🔴 حداقل سن استفاده از شبکههای اجتماعی در نروژ به ۱۵ سال رسید..!
🔹 بر اساس اعلام نخست وزیر نروژ، حداقل سن استفاده نوجوانان از شبکههای اجتماعی در این کشور به دلیل محافظت از کودکان در برابر الگوریتم های خطرناک و جمع آوری داده های کودکان از سوی شرکت های فناوری بزرگ، به ۱۵ سال افزایش یافته است.
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حجاب در میانه ویرانی!
🔹 تصاویری وایرال شده در میان کاربران عرب از یک بانوی فلسطینی که در پی بمباران و گیر افتادن در آوار منزلش، به حفظ هویت خود پایبند است.
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
♦️پیام تسلیت فرمانده نیروی زمینی ارتش به مناسبت شهادت چهار تن از کارکنان نیروی پدافند هوایی
🔺️امیر سرتیپ کیومرث حیدری طی پیامی شهادت چهار تن از کارکنان غیور نیروی پدافند هوایی ارتش در تجاوز رژیم صهیونیستی به کشورمان را به فرمانده نیروی پدافند هوایی ارتش تسلیت گفت.
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای آخرین پیامی که شهید شاهرخیفر قبل از شهادت فرستاد
#فداییان_وطن
#ارتش_قهرمان
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
26.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فارغ از نقدهای مختلف به علیزاده و اختلاف نظرهایی که تو زمینههای مختلف باهاش داریم، این کلیپو ببینید درباره صحبتهای دیروز آقا باعنوان "۶۰کلمه طلایی رهبر" نکات خوبی گفته داخلش.
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 گفتگوی صمیمی صبح امروز فرزندان شهدای امنیت با رهبر انقلاب
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 سخنان پدر شهید جهاندیده از شهدای حمله اخیر اسرائیل به ایران در مراسم تشییع فرزندش:
رهبرم! از رامهرمز قهرمان و خوزستان مقاوم خدمتتان عرض میکنم. دلتان قرص که ما ملت خوزستان پیشقراول مبارزه با استکبار هستیم تا شما نه فقط ایران بلکه جهان اسلام را فرماندهی کنید.
#ارتش_قهرمان
#مدافعان_وطن
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
مصباح خانواده ۱۰۱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت۶۰ احمد به خودش فشار می آورد که گریه نکند. باید حنانه را آماده می کرد:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
قسمت۶۱
صدای تشییع که بلند می شود، احمد که با تابوت می رود، حنانه می ماند و داغ دلش. زهره خانم آرام آرام اشک میریزد. غریبه و آشنا اشک میریزند. علی را از حنانه می گیرند. علی را می برند. همان کودکی که روزی در آغوشش گذاشتند و او با همه کودکی های خودش، مادری کردن را برای عروسک کوچکش یاد گرفت. برایش لالایی می خواند:لالا لالا گل سرخم ستاره/ دوشو کاسه دره دوغ به قداره/ یکی تورشه یکی شیرین شیرین/ نگو دوغ و دوشاب فرقی نداره/
علی رفت تا بخوابد. بدون گهواره. بدون لالایی مادر. علی را خواباندند. زمان مفهمومی نداشت. انگار عمری گذشته بود و حنانه در همین چند ساعت احساس پیری می کرد، اما گویی چشم بر هم زدنی علی را در خاک گذاشتند. حنانه ناله کرد: صبر کنید! تو رو خدا! یک بار دیگه ببینمش!
صدای تلقین خواندن را می شنید. سعی می کرد خود را از میان جمعیت متراکم به جلو بکشاند. مردم اطرافش شکایت می کردند: خانم چه وضعشه؟ خانم برو عقب! بین این همه مرد چکار می کنی؟ خانم رعایت کن!
حنانه اما گوشش پی علی بود. کسی گفت لحد رو بیارید!
حنانه جیغ زد: نه! نه! بذارید ببینمش!
حنانه میان آن جمعیت جیغ می زد و دست و پا می زد تا به علی برسد. احمد صدای حنانه را شنید. گفت: صبر کنید. بذارید مادرش بیاد! راه رو باز کنید مادرش بیاد.
مردمی که از رفتار حنانه شاکی بودند، نگاهشان رنگ ترحم گرفت و راه را باز کردند. حنانه کنار قبر علی زانو زد. نگاهش به صورت پسرش بود. زمزمه کرد: خداحافظ همه آرزوهام! خداحافظ همه داشته هام! خداحافظ عزیز مادر! خداحافظ عشق مادر! هستی مادر! سفرت به خیر باشه! من که راضی بودم ازت خدا ازت راضی باشه! خدایا! این کم رو از ما بپذیر که بزرگترین داراییم رو در راه تو دادم!
احمد کنار حنانه ایستاده بود. کاش می توانست همسری کند برای این زن! اینجا، میان این جمعیت که نمی دانستند حنانه محرم ترین محرم اوست، نمی توانست برای تسلای دل خودش و همسرش کاری کند. زانو زد و گفت: حنانه؟ باید قبر رو پر کنن! اجازه می دی؟
حنانه گفت: ازش گذشتم احمد! از بچم، از پاره تنم گذشتم!
قلب احمد در سینه اش فشرده شد! آن لحظه، حال مرگ داشت!
لحد را گذاشتند و خاک ریختند اما حنانه صورت زیبای علی را پشت پلک هایش ذخیره کرده بود. جمعیت کم کم متفرق می شدند. پدر و مادر احمد توانستند خود را به قبر برسانند. احمد به مادرش گفت: مامان! نباید تنهاشون می ذاشتی!
زهره خانم اشکش را پاک کرد: نمی دونی چطور خودشو زد به دل جمعیت! گفتم با این جثه، توی این جمعیت خفه میشه! نتونستم خودمو بهش برسونم! مادره دیگه! برای بچه اش به دل آتیش هم میزنه، چه برسه جمعیت!
حنانه صورتش روی خاک بود. دو دستش را هم دور قبر علی گذاشته بود. پسرکش را در آغوش داشت! احساس تنهایی می کرد. تمام پشت و پناهش در خاک خفته بود. جایی کنار همین قبر را می خواست تا بخوابد.
احمد نمی توانست مرهم شود و این نتوانستن او را می کشت.
آقای رحیمی زیر گوشش گفت: حالا که پدر مادرتون اومدن، قضیه رو بگید و تموم کنید، حنانه خانم الان بیشتر از همیشه به شما احتیاج داره! نه پدر، نه مادری، نه خواهری، نه برادری، نه بچه ای! هیچ کس رو نداره! براش همسری کنید و بذارید مادرتون براش مادری کنه! پدرتون براش پدری کنه!
احمد سری تکان داد و تشکر کرد. همه رفته بودند. آرزو هم رفت تا آرزوی دیگری شود! فقط حنانه بود و نگاه نگران احمد. علی بود و تنهایی و سردی قبر.
زمین سرد بود. زهره خانم سعی کرد حنانه را بلند کند اما حنانه از جایش تکان نخورد!
#رمان
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۶۲
احمد مقابل حنانه نشست: حنانه خانم! علی شما رو به من سپرد! شما امانتی دست من! تو رو به آبروی امیرالمومنین پاشو! نذار پیش پسرت شرمنده بشم! هوا داره تاریک میشه! باید بریم!
حنانه تکان نخورد اما گفت: شب اولی که دنیا اومد، گذاشتنش بغلم و رفتن. تنها موندیم تو یک اتاق سرد و نمور! اول اسفند تولدشه! هوا سرد بود و بارون میومد. نمی دونستم چکار کنم. اتاق خیلی سرد بود. تا صبح نخوابیدم. خیلی خسته بودم اما می ترسیدم بخوابم و بچه ام یخ بزنه. سه شب شد که نمی خوابیدم و علی رو می چسبوندم به خودم تا گرمش کنم! نه قنداق کردن بلد بودم نه کهنه بستن! روز چهارم زن داداشم اومد پیشم. گریه بچه همه رو کلافه کرده بود. اومد ببینه چه خبره! وقتی وضعمو دید خیلی گریه کرد. کمکم کرد بچه رو تمیز کنم و لباسهامون رو برد شست. برام غذا آورد. آخه تو خونه چیزی نداشتم بخورم. شیر نداشتم به بچه بدم! دو سه روزی میومد کمکم، برام غذا میاورد. کم کم یاد گرفتم چکار کنم. گفت داداشم راضی شده تا حالم خوب بشه و بتونم برگردم سرکار، بهم غذا بده! گفت اما صدای این بچه ی ...
حنانه آرام هق هق کرد و بعد ادامه داد: اگه بچه ام پاک نبود، شهید می شد؟
بعد نگاه خیس و خسته و سرخش را به احمد و زهره خانم دوخت و منتظر جوابشان ماند.
زهره خانم بغلش کرد و احمد بلند شد، کلافه دستی در موهایش کشید و لا اله الا الله گفت.
پدرش را دید که آرام روی خاک نشسته و نگاهش می کند. هنوز حالش از آن تصادف خوب نبود. غم حنانه، اشک او را هم در آورده بود.
زهره خانم زیر گوش حنانه می گفت: بچه ات پاک بود عزیزم! پاک بود و پاک رفت! لایق شهادت بود عزیزم!
اما نگاه حنانه پی تایید احمد بود. چرا احمد نمی گفت؟
احمد که نگاه منتظر حنانه را دید خود را به آنها رساند و گفت: بریم دیگه!
دنبال فرصتی بود که با حنانه حرف بزند و او را آرام کند. وقتی پدرش روی صندلی جلو نشست و مادرش هم عقب سوار شد، در جلو را بست و قبل از سوار شدن حنانه آرام لب زد: هم تو پاک ترین زن دنیایی هم پسرت لایق شهادت!
حنانه نگاه آخر را به خانه پسرش کرد و سوار شد.
#رمان
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
✍پیام سید حسن خمینی به فرمانده ارتش: ارتش، مأمن و نقطه امید ملت ایران است.
◾️نقش آفرینی مهم در مقابله با تهاجم رژیم اشغالگر به کارنامه پربار «ارتش» افزوده شد.
▪️شهادت شماری از رزمندگان پدافند هوایی نشانگر فداکاری برای مردم این سرزمین است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ارتش_فدای_ملت
#فداییان_وطن
#مقاومت_سرافراز
#وعده_صادق۳
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باید خطای محاسباتی رژیم صهیونیستی به هم بخورد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ارتش_فدای_ملت
#فداییان_وطن
#مقاومت_سرافراز
#وعده_صادق۳
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾