♨️تشیع جنازه رهبر فرقه حجتیه (افتخار زاده)
در حرم شاه عبدالعظیم حسنی(علیه السلام)
با حضور طرفدارانش!!!
چرا باید مجوز داده بشه یک فرقه انحرافی چنین مراسمی بگیرن در اماکن مذهبی!!!؟؟؟
این حجتیه ای ها هستند که با رندی وزیرکی اجازه دفن دراین مکان مقدس و آستان مبارک گرفتن تامردم بیشتری روبرای تشییع جنازه وتدفین این آقا جمع کنند .ولی مردم دراین دوره آخرالزمان باید بیشتر دقت کنند هرجا جمعیتی دیدن تامطمئن نشدن طرف چه کسی هست ودلیل تجمع چی هست همراهی نکنند
#انجمن__حجتیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️نمازِ عجلهای، طمعِ شیطان رو به ما زیاد میکنه!
💫نماز بسیار مهم شب بیست و یکم ماه رجب (امشب)
🌷پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
هر کس در شب بیست و یکم ماه رجب، ۶ رکعت نماز (۳تا نماز ۲ رکعتی)، در هر رکعت بعد از حمد، ۱۱ بار سوره کوثر (آیات درون تصویر بالا) و ۱۰ بار سوره «قل هو الله احد» بخواند، خداوند به فرشتگان بزرگوار که اعمال بندگان را مینویسد، دستور میدهد تا یک سال هیچ گناهی بر او ننویسند و تا گردش یک سال اعمال نیک برای او بنویسند. سوگند به خدایی که جانم به دست او است و سوگند به خدایی که مرا به حق به پیامبری برانگیخت، هر کس من و خدا را دوست بدارد و این نماز را بخواند و اگر نتوانست ایستاده بخواند، در حال نشسته بخواند، خداوند به فرشتگان مباهات میکند و میفرماید: من او را بخشیدم.
(اقبال الاعمال سید ابن طاووس)
ملت دانا
🟢 استوری واتساپ، اینستاگرام، تلگرام 📌روایت یک هموطن از مخارج درمان در دورهی شهید رئیسی و پزشکیان
🟢 استوری
واتساپ، اینستاگرام، تلگرام
📌ملت چه کردی با انتخابت؟؟
افزایش چشمگیر قیمت کره در کوتاه مدت
#انتخاب_ملت (دولت سوم روحانی)
#از_ماست_که_بر_ماست
#تاوان_انتخاب_غلط
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت غریبانه یک کودک
ارتش رژیم تروریستی اسرائیل در نقض آشکار آتش بس، کودک فلسطینی زكريا حميد يحيى بربخ را در رفح با شلیک گلوله مستقیم به شهادت رساند و اجازه نزدیک شدن به جسد این کودک را به کسی نداد!
#حرامزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️از اون بغل کردنهایی که حال دل آدم خوب میشه ❤️😊 و اشک شوق هم همراه داره 🥺
#روز_جهانی_بغل_کردن #بغل_کردن
#امام_خامنه_ای
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
#سلام_امام_زمانم💚 ✨ بنَفْسی اَنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَم لا تُضاهی ✨ جانم فدايت، تو نعمت ديرينه ی بی ما
#سلام_امام_زمانم 💚
💠مانده چشم من، باز هم به ره...
تا مگر کنی، سوی من نگه،
💠جمعه شد بیا، بی تو بی کسم،
یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه...
#امام_زمان
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
و مرا سپاسگزاری کنید و به کفران [نعمت] روی نیاورید 👈سوره بقره آیه 152 __ 🌹أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ ت
هرچه را انفاق میکنید خداوند جایگزینی برای آن قرار میدهد و فقط او بهترین روزی دهندگان است
👈سوره سبأ آیه 39
__
🌹أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ 🌹
یاد خدا آرامبخش دلهاست
—
#قرآن
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
دوستداشتن على، عبادت است امام صادق (ع) 💠💠💠 #حدیث #سبک_زندگی 💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
همه تشنه میمیرند، مگر ذاکر خدا
حضرت محمد (ص)
💠💠💠 #حدیث
#سبک_زندگی
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
💢 #رمان #تنها_میان_داعش 3 🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سین
💢 #رمان
#تنها_میان_داعش
4
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا