┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
الحمدلله دیشب دل تمام مظلومین جهان شاد شد
الحمدلله دیشب آرزوی دیرین آقا مصطفی محقق شد
وقتهایی که سوریه از دور به مرز فلسطین نگاه میکرد و آرزو میکرد کاش میتونست کوچکترین کاری برای مظلومین فلسطین انجام بده.....
امشب بچه های فلسطین بعد از ۱۹۰ شب بدون ترس موشک خوابیدند
امشب دل خیلی ها شاد شد
امشب دل مظلومین جهان شاد شد
دل خانواده شهدا شاد شد
الحمدلله
الحمدلله
الحمدلله
ان شاءالله بزودی آرزوی دیرینه شهدا
نابودی کامل اسرائیل محقق شود .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله اکبر از این اتصال به قرآن و امام زمان عج ، الله اکبر به این بصیرت، الله اکبر به این حکمت و نگاه بلند
این سخنرانی ۴۰ سال پیش امامون هست و اون کسی هم که کنارشون ایستاده، علمدارشان حاج قاسم عزیز هستند.
ببینید ۴۰ سال پیش با چه صراحت و قاطعیتی دارد این روزها را می بیند و بیان میکند.
فرازی از وصیت نامه شهید مصطفی صدرزاده
خدایا از تو ممنونم بی اندازه که در دل ما محبت سید علی خامنه ای را قرار دادی تا بیاموزد درس ایستادگی را درس اینکه یزیدهای دوران را بشناسیم وجلوی آنها سر خم نکنیم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۱ فرودین سال ۱۳۹۴ عملیات بصرالحریر
مصادف با اول رجب
مجروحیت آقا مصطفی
شهادت حاج حسین بادپا
شهید مالامیری
شهید کجباف
شهید سید مصطفی موسوی
عملیاتی که آقا مصطفی کلی خاطره تلخ داشتند و تا مدتها از این عملیات و اتفاق های آن تعریف میکردن و گریه میکردند
صدای آقا مصطفی
توی اوج درد میگه
الحمدلله
الحمدلله
خدا رو شکر
هرچی دادیم برای خدا، کمه
الحمدلله علی کل حال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات آقا مصطفی از لحظه شهادت حاج حسین بادپا
چقدر آقا مصطفی حاج حسین بادپا رو دوست داشتند
و چقدر حاج حسین بادپا به آقا مصطفی علاقه داشتند
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
روز سوم فروردین مصادف بود با ایام فاطمیه ، عازم کرمان شدیم با چند خانواده دیگر از همرزمان آقا مصطفی .
در طول مسیر چون من حالم خوب نبود خیلی توقف میکردیم .تقریبا ساعت ۹ تا ۱۰ شب رسیدیم،مستقیم رفتیم بیت الزهرا کرمان (منزل حاج قاسم سلیمانی که حسینه درست کرده بودند و بیت الزهرا نامگذاری کرده بودند و هر سال ایام فاطمیه مراسم داشتند )وقتی وارد حسینیه شدیم مراسم تموم شده بود. با خانواده حاج قاسم سلام و علیک کردیم سفره شام پهن بود نشستیم سر سفره
یکباره حاج قاسم با لهجه زیبای کرمانی صدا کردند: خانم سید ابراهیم ،خانم سید ابراهیم .دست فاطمه خانم رو گرفتم رفتم نزدیک پرده ای که بین خانم ها و آقایون بود.حاج قاسم کنار آقا مصطفی ایستاده بودند.گفتند: خوبی دخترم؟
گفتم: الحمدلله
گفتند: ما سید ابراهیم خیلی دوست داریم، سید که شما رو اذیت نمیکنه؟
بعد هم رو کردند به آقا مصطفی گفتند این مدتی که کرمان هستیدکجا میمونید؟
آقا مصطفی چیزی نگفتند.
بعد حاج قاسم صدا زدند حاج حسین کجاست؟ (حاج حسین بادپا)
حاج حسین بادپا اومدند کنار حاج قاسم ایستادند سلام و علیک کردیم .
بعد حاج قاسم رو به حاج حسین گفتند: هوای سید ابراهیم داشته باش؛
حاج حسین با یه ذوقی آقا مصطفی رو بغل کردند و گفتن خیالت راحتی حاجی
چند روزی که کرمان بودیم،از بهترین و شیرین ترین روزهای عمرمون بود در کنار خانم بادپا استقامت رو یاد میگرفتم
وقتی آقا مصطفی و حاج حسین از شهادت میگفتند من فقط اشک میریختم
و خانم بادپا با اینکه دلش میگرفت اما محکم میگفتن چی بهتر از شهادت
و من متعجب بودم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چند روزی که کرمان بودیم
وقتی این شدت علاقه بین آقا مصطفی و حاج حسین بادپا رو میدیدم تعجب میکردم؛
چطور جنگ میتونه دو نفر از دو نسل،با اختلاف سنی زیاد از دو عالم متفاوت رو اینطور عاشق هم کنه .
با خانم بادپا و آقای بادپا میرفتیم میهمانی
توی مسیر کوهستانی
وقتی زمان اذان ظهر شد حاج حسین رو به آقا مصطفی، گفتن: بمونیم نماز بخونیم بعد بریم ؟
آقا مصطفی هم گفتن آره؛
من با تعجب نگاه میکردم وسط این جاده که حتی جای صافی هم نداره چطور روی سنگها نماز بخونیم ؟
آقا مصطفی نگاهی کرد متوجه تعجب من شدن
بعد با خنده گفت: اینجا که خوبه تیر و ترکشِ دشمن نیست
توی میدون جنگ وسط تیر و ترکشی که میترسیم الان تیکه تیکه بشیم
حاج حسین بدون پوتین
انگار توی خونه نشسته راحت نماز جماعت میخونه
بعد حاج حسین هم با لبخندی گفت :
افوض امری الی الله
(این تکه کلام حاج حسین بادپا بود )
کل مسیر آقا مصطفی با حاج حسین تحلیل مسائل روز،جبهه مقاومت و ..... داشتند
و من در کنار خانم بادپا از دوری و ترس شهادت آقا مصطفی میگفتم و اشک میریختم
در واقع کار خدا بود که من کمی از استقامت و بزرگی خانم بادپا یاد بگیرم
چطور ممکنه خانمی با این همه علاقه به همسرش
راهیش کنه برای رفتن
خودش به حاج قاسم بگه که اجازه بدید همسرم بره
این فقط یه عشق بود
عاشقی که نمی تونِ بی تابی همسرش رو ببینه
خودش اذیت میشه که همسرش به آرزوش برسه
کلاس خوبی بود برای من
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa۷
یک شب وقتی از بیت الزهرا
برگشتیم خونه
حاج حسین عادت داشت سریع تلویزیون رو روشن میکردند و فقط شبکه خبر .
زیر نویس شبکه خبر اعلام جنگ یمن رو میداد.
آقا مصطفی با دلهره و نگرانی نشست کنار حاج حسین ،گفت:حاجی چی میشه الان، چه کنیم ؟سوریه ؟یمن ؟
حاج حسین با آرامش خاصی گفت: هیچی چی میخواد بشه ....
نگران نباش
افوض امری الی الله
انقدر آرامش برای من قابل درک نبود.
بعد ها وقتی آقا مصطفی از حاج حسین تعریف میکرد،میگفت حاج حسین اوج توکل و اعتماد به خدا بود،
که این اعتماد به خدا باعث نترس بودن و شجاعتش بود .
موقع خداحافظی و برگشت ما از کرمان حاج حسین متوجه ناراحتی و نگرانی من شده بودن ،رو به من گفتن مامان محمد علی، نگران نباش سید ابراهیم فعلا نمیاد سوریه کنار شما هستن تا محمد علی به دنیا بیاد .
شب ۱۲ فرودین ۱۳۹۴ آقا مصطفی با ذوق اومد خونه .
گفت :حاج حسین صبح میرسه تهران
گفتم :با خانواده؟
گفت:نه میخواد بیاد که برن قم خونه شهید صابری و بعد غروب برن سوریه؛
نگرانی من هزار برابر شد ...
نکنه آقا مصطفی هم بره؟
وقتی آماده میشد بره فرودگاه از استرس
گفتم: منم میام؛
گفت:نه
گفتم: راستش میترسم تو هم بری!
با خنده ای بلند گفت:نه نگران نباش فعلا هستم .
صبحانه رو آماده کردم سفره رو چیدم
حاج حسین و آقا مصطفی اومدن صبحانه خوردن، بعد از یکی دو ساعت ؛
آقا مصطفی اومد تو اتاق گفت: حاج حسین میخواد بره؛
میخواد از شما خدا حافظی کنه .
اومدم جلوی در باز هم حاج حسین حرفهای خدا حافظی کرمان رو تکرار کردن.
(مامان محمد علی نگران نباش سید ابراهیم میمونه تا محمد علی به دنیا بیاد.)
من هم که میدونستم حاج حسین یکی از فرمانده های آقا مصطفاست ،خوشحال بودم اگه آقا مصطفی هم بخواد بره، حاج حسین اجازه نمیده.
آقا مصطفی و حاج حسین روز سیزده فرودین رفتند قم حاج حسین تاکید داشتن که حتما خدمت مادر و پدر شهید صابری برن.
و بعد هم غروب رفتن فرودگاه
آقا مصطفی بعد از بدرقه حاج حسین
وقتی برگشتن خونه خیلی ناراحت بودن که نتونستن برن سوریه
و این ناراحتی ، توی چهره همیشه شاداب آقا مصطفی مشخص بود .
آقا مصطفی نمی تونست تحمل کنه از این سفره پهن شده دور باشه .
روز ۲۱ فرودین سال ۹۴ مجدد رفت سوریه؛
من تو اوج نگرانی و استرس
دلگرم بودم به حرفهای حاج حسین
که حواسش به آقا مصطفی هست .
بعد ظهر روز ۳۱ فرودین با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم
شماره خانم بادپا بود!
جواب دادم ، با استرس گفتن :شما از سید ابراهیم خبر دارید ؟
گفتم :دیشب صحبت کردم خوب بودن.
گفتن:امروز خبر ندارید ؟
گفتم:نه
چطور!
با نگرانی گفت:از صبح دلشوره دارم نگرانم
هیچ خبری هم ندارم.
گفتم :چشم اگر خبری گرفتم اطلاع میدم شما هم اگه خبری گرفتید به من بگید؛
نگرانی خانم بادپا من رو نگران کرد.
به آقا مصطفی پیام دادم جواب نداد.
از نگرانی به همه دوستای آقا مصطفی پیام دادم ؛شاید یک نفر جواب بده.
بعد از چند ساعت نگرانی ؛
یکی از دوستانشون
جواب داد:سید خوبه بادمجون بمِ،آفت نداره؛
با اصرار من گفتن :فقط یکم مجروح شده .
الان زنگ میزنم باهاش صحبت کنید.
بعد از چند دقیقه آقا مصطفی پشت خط بود .بعد از احوال پرسی ،گفت :حاج حسین جاموند.
گفتم :چی ؟
جاموند یعنی چی؟
گفت:شهید شد پیکرش موند؛
نتونستیم بیاریمش.
من مونده بودم چی بگم
چهره خانم بادپا ،احسان ۷ ساله ،فاطمه ...
چی بگم؟
خانواده ش چه کنن؟
گفتم:شاید دروغه؟شایعه ست؟
آقا مصطفی با بغضی عجیب گفت :کاش دروغ بود .ولی خودم دیدم .
تکفیریا عکس گذاشتن توی سایت ها.
حاج حسین بادپا جانباز دفاع مقدس
شب اول رجب شهید جاوید الاثر مدافع حرم شدند....
ای شهدا از شما یاد کردیم
شما هم یاد ما باشید
دعاگوی ما باشید
ما در منجلاب دنیا گرفتاریم و محتاج دعای شما...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای نذر آقا محمدعلی به روایت آقامصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
وقتی روز خواستگاری مطرح شد که من میخوام برم سرکار، اولین سوالی که پرسید؛چه کاری؟گفتم معلمی ؛
گفت:خوبه اتفاقا،شاید تنها کاری که هیچ مشکلی ندارم همسرم وارد این شغل بشه معلمیه.
بعد از چند سال وقتی فاطمه خانم خیلی کوچیک بود یه روز بهش گفتم :بهم پیشنهاد شده برم مدرسه.
با خوشحالی گفت حتما برو.
گفتم با بچه که نمی تونم برم.
گفت :نگران نباش،من کارم آزاده میتونم ساعت هام رو طوری تنظیم کنم،شما که نیستی پیش فاطمه میمونم،بعد که اومدی من میرم سرکار.
خیلی خوشحال شدم .
روزهایی که من مدرسه بودم وقتی بر می گشتم انقدر پدر دختری بازی کرده بودن،تمام خونه با اسباب بازی فرش شده بود.
گاهی من که می اومدم،با فاطمه میرفتن پارک که من بتونم به کارهام برسم.
خیلی از اوقات می نشست کنارم ،میگفت از مدرسه چه خبر منم از کلاس و مدرسه صحبت میکردم،از سوالات و مشکلات بچه ها براش تعریف میکردم.
یه روز داشتم از رفتار بچه ها و مشکلاتشون میگفتم.
گفت:میای معامله کنیم؟
_چه معامله ای ؟
گفت:اجر و ثواب این ساعت هایی که مدرسه ای، رو بده به من ،منم تمام اجر کار فرهنگی م رو میدم به شما؟
_۸سال در برابر ۲ سال؟
گفت دو سال نه،یه روز؛
نمیدونی این کاری که شما میکنی چه اجری داره ؟بچه ها تاثیر پذیری شون از معلم خیلی زیاده؛کاری که شما میکنی توی چند ساعت ،منه مربی باید چند سال کار کنم که این نتیجه رو بده.
با یه حساب سر انگشتی میبینی که من ضرر نمیکنم 😀
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa