-
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست ،
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
#دفترچه
-
کاش ذکری یادمان میداد در باب وصال
در مفاتیحالجنانش، شیخ عباس قمی
#دفترچه
-
بر نمیگردی ولی من همچنان در شعرها
هی ردیفش میکنم این واژهی «برگرد» را!
#دفترچه
-
در دلش قاصدکی بود خبر می آورد
دخترت داشت سر از کار تو در می آورد
غصه میخورد ولی یاد تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد
او که میخواند تو را قافله ساکت می شد
عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد
دختر رو این همه غم؟! آه سرم درد گرفت
یک نفر انگار که سر می آورد
یک نفر انگار که سر در گم بود
مادری دختر خود را به نظر می آورد
زن غساله چه می دید که با خود می گفت مادرت کاش به جای تو پسر می آورد
قسمت آن بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو در می آورد
#دفترچه
-
خیال کن میان تمام روزمرههایت،
کار و زندگی و فرزند و درس و پدر و مادر
یا اصلا رفیق و سیاست و اخبار و جامعه
دقیقا وسط همه اینها...
نامه ای به دستت برسد
بیآنکه متوجه بشوی، نامه میان دستانت جای خودش را پیدا کند...
تا بازش میکنی
مبهوت نام درخشان نویسنده نامه شوی:
مِن اَلْحُسَینُ بْنُ عَلیِّ بْنِ أبیطالِب إلى بَني هاشِم:
«أمّا بَعدُ فاِنَّ مَن لَحِقَ بی مِنکُم اُسْتُشْهِد و مَن تَخلَّف لَم یَبْلُغ الفتحَ و السّلام»
از حسین بن علی:
«اما بعد؛ هر که خودش را به کاروان من برساند یقینا شهید میشود
و هر کس از همراهی روی بگرداند، طعم پیروزی را نخواهد چشید...»
ای دل تو چه میکنی؟ میمانی یا میروی؟
🔴 باسلام و احترام، جهت برپایی مجلس عزای حضرت زینب سلام الله علیها برای بیش از ۲۰۰۰ نوجوان و جوان نیازمند نذورات و کمکهایتان هستیم.
6362141807391793بانک آینده مهدی غفوری
• میـڪـده •
- خیال کن میان تمام روزمرههایت، کار و زندگی و فرزند و درس و پدر و مادر یا اصلا رفیق و سیاست و اخبار
حدود 25 میلیون رو باید برای شامغریبان با رفقا جمع کنیم.
بسمالله♥️
• میـڪـده •
- خیال کن میان تمام روزمرههایت، کار و زندگی و فرزند و درس و پدر و مادر یا اصلا رفیق و سیاست و اخبار
رفقا دمتون گرم برای نشر این پیام♥️
-
مژده وصل تو کو کز سرجان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی زمیان برخیزم
حضرتحافظ
#دفترچه
-
دلا درعاشقی ثابت قدم باش
که دراین ره مباشد کاربی اجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان ازاین تطاول آه ازاین زجر
#دفترچه
• میـڪـده •
- دلا درعاشقی ثابت قدم باش که دراین ره مباشد کاربی اجر دلم رفت و ندیدم روی دلدار فغان ازاین تطاول
شاعر میگه:
تا کسی رخ ننماید، نبرد دل ز کسی
دلبر ما دل ما برد و به ما رخ ننمود...
-
مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم
طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم
به ولای تو که گر بندهٔ خویشم خوانی
از سرِ خواجگیِ کون و مکان برخیزم
یا رب از ابرِ هدایت بِرَسان بارانی
پیشتر زان که چو گَردی ز میان برخیزم
بر سرِ تربتِ من با مِی و مُطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کُنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بتِ شیرین حرکات
کز سرِ جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کَش
تا سحرگه ز کنارِ تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلتِ دیدار بده
تا چو حافظ ز سرِ جان و جهان برخیزم
I حضرتحافظ
-
• میـڪـده •
- مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم به ولای تو که گر بندهٔ خویشم
خب این غزل نابِ عرفانی برروی سنگ مزار حضرت حافظ حک شده است...
• میـڪـده •
- مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم به ولای تو که گر بندهٔ خویشم
-
مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم
طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم
بشارت ومُژدی وصال ِ تـو را نمی بینم ونمی شنوم! همچنان درانتظارشنیدن ِ این خبرخوش ورهایی بخش بسرمی برم. اگراین اتّفاق بیافتد ومن مژده ی وصل تورا بشنوم دردَم ازخُرسندی ، جانم را به مژدگانی هدیه می کنم. من خاکی وزمینی نیستم، پـرنده ای بهشتی اَم که در این دنیا (دام) گرفتار شدهام.
• میـڪـده •
- مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم به ولای تو که گر بندهٔ خویشم
-
به ولای تو که گر بندهٔ خویشم خوانی
از سرِ خواجگیِ کون و مکان برخیزم
درادامه ی بیتِ قبلی، بازخطاب به معشوق ِ ازلی(خدا) میفرماید: سوگند به دوستی محبت تو که برایم والاترین سوگنداست چنانچه تو مرا غلام و خدمتگزار خودبخوانی ودرشماربندگانتِ قراردهی، ازپادشاهی بر دنیا که زیباترین لذتِ دنیویست چشم پوشی میکنم.
برای کسی که حقیقتِ عشق رادریافته باشد، دیگرهیچ چیزی به اندازه ی توجه معشوق لذّت پذیر وگوارا نخواهدبود. تمام ِ لذّت ِ عاشق دراین است که معشوق اورا درشمارخواهانش قراردهد.
• میـڪـده •
- مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم به ولای تو که گر بندهٔ خویشم
-
یا رب از ابرِ هدایت بِرَسان بارانی
پیشتر زان که چو گَردی ز میان برخیزم
خداوندا،همچون گردی ضعیف و ناتوانم و بیم آن دارم که به بادی ملایم از کوی ِعشق تو خارج شده وازمیان بروم، قبل ازاینکه این اتّفاق رُخ دهد ازتومی خواهم بارانی ازرحمت وعنایت برسانی تا قوی تر شوم و به اندک نسیمی از میدان بدر نروم...
تااینجا روی سخن با معشوقِ آسمانی بود دراینجا حافظ بایک چرخش، خطاب به معشوق ِ زمینی می فرماید:
• میـڪـده •
- مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم به ولای تو که گر بندهٔ خویشم
-
بر سرِ تربتِ من با مِی و مُطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کُنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بتِ شیرین حرکات
کز سرِ جان و جهان دست فشان برخیزم
ای معشوقِ خوش رفتارمن، عزم ِ جلوهگری کن و قد و بالای رعنای خود را به من نشان بده تا من با مشاهده ی ِ زیبائیهای تو، بانشاط و سرور، رقص کنان دست ازهمه چیز از جمله جان و جهان بشویم...
• میـڪـده •
- مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم به ولای تو که گر بندهٔ خویشم
-
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کَش
تا سحرگه ز کنارِ تو جوان برخیزم
هرچندکه من سالخورده و پیر شدهام ، امّا اگر تو ای معشوق زیباروی من،عنایت کنی ویک شب مرا از روی مهر و مرحمت، در آغوش بگـیری، هنگام سحر که از کنار تو بلند میشوم، میبینی که جوان شدهام...
• میـڪـده •
- گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کَش تا سحرگه ز کنارِ تو جوان برخیزم هرچندکه من سالخورده و پیر شده
اشاره دارد به داستان جوان شدن زلیخا و عشقش به حضرت یوسف
تنها در دنیای عشق است که چنین اتّفاقهای خارقالعاده رُخ می دهد. عشق چنانکه زلیخا را جوان کرد نه تنها پیر و سالخورده راجوان میسازد بلکه ازمرگِ عاشق نیزجلوگیری می کند؛
چنانکه حافظ هنوزازبسیاری بظاهر زندگان زندهتر است! دردنیای عشق اسیری وبندگی آزادی از هر دو جهانست وگدای کوی عشق، گوشه ی تاج سلطنت را از سر فخر میشکند!
"عشق یک قصّهای بیش نیست امّا ازهرزبان که بشنوی نامکرّراست!"