eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
35.5هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.2هزار ویدیو
306 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_mokeb @meraj_shohada_namazshab
مشاهده در ایتا
دانلود
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هشتاد_ویکم ــ چرا تنهام گذاشتی؟! چرا رفتی سراغ اون؟! اگه بلایی سرت می آ
📜 جانم می رود 🔹قسمت : هشتاد_ودوم ــ من باهات حرفی ندارم. ــ ولی من دارم. ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه... ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟! مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود. ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده! ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تلاش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم. نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد. ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به... با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره شد. ــ نرجس! سارا کارت داره برو... ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه! مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش بالاتر نرود. ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو! مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد. ــ اینجا چه خبره؟! ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه. ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن. روبه نرجس گفت: ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟! ــ حقته بدونی شهاب داره میره سوریه! مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد. " میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"... سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد. مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین بشیند. مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد. ــ مهیا! مهیا جان! روبه نرجس گفت: ــ اون لیوان آب رو بده! نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد. ــ توروخدا یکم بخور... رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور... دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند. ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟! مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند. مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت. ــ جانم؟! ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه! ــ چی شده مریم؟! ــ مهیا... حالش اصلا خوب نیست! ــ چـــی؟! مهیا چشه مریم؟! ــ شهاب بیا فقط!! تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد. ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون می خواست همین امشب خبرت کنه، اما... نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد... مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد. در زده شده... ــ یاالله... ــ بیا تو داداش! شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛ نگران به سمتش رفت وکنارش زانو زد. ــ مهیا چی شده؟! مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید. ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟! مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت. ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه... ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
بسم الله الر حمن الر حیم
سلام علیکم
سلام خدمت همراهان عزیز مجموعه شهدایی شهید هادی و شهید صفری در خدمت مادر بزرگوار شهید هستیم ،، شهید عزیز امنیت
سلام از بنده ست خانم رضوان خوش آمدید ممنون که منت گذاشتین و دعوت ما رو قبول فرمودید
اختیار دارید بزرگواریدمحبت دارید
در ابتدا یه مختصر خودتون رو برای اعضای کانالمون معرفی بفرمایید
الهه عسگری هستم مادر شهید مدافع امنیت محمدمهدی رضوان.
خانم رضوان، پسربزرگوارتون چند سال عضو بسیج بودن؟ اصلا چطور شد که به این راه کشیده شدن؟
اقا محمدمهدی۱۳سالشون بود وارد بسیج شدن. ازمن پرسید برای بسیج و منم راهنمایشون کردم ایشون وارد بسیج شدن
پس هم خودشون دوست داشتن هم شما تشویقشون کردید درسته؟
بله خیلی علاقه داشت من معمولا برای هرکاری که انجام میدادن پشتشون بودم تا تجربه کنند