مصباح خانواده ۱۰۱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه 💖 قسمت۱۲۰ حسین در را باز کرد و وارد خانه شد. صدایش در خانه طنین انداخت: مامان
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۲۱
حسین وضو گرفت و پای سجاده ایستاد. نمازش را بست. نماز وتر را هم تمام کرده بود که صدای در شنید. بر سلام کردن شتاب کرد و احمد با لبخند گفت: باز علی تو رو بیدار کرد؟
حسین با تمام وجود لبخند زد و بعد ابرویی بالا انداخت: حسودی می کنید بابا؟
بجای احمد، حنانه جواب داد: والله منم به رابطه شما دو تا حسودیم میشه! دلم براش تنگه اما مدتیه نیومده به خوابم!
اشک چشمهای حنانه را پر کرد. حسین از پای سجاده بلند شد و به سمت مادر رفت اما احمد قبل از رسیدن او، حنانه را در آغوش گرفت: چرا اینجوری می کنی با خودت؟ نمازتو که خوندی میریم سمت گلزار شهدا!
حسین دست روی شانه مادر گذاشت: مامان خودت میدونی چرا داداش علی به خوابت نمیاد. هر بار که خوابش رو دیدی تا مدتها فقط گریه کردی و دلتنگی! داداش علی فقط نمی خواد که اذیت بشی!
حنانه هنوز گریه می کرد. بعد از سی و چهار سال، داغ حنانه هنوز تازه بود. مادر است دیگر...
احمد حنانه را رها کرد تا حسین آرامش کند. حسینی که برای حنانه با همه فرق داشت. از روزی که دنیا آمد، حنانه را یاد علی می انداخت.
حنانه با آن جثه ریز در آغوش حسین گم شد. پسرش را بو کشید: بوی علی رو میدی!
حسین محکم تر او را گرفت. نمی دانست سِر این عطر علی چیست، اما حنانه را آرام می کرد و حسین جز آرامش مادرش چیزی نمی خواست.
حنانه و احمد بعد از نماز صبح، صبحانه خورده و به سمت گلزار شهدا رفتند.اسما هم بعد از بار گذاشتن غذای ظهر، مشغول پخت حلوا شد. حسین و محسن خانه را مرتب کرده و جارو کشیدند. سالها بود که کار خانه را بعد از نماز صبح برای مادر انجام می دادند. سالها بود که تصمیم گرفته بودند دست چپ حنانه باشند. حنانه ای که پا به سن گذاشته بود و فرزندانش دورش را احاطه کرده بودند تا زندگی اش را راحت تر کنند.
محسن لباس بیرون پوشیده دم در ایستاد: اسماء! لیست خریدت رو بده برگشتنی بگیرم!
اسماء که از آشپزخانه بیرون می آمد هنوز هم در حال نوشتن بود: دنگ هاتون رو رو کنید که خرید آخر هفته رو هم الان انجام بدیم.
بعد دو لیست دست محسن داد: این خرید خونه، این خرید آخر هفته!
حسین گفت: کارت به کارت می کنم برات!
محسن گفت: یادت نره یک وقت!
حسین مشت آرامی به بازویش زد و گفت: من کی نذری جمعه آخر ماهمون رو یادم رفته آخه؟
بعد به اسماء نگاه کرد: به پایین دست نزن، یک کاری دارم بیرون، میرم انجام میدم، خودم میام تمیز می کنم!
اسماء خنده ریزی کرد و گفت: دو روز پیش با محسن تمیز کردیم! فکر نمی کردیم این ماه هم برگردی!
محسن چشمهایش را در حدقه چرخاند: اینم شانس ماست دیگه! یک ماه هم که هستی، ما انجامش دادیم!از بس اسماء هول هست!
حسین روی سر اسماء را بوسید: خواهر من تکه!
محسن دوباره لودگی کرد: البته فقط برای دردونه خان! من رو که کوزت می بینه!
حسین نگاه خریدارانه شوخی به محسن کرد و گفت: بهت میاد ها کوزت باشی! نه اسماء؟
اسماء خندید و محسن هم با خنده آنها همراه شد. بعد جلو آمد و روی سر اسماء را بوسید و با حسین دست داد و رفت.
حسین به اسماء گفت: کار دیگه ای داری؟
اسما گفت: نه داداش. دستت درد نکنه!
حسین نگاهی به ساعت کرد. هفت صبح بود: ساعت ده با مجتبی قرار دارم. تو کی میری دانشگاه؟
حنانه گفت: برم حاضر بشم که راه بیفتم. پیچ گاز رو کم کردم، موقع رفتن خاموش کن لطفا!
حسین وارد اتاقش شد. اتاق مشترکش با محسن. بعد از فوت آقاجون، از ارثی که به احمد رسید و فروش آن دو واحد آپارتمانی، این ساختمان سه طبقه را خریدند. طبقه بالا را اجاره داده بودند، طبقه دوم خودشان ساکن بودند و طبقه اول که در واقع نیمی زیر زمین بود هم خالی بود. فقط فرش و موکت شده بود. بیشتر روضه و سفره و مراسم میگرفتند. حسین دو ماهی نبود. تمام کارهای مراسم جمعه آخر ماهشان را محسن و اسماء انجام داده بودند. یاد جمعه آخر ماه لبخند روی لبش آورد. نگاهی به عکس بزرگ علی روی دیوار کرد. سالها قبل قرار خواهر برادری گذاشتند. یک ماه پول هایشان جمع می کردند و برای علی مراسم می گرفتند. پیشنهاد از حسین بود اما محسن و اسماء همیشه بیشتر کارها را انجام میدادند. مراسمات کودکانه آنها، دیگر رنگ و بوی دیگری گرفته بود. اوایل پولشان فقط به خرما و چای می رسید آن هم تنها دوستان و همکلاسی هایشان. هر چند که احمد از چند ماه بعد که تلاش و پشتکار و پیگیری هایشان را دید، پول تو جیبی هایشان را افزایش داد و می توانستند خرما و شیر یا در تابستان شربت بدهند. از همان وقت بود که احمد هر ماه دو پول تو جیبی به حسین میداد، یکی سهم خودش و دیگری سهم علی! حالا که دیگر هر کدامشان شغل و درآمدی داشتند، مراسمات بزرگتر شده بود. شام میدادند و روضه های کودکانه به منبر و سخنرانی و مداحی تبدیل شده بود.
علی روی دیوار به حسین لبخند میزد. لبخندی که تمام عمر حسین را با او بود.
قرآنش را از روی میز کنار تخت برداشت. این چند ساعت را مشغول حفظ و مرور شد.
#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
قسمت ۱۲۲
حسین قرآنش را بوسید و کنار تخت گذاشت. با آرامش دستی روی تخت کشید و آن را مرتب کرد. جوراب مشکی اش را پوشید. شلوار پارچه ای ساده سورمه ای و پیراهن آبی رنگی که روی شلوارش افتاده بود. مثل همیشه ساده!
موهای پر پشتش را شانه زد و چپ گرفت، بعد شانه را روی محاسن کمی بلند شده اش کشید. لبخندی به خود در آینه چوبی بزرگ نصب شده در اتاق زد. اهل عطر زدن نبود اما همیشه تمیز بود. اسماء هم هر وقت لباسها را اتو میکرد، یک قطره عطر یاس همراه آب در آن می ریخت. لباس هایشان همیشه کمی عطر یاس می داد. نه آنقدر که توجه کسی را جلب کند!
برای علی دست تکان داد: با اجازه آقا داداش! زود بر می گردم!
نگاه علی او را بدرقه کرد....
زیر گاز را خاموش کرد، مقابله مبلی که حضرت آقا نشسته بود، زانو زد و آن را بوسید، در خانه را قفل کرد و به سمت پارک کنار مسجد رفت. از روز قبل که مجتبی پیام داده بود که باید او را ببیند، اضطراب داشت. نمی دانست چرا حس خوبی ندارد! مجتبی را زیاد نمی شناخت. بیشتر پدرش را در مسجد میدید. حس خوبی به حرف های مجتبی نداشت.
به پارک که رسید، دقایقی تا قرارشان مانده بود اما مجتبی را نشسته بر نیمکت کنار آبخوری دید. به سمتش رفت: سلام آقا مجتبی! احوال شما؟ من دیر کردم یا شما زود اومدید؟
حسین با همه اینطور بود. گرم و صمیمی! بودنش در هیچ کجا به کسی حس بد نمی داد.
مجتبی بلند شد. صورتش اضطرابش را نشان میداد: سلام. ممنون که اومدی!
حسین دست بر شانه مجتبی گذاشت: بشین ببینم چکار داری که به این حال افتادی! کاری از دست من بر میاد؟
مجتبی سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید: راستش کم و زیاد همدیگه رو میشناسیم، سالهاست که میشناسیم.
دوباره نفس گرفت و گفت: می دونم جسارته اما باید اول با خودت حرف می زدم! می خوام برم خواستگاری!
حسین نگاهش به مجتبی بود. دو سه سالی از خودش بزرگتر بود و در مغازه ای کار می کرد. یادش نمی آمد چه مغازه ای بود. اما حرف خواستگاری رفتن مجتبی چه ربطی به او داشت؟
مجتبی بلند شد و پشت به حسین ایستاد. دو قدم جلو رفت بعد از چند دقیقه گفت: میخوایم اگه اجازه بدید برای خواستگاری از اسماء خانم خدمت برسیم!
حسین دقایقی سکوت کرد. مجتبی مضطرب ایستاده بود و حسین باز هم سکوت کرده بود!
~•~•~~~
اسماء وارد دفتر بسیج خواهران شد: سلام بچه ها! خسته نباشید.
جواب سلامش را از همه گرفت و گفت: بخدا می دونم کار زیاد دارید اما فردا مراسم داریم، باید امروز زودتر برم خونه! خبرم رو فردا آماده تحویل میدم!
از پشت سرش صدای مردانه ای شنید: یا الله!
اسماء همانطور که پشت به در بود، چادرش را محکم گرفت و رو گرفت. به عقب برگشت. نگاهش به زمین بود: بفرمایید!
آقای ترابی گفت: تا نیم ساعت دیگه جلسه شروع میشه.
مریم فرمانده بسیج خواهران گفت: سلام، چشم میایم.
ترابی پشت کرد برود. اسماء هم آرام از همه خداحافظی کرد و رفت. آقای ترابی به سمت اتاق بسیج برادران رفت و اسماء به سمت مخالفش خواست از دانشکده خارج شود که صدای ترابی را شنید: شما تشریف نمیارید جلسه؟
اسماء ابرو در هم کشید: متاسفانه کاری دارم که باید برم.
ترابی کمی این پا آن پا کرد و گفت: درباره پیشنهادم...
اسماء کلامش را برید: هنوز نظرم منفیه!
ترابی کف دستش روی محاسنش کشید: بعد از دو سال هنوز ردم می کنید؟
اسماء جواب داد: ببخشید باید برم.
اسماء رفت و ترابی ماند. کسی از پشت سرش گفت: بیا دیگه علی اکبر! کار داریما!
ترابی نگاه از زمین گرفت و لبخند تلخی زد!
#رمان
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
🌸تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)🌸
🌱دعای عهد 🤲🌤
🌺 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ 🌺
🔹 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ
🔹 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ
🔹 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ
🔹 وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ
🔹 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ
🔹 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ
🔹 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ
🔹 وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
🔹 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ
🔹 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ
🔹 وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ
🔹 یا حَىُّ یا قَیُّومُ
🔹 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى
🔹 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ
🔹 وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ
🔹 یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ
🔹 وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ
🔹 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ
🔹 یا مُحْیِىَ الْمَوْتى
🔹 وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ
🔹 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ
🔹 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ
🔹 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ
🔹 صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ
🔹 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ
🔹 فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها
🔹 سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها
🔹 وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ
🔹 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ
🔹 وَ مِدادَ کَلِماتِهِ
🔹 وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ
🔹 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ
🔹 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ
🔹 فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا
🔹 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى
🔹 عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى
🔹 لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً
🔹 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ
🔹 وَالذّابّینَ عَنْهُ
🔹 وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ
🔹 وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ
🔹 وَالْمُحامینَ عَنْهُ
🔹 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ
🔹 وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
🔹 اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ
🔹 الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً
🔹 فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى
🔹 مُؤْتَزِراً کَفَنى
🔹 شاهِراً سَیْفى
🔹 مُجَرِّداً قَناتى
🔹 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى
🔹 فِى الْحاضِرِ وَالْبادى
🔹 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ
🔹 وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ
🔹 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ
🔹 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ
🔹 وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ
🔹 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ
🔹 وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ
🔹 وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ
🔹 وَاشْدُدْ أَزْرَهُ
🔹 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ
🔹 وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ
🔹 فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ
🔹 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ
🔹 بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ
🔹 فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ
🔹 وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک
🔹 َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ
🔹 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ
🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ
🔹 وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ
🔹 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ
🔹 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ
🔹 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ
🔹 مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ
🔹 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً
🔹 صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ
🔹 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ
🔹 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
🔹 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ
🔹 عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ
🔹 وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ
🔹 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً
🔹 وَ نَراهُ قَریباً
🔹 بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ
🔺 آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی:
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
#دعای_عهد🌱
#امـام_زمـان♥
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🕊
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 اشکهای رهبر انقلاب هنگام نوحهای با ذکر یاد کودکان غزه و لبنان
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
📸 چقدر زیبا. چقدر هنرمند. چقدر باشکوه. حزبالله در این شرایط هم کار رسانهای را بلد است
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
فلامینگوی دریاچه مهارلو، شیراز
#ایران_زیبا
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
💢مظلومیت امیرالمومنین علیهالسلام
#نهج_البلاغه
▫️وَ لَقَدْ أَصْبَحَتِ الأُمَمُ تَخَافُ ظُلْمَ رُعَاتِهَا، وَ أَصْبَحْتُ أَخَافُ ظُلْمَ رَعِيَّتِي
🟠اُمت ها همواره از ظلم زمامدارانشان در وحشتند، ولى من از ظلم پيروانم بيمناکم!
✍هميشه در طول تاريخ، ملّت ها از حکومت هاى خودکامه خود و مظالم آنها در وحشت و اضطراب بودند، به گونه اى که اين يک امر طبيعى محسوب مى شود; ولى اين مسأله در مورد امام عليه السلام دگرگون شد! هيچ کس ترسى از ظلم و ستم او نداشت، چرا که کمترين ظلم و ستمى از او سر نمى زد و به عکس، امام پيوسته نگران کارشکنى ها، بى وفايى ها، توطئه ها و ندانم کارى هاى اصحابش بود; و البتّه چنين افرادى بايد سرانجام زير چکمه ستمگران، پايمال شوند و شدند.
📘#خطبه_97 نهج البلاغه
🔸°❀°🔸°❀°🔸°❀°🔸°❀°🔸
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هم وطن این خانه را ما باید بسازیم!
📣 در آستانهی چهلم شهید #سجاد_منصوری که در بامداد شنبه پنجم آبان ۱۴۰۳، بر اثر حملات رژیم صهیونیستی به شهادت رسید
#فرزند_ایران 🇮🇷
#ارتش_قهرمان
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از هوش مصنوعی پرسید حقوق زن و مرد در کدام کشور یکسان است.
هیچ کشوری
کدام دین به حقوق برابر زن و مرد تاکید دارد؟
اسلام!
ازین پس بهش بگیم آیتالله هوش مصنوعی😅
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ایده کاربردی برای نظم دادن به لحاف و پتو
#ترفند
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾
بیدار کردن فرزندان🤭
برخی پدر و مادرها روش مناسبی برای بیدار کردن کودک از خواب ندارند. این مسأله سر صبحی کام هر دویشان را تلخ می کند؛ معمولاً «شروع بد» حداقل تا چند ساعت سبب ادامهٔ بد می شود.
✅ تا حد امکان او را در حال رؤیا دیدن بیدار نکنید. اگر کره چشم کودک در هنگام خواب به اطراف حرکت می کند، یعنی کودک در حال دیدن رؤیاست چند دقیقه بعد بیدارش کنید
✅ بیدار شدن را برایش دلپذیر کنید برای مثال با تهیه صبحانه متنوع وجذاب با نشان دادن اسباب بازی مورد علاقه اش
✅ مثلا صدای اطرافیان مورد علاقه اش را ضبط کنید و هر روز او را با صدای یکی از آن ها بیدار کنید
✅ با تشویق و همراهی کودک نرمش هایی نظیر کشش و خم شدن انجام دهید تا جریان خون در بدنش بیشتر و در نتیجه سرحال تر شود
✅ با مهربانی برای دیر بیدار شدن قانون بگذارید. مثلا قرار بگذارید که هر چند دقیقه کودک دیر از خواب بیدار و آماده شود. بعدا باید کارهای منزل را انجام دهد یا به همان تعداد دقیقه فردا زودتر ازخواب برخیزد
#تربیت_فرزند
. ┄┄┅═✧❁🌸🌹🌸❁✧═┅┄┄
کانال مصباح خانواده
1⃣0⃣1⃣
👇👇👇👇👇👇👇👇
@Mesbahfamily101
✾࿐༅🍃🌼🍃༅࿐✾