان شد، گویی عقلش تازه فرمان قلبش را در دست گرفته و به او نهیب میزد که نباید اینجا میآمدی.
🍃 بین عقل و احساسش جنگ سختی در گرفته بود که با شنیدن صدای آشنایی ایستاد. ملیکا پشت سرش بود، با دست پاچگی لبخندی زد و در دل خود را سرزنش میکرد که چرا چنین بی احتیاطی انجام داده است.
- انتظار نداشتم شما رو اینجا ببینم جناب پارکر!
- بله میدونم نباید میومدم اما دیدم چند روز گذشت و از شما خبری نشد برای همین...
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_بیستم
ویلیام فرد ناآگاهی نبود، همیشه اخبار سراسر دنیا را از شبکههای مختلف تصویری یا از طریق اینترنت رصد میکرد و اجازه نمیداد که یک رسانه یا فقط آنهایی که بازیچه دست غرب و دولتهای دستنشانده علیه مردم دنیا هستند، بر ذهنش تسلط یابند؛ بنابراین بهخوبی درک میکرد که پرونده ویک فیلد یعنی چه و پسرش در این پرونده دنبال چه چیزی است؛ اما سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند و حداقل جلوی همسرش رفتار عجولانهای از خود نشان ندهد.
🍃 ادموند بعد از اینکه وسایل پدر و مادرش را جابجا کرد، سریع برگشت و اتاق را مرتب و کاغذهایی را که بر روی آنها مشغول مطالعه بود، جمع کرد. پدر نگاه غضبناکی به ادموند انداخت ولی او ترجیح داد به روی خود نیاورد که پدرش در مورد کاری که دارد انجام میدهد چه حدسهایی زده است! بعد از شام مادرش خیلی زود به خواب رفت، ویلیام و ادموند تنها شدند. پدر خیلی با خودش جنگید که به پسرش چیزی نگوید اما درنهایت دلش طاقت نیاورد و به او گفت: ادموند چرا این کار را میکنی؟ چرا دوست داری همیشه دنبال کارهای خطرناک و دردسرساز بری؟ چرا رفتی دنبال پرونده این پسره، عادل شارما؟
- پدر جان، خطرناک چیه؟! چرا فکر میکنید من دنبال دردسر هستم؟ برعکس من دنبال حقیقت میگردم و تا پیداش نکنم نمیتونم آروم بشینم.
- اما پسر چرا متوجه نیستی؟! این پرونده تا همینجا هم کلی سر و صدا به پا کرده! الآن هم که دنبال مختومه کردن و بدنامی اون پسر بیچاره هستند! تو چرا خودت رو وارد ماجرایی کردی که انتهاش معلومه.
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_نوزدهم ↩️در قسمت ۱۱ چه گذشت؟ 🍃 از آن جایی که عاشق را نمیتوان به رعایت جوان
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_بیست_و_یکم
↩️در قسمت ۱۲ چه گذشت؟
🍃 ویلیام باحالت دلسوزانهای و لبریز از محبت خالصانه یک پدر نسبت به فرزندش دستش را روی صورت پسرش گذاشت و به او نگاه کرد، ادموند هم دستش را روی دست مهربان پدر گذاشت و گفت: پدر عزیزم، من میدونم که شما و مادر بخصوص با وجود اون بیماری مزمن خیلی رنج کشیدید تا من بزرگ شدم و به سرانجام رسیدم و میدونم که الآن هم خیلی نگران آینده من هستید اما به من اعتماد کنید. خواهش میکنم، من حتی اگر قراره زندگی کوتاهی داشته باشم ترجیح میدم در پی حق و حقیقت باشم تا اینکه سالها زندگی کنم اما مانند یک مجسمه بیخاصیت عمرم رو در راه لذتهای مادی به پایان برسونم و بعد از مردنم هیچ اسمی ازم باقی نمونه، مگر بهواسطه نام نیک پدربزرگ و اجدادم! پس خودم چی؟!
- ادموند خواهش میکنم بیشتر از این با این حرفهات قلبم رو آزرده نکن.
- چشم پدر جان ولی خواهش میکنم شما هم به انتخاب من احترام بذارید و اعتماد کنید.
🍃 صحبتهای پدر و پسرش تا نیمههای شب طول کشید و بعد از آن هر دو به رختخواب رفتند، بخصوص ادموند که فردا باید سر وقت در محل کارش حاضر میشد.
🍃 ویلیام و ماری به لندن آمدند تا آزمایشهای دورهای و معاینات پزشکی منظم ماری را انجام دهند و همچنین اوضاع و احوال ادموند را بعدازآن اتفاقات پیشآمده پیگیری کنند؛ اما اکنون دلشورههای پدر بیشتر شده و میدانست که ادموند بهزودی دست به کار خطرناکی خواهد زد.
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_بیست_و_دوم
🍃 بعد از اینکه ملیکا دور شد و ادموند با نگاهش او را بدرقه کرد، دوباره روی سکو نشست. حوصله رفتن به خانه را نداشت. انگار انتظار طولانی قلبش را به درد آورده و محبتش را سرد کرده بود. پدر و مادرش روز جمعه به وینچ فیلد برگشته و پدر باز هم از سر نگرانی به ادموند توصیه کرده بود که مراقب رفتارش باشد و به عواقب کارهایش بیشتر فکر کند. پدر فیلیپ به ادموند نزدیک شد و چند لحظه کنارش ایستاد اما او متوجه حضورش نشد؛ بنابراین پدر دستش را روی سر ادموند گذاشت و با مهربانی موهای او را نوازش کرد تا شاید عصبانیت و غمی که در دل داشت با این محبت کوچک کمی برطرف شود.
🍃 پدر فیلیپ ادموند را مانند پسر خودش دوست داشت چون او در کل انسانی بود که کسی نمیتوانست نسبت به او بیتوجه باشد اما از آنجایی که همیشه مهربان و صبور در مقابل دیگران حاضر میشد، دیدن خشم و عصبانیت او کاملاً غیرمنتظره به نظر میرسید. پدر کنارش نشست و به او گفت: پسرم، حالت بهتره؟ تونستی به خودت مسلط بشی؟ اون دختر بیچاره مقصر نبود! شاید این رفتار نشأت گرفته از اتفاقات و حوادثی باشه که تو این مدت برات افتاده!
- نه پدر اینطور نیست! من دقیقاً از دست خود ملیکا عصبانی هستم. این درست نیست که نسبت به احساسات دیگران اینطور بیتوجه باشی و با اونا مثل زیردستت برخورد کنی. حقش بود حداقل یه ایمیل میزد و منو از حال خودش باخبر میکرد یعنی این واقعاً انتظار زیادیه که من ازش داشتم؟!
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_بیست_و_یکم ↩️در قسمت ۱۲ چه گذشت؟ 🍃 ویلیام باحالت دلسوزانهای و لبریز از محب
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_بیست_و_سوم
↩️در قسمت ۱۳ چه گذشت؟
🍃 ادموند دیگر حرفی نزد و ساکت ماند. شاید حق با پدر فیلیپ بود و او برخورد مناسبی با ملیکا نداشت. باید کمی با خودش تنها میماند تا میتوانست ذهن خستهاش را دوباره بازسازی کند.
🍃 از طرفی ملیکا با ذهنی بههمریخته از برخورد غیرمنتظره ادموند و تا حدودی دلخور از رفتار او، پیش پدرش برگشت. وقتی سوار ماشین شد سلام کرد و ساکت ماند. مصطفی پرسید: چه خبر ملیکا جان؟! اتفاقی افتاده؟ آقای پارکر رو ندیدی؟
- چرا بابا جون، دیدمش ولی...
- ولی چی دخترم؟ این چه قیافه گرفته ایه عزیزم؟
- خب راستش آقای پارکر، خیلی عصبانی بود اون قدر عصبانی که اصلاً به من اجازه نداد در مورد غیبتم حرفی بزنم. فقط با ناراحتی و دلخوری از من گله کرد و بعدم دیگه هیچ صحبتی نکرد و حتی به حرفام گوش نداد.
- یعنی اینقدر عصبانی بود؟
- بله خیلی. ظاهراً انتظار بی دلیل براش خیلی کشنده بوده که تا این حد بههم ریخته!
- خب دخترم. غربیها با انتظار کشیدن بیگانهاند. معنی و مفهوم انتظار براشون تعریفنشده، فکر می کنند هر چیزی رو در لحظه باید داشته باشند، محرم و نامحرم معنی نداره. باید تا حدی بهش حق بدی و از دستش ناراحت نباشی. قرار نبود بین دیدار و تبادل اطلاعاتتون این همه فاصله بندازی، وقتی چیزی بیدلیل طولانی بشه معلومه که اون فردی که منتظره از کوره در میره و نسبت بهطرف مقابل خشمگین میشه. اما اگر همون آدم بدونه انتظار چی رو میکشه، این انتظار براش قشنگ هم میشه.
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_بیست_و_چهارم
🍃 آرتور با عصبانیت از پشت میز بلند شد و بهطرف ادموند آمد، بازویش را محکم گرفت و او را از روی صندلی بلند کرد، ادموند هم بهناچار دنبال دوستش رفت. در مسیر رستوران آرتور با زیرکی خاصی و از آنجاییکه ادموند هم دوست داشت با یک نفر درد دل کند، او را وادار کرد همهچیز را برایش تعریف کند.
- اِد! پسر، تو واقعاً این کار رو کردی یا داری شوخی میکنی؟ من هیچوقت ندیدم که رفتارت از ادب و منطق خارج شده باشه حتی درباره الیزا!
- نه شوخی نمیکنم آرتور. متأسفانه این عمل احمقانه از من سر زد!
🍃 آرتور نگاهی به او انداخت و صندلیاش را باعجله به او نزدیک کرد و گفت: اِد، اول به من بگو تو اون کله پوکت چی میگذشت که پیشنهاد کار با یه دختر مسلمون رو قبول کردی و حالا هم اینجوری ترمز بریده اون قدر بهش علاقهمند شدی؟!گرچه خودم یه حدسهایی زده بودم ولی فکر نمی کردم که تا این حد جلو بری!
- موضوع خیلی پیچیده است، خواهش میکنم سرزنشم نکن، من واقعاً این چند روز ظرفیتم تکمیلشده. الآن وقتش نیست که من همه ماجراهای قبل از آشنایی با ملیکا رو برات تعریف کنم،تازه اگه تعریف هم کنم تو آدمی نیستی که باور کنی تا همینجا هم که میدونی پس بهتره یا ساکت بشی یا اینکه یه راه درست جلوی پام بذاری.
- من چه راهی جلوی پات بذارم آخه؟! اگه بگم ارتباطت رو با این دختر قطع کن، وگرنه کل زندگیات به خطر میفته، قبول میکنی؟
- نه! من نمیتونم ارتباطم رو قطع کنم چون مطمئنم خواست خداست که ملیکا تو زندگی من وارد بشه.
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_بیست_و_سوم ↩️در قسمت ۱۳ چه گذشت؟ 🍃 ادموند دیگر حرفی نزد و ساکت ماند. شاید ح
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_بیست_و_پنجم
🍃ادموند خیلی سریع یک تاکسی برای ملیکا گرفت و او را راهی خانه کرد. مصطفی امروز نتوانسته بود دخترش را همراهی کند، بیماری تنفسیاش به دلیل سردی بیشازحد هوا تشدید شده بود و به سفارش پزشک تا چند روز آینده باید در خانه میماند و استراحت میکرد. ادموند هم پیش آرتور بازگشت که همچنان منتظر او بود. در طول مسیر تمامی وقایع را برای دوستش تعریف کرد؛
- ادموند، تو مطمئنی که به این دختر علاقهمندی؟ یعنی مطمئنی هوس نیست؟! نکنه چون این دختر با بقیه فرق داره، پس تو هم عقل و منطقت رو کنار گذاشتی و فقط میخوای اون رو به دست بیاری؟
🍃 ادموند نگاهی به آرتور انداخت اما پاسخ سؤالش را نداد. باید فکر میکرد و با خودش کنار میآمد. رابطه دوستی این دو نفر هر روز قویتر از روز قبل میشد. آرتور کمکم ضعفهای اخلاقیاش به نقاط قوتی تبدیل میشد که ادموند این تغییر را در دوستش بهوضوح حس میکرد و در دل بسیار خوشحال بود اما از طرفی آرتور بسیار نگران ادموند و کارهای او بود بخصوص بعد از مسائلی که امروز از آنها آگاه شده و بیشترین نگرانی او هم از بابت پیگیری پرونده ویک فیلد بود. چارهای نداشت جز اینکه به انتخاب او احترام بگذارد. آرتور او را تا آپارتمانش رساند، اینقدر خسته و کلافه بود که دعوت او را برای شام نپذیرفت و ترجیح داد به خانه برود و کمی بیشتر روی موضوعی که ادموند برایش تعریف کرده بود تمرکز کند.
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_بیست_و_ششم
↩️در قسمت ۲۵ چه گذشت؟
🍃 بعد از گذشت یک ماه و نیم از آغاز همکاری و آشنایی ادموند و ملیکا، در پروژه مشترکشان پیشرفتهای زیادی حاصل شده و تمام مدارک و مستندات بینقص آماده شده بود اما هر دوی آنها قصد نداشتند بی محابا و بدون برنامه ریزی دقیق آنها را بر ملا کنند. سعی میکردند همچنان احتیاطهای لازم را انجام دهند تا حساسیتی در اطرافشان برانگیخته نشود.
🍃 در این مدت هر چه از آشنایی آنها بیشتر میگذشت، ادموند کمتر آرام و قرار داشت. محبت بیسابقهای را در دل نسبت به ملیکا احساس میکرد که امکان نداشت بتواند نسبت به آن بی تفاوت باشد. روزها و شبهای زیادی را به فکر کردن در این باره مشغول بود، آیا میتوانست با یک دختر مسلمان ازدواج کند؟
🍃 اگر پیشنهادی از طرف او مطرح میشد، واکنش اطرافیانش نسبت به این قضیه و از همه مهمتر واکنش خود ملیکا به آن چگونه بود؟! اگر به قول آرتور، نظر ملیکا نسبت به این عشق منفی بود آیا میتوانست این شکست را بپذیرد؟ چند وقتی بود که همه فکر و ذکرش اسلام و قدم نهادن در این راه بود، ملیکا بهانه و انگیزه خوبی بود تا با اتکای به نیروی عشق بتواند عزمش را برای وارد شدن به این راه قویتر کند اما اگر ملیکا قلب او را پس میزد، ادموند با این حس شکست باز هم تمایلی به مسلمان شدن داشت؟
🍃 آخرین پنجشنبه ماه فوریه سال ۲۰۱۳، روزی آفتابی و زیبا، جایی در نزدیکی بنای یادبود آتشسوزی بزرگ لندن در خیابان فیش هیل ساعت ۳ بعدازظهر با قرار گذاشته بودند تا آخرین هماهنگیهای لازم درباره جمعبندی و نتیجهگیری مطالعاتشان را با هم انجام دهند.
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_بیست_و_پنجم 🍃ادموند خیلی سریع یک تاکسی برای ملیکا گرفت و او را راهی خانه کرد
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_بیست_و_هفتم
- خواهش میکنم، اجازه بدید حرفم رو بزنم، شاید فرصت دیگهای پیش نیاد! من به شما علاقهمندم خیلی بیشتر از اون چیزی که حتی فکرش رو بکنید، میدونم که بین ما از همه نظر فاصله زیادی هست اما قبل از اینکه هر چیزی رو بخوام توضیح بدم میخوام ازتون بپرسم...، مکثی کرد و نفس عمیقی کشید: شما مایلید با من ازدواج کنید؟
🍃 ملیکا از چیزی که میشنوید شوکه شده بود، ادموند سعی میکرد تمام چیزهایی را که در قلبش دارد بیکم و کاست تشریح کند: من بعد از مدتها با اصرار پدر و مادرم دختری رو که بهاندازه کافی هم زیبا بود هم باهوش برای ازدواج انتخاب کردم. اول فکر میکردم با گذشت زمان علاقه من بهش بیشتر میشه اما این اتفاق نیفتاد، من نتونستم دوستش داشته باشم.
🍃 رفتارش منو آزار میداد و از بودن در کنارش احساس بسیار بدی داشتم. گرچه فکر میکنم اون هم به من علاقهمند نبود و فقط به خاطر اسم و رسم خانوادگی ما، این رابطه رو ادامه میداد. من هیچ وقت دوست داشتن رو به جز عشق عمیق به پدر و مادرم تجربه نکردم اما مطمئنم که عشق شما در قلب و روح من حاکم شده و من بیشتر از این قادر به پنهانکاری نیستم.
- آقای ادموند، شما حالتون خوبه؟ اینا رو جدی میگید؟! شما متوجه نیستید که...
- بله، من کاملاً جدی و مصمم هستم خانم حسینی و دقیقاً میدونم چی دارم میگم.
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_بیست_و_هشتم
🍃 ادموند هم به سمت منزلش راه افتاد. وقتی به خانه رسید، متوجه شد که آرتور چندین بار برایش پیغام گذاشته است، ظاهراً احساس کرده بود که امروز برای او روز خاصی است و از گفتن جزئیات طفره رفته است. ادموند هم با او تماس گرفت و بدون ملاحظات قبلیاش اعتراف کرد که از ملیکا خواستگاری کرده و در صورتی که درخواستش را بپذیرد، او هم به دین اسلام مشرف خواهد شد.
- نه! خدای من! ادموند تو حالت خوبه پسر؟ اینهمه دختر تو این شهر، از ثروتمند و فقیر، زشت و زیبا، تحصیل کرده و بیسواد، چاق، لاغر، خوش اندام، هر جور که اراده کنی با ثروت و اعتباری که پدر تو داره از هر نوعی در اختیارت خواهد بود، آخه تو چت شده؟ چرا داری لج بازی میکنی؟
- نه آرتور عزیزم، لج بازی نمیکنم. ممکنه خیلیها آرزوی ازدواج با من رو داشته باشند اما مهم اینه که من فقط آرزوی ازدواج با یک نفر رو دارم و اون هم ملیکاست.
- من نمیدونم چی بگم به تو! اما در نهایت به تصمیمت احترام میذارم و دوست دارم بدونی که چه مسیحی باشی چه مسلمان تو بهترین دوست منی.
- ممنونم آرتور، تو مایه دلگرمی من در اینجا هستی و باید بدونی که تو هم بهترین و تنها دوست منی.
- فردا میبینمت.
- باشه، شب خوش.
- شب خوش اِد... و صدای بوق ممتد تلفن! گویی بار سنگینی از روی دوش ادموند برداشته شده بود، امشب میتوانست با خیال راحت و بدون کابوس بخوابد
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_بیست_و_هفتم - خواهش میکنم، اجازه بدید حرفم رو بزنم، شاید فرصت دیگهای پیش ن
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_بیست_و_نهم
↩️ در قسمت ۲۸ چه گذشت؟
ملیکا به اتاقش رفت تا آنجا کمی با خود و پروردگارش خلوت کند، قبل از اینکه بخواهد این اتفاق را با پدر و مادرش در میان بگذارد. آبی به دست و صورتش زد، وضو گرفت و بعد از به جا آوردن نماز در سجاده نشست و به فکر فرو رفت.از حالت معنوی و اعتماد به نفس ادموند تعجب میکرد، از اینکه او تا این حد قاطعانه تصمیم گرفته بود!
🍃 او مردی بود که برای ازدواج انتخاب های زیادی از طبقات مختلف فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی جامعه خودش را داشت اما چرا با این قاطعیت تصمیم به ازدواج با ملیکا و تغییر دین داشت؟! مدت ها بود که ملیکا هم با خود در مورد احساسش نسبت به ادموند در حال جنگ بود، گاهی اوقات فکر میکرد نسبت به او محبتی در قلبش احساس میکند و همین امر باعث میشد که در ارتباط با او محتاط تر باشد و از حریم خود خارج نشود.
🍃 حتی یک در صد هم فکر نمیکرد که در تمام این مدت ادموند به فکر ازدواج با او بوده است! و حالا که با پیشنهاد ازدواج او رو به رو شده بود، نمیدانست باید چه تصمیمی بگیرد. سر بر سجاده گذاشت و مدتی را در همان حال مشغول راز و نیاز با خداوند شد......
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_سی
🍃 مصطفی حسینی مرد مهربان و متواضعی بود که در چهرهاش آثار رنج و ملالتهای زیادی از روزگار و بخصوص بیماری مزمن جسمانیاش به وضوح دیده میشد اما آرامش و رضایت باطنیاش نشان از این داشت که او به هدفش ایمان داشته و با تکیه بر نیروی معنوی ایمان سختیهای این بیماری را که جسمش را خرد کرده بود، بهراحتی و با آغوش باز تحمل میکرد. از لحاظ ظاهری مردی بود با اندامی لاغر و قدی متوسط، پوستی آفتاب سوخته، صدای گرم و دلنشینی داشت اما هر از گاهی که هیجانزده میشد سرفههای شدیدی ناشی از بیماری بر او عارض گشته و صدایش رنگ درد به خود میگرفت.
🍃 ادموند در همان برخوردهای اولیه با مصطفی آنچنان احساس قرابت و نزدیکی میکرد که گویی سالها با او زندگی کرده است. از همان ابتدای ورودش متوجه شد که غیر از خودش و آقای حسینی شخص دیگری در منزل حضور ندارد و آنها تنها هستند. بعد از اینکه مصطفی با چای از او پذیرایی و کمی از مسائل متفرقه صحبت کرد و چون نمیخواست بیشتر از این ادموند را در التهاب و اضطراب نگه دارد، خیلی زود سر اصل مطلب رفته و موضوع خواستگاری ادموند از دخترش را پیش کشید؛
- جناب پارکر، نمیخوام بیشتر از این منتظرت بذارم پس بهتره در مورد موضوع ازدواج شما با دخترم صحبت کنیم. راستش من در جریان کارهای شما بودم و هستم، از همون ابتدا دورا دور با شخصیت شما آشنا شدم. همونطور که دخترم تعریف کرده بود شما انسان متین و باوقاری هستید....
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_بیست_و_نهم ↩️ در قسمت ۲۸ چه گذشت؟ ملیکا به اتاقش رفت تا آنجا کمی با خود و
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_سی_و_یکم
🍃فردا صبح ادموند وسایلش را جمع کرد، در صندوق عقب خودرو اش گذاشت و به محل کارش رفت. باید قبل از رفتن آرتور را میدید و با او صحبت میکرد. قبل از اینکه وارد اتاق شود، صدای آرتور را شنید که با هیجان خاصی او را صدا میزد: ادموند، صبر کن. پس منتظر شد تا او هم برسد.
- سلام پسر، چطوری؟ بدو برو تو و تعریف کن ببینم دیروز چی شد؟!
- سلام دوست من، چقدر هیجانزدهای؟! نکنه تو قراره جای من داماد بشی!
- اِد! اینقدر با من جر و بحث بیخود نکن، برو تو دیگه... و در حالی که ادموند را به داخل هُل میداد، وارد اتاق شدند.
- خب زود باش و روی صندلی نشست، حتی فراموش کرد پالتویش را درآورد!
- خب راستش من که رفتم آقای حسینی تنها بود و خودش به استقبالم اومد، بسیار مهربان و صمیمی و خوشبرخورد، انگار پدر خودم بود! اول یه کم از مسائل متفرقه صحبت کردیم و بعد اون رفت سر اصل مطلب. در اینجا ادموند قیافه درهمی به خود گرفت و باحالتی ناراحت حرفش را قطع کرد. آرتور که بی صبرانه منتظر شنیدن مهم ترین قسمت داستان بود با لحنی معترضانه گفت: لعنتی! بگو دیگه، قبول کردن پیشنهاد ازدواجت رو؟
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_سی_و_دوم
🍃 هر سه نفر با خوشحالی و آرامش خاطری وصف نشدنی به سمت اتاق نشیمن رفتند، النا هم بساط چای و عصرانه را در این فاصله آماده کرده بود، ادموند مشغول تماشای منظره چشم نواز باغ از پنجره بود که پدر به او ملحق شد، با صمیمت خاصی در گوش او گفت: چیزی شده پسرم؟ اتفاق خاصی افتاده؟! خدا رو شکر، خیلی خوشحال به نظر میرسی!
- چیز خاصی نیست پدر جان، حالا وقت زیاده باهم صحبت میکنیم.
- نه! تا مادرت با النا مشغول صحبت و برنامهریزی برای شامه، بگو چی شده؟
🍃 ادموند نگاهی به آن سمت از اتاق که مادرش و النا حضور داشتند، انداخت و در حالی که با شرم و حیای خاص خودش صحبت میکرد، گفت: پدر، میخوام ازدواج کنم... و سرش را پایین انداخت.
🍃 ویلیام مدتی به ادموند خیره ماند و با کمی مکث و تردید پرسید: با همون دختری که... ادموند اجازه نداد پدر حرفش را تمام کند و با عجله گفت: بله پدر، البته با اجازه شما، ولی بهتره بذارید سر فرصت مفصل صحبت کنیم اگه اشکالی نداره؟!؟!؟!؟!
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_سی_و_یکم 🍃فردا صبح ادموند وسایلش را جمع کرد، در صندوق عقب خودرو اش گذاشت و
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_سی_و_سوم
🍃 ...پدر بلند شد و پسرش را با محبت خاصی در آغوش گرفت و به سینه فشرد. میدانست که بیشتر از این نمیتواند مراقب او باشد و محدودش کند، پس ناچار بود با جبر روزگار کنار بیاید. در همین لحظه ماری با غُرولُند وارد شد و گفت: همه جا رو دنبال شماها گشتم معلومه دوساعته کجا غیبتون زده؟! اینجا چی کار می کنید؟!
🍃 ویلیام در حالی که دستش را دور شانههای پسرش حلقه کرده بود، با چهرهای شاد و خندان به همسرش گفت: بیا عزیزم، بیا، پسرمون می خواد ازدواج کنه، خبر از این مهمتر؟! بیا که کلی کار داریم. ماری چند لحظهای رو به ادموند و ویلیام خیره ماند، فکر میکرد همسرش سر به سرش میگذارد، با ابرویی گره کرده نگاهی به ویلیام انداخت و گفت: شوخی میکنی؟ شما دوتا توطئه کردین منو اذیت کنین؟
- نه مادر، نه! حق با پدره، من میخوام ازدواج کنم.
- با کی؟! این کدوم دختریه که تونسته قلب پسر ما رو تسخیر کنه؟
- ملیکا... و منتظر عکسالعمل مادر ماند.
🍃 لبخندی که بر لبان مادر نقش بسته بود، به یکباره محو شد، نگاهی به ویلیام انداخت و شوهرش هم تأیید کرد. بدون اینکه کلمهای حرف بزند با نگاهی غضبناک آنجا را ترک کرد. ادموند از سر ناامیدی مادرش را با نگاه دنبال کرد و به پدر گفت: خدای من، فکر نکنم مادر به این راحتی رضایت بده! احتمالاً چند تا شرط هم اون برام میذاره؛ وای پدر کمکم کن...
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_سی_و_چهارم
🍃 آن روز تا شب به صحبت و برنامه ریزی برای سفر و آماده کردن خانه و شرایط لازم برای یک ماهی که قرار بود بعد از مراسم عقد و ازدواج عروس و داماد در وینچ فیلد بمانند، مشغول شدند. هر چه ادموند عجله داشت که زودتر به لندن برگردد و این خبر را به ملیکا و خانوادهاش بدهد، ویلیام و ماری هیجان انجام مقدمات مراسم عروسی تنها فرزندشان را داشتند.
🍃 از طرفی چون ادموند قول داده بود با تازه عروسش بلافاصله همراه آنها به وینچ فیلد برگردد باید قبل از هر کاری قسمتی از عمارت برای ورود عضو جدید خانواده آماده میشد. آنها به ادموند اجازه ندادند که در تزئین اتاق دخالتی کند، ماری شرط کرده بود که او حق ندارد تا زمانی که به همراه همسرش به آنجا بر می گردد، وارد آن اتاق شود.
🍃 حداقل دو سه روزی وقت نیاز داشتند تا همه چیزهایی که لازم بود را تهیه کنند اما در آن عمارت بزرگ آنقدر وسیله برای زندگی بود که نیازی به خریدن اساس جدید نباشد، خصوصاً اینکه همه چیز درنهایت دقت و ظرافت در طول سالها نگهداری و استفاده شده بود. ویلیام قصد داشت با شرط بازگشت پسرش به وینچ فیلد، او را از مرکز توجه دور کرده و بتواند از او حمایت کند.
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا