-
زمانی که گرگ های زیبا و خانگی توسط مردم در جنگل های برفی رها میشوند، فئو و مادرش به آن ها زندگی در حیات وحش را یاد میدهند. آن ها گرگ ها را دوباره وحشی میکنند تا بتوانند دوباره به زیست ادامه دهند. اما گرگ ها شکارچی هستند و وقتی حیوانات ژنرال راکوف را شکار میکنند اوضاع برای فئو و مادرش به هم میریزد.
-
-
ژنرال راکوف به کلبهی آن ها میآید و هشدار میدهد که گرگ ها را رها کنند تا بمیرند وگرنه فئو و مادرش مجازات میشوند. سپس طیِ اتفاقاتی وحشتناک راکوف توسط فئو کور میشود، خانه آتش میگیرد و از همه مهمتر مادر فئو دستگیر میشود.
-
-
حالا فئو برای نجات مادرش، ادامه دادن به زندگی با گرگ ها و از همه مهم تر دوباره وحشی کردن گرگ ها، مجبور است با پسرکی به اسم ایلیا همراه شود. آیا فئو میتواند همه چیز را عوض کند و آزادی را بازگرداند؟! آن ها زنده از این ماجرا بیرون میآیند؟! فئو به گرگ ها یاد میدهد چطور یک حیوان وحشی باشند، ژنرال راکوف شهر ها را میسوزاند و مردم را زندانی میکند، مردم سنپترزبورگ کدام یک را ترجیح میدهند؟!
-