🧶🧶🧶🧶🧶
🦊🦊🦊🦊
🍁🍁🍁
🔥🔥
🍂
#تنهامیانداعش
پارت #بیست_و_هشت
هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد:
_نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!
ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد:
_میترسم دیگه نتونه برگرده!
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم:
_جانم؟
و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست:
_حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد:
_شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.
و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم:
_حیدر تو رو خدا برگرد!
🍂
🔥🔥
🍁🍁🍁
🦊🦊🦊🦊
🧶🧶🧶🧶🧶
♡ - - - - - - - - - - - ♡
#اݪلهمعجݪلویڪاݪفرج⛅️🧡.
#ڂٵכݦ_ٵݪحسێن 🖤
³¹³____________________________
🌻|| @meshkaatt313