🌺مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده
🌟فاطمه بر دیدن موسی بن جعفرآمده
🌟کاظمین امشب چراغان ازوجود کاظم است
🌺خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است
🌹20 ذیحجه ✨🌸
#میلاد_امام_موسی_کاظم(ع)🎉
#مبارڪ_باد💕💖
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت نود:
حالم داشت کم کم خوب میشد، دیگه خبری از اون دردهای لحظه به لحظه خبری نبود و زینب هم یکسره می گفت: رنگ و رخت باز شده سحر..
دم دم غروب ، یه هیجان مبهم افتاد به جانم، یه استرس شیرین... رو به زینب کردم و گفتم: زینب جان، من که همرام لباس ندارم، اگه لباسی چیزی اضافه داری به من قرض بده من برم یه دوش بگیرم.
زینب خندهٔ ریزی کرد و گفت: یه فروشگاه نزدیک خونه هست، تا تو میری دوش بگیری من یه چند دست لباس میگیرم برات، فقط بگوچه جوری باشه و رنگ وطرحش و... چی باشه؟
به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم: چقدر تو خوبی...ممنون، هر رنگی که خودت پسند کردی باشه فقط مدلش از این آزاد و بازها نباشه...
زینب سری تکان داد وگفت: تو هنوز این مملکت روباه پیر را نشناختی، اینجا لباس هایی که عرضه میشه، کاملا پوشیده هستند چون فهمیدن برهنگی مساوی با ابتذال وفروپاشی هست، زنهای اینجا را مجبور میکنن در مجامع عمومی پوشیده ترین لباس هاشون را بپوشن تا چشم مردهاشون هرز نره و لباس های عریانشون را به کشورهای جهان سوم و بعضا مسلمان صادر می کنند و میگن که مارک و...هست تا یه دختر ناپخته، یه زن تنوع طلب بگیره و استفاده کنه و فساد در جامعه ریشه بدواند..
آهی کشیدم و باورم نمیشد که ما چقدر ساده ایم و دشمنانمان چقدر مکار پرفریب هستند و کاش همه آگاه شوند.
زینب آماده شد و بیرون رفت و منم داخل حمام شدم.
نمی دانم چقدر گذشته بود ، اما گرمی آب من را سرحال آورده بود که صدای زینب از پشت در بلند شد: بیا بیرون دیگه...ما رفتیم خرید کردیم و برگشتیم و تو هنوز اندر حمامی؟!
از لحنش خندم گرفت و گفتم الان میام نگران نشو...
از حمام بیرون آمدم و یک دست از لباس های قشنگ و آبی رنگی که زینب برام گرفته را پوشیدم و داشتم آب موهام را می گرفتم که زینب وارد اتاق شد.
روی تختش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و خیره به حرکاتم شد..
موهایم داخل حوله کوچکی پیچیدم و انداختم پشت سرم و رو به زینب با لحن شوخی گفتم: چیه؟! خوشگل ندیدی؟!
زینب خنده بلندی کرد و گفت: نه واقعا خوشگلی، ماشاالله...خدا برا پدر و مادرت نگهت داره..
اسم پدر و مادرم که امد ناگهان هم دلتنگشون شدم و هم نگران..
زینب که انگار حرکات منو می خوند گفت: چی شد؟ ناراحتت کردم؟
آه کوتاهی کشیدم وگفتم: نه دلم برا بابا مامانم تنگ شده...
زینب از جا برخواست اومد جلوم و دستهام را تو دستاش گرفت وگفت: می خواستم بعد از جلسه امشب بهت بگم، اما دلم نمیاد اینجور ببینمت...قراره فردا برگردی ایران...
باورم نمیشد...آخ این چی میگفت...ایران... اشک توی چشمام حلقه زد که گوشی زینب زنگ خورد..
می خواستم دراز بکشم که با حرف زینب گوشهام را تیز کردم، سلام آقای دکتر...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌸خـدایا🙏
🎊در این شب فرخنده و مبارک
🌸ولادت امام موسی کاظم (عليهالسلام)
🎊زیباترین سرنوشت را
🎊برای عزیزان
🌸که این نوشته را
🎊می خوانند مقدر بفرما 🙏
🌸الهی زندگیتون
🎊به شیرینی عسل
🌸به زیبایی گلها
🎊خوش عطرتر از نسیم
🌸ومتبرک به نگاه خدا باشه
شبتون زیبا 🌸
عیـدتـون مبــارک🎉🎊
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 با دیدن این کلیپ خستگی یک سالت درمیره
با دیدن این کلیپ دیگه هیچ دلیلی برای ناامیدی وجود نداره،
دیگه این مرد الهی چطوری باید بگه که پیروزی از آن ماست،
فقط مواظب باشیم که کم نیاریم، مبادا بواسطه مشکلات موجود. از قطار انقلاب پیاده شویم.
ناراحت میشم از بعضی اتفاقات و شرایط ولی ناامید هرگز.
پُر امیدترین کلیپ
#ایمان #امید
#آرامش #اقتدار
🍃✨🍃✨🍃✨
#مرکزهدایتفضایمجازیبصیر
💥ایتا؛
https://yun.ir/i1drn4
💥سروش؛
https://yun.ir/n6d7g3
┄┄┅┅❅🔺❅┅┅┅
051.mp3
2.9M
#انس_با_قرآن_مجید
#ختم_قرآن_مجید
حزب پنجاه و یکم ( ۱۹ رعد الی ۹ ابراهیم)
👤 با صدای استاد پرهیزگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
●➼┅═❧═┅┅───┄
#آیات_نور
#حزب پنجاه و یکم
پیامهای آیه فوق ⇧⇩:
1- يكى از شيوههاى تربيتى و تبليغى، روش مقايسه است.
2- نقطهى شروع تمام انحرافات، جدايى انسان از خداوند است.
3- قطع رحم از گناهان كبيره است، زيرا وعده عذاب براى آن داده شده است.
4- فساد انسان، به همه جا سرايت مىكند.
#استاد_قرائتی
●➼┅═❧═┅┅───┄