💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌹
🌸 راستش من #شہیدصفرے رو نمیشناختم محرم سال قبل توصیہ شہید صفرے براے قرائت زیارت عاشورا رو دیدم و برام جالب بود من عاشق #ڪربلا هستم و هنوز نرفتہ بودم اصلا نمیشد ڪہ برم خیلے غصہ میخوردم به نیت ڪربلا چلہ زیارت عاشورا رو شروع ڪردم متوسل شدم بہ شہید ڪہ من میدونم ڪہ اصلا شرایط رفتن رو ندارم همسرم از ڪار بیڪار شده ولے امید دارم بہ سیدالشہدا و بعد شما ....نزدیکاے اربعین بود ڪہ دیگہ خیلے دلم گرفتہ بود هر روز گریہ همہ حرف از رفتن میزدن.... یہ شب دعوت شدیم بہ مراسم تقدیر از خادمان حسینے و اونجا بین خادماے هیئت قرعہ کشے ڪربلا بود همون شب گفتم ڪہ آقا شما بہ نشون بہ من بده ڪہ میطلبے من روسیاه رو براے زیارت آخہ هر ڪے میرسہ میگہ باید آقا بطلبہ گفتم امشب وقتشہ اونشب قرعہ کشے شد و اسم من در نیومد 😭گفتم پس آقا نمیخواد فردا یڪے برام پیام داد بیا بریم ڪربلا با هزینہ یہ بنده خدایی اینم نشونش 😭😭وقتے گفت اینم نشونش دلم خیلے شڪست چند روز بعد راهے شدیم ڪربلا و من روزهاے اخر چلہ زیارت عاشورا بہ نیابت از شہید صفرے رو توے ڪربلا خوندم ....حاجتم رو داد شہید....
من و بہ بزرگترین آرزو رسوند از اون موقع حضورش و حس میکنم تو زندگیم .
#ارسالے_اعضا🌹
#شہید_نوید_صفرے🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
|#کلامشہدا🍃|
|#شـــہدا💗|
🌹#شہـــــادت یعنے؛
زنـــــدگے ڪـــن، امــا!
فقط برای خدا...👌
اگـــــر شہـــــادت میخواهید
زنـــــدگے ڪنـــــید #فقط_برای_خدا...🌸
#شہیدعلےخلیلے🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌿
🌹تمام آنچیزے ڪہ...
دربارهے تُ در دلم هست...
تنہا، دو ڪلمہ است:
#دوستتدارم!♥️
#یاعلےابنموسےالرضا✋
🗓 ۲۳ ذےالقعده، روز زیارتے #امام_رضا علیہالسلام
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هشتاد_ویکم ــ چرا تنهام گذاشتی؟! چرا رفتی سراغ اون؟! اگه بلایی سرت می آ
📜#رمان جانم می رود
🔹قسمت : هشتاد_ودوم
ــ من باهات حرفی ندارم.
ــ ولی من دارم.
ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه...
ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟!
مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود.
ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده!
ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تلاش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم.
نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد.
ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به...
با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره شد.
ــ نرجس! سارا کارت داره برو...
ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه!
مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش بالاتر نرود.
ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو!
مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد.
ــ اینجا چه خبره؟!
ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه.
ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن.
روبه نرجس گفت:
ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟!
ــ حقته بدونی شهاب داره میره سوریه!
مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد.
" میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"...
سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد. مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین بشیند.
مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد.
ــ مهیا! مهیا جان!
روبه نرجس گفت:
ــ اون لیوان آب رو بده!
نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد.
ــ توروخدا یکم بخور...
رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور...
دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند.
ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟!
مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند.
مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت.
ــ جانم؟!
ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه!
ــ چی شده مریم؟!
ــ مهیا... حالش اصلا خوب نیست!
ــ چـــی؟! مهیا چشه مریم؟!
ــ شهاب بیا فقط!!
تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد.
ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون می خواست همین امشب خبرت کنه، اما...
نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد...
مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد.
در زده شده...
ــ یاالله...
ــ بیا تو داداش!
شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛ نگران به سمتش رفت وکنارش زانو زد.
ــ مهیا چی شده؟!
مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید.
ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟!
مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت.
ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه...
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
سلام خدمت همراهان عزیز مجموعه شهدایی شهید هادی و شهید صفری
در خدمت مادر بزرگوار شهید #محمد_مهدی_رضوان هستیم ،، شهید عزیز امنیت
سلام از بنده ست خانم رضوان
خوش آمدید
ممنون که منت گذاشتین و دعوت ما رو قبول فرمودید
در ابتدا یه مختصر خودتون رو برای اعضای کانالمون معرفی بفرمایید