eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
36هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.2هزار ویدیو
305 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_mokeb @meraj_shohada_namazshab
مشاهده در ایتا
دانلود
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 #معرفی_شهدا 🌸شهید محمد حسین حدادیان تا سوریه رفته و با تروریست‌های داعش جنگیده بود، اما
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🌸مصاحبه با مادر شهید محمد حسین حدادیان: 🔸از اوضاع آنجا برایتان صحبت می‌کرد؟ بله، وقتی از سوریه آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و اسلام بیشتر شده بود. می‌گفت: مامان نمی‌دانید چه خبر است؟ خدا نکند آن ناامنی که در سوریه ایجاد شده در ایران پیاده شود😨. می‌گفت: تا زنده‌ایم محال است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند. 🔸به عنوان یک مادر، محمدحسین چطور جوانی بود؟ محمد اهل نماز اول وقت ، زیارت عاشورا و هیئت بود. سینه‌زن امام حسین(ع) بود. خیلی اخلاص داشت. بی‌ادعا. هیچ وقت از کارهای خیری که می‌کرد نمی‌گفت. به نظرم مزد این اخلاص و بی‌ادعا بودن‌هایش را با شهادت❤️گرفت. محمد دنبال اجرایی کردن فرامین رهبری بود. دغدغه حفظ دستاورد‌های نظام را داشت . محمدحسین با سن کمش، بصیرت داشت. جریان‌های باطل را خوب می‌شناخت و آگاه به امور بود. محمدحسین مانند کسی که از ناموسش غیورانه دفاع می‌کند از انقلاب با غیرت دفاع می‌کرد. همه عمر بسیجی بود و بسیجی زندگی کرد. می‌گفت: مامان بصیرتی که آقا می‌گویند ان‌شاءالله خدا نصیبمان کند و اگر بصیرت داشته باشیم ان‌شاءالله این انقلاب به انقلاب صاحب‌الزمان (عج)💚وصل خواهد شد. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 #معرفی_شهدا #در_ادامه 🌸مصاحبه با مادر شهید محمد حسین حدادیان: 🔸از اوضاع آنجا برایتان صح
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🔸آنطور که متوجه شدم رفاقت‌ خاصی بین شما و محمدحسین وجود داشت؟ من سه تا بچه داشتم. خیلی‌ها می‌گفتند تو یکجور دیگر به محمدحسین نگاه می‌کنی. محمدحسین طوری بود که این نگاه ویژه را می‌طلبید. هر مادری بچه‌هایش را دوست دارد، اما پیوند بین من و محمد یک پیوند قلبی، آسمانی😍بود. من و محمد خیلی به هم وابسته بودیم. حرف‌هایمان را به هم می‌زدیم. قبل رابطه مادر و فرزندی دوست هم بودیم. انگار حرف‌های هم را می‌فهمیدیم. مثل روز برایم روشن بود که محمدحسین ماندنی نیست. دخترم الان می‌گوید: مادر الان می‌فهمم که تو چرا به محمدحسین اینقدر توجه داشتی! در این سال‌ها سعی کردم تا وقتی محمدحسین هست به او خدمت کنم. می‌دانستم با شهادت❤️می‌رود اما نه این مدل شهادت. 🔸یعنی انتظار شهادتش را داشتید؟ من همیشه به امام حسین (ع)‌ می‌گفتم که آقا جان اگر اجازه می‌دادید که من در روز عاشورا یاری‌تان کنم، دوست داشتم جای آن صحابه‌ای باشم که هنگام خواندن نماز برای حفاظت شما با صلابت ایستاد و همه تیر‌ها به سر و صورتش اصابت کرد. این دعای من بود نمی‌دانم اگر در آن شرایط قرار می‌گرفتم، می‌توانستم یا نه🙂! اما این درخواست را همیشه از امام حسین (ع) داشتم که محافظ ایشان باشم و درد و بلایشان را به جان بخرم. وقتی به کربلا می‌رفتم در کنار مزار شهدای 72 تن می‌گفتم: من به قربان شما که امام حسین(ع) را یاری کردید و نگذاشتید آقای ما غریب‌تر از این بشوند. کاش بودیم و فدای شما می‌شدیم. آن روز وقتی پیکر محمدحسین را به این شکل دیدم، یاد حرف‌های خودم افتادم. آن دعایی که همیشه در سجده‌هایم از امام حسین(ع)تقاضا داشتم، اجابت شد. به محمدحسین گفتم: قربانت بروم من آرزویش را داشتم اما تو به توفیقش رسیدی. خدا را شکر می‌کنم که لیاقتش را به محمدحسین داد😊. ما چیزی از خود نداریم، هر چه هست عنایت آل‌الله است. از وساطتت آقا امام زمان (عج) است که ایشان واسطه همه رزق‌های معنوی و روزی‌های دنیایی ما هستند و محمدحسین هم رزق معنوی بود که خداوند به من داد. 22سال یک گلی را به من دادند و من از وجودش لذت بردم بعد هم به سلامت و عافیت به لطف خودشان از ما گرفتند. خدا را شاکرم🙏چه در بودن محمدحسین و چه در شهادتش. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ╔═ 🌸════🕊⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘🕊════🌸 ═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 باز هم نجاتم دادی...💠 ❤️ ❤️ سلام... اسفند ۹۶ به لطف خدا،و مادرم حضرت زهرا چادری شدم دو سال عاشقانه چادر سر کردم.. آبان ۹۷ بود که با شهید هادیِ نازنین آشنا شدم و شده بود همدم غم و شادی و خوب و بَدَم.. کمکم میکرد،و دیگه همه تو گلزار شهدا و توی جمع دوستان(خواهر ابراهیم هادی) صدام میکردن چند روز پیش،یهو دلم هوای اون زمانو کرد که چادری نبودم شیطان طوری نفوذ کرده بود تو جونم که اصلا یادم نمیومد چرا چادری شدم فقط میخواستم زودتر بذارمش کنار چند روزی با خودم کلنجار رفتم... تا اینکه حدودا سه شب پیش،تصمیمم قطعی شد و با خودم گفتم: چادر بی چادر!!!! و من این مسئله رو به هیچکس نگفتم،جز خودم و خدا و بعضی اوقات هم به عکس آقا ابراهیم که تو اتاقمه همون شب،مادر بزرگم که حتی اسم ابراهیم رو نمیدونست و فقط به وسیله ی عکسی که توی اتاق منه،شناخت داشت اومد خونه‌ی ما و بی مقدمه گفت،این شهیدی که دوسش داری اسمش چیه!؟ گفتم ابراهیم هادی... گفت ازت ناراحته.... گفتم چطور؟! گفت: دم صبح خواب دیدم تو یه جایی مثل مسجد‌،این شهیدی که دوسش داری ،ابراهیم نشسته و کلی دخترچادری و پسر مومن دورشو گرفتن و با ذوق اینکه بالاخره دیدنش،نگاهش میکنن اما تو که از در اومدی،چادر سرت نبود!!! این شهید تا تورو دید لبخندش جمع شد و سرشو برگردوند... اصلا نگاهت نمیکرد و من فقط تونستم اشک بریزم.. فقط تونستم به عکسش بگم: عزیزِ ما!خیلی مردی که حتی تو اوج بیخیالی و بی معرفتیم بازهم نجاتم دادی.. بازهم...❤️ از ...... @ebrahimdelha ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ••••••••••••••••••••••••
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣2⃣ . .پس منو تو ڪجا بنشینیم! مادرت میخندد... _ شرمنـــــده عروس گلم!یجوری شده ڪ تو و عـــــلی مجبورید باموتورش بیاید ...و اشاره می ڪند ب جلو..موتورت ڪنار تیر برق پارڪ شده!لبخـــــندی میزنم ومیگویم.. _ دشمنت شرمنده مامان!اتفاقا ازبوی ماشین خیلی خوشم نمیاد...! تو همان لحـــــظه پوزخندی میزنی وجلوتراز من سمت موتور 🏍میروی سجاد هم ماشین راروشن وحرڪت می ڪند...پشت سرت راه میفتم سڪوت ڪرده ای حتی حـــــالم رانمیپرسی!پس اشتباه فهمیده بودم..تو همـــــان سنگ دل قبـــــلی هستی..فقط اگر هفته پیش اشڪ میریختی بخـــــاطر شو ڪ فضـــــای ایجاد شده بود...صدایم راصاف می ڪنم و میگویم: _ دست منم بهتر شده!! _ الحمـــــدا...! چقـــــدر یخ!سوار موتور میشوی...حرصم میگیرد ڪیفم رابینـــــمان میگذارم و سوار میشوم.اما ن...!دوباره ڪیف را روی دوشم میندازم و ازپشت دستانم رامحڪم دورت حلقه می ڪنم حس می ڪنم چیزی درمن تغییر ڪرده!شاید دیـــــگر دوستت ندارم...فقط میخـــــااهم تلافی ڪنم!ازآینه ب صـــــورتم نگاه می ڪنی.. _ حتمـــــن باید اینجوری بشینی..؟ _ مردا معمولا بدشون نمیاد...! اخم می ڪنی و راه میفتی.... خلـــــوت ست و شاید بهتربگویم پرنده هم پرنمیزند..!مادرم میوه 🍎پوست می ڪند و گرم صحبت بازهراخانوم میشود.. _ میبینم ڪ آقای شمام نیومدن مثل آقای ما.. _ آره علی اصغرو برده پیش یڪی از همرزماش.. ازجایم بلند میشوم و ب فاطمـــــه اشاره می ڪنم تا دنبالم بیاید...حرف گوش ڪن بدنبالم می آید.. _ نظرت چیه بریم تاب بازی..؟ _ الان؟باچادر؟؟؟ _ آره خب ڪسی نیست ڪ..! مردد نگاهم می ڪ...ند. دستش را باشیطنت می ڪشم و سمت زمین بازی میرویم.سجاد ب پیست دوچرخه سواری🚲 رفته بود تادوچرخه ڪرایه ڪند..تو هم روی ی نیم ڪَت نشسته ای و ڪتاب میخـــ📖ــاانی...اول من سوارتاب میشوم و زیرچشمی نگاهت می ڪنم...میخـــــواهم بدانم عڪس العملت چه خـــــواهد بود!فاطمـــــه اول ب تماشا می ایستد ولی بعداز چنددقیقه سوار تاب ڪناری میشود و هردو باهم مسابقه سرعت میگذاریم.ڪم ڪم صدای خنـــــده هایمان بلند میشود.نگاهت می ڪنم ازروی نیمکت بلند میشوی و عصبی سمتمان🚶 می آیـی.. _ چ خبرتونه؟...زشت نیست!؟یهو یڪی بیاد چی!؟...آروم تربخندید!! فاطمـــــه سریعا تاب را نگه میدارد و شرم زده نگاهت می ڪند...اما من اهمیت نمیدهم...دوست دارم ڪمی هم من نسبت ب تو بی اهمیت باشم..!! _ ریحـــــانه باتوام هستما!تابو نگه دار.. گوش نمیدادم و سرعتم رابیشتر می ڪردم... _ ریحـــــان مجبورم نڪن نگهت دارم!! _ مگه میتونی؟؟ پوفی می ڪنی،آستین هایت راروی ساق دستهایت تا میزنی...!این حرڪت ینی هشدار _ نگهت دارم یاخودت میـــــای پایین؟ _ یبار گفتم نمیتونی..😝 هنوز جمـــــله ڪامل نشده ڪه دستت را دراز می ڪنی ومچ پایم را میگیری تاب شروع می ڪند ب لرزیدن،تعـــــادلم را ازدست میدهم و جیـــــغ می ڪشم... _ هیسس عهه! عصبی پایم را می ڪشی ومن باصورت توی بغلت پرت میشوم!!دست باند پیچی شده ام بین من و تو میمـــــاند ومن ازدرد آخ بلندی میگویم .... زهرا خانوم ازدور بلند میگوید: خب مادر این ڪارا جاش تو خونس!! و بامادرم میخندند..تو خجالت زده خودت را عقب می ڪشی و درحالی ڪ ازخشم سرخ شده ای میگویی.. _ شوخی اینجوری نڪن!هیـــــچ وقت.. . بسوزد پدر عشقققق❣ ڪه سوزاند مرا... ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
🌺نمازشب🌺 🍃 وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، طاقت نمی‌آوردم و می‌گفتم: "بسه دیگه! استراحت کن خسته شدی" 🍃او می‌گفت: "تاجر اگر از سرمایه‌اش خرج کند بالاخره ورشکست می‌شود، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد، ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم، ورشکست میشویم" 🍃اما من که خیلی شبها با گریه مصطفی بیدار می‌شدم کوتاه نمی‌آمدم و می‌گفتم: "اگر اینها که اینقدر از شما می‌ترسند بفهمند این طور گریه میکنید ... - مگر شما چه معصیت دارید؟ - چه گناهی دارید؟ - خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند می‌شوید خود یک توفیق است" 🍃آن وقت مصطفی گریه‌اش هق هق میشد و میگفت: "آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟؟!! راوی همسرشهید #شهید_مصطفی_چمران🌷 @ebrahimdelha
⚜بسم الله الرحمن الرحیم⚜ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌼صلی الله علیک یا اباعبدلله السلام علیک یا بقیه الله فی الارضه🌼 شروع چله24☆9☆98 #ختم_چله_سوره_مبارکہ_الرحمن 🌸اللّٰھُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ🌸 💠روز♡ هفتم♡ به نیت سلامتی وظهور امام زمان (عج)، ترڪ نگاه و افکارحرام ،و یڪ قدم نزدیڪ شدن به مهدی فاطمه (س)و برآورده شدن حاجات قلبی اعضای چله 🎀به نیابت از شهدای زنده 🎀 🕊🌷 محمدعلی_ رجایی 🕊🌷 محمدحسین_بهشتی ╔═ ⚘════⚘ ═╗ @ebrahimdelha ╚═ ⚘════⚘ ═╝
🍂🍃🍂🍃🍂🌹🍃🍂🍃🍂🍃 🌞امروز شنبه 📆 ۳۰برج آذر ۱۳۹۸ ه.ش 📆 ۲۴ماه ربیع الثانی ۱۴۴۱ ه.ق 📆 ۲۱دسامبر ۲۰۱۹ میلادی 📿ذکر روز 100مرتبه📿 🌷یا رَبَّ الْعالَمین🌷 🌷ای پروردگار جهانیان🌷 #ختم_قرآن 🔹صفحه۴۶۸ 🔹جزء ۲۴ جهت سلامتی #امام_زمان_عج #مقام_معظم_رهبری هدیه به روح #امام و #شهدای_والامقام 🌷اللّٰھـُم🌷 🌷؏جِّل🌷 🌷لِوَلیڪَ🌷 🌷الفَرَجْـ🌷 🌺❄️🌼❄️🌸❄️🌺❄️🌼 ❄️ @ebrahimdelha ❄️ 🌸❄️🌺❄️🌸❄️🌼❄️🌺
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃مرا 💕تحریم 🌼چشمانت 💞کمر 🌹خم 🌸میکند ❤️جانا _..🍃🌹🍃..____ @ebrahimdelha
shab yalda.mp3
1.06M
🎤 در جلسه تفسیر قرآن چند سال قبل در باب شب یلدا ، نوروز و رسومات ملی و نگاه اسلام و احکام به این موضوعات و سنت‌های صالحه با توجه به کلام. 🌹🌱🌹🌱🌹🌱 @ebrahimdelha 🌹🌱🌹🌱🌹🌱
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 🌹نماز اول وقت شهید آوینی🌹 ✍ برادر قَدَمی، از همرزمان و همکاران شهید سید مرتضی آوینی می گوید: «در ایامی که شبانه روز برای تدوین و مونتاژ در صدا و سیما بودیم، به محض اینکه وقت نماز می رسید، همین که قرآن شروع می شد، سید، قلم را زمین می گذاشت، لباس را می پوشید و بچه ها را صدا می کرد: حرکت کنید که وقت نماز است. سپس به طرف مسجد بلال حرکت می کرد. سید همیشه از اولین کسانی بود که وارد مسجد می شد».  👈 پیام رفتاری شهید 👉 《لبیک گفتن به ندای خداوند و ترجیح دادن نماز بر دیگر امور روزانه》  🆔 @ebrahimdelha 👈 🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊