eitaa logo
ღمشــڪاتـــــــ‌ـღ
205 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1هزار ویدیو
24 فایل
اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كمِشْكاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ …؛ متولد۱۵اسفند ۱۴۰۰ (۳شعبان) همزمان با ولادت حضرت عشق آقای اباعبدالله:)❤ https://daigo.ir/secret/2401516868 حرفاتون بمون بگین . #حامی‌هر‌چی‌که‌وصلمون‌کنه‌به‌خدا
مشاهده در ایتا
دانلود
20 ساله منتظرم روزای خوب بیاد...! نگو داشتن میرفتن ... ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
https://harfeto.timefriend.net/16481309517696 لینک ناشناسمون هر حرفی نظری انتقادی پیشنهادی چیزی بود بگین خوشحال میشیم 🤓
🌷 🌺رسم خوبی داشتیم، ماه رمضان ها بعضی شب ها چند تا از مربی ها جمع می شدیم، افطاری میرفتیم خونه‌ی دانش آموزان . . . یه بار تو یکی از شبها، توی ترافیک گیر کردیم، اذان گفتند، علی گفت : وحید بریم نماز بخوانیم وقت نمازه، من گفتم : ۵ دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجا، میخونیم . . . 🤦‍♂نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه‌ی بنده خدا، از ماشین که پیاده شدیم، علی زد رو شونم و گفت : کاری موقع نماز اول وقت انجام بشه ابتر میمونه‼️ 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
تبادل هم نیست
💥فَلاَ يَغُرَّنَّکُمْ مَا أَصْبَحَ فِيهِ أَهْلُ الْغُرُورِ، فَإِنَّمَا هُوَ ظِلٌّ مَمْدُودٌ، إِلَى أَجَل مَعْدُود 🌎مبادا آنچه که مردم دنیا را فریفت شما را بفریبد که دنیا [دامی است مانند] سایه ای گسترده و کوتاه، [که] تا سر انجامی روشن و معیّن [یعنی مرگ آدمیان را رها نمی کند.] 📘 🤲🌷 ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313 ما را به دوستان خود معرفی نمایید .
≈ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ≈ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩ تاﺧﻮﺏ ﺷﻨﺎﺧﺖ! ≈ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ درﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ، از ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺯ میﺩﻫﻨﺪ ≈ﻣﯿﺰﺍﻥ منطق ﺷﺎﻥ ≈ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺍﺩﺏ ﺷﺎﻥ ≈ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ ≈ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺷﻌﻮﺭﺷﺎﻥ ≈ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺷﺎﻥ ≈میزان اصالت شان ≈ﻭﺣﺘﯽ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ راستین ﺷﺎﻥ ≈ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ نشان ﻣﯽ ﺩﻫﺪ🗣🔥 ••⟨آدميان را تنها در عصبانیت میتوان شناخت🤞🏿⟩•• ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
اگر شما از گناهان خود خسته شوید خدا از بخشیدن شما خسته نمیشود...! ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
if you want your dreams to come true, the first thing you have to do is wake up. اگه ميخواى روياهات به واقعيت تبديل بشن، اولين كارى كه بايد بكنى اينه كه از خواب بيدار بشى. ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
خب این سوالیه که واقعا دلم میخاس بشینم اول برای خودم توصیفش کنم ولی خب حالا ک این دوستمون گفتن دلی میگم تا ب قول معروف ب دل بشینه واقعیت هدف های بزرگی داشتیم برای ترویج حال خوب و ی سری چیزاهایی ک داره نادیده گرفته میشه یا بهتر بگم فراموش میشع مثل واجب های توی دین و بیشتر میخام زندگی ی شخص خیلی بزرگی رو باهم بخونیم یاد بگیریم ک هنوز شروع نکردیم ب گفتن سوپرایزه🤩 و ب جز اینا دیدم اکثرا مردم دپ افسرده ناراحت ناامید و این چیزان تا دلتونم بخاد کانال و گروه غمگین.... خاستم حرف های بزرگا استادا و دانشمندا رو باهم مرور کنیم انگیزه پیدا کنیم برای ادامه زندگی در کنار اینا چیزای دیگ ام یاد بگیریم مثل زبان انگلیسی ی سری اطلاعات عمومی راجب بیماری ها و سلامتی و بقیه چیزایی ک تو بنر گفته شده و نشده 😁 قراره گفته بشه درکل قراره خوش بگذره کنار هم تا با کمک هم ب کمال برسیم قطعا ما خادم شماییم با نظراتتون بهمون انگیزه بدین و ما روب دوستاتون معرفی کنین شرمنده طولانی شد یا علی
🧶🧶🧶🧶🧶 🦊🦊🦊🦊 🍁🍁🍁 🔥🔥 🍂 پارت شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از بی‌گناهی‌ام همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد: _بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد. شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند… ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد: _عدنان با بعثی‌های تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم. لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ 🍂 🔥🔥 🍁🍁🍁 🦊🦊🦊🦊 🧶🧶🧶🧶🧶 ♡ - - - - - - - - - - - ♡ ⛅️🧡. ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر وقت گناهی دیدی و خواستی سکوت کنی، چهره علی خلیلی رو یادت بیار که معصومانه و مظلومانه در راه امر به معروف شد... ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
"The man who has confidence in himself gains confidence of others! کسی که به خودش اطمینان داره، به دیگران هم اعتماد می کنه! ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
اگر قدرت شاد کردن کسی رو داری ، انجامش بده ، جهان بهش زیاد نیاز داره .... 🚶‍♂🚬 ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
زن ها وقتی میخندند انگار دنیا میخندد میگویید نه؟ فکر کنید به خنده های مادرتان مادرتان که میخندد، پدرتان مگر میتواند نخندد؟ جنس زن خوب است که خنده رو باشد دنیا به لبخندشان نیازمند است زن بخندد، تمام مردان وابسته به آن میخندند آنها بلدند کاری کنند تا پدر بخندد برادر بخندد عشق بخندد تمام در و دیوار خانه بخندد دنیا بخندد. ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
اگر کسی مرا خواست بگویید رفته باران ها را تماشا کند و اگر اصرار کرد بگویید برای دیدن توفان ها رفته است و اگر باز هم سماجت کرد بگویید رفته است تا دیگر باز نگردد... ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
🧶🧶🧶🧶🧶 🦊🦊🦊🦊 🍁🍁🍁 🔥🔥 🍂 پارت اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید: _من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم! خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. 🍂 🔥🔥 🍁🍁🍁 🦊🦊🦊🦊 🧶🧶🧶🧶🧶 ♡ - - - - - - - - - - - ♡ ⛅️🧡. ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
🧶🧶🧶🧶🧶 🦊🦊🦊🦊 🍁🍁🍁 🔥🔥 🍂 پارت احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد: _نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیه‌السلام رو از دست نمیدم! 🍂 🔥🔥 🍁🍁🍁 🦊🦊🦊🦊 🧶🧶🧶🧶🧶 ♡ - - - - - - - - - - - ♡ ⛅️🧡. ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313
🧶🧶🧶🧶🧶 🦊🦊🦊🦊 🍁🍁🍁 🔥🔥 🍂 پارت حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است… انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد: 🍂 🔥🔥 🍁🍁🍁 🦊🦊🦊🦊 🧶🧶🧶🧶🧶 ♡ - - - - - - - - - - - ♡ ⛅️🧡. ³¹³____________________________ 🌻|| @meshkaatt313