مِشکالیس
پاندای بزرگ و اژدهای کوچک #ادمینمشکات #تیکهکتاب
پاندای بزرگ و اژدهای کوچک
#ادمینمشکات
#تیکهکتاب
مِشکالیس
-
• چقدر تموم کردنش سخت بود! شروع خوبی داشت و اولش از فضای داستان خیلی خوشم اومد، از زن و شوهری که عاشقانه هم رو دوست داشتن خوشم اومد و بعد با گنگی و گذشتههایی که سایه روشون رو پوشونده همراه شدم، اما از یه جا به بعد نتونستم اونطور که باید از کتاب لذت ببرم و باهاش همراه بشم.
• اول از همه، روند داستان خیلی کند بود. بهنظر من کتاب پر از پراکندهگویی بود و اطلاعات بیربطی داخلش مطرح میشد که بهشون نیازی نبود. باید بگم که ایدهی داستان واقعاً جالب بود، اما از نظر من اگر داستان فقط بر اساس هدف اصلی پیش میرفت و انقدر ماجراهایی که اصلاً نیازی بهشون نبود پیش نمیومد، همهچیز خیلی بهتر میشد.
• خیلی از سوالها برای من بیجواب موند. داستان پر بود از شخصیتها و رویدادهایی که در آخر مشخص نشد برای چی شکل گرفتن یا جواب پرسشی که بر حسب اونها برای مخاطب اتفاق میفته چیه. خیلی مواقع زمان داستان به گذشته میرفت و بعضی مواقع نمیشد تشخیص داد وقایع دارن توی چه زمانی اتفاق میفتن.
• اگر بخوام بر اساس نظر شخصیم درمورد شخصیتپردازی صحبت کنم، باید بگم بهنظر من شخصیتها میتونستن عمق بیشتری داشته باشن یا اطلاعات بیشتری درموردشون داشته باشیم. انکار نمیکنم که به زوج آکسل و بئاتریس وابسته شدم، ولی نسبت به شخصیتپردازی انتقادات خودم رو دارم. به عنوان مثال، خیلی از گفتوگو ها بیمفهوم و بیدلیل بودن. مثلاً شخصیت 'سرگوین' وسط یک گفتوگو درمورد گذشته تعریف میکرد. این قضیه به من حس این رو منتقل کرد که شخصیتها معلوم نیست دارن چی کار میکنن و عجیبوغریب جلوه پیدا کنن. درمورد فضاسازی هم میتونم بگم خوب و مناسب بود.
• من موافق گذشتههای مبهم و رازهای نگفته توی یک قصهم و این مورد رو دوست دارم، ولی اینجا روایت گذشته باعث میشد سرگیجه بگیری و برای ادامهی کتاب با مشکل کسل شدن روبهرو بشی.
• درسته که کتاب رئالیسم جادویی بود، ولی استفاده از عناصر جادویی مثل غول و اژدها یکم بدون منطق بود. مثلاً پریهای توی رودخونه خیلی عجیب بودن، همینطوری یهو سر از داستان درآوردن و هیچ توضیحی برای موجودات جادویی وجود نداشت. بهنظرم میشد استفادهی بیشتر و جالبتری از موجودات جادویی کرد.
• بهنظر من مفهوم داستان درمورد خاطرات بود. این خاطرات خوب و بد هستن که شخصیت ما رو شکل میدن و اگه قرار باشه اونها رو فراموش کنیم چه اتفاقی میافته؟ خب، بهنظر من خاطرات بد و خوب در کنار هم ما رو کامل میکنن و اگر فقط بخش خوبها رو داشته باشیم، بخش بزرگی از شخصیتمون رو از دست میدیم. برای به دست آوردن خاطرهها تا کجاها پیش میریم؟ این سوال باعث میشه جرقهای توی ذهنمون به وجود بیاد و فکر کنیم که خاطرات به چه دردمون میخورن. همچنین بهنظرم کتاب درمورد بخشش گذشته هم یک مفهومهایی رو منتقل میکنه. درمورد بخشی که میگفت فراموش کردن گذشته باعث میشه جنگها و کینهها از بین برن، به نتیجه نرسیدم. خیلی بهش فکر کردم، ولی هیچ نتیجهای برام نداشت.
• احساس میکنم عناصر جادویی مثل اژدها یا پریها و حتی شخصیتها، وجهههای سیاسی داشتن. درموردش مطمئن نیستم، اما این احساس رو بهم منتقل میکردن.
• یکی از بزرگترین مشکلاتم با کتاب سوالهای بیجوابیه که برام به وجود آورد. قضیهی بیماری بئاتریس چی بود؟ اون دختر توی گذشتهی ادوین کیه؟ مادر ادوین چیشد و اصلاً کی بود؟ سرگوین چرا این شکلی شد؟ قضیهی کلیسا و راهبها چی بود؟ و سوالهای بیجوابی که اعصابم رو خدشهدار میکنن. قبلا با این قضیه در کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده مواجه شدم که سوالهای بیجواب زیادی وجود داشت، اما اینجا شدت زیادتری داشتن.
• درمورد پایان کتاب هم باید بگم و تنها کلمه برای توصیفش غمه. یعنی پایان کتاب و رودخونه و قایقران نماد خاصی داشتن؟ اگه داشتن از حیطهی درک من خارج بود. ولی پایانش واقعاً غمگینم کرد. با اینکه با شخصیتها ارتباط زیادی نگرفته بودم ولی همهچیز ناراحتکننده شد و روم تاثیر منفی گذاشت. نمیدونم چی بگم، توقع نداشتم!
• در نهایت، نمیدونم از بابت خوندن این کتاب پشیمونم یا نه، اما خوندنش برام حس دلگیرکنندهای به وجود آورد و باعث شد زیادتر از حد معمول فکر کنم و در بعضی موارد خالی از لطف هم نبوده. ممنونم که یادداشت من رو مطالعه کردید.
پِینوشت: من هنوزم دلم میخواد درمورد پایانش غرغر کنم.(:
#ادمینمآلیس - #نظرات