eitaa logo
•|مِتانویا|•
202 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
3 فایل
|بِسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم| مِتانویا یعنی توبه :)🌱 . . . به معنی کسیه که مسیر ذهن،قلب و زندگی شما رو تغییر میده و مثل یه نور توی تاریکی زندگیتون پیدا شده...!🌻♥️ کپی با ذکر صلوات حلاله مومن...🤝🏻 🗨ناشناسمون https://daigo.ir/secret/2762438845
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا یه چند تا فیلم هست که شهید مصطفی صدرزاده از جریان رفاقتشون با شهید حسن قاسمی دانا صحبت میکنن ، خیلی جالب و جذابه واقعا این رفاقت 😍 پیشنهاد میکنم حتما ببینید
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی شهید حسن قاسمی دانا در حمام 😄 به نقل از شهید مصطفی صدرزاده😍 @Metaanoia
38.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نحوه شهادت شهید حسن قاسمی دانا به نقل از شهید مصطفی صدرزاده :)))) @Metaanoia
41.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت شهید مصطفی صدرزاده در مورد شهید قاسمی دانا 😍😍 @Metaanoia
53.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+نگاا پوتین ما پاره هست ؛زدی به کاه دون!!!! تخم مرغ دزد شتر دزد میشه !!😂 ✅شوخی شهید قاسمی دانا با شهید مصطفی صدرزاده :)🌸 @Metaanoia
فقط مونده نحوه شهادت ایشون که قسمتی از تایپش مونده ؛ انشاءالله امروز میفرستم :)
یا حق🖐🏻
غیبت هیچکس را نکن شاید از گناهش خبر داشته باشی اما از توبه اش خبر نداری .. 🌲🌷🌲🌷🌲🌷🌲 🌷🌲🌷🌲🌷🌲 🌸🍃🌼🍃🌸
•|مِتانویا|•
فقط مونده نحوه شهادت ایشون که قسمتی از تایپش مونده ؛ انشاءالله امروز میفرستم :)
خب تایپش تموم شد خداروشکر 🙂 خیلی طولانیه ؛ ولی دلم نیومد چیزی رو ازش کم کنم چون در عوض خیلی قشنگه امیدوارم وقت بزارید و بخونید :)))
شرحے از نحوه شهادتِ شهید حسن قاسمےدانا به نقل از شهید مصطفی صدرزاده صداے تیر اندازے بلند شد . گفتند بہ یڪ خط ما حملہ شده است . سریع موتور را روشن ڪردیم و یڪ ڪولہ آرپےجے هم برداشتیم . حسن ڪہ رفت موتور را بیاورد ، یڪ تیر ۱۴/۵ از ڪنار سرش بہ دیوار خورد . ترڪش داغ بود ، با گوشہ پیراهنش ترڪش را برداشت . بعد گفت :‌«اینم روزے ما نبود !» نمےدانم چطور شد جملہ این روزے ما نبود بہ دلم نشست . ترڪش را برداشتم و توے جیبم گذاشتم . حرڪت ڪردیم و بہ‌ سمت منطقہ ای بہ اسم ڪتیبہ جَوّی رفتیم . به ڪتیبہ جَوّی حملہ ڪرده و از چند تا باغ زیتون جلو ڪشیده بودند. حسن پرید پشت تیر بار . لولہ تیربار سرخ شده بود ‌. من پشت سر هم آرپےجے مےزدم . بقیہ بچہ ها هم آمدند و شروع ڪردند به تیر اندازی ڪردن . یڪهو ورق برگشت . بےسیم زدیم ، توپ ۲۳ آمد و ڪل آن مزرعہ را بہ رگبار بست . دشمن قلع و قمع شد . دشمن ڪہ قلع و قمع شد ، حسن باز بےخیال نشد . گفت :‌«سید بلند شو بریم چند تا گالن بنزین ببریم و ڪل باغ رو آتیش بزنیم .» گفتم :‌«بابا بےخیال شو !» هنوز مشغول این بحث ها بودیم ڪہ یڪهو بےسیم زدند توے خط لیرمون بہ ما حملہ شده است . در لیرمون چند تا تڪ تیر انداز از توے ساختمان های جلوے خط بودند و بیست نفر هم عقب تر پشتیبانے آنها را انجام مےدادند . آن نفرے ڪہ عقب بود گفت :‌«این الڪے مےگه ! حملہ نشده ، خبرے نیست .» گفتم : ‌«حسن ، این تڪ تیر انداز بچہ خوبیہ ، شاگرد خودمونہ ، آدم دروغ گویے نیست ، حتما بهشون حملہ شده .» موتور را روشن ڪردیم و رفتیم . یڪ ذره ڪہ جلو رفتیم ، یڪهو بےسیم آمد ڪہ :« آمبولانس بفرستید ، یڪے از بچه ها مجروح شده .» رفتم بہ آن بیست نفرے ڪہ قرار بود اینها را پشتیبانے ڪنند رسیدم . گفتم :‌«مرد حسابے ! مگه توے بےسیم صدا نمیزنه ڪمڪ مےخوایم ؟ چرا بلند نشدید برید ڪمڪش؟ تڪ تیر انداز ها هم مجروح شدن و برگشتن .» با چشم های پر از اشڪ در حالے ڪہ همہ گلولہ هایشان را زده بودند گفتند آقا شرمنده ایم ، دیگر گلولہ ای نداشتیم ڪہ مقاومت ڪنیم . سر اینها داد ڪشیدم ‌. گفتم چرا ڪمڪشان نڪردید ؟ اینها همینجور هاج و واج مانده بودند . ساختمان ۳ سقوط ڪرد . دشمن آمد جلو . نُہ تا ساختمان جلوی دشمن بود ، هر نُہ تایش هم دست سورے ها بود . فرمانده‌شان خیلے ترسیده بود ، مےخواست دستور عقب نشینے بدهد. گفتیم :‌«بابا چرا مےخوای عقب نشینے ڪنے ؟ یہ دونہ ساختمون رو گرفتن . تو بقیہ جاهارو محڪم بگیر ما مےریم اونو پس مےگیریم .» گفتیم داوطلب مےخواهیم ڪہ برویم پس بگیریم . از آن بیست نفر هشت تا شدیم و زدیم به ساختمان شماره ۳ . موقعے ڪہ خواستیم وارد شویم ، یڪهو گفتم حسن هشت نفریم هااا . تا گفتم هشت نفریم ، گفت :‌«اسم عملیاتمون امام رضایہ دیگہ» داد ڪشیدیم یا علےبن موسےالرضا ‌«ع» و ڪشیدیم تو . آرام آرام رفتیم تو . از صدای پایمان آن ور دیوار متوجہ شده بودند ‌. فاصلہ ما با دشمن یڪ دیوار شده بود . از هال وارد اتاق خواب شدیم . اتاق خواب یڪ سقر داشت ڪہ بہ خانہ آن وری وصل مےشد . پشت دیوار ایستادیم . یڪ تامین هم آن ور گذاشتیم . چهار نفر آمدیم تو . طرفے ڪہ آنجا بود گفت مین مین؟ تو ڪے هستے ؟ فڪر مےڪردند مثلا نیرو های خودشان از آن ور آمده اند . شڪ داشتند ڪہ ما ڪے هستیم . حسن نارنجڪ را ڪشید . نارنجڪ را ڪہ انداخت ، گفتیم نحن شیعه علےابن ابےطالب ‌«ع» . تیر اندازی شروع شد . آنها هم یڪ نارنجڪ انداختند تو ، من و دو سہ نفر دیگر مجروح شدیم . ڪلا یڪ طرف بدنم پُر ترڪشِ نارنجڪ شده بود . از آن طرف دیوار بہ ما میگفتند قوم مشرڪ ! مجوس ! و ... حسن یڪهو غیرتے شد و گفت :‌«انت شیعه علےابن ابےطالب !» من یڪهو خنده ام گرفت . این آخرین شوخے بود ڪہ با حسن ڪردم . تمام زورم را جمع ڪردم و رفتم پیشش ایستادم . با همان حالت نیمہ جانے ڪہ داشتم ، یڪ لگد بہ پشتش زدم و گفتم : ‌«انت میشہ تو . بگو نحن شیعه علےابن ابے طالب !» یڪ ذره خندید ولی دوباره خیلے جدی شد . گفت نحن ابناء فاطمه الزهرا ، نحن ابناءالحسین ، با یڪ حالتے ڪہ انگار چشم هایش پر اشڪ است . دیگر جلودار شده بود . بند اسلحہ را هم توی گردنش انداختہ بود ؛ تق و تق تیر اندازی مےڪرد و نارنجڪ مےڪشید . بہ جایے رسیدیم ڪہ دیگر جنگ قفل شده بود . نہ آنها میتوانستند جلو بیایند و نہ ما . دیدم حسن اسلحہ اش را زمین گذاشت و دو تا نارنجڪ ڪشید .احساس ڪرد چون اسلحہ دستش است و دارد تیر اندازی مےڪند ، نمےتواند نارنجڪ را آنجایے ڪہ باید ، دقیق بیندازد ‌. گفت : ‌«مےرم ڪارو تموم مےڪنم .» من بهش گفتم :‌«حسن اگہ مےخوای بندازی ، نارنجڪو از توی سقر رد ڪن .» گفت باشہ . قبل از اینڪہ برود دیدم زیر لب چیزی خواند و برگشت عقب . حالا من توی ذهن ناقصم گفتم شاید ترسیده . نگو مےخواست ذڪر آخرش را بگوید . گفتم :‌«حسن بِده من برم ، نمےخواد بری .» گفت نہ .
گفتم بده من برم . گفت تو ڪہ زخمے شدی مومن خدا . رفت تو . اول صدای تیر اندازی و بعد صدای دو تا انفجار آمد . صدای تیر ڪہ آمد ، دست و پایم شل شد . رفتم توی سقر و با بغض گفتم :‌«حسن ، حسن ، داداشم ، حسن .» گریہ مےڪردم و مےگفتم داداش ، حسن . جواب نمےداد . مطمئن شدم یڪ اتفاقے افتاده است . یڪے از بچہ ها بہ اسمِ جمعہ خان علےزاده از من رد شد . یڪ طرفِ حسن را گرفت . من هم بہ سختے گوشہ یقہ اش را گرفتم ، ولے زورِ من اثری نداشت . زحمت را جمعہ خان ڪشید . حسن را آورد . خیلے آرام مےتوانست صحبت کند . داشت بہ بچہ ها درباره ڪمڪ اولیہ تذڪر مےداد . مےگفت مصطفے بگو از زیر بغلم بگیرند . یڪے دو تا از بچہ ها حسن را بردند عقب . یڪهو دیدم جمعہ خان نارنجڪ ها را ڪشید . جمعہ خان رفت تو و صدای انفجار آمد . دیگر جان نداشتم ڪہ داخل بروم . دم در مانده بودم ڪہ بیاید . بعد از چند لحظہ دیدم ڪہ جمعہ خان آمد . گفت:«ڪار حسن رو تموم ڪردم . نارنجڪ هارو ڪشیده بود و گذاشتہ بود ڪنارشون و برگشتہ بود .‌» اصلا نای برگشتن نداشتم . از همہ ی بدنم داشت خون مےرفت. یڪے از بچہ ها بہ زور آمد و زیر بغلم را گرفت و برد پایین . پرتم ڪردند توی ماشین و بہ بیمارستان رفتیم . ما را بردند از بدنمان عڪس گرفتند ‌. متوجہ شدم حسن قطع نخاع شده است . جمعہ صبح ساعت ده بود دیدم یڪے از بچہ ها چشم هایش پُرِ اشڪ است . دستش را گرفتم . گفتم از حسن چہ خبر؟ گفت حسن شهید شد . اسم عملیات ما امام رضا ‌«علیه السلام» بود . هشت نفر هم بودیم . هشت تا هم ترڪش توی بدنم بود . ڪسے هم ڪہ عاشق امام رضا ‌«علیه السلام» بود قربانی شد . @Metaanoia
خیلی قشنگه حتما بخونین 🌹🙂