eitaa logo
مصباح خانواده ۱۰۳
90 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
4 فایل
کانال فرهنگی و هنری مصباح خانواده 103
مشاهده در ایتا
دانلود
از کریمان سنگ می‌خواهیم ما... زر می‌رسد... انگشتر هدیه از عزیزدلمان متبرک شد به ضریح مطهر امام رضا علیه السلام 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103
💠انگشت شست سالانه ۵۲ مایل را در شبکه‌های اجتماعی می‌پیماید 🔸تحقیقاتی که به تازگی توسط محققین در فضای مجازی منتشر شده است نشان می‌دهد که انگشت شست یک فرد به طور سالانه معادل دو مسابقه ماراتن که چیزی حدود ۵۲ مایل است را در شبکه‌های اجتماعی نظیر توئیتر و اینستاگرام طی می‌کند. ┄┅┅┅✿✾❀✾✿┅┅┅┄ 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103
💠 استفاده بانوان از عطر 💬پرسش آیا استفاده از عطر برای بانوان هنگام بیرون رفتن از خانه، حرام است؟ عطر زدن و معطر بودن برای خانم ها به خودی خود اشکال ندارد، اما اگر باعث جلب نظر نامحرم و موجب مفسده باشد، جایز نیست و بر مرد هم اگر موجب مفسده و گناه باشد، جایز نیست استشمام کند. 📚 پی‌نوشت: بخش استفتائات پایگاه اطلاع رسانی دفتر آیت الله خامنه ای. 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥منافقین چگونه به دنبال زدن رد حاج قاسم بودند؟ 🔹 تخلیه‌ تلفنی‌ پرستار بیمارستانی‌ در تهران برای‌ کسب‌ اطلاعات‌ در خصوص‌ علت‌ حضور سردار شهید حاج‌ قاسم‌ سلیمانی‌ در بیمارستان برای‌ انجام‌ سی‌تی‌اسکن‌ توسط‌ سازمان‌ تروریستی‌ مجاهدین‌خلق(منافقین) در پوشش‌ پزشک‌ معالج‌ سردارسلیمانی 🏠 آدرس ما در پیام رسان ها 🅰 t.me/mesbah_family103 🅱 eitaa.com/mesbah_family103
🍃🌺 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ _زمان _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 4 ] Part - کی میای بریم خرید ؟ ، میخوام سال آخری حسابی تریپ بزنم شاید تونستم دل محتشم و ببرم و دل همه دخترای دانشگاه بسوزه !! نیشگونی از لپ گوشتی اش گرفت و گفت: - تو توی همین لباسها هم خوشتیپی و دل همه رو میبری - به پای خوشگلی توکه نمی رسم مادر نازنین از در حیاط بیرون آمد .هر دو به او سلام دادن و اوبا لبخندی جوابشان را داد وگفت : - حرفای شما دوتا تمومی نداره ؟! من نمی دونم شما چقدر حرف برا گفتن دارین ؟! نازنین با لودگی جواب داد: - تقصیر شماست دیگه مامی جون ! اگه منو پسر زاییده بودی افرا رو می گرفتم تا همیشه کنارم باشه - حالا از کجا معلوم که اگه پسر بودی افرا تو رو می خواست؟!! - خیلی هم دلش بخواد ... رو به افرا کرد و گفت : - نمیای تو؟ - نه خیس عرقم باید برم یه دوش بگیرم ، عصری میام پیشت ... خداحافظ - خداحافظ ... مواظب خودت باش ندزدنت خوشگلک من! مادرش نگاهی پر از شماتت به او انداخت ودر حالی که سرش را از روی تاسف تکان می داد از او جدا شده و به سمت سر کوچه رفت . او هم با بی خیالی شانه ای بالا انداخت ودر حالی که وارد خانه می شد با سرخوشی گفت : کلید انداخت و در خانه را باز کرد و وارد حیاط خانه شان که سرکوچه ، مقابل خانه نازنین قرار داشت شد . خانه ای قدیمی ، با چند درخت میوه، و یک حوض بزرگ وسط حیاط ، باغچه ای پر از گلهای زیبا که دور حوض را احاطه کرده بود . صدای جیک جیک گنجشک ها یی که لابلای شاخ و برگ درختان لانه داشتند وشمیم گلهای خوشبوی باغچه ای که تازه آب خورده بود آدم را به وجد می آورد . از پله ها بالا رفت و وارد سالن شد . کسی در سالن نبود . در حالی که به طرف اتاق پدرش می رفت با خودش گفت: حس سرد | ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️صحبت های مهاجری که از انگلیس برگشت! 🏠 آدرس ما در پیام رسان ها 🅰 t.me/mesbah_family103 🅱 eitaa.com/mesbah_family103
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 5 ] Part - پس مامان و ساغر کجان؟! تقه ای به در اتاق پدرش زد و به آهستگی به داخل اتاق سرك کشید . پدر روی تختش خواب بود . دلش نیامد بیدارش کند و به آرامی در را بست و به سمت اتاق خودش رفت. مانتو و مقنعه اش را از تن کند و روی چوب رختی آویزان کرد و روی تخت ولو شد . نمی دانست کارش درست بود که دو واحد مهم درسی اش را با دکتر محتشم گرفته یا نه ... در هر حال از کاری که کرده بود راضی بنظر میرسید . دکتر محتشم سال قبل به دانشگاهشان امده بود. با تیپ و قیافه جذاب وقدی بلند و موهای پرپشت مشکی لخت ، چشمهای درشت وگیرایش هم رنگ موهایش بود که در زیر نگاه سرد ویخ زده اش همچنان اورا متمایز از هر مردی می کرد حتی دانشجوهای رشته های دیگر هم برایش سرودست میشکستند ولی او به قدری خشک و سرد بود که کسی حتی جرات سلام کردن به او را هم نداشت .از گفته های بچه ها فهمیده بود که خانواده اش یک شرکت مشهور ساختمانی دارند و او مدیریتش را برعهده دارد و بیشتر ساعات روزش را درآن شرکت سر میکند و به اصرار یکی از استادان قدیمی اش ، قبول کرده است چند ساعتی هم کلاس در دانشگاه بگیرد . حوله اش را برداشت و از اتاق خارج شد . وقتی زیر دوش آب سرد ایستاد ، خنکای آب حالش را جا آورد و حس گرمای بیرون را به دست فراموشی سپرد . از حمام که بیرون آمد به طرف اتاقش رفت . خواهر کوچکش ساغر وارد اتاقش شد وبی مقدمه گفت : - افرا ! بابا از صبح تاحالا چند بار سراغتو گرفته ، فکر کنم باهات کار داره ! - چند دقیقه پیش رفتم ببینمش .ولی خواب بود؟ - حالا بیدار شده و گفت که بری پیشش . - لباس بپوشم میرم ! پس از پوشیدن لباس راحتی ، دوباره به سمت اتاق پدر رفت . پس از تقه ای که به در زد صدای ضعیف پدرش را شنید که گفت: - بیا تو عزیزم ! پدرش نزدیک به دوسالی بود که از بیماری سرطان خون رنج میبرد و از دست کسی هم کاری بر نمی آمد و دکترها همه جوابش کرده بودند . روی صندلی کنار تختش نشست ودست لاغر و استخوانی اش را در دست گرفت و بوسه ای بر آن زد و گفت : - خوبی بابایی؟ حس سرد | ادامه دارد ....
امروز خوب تر باش ... برای خودت ، برای همه ، برای زمینی که به خوب بودنت نیاز داره. 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103
من برای تمام آدم‌ها حالِ خوب آرزو می‌کنم، برای تمام قفل‌ها کلید، و برای تمام دل‌ها آرامشی که تمام نشدنی باشد. من برای تمام آدم‌ها آرزو می‌کنم که عاشق شوند، عاشق آدم‌ها و چیزهای خوب؛ آرزو می‌کنم هر صبح که چشم باز کردند، به اشتیاق هدفی لبخند بزنند، تلاش کنند و امیدوار باشند به رسیدن... آرزو می‌کنم برای تمام آدم‌ها که زندگی کنند، که آرام باشند، که نگران نباشند. آرزو می‌کنم همه یک‌نفر را داشته‌باشند که دوستشان داشته‌باشد، که بگوید؛ نگران چیزی نباش، درستش می‌کنیم... آرزو می‌کنم عمرها طولانی باشد و زیستن‌ها عمیق! که آدم‌ها عمیقا زندگی کنند. آرزو می‌کنم روزی برسد که همه به آرزوهاشان رسیده‌باشند... و شهر پر باشد از آدم‌های آرام و خوشبختی که هیچ آرزویی ندارند. 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103
گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی، نفسی برای ماندن در کنار او نخواهی داشت؛ پس با کسی بمان که نصف راه را به سمتت دویده باشد... 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 6 ] Part پدر دستش را فشرد و گفت: - خوبم عزیزم ، ثبت نام کردی؟ - اره ، امروز هم انتخاب واحد داشتم - خوب خدا رو شکر، امسال دیگه درست تموم میشه وبه همه آرزوهات میرسی . - بابا ! ... میدونم که شما رشته ام رو دوست نداشتید و فقط چون اصرار کردم راضی شدید توی این رشته درس بخونم ، اما همونطور که قول دادم توی همین رشته هم سربلندتون می کنم . - میدونم عزیزم . تو همیشه برای من بهترین بودی مهم اینه که خودت این رشته رو دوست داری، علاقه من و مامانت که مهم نیست - ساغر میگفت با من کار داشتید ؟ لبخند ضعیفی زد و گفت : - اره دخترم !صدات زدم بگم امشب مهمون داریم ،یکی از دوستهای قدیمی منه که قراره بیان تو رو برای پسرشون ببینن . رنگ از روی افرا پرید و با تته پته گفت: - من...... من رو چرا ........ ؟ حاج علی دوباره لبخندی زد وگفت: - این شتریه که درخونه هردختری میخوابه توهم کم کم باید آماده بشی وخودت و بسپری دست سرنوشت - ولی بابا من آمادگی ازدواج وندارم ،خصوصا اینکه شما همیشه میگفتید اول باید درسم تموم بشه بعد ازدواج کنم - ازدواج که آمادگی نمیخواد عزیزم، فقط کافیه دو نفر همدیگرو بپسندند ، اونوقت همه چی خود به خود حل میشه ... درست هم که دیگه کم کم داره تموم میشه . دیگه بهانه ای نداری ! - بهانه رو شما داشتید بابا ، نه من.......... - منظورت اون خواستگارهایی که من رد می کردم ؟! عزیزم من که در مورد همشون با خودت حرف می زدم وبا صلاح تو ردشون کردم! - منم که چیزی نگفتم بابا ، ولی ......... حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
🍃🌺 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ _زمان _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 7 ] Part - ولی و اما نداره عزیزم ! حالا بذار بیان ، شاید اصلا تو رو نپسندیدن و رو دستم موندی ، با بی حالی لبخندی زد وادامه داد : - حالا پاشو برو کمک ساغر ، بعداً بیشتر با هم حرف میزنیم . ساغر مشغول تمیز کردن بوفه بود . با دیدن او با شیطنت خاصی گفت : - آهای عروس خانم ! فقط به خاطر تو کوزت )دختر زحمت کش کتاب بینوایان ویکتور هگو(شدم و دارم تمیزکاری میکنما ، یادت نره باید تلافی کنی ، فهمیدی؟! به سمتش رفت و با خنده گفت: - ما که چند ساله شرمنده آبجی کوچیکه ی نازنینمونیم ، حالا امشب و هم بذار به حساب همون چند سال سپس باچشمانی تنگ شده پرسید : - ساغر ! جریان چیه ؟ چرا اینهمه بدون برنامه ؟ - بدون برنامه هم نیست . خانم خنگول تشریف دارن ، حواسشون نیست دور وبرشون چه خبره .... چند وقته توی خونه خبرائیه ! - جدی ؟! ... پس چرا من متوجه نشدم ؟ - چون خوابی آبجی جونم ، یا پیش نازی جونتی یا دانشگاه ،وقتی هم که خونه ای توی اتاق، خواب تشریف داری ! - حالا تو که شش دانگ حواست جمعه بهم بگو قضیه چیه ؟ ساغر شانه ای بالا انداخت و گفت: - چه میدونم ! ... اون آقا با کلاسه بود چند وقت پیش اومده بود عیادت بابا ، - همون که یه ماشین اخرین مدل و راننده خصوصی داشت؟! - آره همون ! ... چند بار دیگه هم که تو نبودی اومده بود ولی چند روز پیش با خانمش اومد اینجا ، خدایی خانمه خیلی مهربون و دوست داشتنی بود. با اینکه خیلی با کلاس بود ولی مامان رو یکساعت بغل گرفته بود و گریه میکرد. موقع رفتن هم خانمه به من نگاه کرد و گفت: - این ساغره ، ماشاالله چقدر بزرگ شده ،با این حرفش معلومه بود که ما رو خوب میشناسه . - خوب از کجا میدونی که خواستگارن ؟ حس سرد | ادامه دارد ....
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 8 ] Part - از اونجا که وقتی سراغ تو رو میگرفتند خانمه گفت پس عروس گلم کجاست ؟! که مامان هم گفت رفته دانشگاه ، افرا طرف از اون مایه داراست فکر کنم تو هم رفتی جز خرپولای مملکت - خوب اگه پول این همه برات مهمه می خوای تو بهشون جواب بده و برو جزء خرپولا - آخه خنگول ! اونا که از راه نرسیده ، تو رو عروس خودشون میدونن ،من و میخوان چکار؟ - به هر حال برا من که فرقی نمیکنه، چون جوابم منفیه .نمیتونم کسی رو که نه دیدم و نه میشناسم یک شبه قبول کنم ! برا امشب هم اصلا حوصله ندارم ، اینا رو بهت گفتم که به مامان بگی ! •وارد اتاقش شد و ناراحت روی لبه تخت نشست .نمی دانست چرا دلشوره دارد ، نمیتوانست به خودش دروغ بگوید . خوب میدانست تنها دلیلی که کلاسش را با دکتر محتشم گرفته چیزی است غیراز آنچه که به نازنین و دیگران گفته ، چیزی که حتی خودش هم جرات باورش را ندارد . •خوب میفهمید چرا وقتی دکتر محتشم را از دور میبیند ناخوداگاه لرزشی محسوس به جانش می افتد و تپش قلبش بالا می رود ، در زندگیش هیچ وقت جذب هیچ مردی نشده بود ، چیزی که برایش جالب می نمود قیافه و زیبایی استاد نبود بلکه غرور و نگاه بی تفاوتش به اطرافش بود که او را جذب خود کرده بود به خودش فهمانده بود که این احساس زودگذر است و با فارغ التحصیلی تنها به دفترچه خاطرات ذهنش می پیوندد .ولی اینک که قرار بود به یک مرد بیاندیشد نمی فهمید چرا ناخوداگاه ذهنش طرف دکتر محتشم می رود ... * لحظات با اضطراب و بسختی میگذشت . عقربه های ساعت هشت و بیست دقیقه را نشان میداد . در این بین مادرش)ناهید(دو بار به اتاقش آمده بود و با اخم حاضر نبودنش را به او گوشزد می کرد کلافه از جا برخاست و نگاهی به کمد لباسش انداخت شومیزبلند زرد آستین سه ربع اش که به تازگی خاله اش از فرانسه برایش فرستاده بود را برداشت وبا شلوار چرم مشکی وکمربندی از چرم مشکی که اندام موزون وکشیده اش را به نمایش می گذاشت ست کرد و پوشید ،نگاهی به شالهای رنگارنگی که داخل کمد ش اویخته بود ؛ انداخت ، اما شالی که با لباسش هماهنگی داشته باشد را ندید. صندلهای مشکی اش را پوشید وبه اتاق ساغر رفت ، از رفتار ساغر خنده اش گرفته بود ساغردر حالی که خیلی به خودش رسیده بود با هیجان خاصی لحظه ای از مقابل آینه کنار نمی رفت با خنده گفت: - ابجی کوچولو !چه خبر !....خوشگل کردی؟...... ساغر باظاهری دلخور گفت : - فعلا که تو رو پسندیدن ! پس دیگه نگران خوشگلی من نباش حس سرد | ادامه دارد ....
هر روز سه اتفاق خوشایند حتی کوچک رابنویسید و سه دقیقه شکرگزاری کنید 21 روز ادامه دهید. این کار مغز را عادت میدهد که بر روی مسائل مثبت تمرکز کند و باعث خوشحالی شما شود 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103
خدا نگاه میکنه ببینه تو برای بنده‌هاش چی ‌میخوای و چی کار میکنی تا همونو برا خودت کنه… خوبی کنیم تا خوبی ببینیم 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103
🔹رهبر معظم انقلاب: «کسانی که کانون خانواده را تحقیر می‌کنند، خیانت می‌کنند؛ هم به ملّت، هم به جامعه‌ی زنان. کسانی که وانمود می‌کنند عدالت جنسیّتی به این است که در همه‌ی میدان‌هایی که مردها وارد می‌شوند، زن‌ها هم باید وارد بشوند، این‌ها به اعتماد، حرمت، شخصیّت و هویّت زن خیانت می‌کنند.» ۹۶/۱۲/۱۷ 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103
🔴 💠 گاه اطرافیان و یا خانواده شما از همسرتان کرده و یا گلایه‌ای را مطرح می‌کنند. 💠 در این مواقع باید با حفظ و احترام نسبت به فرد گلایه کننده، نیّت خیر همسرتان و یا توجیه‌هایی که باعث کم شدن اطرافیان نسبت به همسرتان می‌شود ابراز کرده و حافظ و اسرار او باشید! 💠 از طرفی تا می‌توانید گلایه‌ خانواده خود را به همسرتان نرسانید چرا که زمینه‌ساز ، فتنه، بدبینی و سردی روابط می‌گردد! 💠 به تدریج باید با رفتار و گفتار خود دلهای دو طرف را به هم کنید. 💠 در مواقعی که گلایه‌ی آنها اساسی و بزرگ است حتما به خانواده مراجعه نمایید! متعالی مستحکم 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103
🍃🌺 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ _زمان _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103
🟢 ۷ قانون برای نه گفتن به کودک: 👦🏻 حواس کودکتان را پرت کنید. وقتی درحال انجام کار اشتباهی است٬ به او بگویید: بیا یک کار جدید کنیم، یا بگویید: بیا ببین دارم چه کار می‌کنم! 👧🏻 فقط وقتی کودکتان در حال صدمه زدن به خود یا دیگری بود به او نه بگویید و از او بخواهید کاری را انجام ندهد. 👦🏻 از افعال مثبت استفاده کنید. مثلا به جای اینکه بگویید با دستان خیس کتاب را ورق نزن بگویید : دست هایت را خشک کن بعد کتاب را ورق بزن 👧🏻 محدودیت‌های کودک را اعلام نکنید‌؛ در عمل نشان دهید. مثلا وقتی در حال بهم ریختن کشو برای پیدا کردن یک لباس است به جای اینکه بگویید کشو را بهم نریز٬ بگویید: بعد از کارت کشو را مرتب کن. 👦🏻به فرزندتان حق انتخاب دهید. به جای اینکه بگویید : نه امروز پارک نمی رویم ، بگویید: به جای پارک رفتن برویم دوچرخه سواری یا استخر؛ یکی را انتخاب کن 👧🏻 قوانین را برای او از قبل مشخص کنید تا مجبور نباشید مرتب به او نه بگویید. 👦🏻 حرف خود را عوض نکنید؛ فرزندتان باید یاد بگیرد که نه٬ به معنی نه است و هیچ چیز نمی‌تواند آن را عوض کند. متعالی سالم و کارآمد 🅰️ t.me/mesbah_family103 🅱️ eitaa.com/mesbah_family103