هدایت شده از واحد فضای مجازی استان ایلام
3️⃣8️⃣3️⃣ قصه شب
💠 ملخهای گرسنه
✍️نویسنده: مجتبی ملک محمد
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: آموزش کمک به دیگران
🔶 آقا محمد کشاورز قصه ما همین طور که روی خاکا نشسته بود و سرش رو از غصه پایین انداخته بود، آروم آروم اشک می ریخت.
اما یه دفعه دید یه مرد مهربون کنارش ایستاده. سرش رو که بلند کرد، دید امام کاظم علیهالسلام بالای سرش ایستاده و داره بهش لبخند میزنه.
سریع اشک هاش رو پاک کرد و به احترام امام از جاش بلند شد. امام به محمد سلام کرد، محمد جواب امام رو داد، ولی صداش از بغض میلرزید.
گفت:ای پسر رسول خدا! تمام دارایی و محصولم رو ملخ ها خوردن، دیگه چیزی برای فروش ندارم، نمیدونم چه کار کنم؟ تمام گندم ها نابود شد!!
امام کاظم علیه السلام پرسیدن: ارزش تمام گندم هات چقدر بود؟
محمد نگاهی به زمینش انداخت و کمی فکر کرد، آهی سردی کشید و با صدایی پراز غم جواب داد: ١٢٠ دینار
امام غلامشون رو صدا زدن و فرمودن:
150دینار بهمراه ٢شتر بهش بدین
کشاورز تا این رو شنید، برق خوشحالی توی چشماش درخشید.
بلافاصله از امام هفتم تشکر کرد وگفت : ممنونم. حالا که انقدر به من لطف و محبت کردین، وارد زمین کشاورزی من بشید و هم برای برکت و پربار شدن زمینم دعا کنید.
📣📣 هرگونه انتقاد، پیشنهاد و یا کمک در تولید قصه بهتر را با آیدی @T_Child در میان بگذارید.
❇️ ادامه قصه در لینک زیر👇👇
https://btid.org/fa/news/201670
📎 #دانش_آموزی
📎 #قصه_شب
📎 #کودک_نوجوان
📎 #شهادت_امام_کاظم
🔰معاونت تبلیغ و امور فرهنگی حوزههای علمیه
🌐 btid.org