📣 پول بهتر است یا ثروت
⏰ شنبه هفتم فروردین ساعت 15
حوزه علمیه تخصصی معراج
https://eitaa.com/merags
📣 ثواب یا کباب
⏰ یک شنبه هشتم فروردین ساعت 15
حوزه علمیه تخصصی معراج
https://eitaa.com/merags
مراسم جشن منجی عالم بشریت حضرت مهدی موعود سلام الله علیه
سخنران :استاد الهی پارسا
ذاکرین اهل بیت :محمد رسول دهقانی
میثم صلاحی
دوشنبه ۹ فروردین ساعت ۷ صبح
حوزه علمیه تخصصی معراج
https://eitaa.com/merags
🕋 #نذر_ساعت_10:49
❇️تمام احیاء دیشب در این فکر بودم که برای سلامتی امام زمانم چه نذری کنم؟! دوست داشتم همچون کودکیم، ارادتم را به امام مهربانتر از پدر، نشان دهم، اما می خواستم بهترین سرمایه ام را تقدیم کنم؛ هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم تا اینکه هنگام تکبیر موذن در اذان صبح، فکری به ذهنم خطور کرد؛ بله؛ خودش بود. من که از عمر خویش سرمایه ای بهتر نداشتم و از معارف اهل البیت گوهری گرانبها تر پیدا نکرده بودم مگر نه اینکه یک ساعت تفکر بهتر است از هفتاد سال عبادت؟! این نذر را یک هدیه، از طرف عالم آل محمد می دانستم. از کنار حرم، راهی کتابخانه ای به نام باقرالعلوم شدم. دقیقا #ساعت_10:49 دقیقه بود که وارد کتابخانه شدم. مگر امروز تعطیلی رسمی نیست؟! پس چرا کتابخانه باز و این همه شور و هیجان؟ سربازان ولی عصر همان نذری را کرده بودند که بهترین نذر بود؛ برای سلامتی امام زمان، ثواب ساعتی مطالعه را هدیه درگاه حضرت حق می کردند تا هدیه ای باشد برای سلامتی آن یار سفر کرده.
https://eitaa.com/merags
📣 چرا خدا مادربزرگ را خوب نمیکنه؟!!
⏰ سه شنبه دهم فروردین ساعت 15
حوزه علمیه تخصصی معراج
https://eitaa.com/merags
📣 دانشگاه یا گاهی دانش؟
⏰ چهار شنبه یازدهم فروردین ساعت 15
حوزه علمیه تخصصی معراج
https://eitaa.com/merags
دیشب من یک خواب عجیب دیدم، دیدم مامان و بابا مثل من و خواهرم فاطمه؛ کوچک و بچه شده بودند. درست هم سن و سال ما بودند. همه با هم سوار یک کبوتر شدیم و تمام ایران را دور زدیم و ایران را حسابی گشتیم. خیلی خوش گذشت. یک سفر هوایی، با مامان و بابای کوچولو و دوست داشتنی. بسیار لذت بخش بود. صبح که از خواب بیدار شدم، موقع صبحانه خوردن، خوابم را تعریف کردم. فاطمه از بابا پرسید: نعبیر خواب داداش علی چی میشه؟ بابا لبخندی زد و گفت: فکر می کنم مربوط به امروز میشه. مامان لبخندی زد و گفت: آره! درسته! اون کبوتر، پرنده آزادی است و ما هم نشانه مردم ایران هستیم. از بابا جون پرسیدم: شما چرا کوچولو شده بودید؟ بابا گفت: آخه 12 فروردین سال 1358 من و مامان هم سن و سال های شما بودیم. روز 12 فروردین - روز بله گفتن همه ایران بود. گفتم: به چی؟ بابا گفت: به جمهوری اسلامی ایران به جای حکومت شاهنشاهی. مامان یک چایی داد دستم من و گفت: 12 فروردین، همه مردم ایران در انتخابات شرکت کردند و رأی به جمهوری اسلامی ایران دادند.
12 فروردین ، روز بله گفتن همه ایران؛ مبارک باد
https://eitaa.com/merags
📣 مسابقه داستان خوانی
🕋 سرّ سی
📗 حتما شما هم تا کنون از پرنده افسانه ای سیمرغ شنیده اید. سیمُرغ نام یک پرندهٔ اسطورهای-افسانهای ایرانی است. شاید بتوان سیمرغ را از مهمترین موجودات در داستان های فارسی برشمرد. دانشمندان زیادی از زمان های خیلی دور به این پرنده در داستان های خود اشاره کرده اند. سیمرغ شباهت هایی با مرغان دیگری همچون شاهین، گرودای هندی، وارغن، کرشیفت، امرو و کمروی اوستایی، چمروش و کَمَک در ادبیات پهلوی، عنقای عربی، هما و ققنوس در ادب پارسی، فونیکس یونانی، انزوی اکدی، و سیرنگ در ادبیات عامیانه دارد. او نقش مهمی در داستانهای شاهنامه دارد. کُنام (آشیانه) او کوه اسطورهای قاف است. دانا و خردمند است و به رازهای نهان آگاهی دارد. زال را میپرورد و همواره او را زیر بال خویش پشتیبانی میکند. به رستم در نبرد با اسفندیاررویینتن یاری میرساند. جز در شاهنامه دیگر شاعران پارسیگوی نیز سیمرغ را چهرهٔ داستان خود قرار دادهاند. از جمله منطق الطیر، عطار نیشابوری نیز از آن دستهاند اما داستان ما فرق می کند.
اسم سیمرغ داستان های ما "سرسی" است...
📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد)
📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه
⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت
📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 28 رقمی به
مدیریت کانال https://eitaa.com/merags
📣 دنیا باریچه دست یهود
⏰ شنبه چهاردهم فروردین ساعت 15
حوزه علمیه تخصصی معراج
https://eitaa.com/merags
🕋 کلبه بند انگشتی ها
📗 برگ های کتاب به سرعت شروع کرد به ورق خوردن، اول فکر کردم پنجره اتاق باز است و بادی تند وزیده است اما وقتی به پرده ها نگاه کردم آنها تکان نمی خوردند. با شک و تردید از پشت میز مطالعه ام بلند شدم و به سراغ پنجره رفتم اما پنجره اتاق هم بسته بود. وقتی به سمت میزم برگشتم تا به مطالعه ام ادامه دهم، "سرّسی" را دیدم؛ همان پرنده افسانه ای که شما ها از آن به نام سیمرغ یاد می کنید. چهره عجیبی داشت. به هیچ پرنده ای شباهت نداشت و از طرفی از هر پرنده ای یک نشانه در وجود او بود. مثل اینکه سی مرغ را با هم ترکیب کنند؛ خیلی ترسیده بودم. می خواستم داد بزنم اما حنجره ام صدا نداشت. پاهایم خشک شده بود و نمی توانستم حرکت کنم. "سّرسی" بالی بهم زد و سری تکان داد و با صدایی خاص یکباره تبدیل به یک کلبه قدیمی شد. همان کلبه ای که داشتم داستان آن را می خواندم، کلبه ای که سقفش از یک کتاب بود و از دودکش آن یک درخت بیرون زده بود. ناخواسته به سمت میز مطالعه کشیدم شدم. با تعجب کلبه را بررسی کردم. همه چیز آن مثل یک کلبه واقعی بود. فقط اندازه آن کوچک بود. مثل اینکه برای آدم های بند انگشتی درست شده باشد. گویا در داخل آن کسی زندگی می کرد. درب کلبه را باز کردم. که یکباره...
📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد)
📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه
⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت
📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به
مدیریت کانال https://eitaa.com/merags
تنها 8 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
📣 زلزله در عرش
⏰ یکشنبه پانزدهم فروردین ساعت 15
حوزه علمیه تخصصی معراج
https://eitaa.com/merags
🕋 قصه گو! باز هم قصه بگو
درب کلبه را باز کردم که یکباره صحنه بسیار زیبایی را دیدم؛ پیرمردی با عینک سبز، کلاه آبی، موها و ریش های سفید در حالی که کتابی با جلد قرمز به دست گرفته بود و ده ها کبوتر از سر و کولِ او بالا می رفتند؛ داشت برای بچه ها قصه تعریف می کرد. قصه به اینجا رسیده بود که "سرّ سی" مثل همیشه چند بال زد و سری تکان داد و ناگهان به شکل یک کتاب در آمد. کودک که حسابی ترسیده بود، آهسته به نزدیکی کتاب آمد، وقتی جلد کتاب را باز کرد، ناگهان کتاب همچون یک چشمه شروع کرد به جوشیدن و بعد از چند لحظه رودخانه ای بزرگ در مقابل او بود. کودک که آرزویش شنا کردن در یک رودخانه زلال بود فرصت را غنیمت شمرد و با یک شیرجه به آرزویش رسید. قصه ما به سر رسید و این کبوترها به خونشون نرسیدند. با شنیدن این جمله همه بچه ها شروع کردند به التماس کردن که؛ قصه گو، باز هم قصه بگو؛ اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: هنوز هفت روز و هفت شب دیگه با شما هستم. صدای مادرم را از درون آشپزخانه می شنیدم که دائم داشت من را صدا می زد، به خاطر همین درب کلبه را آهسته بستم و با عجله خودم را به مادرم رساندم؛ دستش را گرفتم و او را به اتاقم بردم تا "سیمرغ" یا همان "سر سی" را به او نشان دهم؛ اما وقتی وارد اتاق شدم با کمال تعجب دیدم...
📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد)
📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه
⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت
📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به
مدیریت کانال https://eitaa.com/merags
تنها 7 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
📣 گردش علمی
⏰ یکشنبه پانزدهم فروردین ساعت 16
حوزه علمیه تخصصی معراج
https://eitaa.com/merags
📣 سیاست های یهود
⏰ دوشنبه شانزدهم فروردین ساعت 15
حوزه علمیه تخصصی معراج
https://eitaa.com/merags
🕋 یک شیرجه عالی!
وقتی وارد اتاق شدم با کمال تعجب دیدم که هیچ خبری از "سر سی" نبود. مامانم لبخندی زد و دستی به سرم کشید و گفت: بهتره بری تو حیاط و یک بادی به سرت بخوره. می خواستم به مامان توضیح بدم که؛ یک دفعه صدای زنگ خانه به صدا در آمد؛ مامان که درب را باز کرده بود گفت: فرهاده! توی حیاط منتظر شماست. با خودم گفتم: حتماً باز یک چیز جدید خریده و آمده که پُزش رو به ما بده و همین طور هم بود، اینبار به خاطر سال نو از سر تا پا نو کرده بود؛ یک لباس چهار خانه ای با یک شلوار لی؛ مامانش خریده بود، یک جفت کفش اسپرت و یک کیف قرمز رو هم باباش خریده بود؛ نذاشتم، فرهاد چیزی بگه؛ کتاب را در مقابل او باز کردم و گفتم: فرهاد! باورت نمیشه همین چند دقیقه پیش پسر بچه ای را دیدم که کتابی رو اینطوری باز کرد و ناگهان با یک شیرجه پرید داخل کتاب. فرهاد اصلا از این صحبت من تعجب نکرد و با یک لحن خیلی مغرورانه گفت: اینکه چیزی نیست من هم می تونم؛ من هم بدون متعطلی گفتم: کو؟ شیرجه بزن ببینم!!! اون هم معطل نکرد و با یک شیرجه عالی وارد کتاب شد! اولش خیلی ترسیدم اما با خودم گفتم: فرهاد که تونست پس من هم می تونم. من هم دستانم را جفت کردم و با یک پرش وارد کتاب شدم؛ اما ...
📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد)
📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه
⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت
📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به
مدیریت کانال https://eitaa.com/merags
تنها 6 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"
📣 بدرود بدعت
⏰ سه شنبه هفدهم فروردین ساعت 15
حوزه علمیه تخصصی معراج
https://eitaa.com/merags