🌸 عکس یادگاری با پستونک
راوی : فتح الله آبروشن
عيد سال 66 درکردستان روستای دهگلان پادگان شهید ناصر کاظمی(در دهگلان بین شهرهای قروه و سنندج)نیروهای بهبهان با کهگیلویه و بویر احمد مستقر بودیم. با چند نفر از بچه ها قرار بر آن گذاشتيم که با سین های جبهه سفره را تزیین کنیم ، سمبه آرپی جی، سرنیزه ، سیخ اسلحه ، سیم خاردار، سینه بند، سربند یا زهرا ، یك ماكت سنگر با گل و شیرینی و میوه با یک سفره بزرگ در نمازخانه پادگان پهن کرده و حسابی تزیین نمودیم.
همان روز مهمان های ویژه اي از مسئولين و امام جمعه وقت بهبهان هم حضور داشتند . زمان تحويل سال حدود ساعت دو نیمه شب بود ، از آن جایی که از طلوع خورشید تا شب مشغول آماده سازی سفره هفت سین بودیم لذا همان جا برای حفاظت ازسفره نشسته بودم، اما حسابی خسته بودم و چشم هایم روی هم می افتاد. خلاصه آرام کنار سفره دراز کشیدم كه متاسفانه خوابم برد .
طولي نکشیدکه بیدار شدم، دیدم صف طویلی از نمازگزاران بالای سرم ایستاده اند. پیش خودم گفتم : چی شده ؟ پس کو مراسم سال تحویل؟
تازه فهمیدم تحویل سال چند ساعت پیش بوده و من کنار همان سفره هفت سین که از صبح در تداركش بودم خوابم برده بود. البته بعداً فهمیدم بچه ها با هدایت "نبی ابوعلی" از سر شوخی بیدارم نکردند .
آنها با گذاشتن یک عدد پستونک بچه دردهان من، ما را به استقبال سال نو برده و در همان وضعيت كلي عکس های یادگاری گرفته بودند.
@mfdocohe🌸
🌸حاجت روا
خانواده همسر من هر سال موقع سال تحویل میرفتن شلمچه
بعد یبار رفتیم و شب هویزه موندیم،
بعد از شام بود و همه میرفتیم سر قبر شهدا و حاجت ها و بماند ...
یه حاج اقایی مسئول سخنرانی بود
شب عید نوروز بود همه شاد و سرحال...
بعد خیلی شلوغ بود،،منم تو حال و هوای حاجتم بودم و کلی ناراحت و دلشکسته
تو همین حین حاج اقا به حالت شعر و نوحه یه چیزی تو این مایه ها گفت(هــر کـــی مــخواد حاجت روا بشــه،بلــند شــه،یه قدم بره عقــب،دوباره بنشینه)
منم که منتظر این حرفا بودم سریع دقت کردم که چی میگه و انجام بدم حاجت روا شم😂
بلند شدم یه قدم رفتم عقب دوباره نشستم....
نگو چون شلوغ بوده و جا نبوده،گفته برین عقب تا بقیه هم جاشون بشه بشینن
منم که جایی نشسته بودم که اصلا جا نبود و به زور و هل دادن بقیه رفتم عقب😂😂😂دستامم حالت دعا و درخواست بالا گرفته بودم😂😂😂
بعد حاجی گفت صلوات..حاج اقا مثلا خیلی شوخ بود و همه حرفاشو اینجوری میگفت منم فکر میکردم حتما یه روایتی هست😕..سریع نگاه کردم ببینم کسی متوجه شده یا نه😂😂
فقط چادرم زدم رو صورتم و مکان ترک کردم....هنوزم حاجت روا نشدم
@mfdocohe 🌸
روزی که بهار
به دیدار آنها میرفت
در سراسر این دیار
عید میآمد ...
#قهرمانان_وطن
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۳ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
آمده بودم جبهه و با آن حال و هوا اکنون باید به حبس می رفتم. خط تقدیر چیز عجیبی برایم رقم زده بود. این جیپ از همان اولش بد یُمن بود و حالا خِفت مرا چسبیده بود. چاره ای نبود با یک دنیا غصه از مامور معذور پرسیدم: آخر زندان چرا؟
گفت: تا رضایت خانواده مقتولین و مصدومین گرفته نشود، شما بازداشت موقت هستید. و بعد برای اینکه دلداری ام بدهد، گفت: ببخشید، ناراحت نباشید، چیز مهمی نیست. چند روزی شما را در قرنطینه نگه می دارند و بعد آزادید. نگران نباشید. از این موارد من کم ندیده ام.
دست بند به دست و پانسمان به سر، سوار مینی بوس اسلام آباد شدیم. گفتم: سرکار! من بسیجی ام. من که نمی خواهم فرار کنم. زشت است با این سر و لباس، مردم چه می گویند؟ دست بند را باز کنید، اصلاً من خودم با پای خودم آمده ام، شما مرا دستگیر نکرده اید که بخواهم فرار کنم.
لطف کرد و دست بند را باز کرد و برای اینکه فکر فرار به سرم نزند، راه به راه می گفت: چیزی نیست، دو سه روز در قرنطینه می مانی، رضایت می دهند و می روی رد کارت.
با هم رفیق شدیم. کرایه اش را حساب کردم. او پرونده و مرا تحویل رئیس کشیک زندان داد و رفت. کشیک نگاهی به پرونده انداخت و با اخم به دو سرباز ایستاده دم در گفت: ببریدش داخل بند!
دنیا روی سرم خراب شد. به خودم که آمدم دیدم یک غول نتراشیده، نخراشیده با سبیل های تاب داده از بناگوش دررفته و کلّه ای کاملاً صاف و تیغ زده، ماشین اصلاحی در دست، منتظر من است. دوباره یخ کردم. نه سلامی نه علیکی با لهجه ای کردی گفت: بنشین تا سرت را بتراشم!
- سرم را چرا بتراشی؟
- مگر تو زندانی نیستی؟
- نه.
- پس آمده ای اینجا چه بکنی؟
- چه می دانم؟
ماموری آنجا ایستاده بود. از او پرسیدم: سرکار! این آقا چه می گوید؟
گفت: بله. باید سرت تراشیده شود.
گفتم: من که زندانی نیستم!
گفت: پس چی هستی؟
گفتم: به من گفته اند دو سه روزی در قرنطینه می مانم و تمام!
گفت: من نمی دانم. هر کس وارد اینجا می شود باید سرش تراشیده شود.
هر چه اصرار کردم، قبول نکرد. از او خواستم که مرا پیش رئیس زندان ببرد. قبول نمی کرد، اما بالاخره رفتیم. به رئیس زندان گفتم: جناب سروان این آقا می گوید باید سرم را بتراشم!
گفت: پس می خواستی چه کار کند! باید بتراشد.
گفتم: قرار نبوده سر مرا بتراشند.
گفت: کی چنین قراری گذاسته است؟
گفتم: در پاسگاه گفتند.
لبخندی زد و گفت: هر که گفته بی خود گفته، هرکس وارد اینجا شود، زندانی است و باید سرش تراشیده شود!
سروان به مامور بینوا هم تشر زد. ناامید به نزد آن قلندر رفتیم و او با ماشین اصلاح دستی نه چندان تیزش موهایم را چَرِّه کرد. ماشین در هر مسیر رفت، چند مویم را نمی برید، می کَند و آخم را درمی آورد. قلندر پس از اتمام کار گفت: داداش! صد تومان می شود!
دستمزد او صد تومان می شد، صد تا یک تومانی! در سال ۶۳، صد تومان، صدهزار تومان می شد! پرسیدم: صد تومان برای چه؟
- سرت را تراشیدم.
- می خواستی نتراشی.
- مثل اینکه دنبال شرّ هستی؟
- کی گفت به شما سربتراشی، نمی تراشیدی.
- هر کس که به اینجا می آید، باید سرش را بتراشد. قانون است.
- قانون است، ولی به تو چه ربطی دارد، هر کس خودش می تراشد.
مامور گفت: پول را بده، برای خودت شرّ درست نکن. و با ابرو و اشاره فهماند که این یارو اِل است و بِل است و تعارف که خودش حساب می کند. گفتم: برای پولش نیست. پول زور است. به زور سر مردم را می تراشید، پول هم می خواهید؟
دست کردم جیبم و یک صد تومانی را با نارضایتی و اخم به قلندر سبیل تاب داده دادم. او با آن سبیل های کذایی در این گردنه حیران مردم را تَلَکه می کرد. یارو پول را در هوا قاپید و چپ چپ نگاهی کرد و رفت.
وارد زندان که شدم، زندانی ها ریختند دورم تا از کار و جرم من خبر بگیرند. نگاهی به سر و لباسم کردند و پرسیدند: اِ تو بسیجی هستی؟ اینجا چه کار می کنی؟!
آن قدر عصبانی و ناراحت بودم که سرشان داد زدم: بروید کنار، خودتان را مسخره گرفته اید!
با این هوارم گوشی به دستشان آمد و از دورم پراکنده شدند. رفتم گوشه ای و غرق بدبختی دست ساز خودم شدم. خیر سرم از خانه در رفتم تا کنار بچه ها صفایی داشته باشم و از دل تنگی در بیایم و حال افتاده بودم در جمع یک مشت لات و لوت و قاچاقچی و آدمکش و مفسد اخلاقی، آن هم در چند قدمی جبهه جنگ...
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۴ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
وقت ناهار همان مامور آمد و گفت که امروز جیره برایت مقرر نشده و باید با یکی از زندانی ها هم کاسه بشوی.
گفتم: مرحمت زیاد، من ناهار نمی خورم!
او که می دانست من وصله ی آنها نیستم، قول داد مرا به بند دیگری ببرد تا از این برزخ جهنمی کمی دور بشوم. بعد از ظهر او به قولش عمل کرد و مرا به بندی انتقال داد که جرمشان سبک تر بود. اتاقی کوچک و به قول خودشان بند با چند تخت فلزی دو طبقه. در این بند شش نفر مهمان بودند که من هم شدم نفر هفتم. یک تخته پتو و یک بالش و یک تخت فلزی فنری هم نصیب من شد. طبق وعده، جیره ی غذایی من از فردای آن روز برقرار می شد و این یعنی که از شام همخبری نبود.
هم بندی ها لقمه نانی تعارف کردند و با تکه ای سدّ جوع کردم. اولین شب زندان را به سختی سپری کردم. از صبحانه هم خبری نشد و هر چه آنها اصرار کردند، چیزی نخوردم. تا ظهر گرسنگی کشیدم. آن روز متوجه شدم زندانبان هر روز صبح آمار می گیرد و به هر نفر بیست تومان می دهد تا با آن جیره خشک، صبحانه و ناهار و شام را بخرند.
مسئول خرید زندان آمد تا صورت خرید بند ما را بنویسد و تهیه کند. رفقا بعنوان تازه وارد از من پرسیدند که غذا چه می خورم و من گفتم هر چه شما می خورید، من موافقم.
بیست تومان پول خوبی بود، ولی نمی شد با آن سه وعده خوب غذا خورد. برای همین بادمجان جزو غذای معمول هم بندها بود. چون چاقو در زندان ممنوع بود، زندانی ها بادمجان را با دسته ی تیز شده قاشق پوست می کندند.
روزهای دوشنبه و جمعه زندانی ها ملاقاتی داشتند. خانواده ها دست خالی نمی آمدند و هر زندانی دست پر به بند برمی گشت. به سختی و به سرعت یک هفته از حبس من گذشت، اما هیج کس جز خدا از سرنوشت من خبری نداشت.
جالب بود که علی چیت سازیان فکر می کرده من به سرپل ذهاب رفته ام و بچه هایی هم که در سومار بودند خیال می کرده اند من در سرپل ذهابم! سر یک هفته علی آقا برای کاری از سومار به سرپل می رود و متوجه می شود که من غایبم. او از بچه ها جویای احوال من می شود و آنها می گویند که خبری ندارند و اینجا نیامده.
او با تعجب می پرسد: یعنی چه اینجا نیامده؟ آقای جام بزرگ چند روزه اینجاست!
اما آنها اظهار بی اطلاعی می کنند. علی آقا به سومار برمی گردد و از علی بختیاری می پرسد. علی می گوید: در سرپل ذهاب است!
علی آقا میگوید: جام بزرگ نه در سرپل است و نه در سومار، آب شده رفته زمین!
بختیاری که تازه دو ریالی اش نصفه و نیمه می افتد می گوید: عجب! آن روز که با هم پاسگاه رفتیم، مامور پاسگاه گفت چند تا سئوال دارد و قضیه تمام است. ما هم به این خیال گفتیم می رویم سرپل و برمی گردیم او را با خودمان می بریم. وقتی هم دیدیم از او خبری نشده، حدس زدیم با آن حال و روزش برگشته به همدان!
او هم یک گزینه دیگر اضافه کرد و معادله سه مجهولی شده بود. بعد از اینکه کاشف بعمل آمد که من آنجا و آنجا و آنجا نیستم. همگی به پاسگاه گیلان غرب می روند و رد پای مرا تا زندان اسلام آباد پیدا می کنند. علی آقا به زندان می آید و درخواست ملاقات می کند، آنها می گویند الان وقت ملاقات نیست. علی آقا می گوید: ما از منطقه آمده ایم، عجله داریم...
وقتی دوباره جواب سربالا می شنود، عصبانی می شود و روی رئیس زندان اسلحه می کشند که: شما به چه حقی یک بسیجی بی گناه رو انداخته اید زندان؟
- من که نینداخته ام، رای دادگاه و قاضی بوده.
توپ و تشر علی آقا باعث می شود به او اجازه ملاقات بدهند. دریچه که باز شد چشمم به روی گل علی آقا باز شد. او را که دیدم خجالت کشیدم، ولی احساس آزادی به من دست داد. اما علی آقا حسابی ناراحت بود. دقایقی با هم صحبت کردیم. من تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای او گفتم و کمی عقده دلم باز شد. او دست خالی نیامده بود. دو سه تا کمپوت آلبالو و گیلاس و دو قوطی کنسرو ماهی به من داد و گفت: من می روم پیگیر می شوم. از خانواده های شهدا و خود زخمی ها رضایت می گیرم. تو نگران نباش. در این اوضاع خانواده ام نیز با خبر شدند.( بچه ها به خانواده ام اطلاع داده بودند، اما اخوی بزرگتر و خواهرم صلاح ندیده بودند به پدر و مادرم بگویند. آنها هم که نگران بوده اند من با آن حال خراب کجا رفته ام و چرا خبری از من نیست.
او رفت و من ماندم و غُصه هایم. بد دردی بود این زندان آن هم با این شرایط و بی کسی و تنهایی. روزهای اول گوشه گیر و بی حرف و کلام بودم، اما هم بندی ها سر حرف را باز کردند و من سیر تا پیاز ماجرا را برای آنها گفتم و هرکس بعنوان وکیل پایه یک دادگستری از جایگاه قاضی حکم می داد: یکی می گفت یک هفته، یکی می گفت یک ماه، یکی می گفت ده روز برایت می بُرند! تازه اگر طرف هایت رضایت بدهند، دولت شاکی می شود و حداقل یک ماه زندانی برایت می نویسند و ....
با این حرف ها داشتم دیوانه
می شدم. یک ماه تحمل در زندان میان معتاد و قاچاقچی و دزد و خلافکار و شیطان پرست و آدم های لاابالی که ابتدایی ترین مسائل شرعی نجس و پاکی را رعایت نمی کردند، طاقت فرسا بود. صبح که از خواب بیدار می شدند، نه نمازی، نه طهارتی، اوضاعی بود. طرف حتی زحمت نمی داد برود داخل دست شویی و در را ببندد. دمدر دست شویی...
کجا بودم و به کجا افتادم. جبهه و جمع بسیجی ها کجا و اینجا و اینها کجا. اینجا مرام، سِبیل بود و آنجا مرام تقوا و از خود گذشتگی در سَبیل خدا. واقعاً دنیای ما آدم ها گاهی چه قدر با هم فرق دارد، آنجا غسل شهادت می کردند. اینجا بعضی آداب طهارت را بلد نبودند. شاید این هم برای من امتحانی بود. نگهبانها می گفتند تو را نباید به این زندان می آوردند. شما در ماموریت جنگی بوده ای باید تو را به زندان دادستانی یا دادسرای نظامی می بردند نه اینجا که زندانی شهربانی است. برای اینکه ارتباط معنوی ام با جبهه قطع نشود و بتوانم مشکلات زندان را راحت طی کنم با قرآن و مفاتیح بیشتر مانوس شدم. نگهبانها هم که متوجه شده بودند من از جنس اهالی زندان نیستم، به پر و پایم نمی پیچیدند، حتی نیمه شب ها برای غسل های مستحبی از آنها اجازه می گرفتم و به حمام می رفتم.
کم کم یکی دو نفر به میل خودشان پشت سرم به نماز ایستادند. شاید من باید گوشه ای از حال و هوای رزمنده ها را به این مستضعفان زندانی منتقل می کردم. رئیس دادگستری اسلام آباد که برای بازدید به زندان آمده بود، نگهبانها به او گفته بودند که من بسیجی هستم و چه رفتاری دارم. او از خودم پرسید و من قصه را توضیح دادم. او هم گفت: عجب! چرا شما را به زندان شهربانی آورده اند؟ و به من گفت: پیگیر باش تو باید از اینجا منتقل بشوی!
وقت نماز صبح او از من پرسید: اینجا نماز جماعت می خوانند؟
گفتم: غیر رسمی، بعضی خودشان می خوانند!
گفت: خوب شما، جلو بایست و نماز را به جماعت بخوانید.
با این پیشنهاد من یک شبه شدم حجت الاسلام والمسلمین محسن جام بزرگ و از آن روز به بعد نماز جماعت بطور رسمی در زندان برگزار شد.
در بین آن گروه، فقر اطلاعات دینی و شرعی مشهود بود، بنابراین، سئوالات متعددی پرسیده می شد و من هم سئوالات را اگر بلد نبودم، از روی رساله ی توضیح المسائل حضرت امام خمینی به آنها پاسخ می دادم. و شوخی شوخی شدم روحانی ِ زندانی زندان شهربانی اسلام آباد غرب.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🌸صدای پا
از خستگی نشستیم. لحظه ای نگذشته بود که عزیز امرالهی با نگرانی گفت: جامِ بزرگ، جامِ بزرگ!
جواب دادم: بله بله!
گفت: صدای پا می آید!
گفتم: از کدامطرف؟
با دست راست اشاره کرد و گفت: از این طرف.
و بعد به من گفت، قسمت چپ سرم را بگذارم روی زمین تا مسیر صدا را تشخیص دهم. درست می گفت، بدو بدو آمدند و به ما نزدیک و نزدیک تر می شدند. عزیز، سریع نارنجکی از کمر کشید و انگشتش را در میان حلقه آن فرو برد و آماده پرتاب شد. این عکس العمل همیشگی او در وقت خطر بود، قبراق و برقی و انفجاری. گفت: آماده باشید و اسلحه ها را مسلّح کنید.
آهسته گفتم: گلنگدن صدا می دهد. بکشیم محلمان لو می رود.
قبول کرد، گفت: پس نارنجک آماده کنید.
دقیقه ای گذشت پرسیدم: عزیز مطمئنی؟
گفت: آره، آره سرت را بگذار روی زمین.
دوباره این کار را کردم و سربرداشتم و گفتم: راست می گویی. دارند می آیند.
یکی دیگر از رفقا هم تایید کرد و گفت: می دوند و خیلی هم نزدیک اند.
دقایقی پر از التهاب گذشت، اما خبری نشد. خدایا این صدای چیست؟
همه می شنویم، ولی اثری از دشمن نیست. دلهره و اضطراب سراغمان آمده بود. ترس از اسارت و هزار فکر نکرده.
چندباره سر و گوش را به زمین چسباندیم. این طوری صدا را بهتر می شنیدیم. باز صدای پا می آمد، ولی کم کم ضعیف شد. باز نگاهی به بالا انداختم، ولی خبری نبود.
گفتم: عزیز! اگر اینها به ما نزدیک اند که صدای پایشان این قدر کم شده، باید آنها را ببینیم، پس کجایند؟!
برای بار چندم سرم را گذاشتم روی زمین تا دقیق کمترین صدا و حرکت را تشخیص دهم و ناگهانی گیر نیفتیم. احساس کردم صدا به کل قطع شد!
این بار سر و سینه را زمین گذاشتم صدا آهسته می آمد لحظه ای فکری به سرم زد. در حالت سجده به جای پیشانی گوشم را روی زمین قرار دادم. عجیب بود، صدایی نمی آمد. سر و گوش و سینه را با هم روی زمین گذاشتم، صدا می آمد، ولی آهسته. کشف بزرگی کرده بودم!
گفتم: عزیزجان! پسر خوب، این صدای قلب خودمان است و صدای پای عراقی ها نیست!
تعجب کرد و گفت: نه، چی می گویی؟
گفتم: خوب سینه و سرت را بگذار روی زمین. گذاشت و گفت: صدا می آید.
گفتم: حالا فقط سرت را بگذار.
گذاشت. صدایی نمی آمد.
این دقایق بر ما صد ساعت گذشت تا فهمیدیم از بس دویده ایم، ضربان قلبمان به صدای پای سربازانی می ماند که روی زمین پا می کوبند و نزدیک می شوند. ما در این مدت از خودمان می ترسیدیم.
گشت شناسایی، شناسایی خود نیز بود. آدم در خلوت و جلوت و ترس، گاهی خودش را بهتر می بیند و صدای درونش را آشکارتر می شنود
@mfdocohe🌸
🌸الاغ در آسایشگاه
عید فرا رسیده بود؛ اما جوّی افسرده بر اردوگاه و بچّهها حاكم شده بود. باید فكر میكردیم، از این رو عدهای از بچّهها جمع شدیم و ترتیب یك تئاتر طنز را دادیم؛ بدین شكل كه یكی از اسرا به نام صادق از بچّههای اصفهان در قالب یك روستایی و به عنوان كدخدا در جلوی بچّهها حاضر شود و با لهجه روستایی به بیان قضایایی بپردازد و الاغی نیز درست كنیم كه مشصادق با آن وارد شود.
از این رو دست به كار شدیم و با درآوردن عرقگیر و كشیدن آن روی بالش، زمینه سفیدی درست كردیم. از آستینها با گذاشتن پارچه، گوش درست كردیم و از یقهی آن به عنوان دهان استفاده كردیم و با نقاشی چشم و بینی باقی اجزا را پرداختیم.
یكی از بچّه ها این بالش را روی سر كشید و دیگری كه خودم باشم، با گرفتن كمر او خم شدم و بچّهها پتویی را روی ما انداختند و مشصادق روی كمر من نشست. نگهبان آسایشگاه هم تعیین شد و پس از راحت شدن از این بابت، برنامه را شروع كردیم.
با حضور مشصادق بر روی سن (گوشهی آسایشگاه) بچّهها همه به وجد آمدند و صدایشان به خنده بلند شد. با صحبتهای صادق، ولُوم خنده بچّهها باز هم بالاتر رفت و با شدت گرفتن سر و صدا، حضور نگهبان عراقی طبیعی بود.
با آمدن سرباز عراقی، نگهبان آسایشگاه شروع كرد به گفتن رمز؛ اما شدت سر و صدا نگذاشت ما متوجه شویم. در نتیجه وقتی به خود آمدیم كه نگهبان عراقی پشت پنجره بود و متحيّر از دیدن الاغ درون آسایشگاه. بعد گفتن چند جمله به سمت دفتر افسر عراقی حرکت کرد.
به سرعت وسایل را جمع كردیم و تمام چیزهایی را كه ساخته بودیم، به طور طبیعی از بین بردیم. نگهبان عراقی موضوع را گزارش داد و متعاقب آن افسر عراقی به درون آسایشگاه آمد و گفت: آن الاغ را از كجا آوردید و به كجا بردید؟ شما توطئه كردهاید و وقتی ما انكار كردیم، گفت: سرباز من با چشم خودش دیده. زود بیاوردیدش و الّا...
وقتی از این صحبتها طرفی نبست، ما شروع به صحبت كردیم كه: جناب سرهنگ این سربازتان میخواهد هم ما و هم شما را اذیت كند و شاید هم چیزی خورده باشد. خودتان قضاوت كنید وقتی در اردوگاه اصلاً از این حیوانات نداریم و تازه هیچ راهی برای آوردن این چیزها وجود ندارد؛ چگونه میشود الاغی را بیاوریم؟ شما حتی سوراخ كلیه درها را جوش داده اید. حالا خودتان كه عاقل و فهمیده هستید، قضاوت كنید.
افسر عراقی با شنیدن این صحبتها دستور داد سربازان از آسایشگاه بیرون بروند و همین كه رفتند، صدای نواخته شدن سیلی محكمی به صورت سرباز عراقی در محوّطه بلند شد.
@mfdocohe🌸
فروردین ۱۳۶۱
ایلام ، دشت عباس
منطقه عملیاتی فتح المبین
انهدام نفربر عراقی ...
عکاس: علی فریدونی
📲 http://eitaa.com/joinchat/3716808705C95be0cabab
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۵ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
روزی یک زندانی قُلچماق گردن کلفت را به زندان آوردند. از ترس فرار یا ایجاد دعوا به وسیله او تعداد نگهبانان به وضع مشهودی اضافه شد. خوش بختانه خیلی زود او را به دادگاه و از آنجا به کرمانشاه بردند.
در بند ویژه یک قاچاق چی حرفه ای می درخشید. او کسوت کاملی داشت، کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید یقه بلندِ گوشه دراز، کلاه شابگاه با دستمال ابریشمی آویزان روی گردن به اضافه چهار پنج تا نوچه. او حکومتی براه انداخته بود. هیچ کس نمی توانست ابرو برایش کج کند. وقتی به ملاقاتش می آمدند، گاهی دست و دستمال(در اصطلاح همدانی به معنای کسی است که با دست و دستمال پر به جایی می رود.) و کادو یک شقه گوشت بود. او گوشت را برای پخت تحویل نوچه ها می داد و بعد مثل لاشخور و کفتار می ریختند روی غذا و با چنگ و دندان می کندند و می خوردند. دست برقضا مادر او مُرد و قرار شد در بند گردی ها و قاچاق چی ها برایش فاتحه بگیرند! اما مراسم فاتحه، قرآن خوان می خواست، آنجا هم کسی قرآن بلد نبود. سراغ من آمدند که بشوم قاری مراسم فاتحه مادر آن مادر مرده!
گفتم: من دست و پا شکسته قرآن بلدم. نه آن جور که شما می خواهید. من برای خودم بلدم بخوانم.
گفتند: هر چه باشی از همه ما بهتری!
پتویی برای من انداختند و من شدم قاری و صاحب عزا هم جلو در اتاق ایستاد و زندانیان بندها یکی یکی می آمدند می نشستند و فاتحه می خواندند. من عبارت الفاتحه مع الصلوات را تکرار می کردم و به تلاوت قرآن می پرداختم. حالا اگر جایی را اشتباه می خواندم کسی نبود که متوجه شود.
در آخر مجلس هم به رسم معمول سوره الرحمن را خواندم و مجلس به خوبی و احترام ختم شد. بعد از این ماجرا من شدم نورچشمی این برادر قاچاق فروش. او که برای هیچ کس، حتی مامورها تره خورد نمی کرد، به من بسیجی که می رسید، دست روی سینه می گذاشت و با احترام زیاد برخورد می کرد. اگر حرفی یا پیشنهادی می دادم، بالای حرف من حرف نمی زد و این هم لطف خدا بود. او هم پول داشت، هم زور، همنفوذ، اما همه اینها در مقابل یک بسیجی خدمتگذار و ساده رنگ باخته بود.
در زندان فالگیر هم داشتیم. او به ازای مبلغی فالت را می گرفت و از آینده ات خبرهای موثق می داد! دکانی باز کرده بود پر و پیمان و زندانی های بی سواد ساده لوح گول او را می خوردند و سرکیسه می شدند. روزی به رمّال فالگیر اعتراض کردم و خواستم که دست از این کارش بردارد.
گفت: من کار بدی نمی کنم. اینها هم راضی اند و من مجبورشان نمی کنم!
گفتم: فال کشک است، تو برای خودت دکان باز کرده ای. درست نیست. یک عده از این زندانی ها، آدم های فقری اند، تو آنها را با این خُزعبلات سرکیسه و جیب شان را خالی می کنی، خدا را خوش نمی آید...!
اما او گوشش بدهکار نبود. برای تخته کردن دکان کلّاشی او به زندانی ها می گفتم: این چرندیات که به شما تحویل می دهد، همه دروغ است. او حرف های خودتان را با رنگ و لعابی دیگر تحویلتان می دهد. اگر خواستید من برایتان به قرآن تفال می زنم. این صحبت ها به گوش او رسید، آمد و گفت: می خواهی بازار مرا کساد کنی؟
گفتم: نه، علما از قرآن استخاره می گیرند.
پرسید: یعنی تو هم می توانی از روی قرآن استخاره بگیری؟
گفتم: بله.
- پس برای من یک فال بگیر!
- تو بیل زن هستی برای خودت بیل بزن، پس چرا برای این بیچاره ها فال می گیری؟
- آخر تو می خواهی به قرآن تفال کنی.
قبول کردم و گفتم بیا بنشین. چند نفر دیگر هم شاهد این گفتگو بودند.
من به قرآن جسارت نکردم و خودم را در آن حد نمی دیدم. کتاب حلیه المتقین علامه مجلسی را برداشتم. من هم مثل او که از هرکدام از زندانی ها اطلاعاتی داشت از خود او چیزهایی شنیده و می دانستم، مثلاً به نیت او کتاب را باز کردم و نگاه کردم و حرف هایی برایش گفتم. از قضا حرف ها و پیش بینی ها درست بود! او خوشحال شد و به کار من ایمان آورد. خواست پول بدهد، نگرفتم و گفتم: صلواتی بده و برو! در آخر به او گفتم: برادر من! این کارها را نکن. می دانی این کتاب که باز کردم، قرآن نبود. من اهل این کار نیستم. علمای متقی بزرگ شایسته استخاره با قرآن اند نه من!
آنگاه لای کتاب را برایش باز کردم و نشانش دادم و او وقتی مطمئن شد قرآن نیست با ناراحتی گفت: پس تومرا سرکار گذاشتی؟!
گفتم: نه، ولی مگر حرف هایی که به تو گفتم غلط بود؟
گفتم: من مثل تو رفتار کردم، حرف های خودت را به خودت تحویل دادم. پس بیا و دست از رمّالی و فال گیری بردار. این کار درستی نیست. کلاهبرداری است!
یک گروه بیست و سه نفره خلافکار که مرتکب کارهای زشتِ ضداخلاقی شده بودند در یکی از بندها زندانی و همه چیز را در اختیار خود گرفته بودند به گونه ای که نگهبان ها هم جرات نمی کردند چیزی به آنها بگویند. هِرّ و کِرّ و لودگی و مسخره بازی و بی ادبی اخلاقی عادتشان بود.