🌸حاجی مهیاری
از آن پیرمردهای با صفا و سر زنده گردان حبیب بن مظاهر لشکر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانی اش چاشنی حرفهای بامزه اش بود و لازم نبود بدانی اهل کجاست. کافی بود به پست ناواردی بخورد و طرف از او بپرسد: «حاجی بچه کجایی؟» آن وقت با حاضر جوابی و تندی بگوید: «بچه خودتی فسقلی، با پنجاه شصت سال سنم موگویی بچه؟»
از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس هایمان نبود.
سلیمانی فرمانده گردانمان از آن ناخن خشک های اسکاتلندی بود! هر چی بهش التماس کردیم تا به مسئول تدارکات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نرفت.
- لباس هاتون که چیزی نیست. با یک کوک و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود!
آخر سر دست به دامان حاجی مهیاری شدیم که خودش هم وضعیتی مثل ما داشت.
به سرکردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان. حاجی اول با شوخی و خنده حرفش را زد. اما وقتی به دل سلیمانی اثر نکرد عصبانی شد و گفت:
«ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به کل بچه ها شلوار، پیراهن ندی آبرو واسه ات نمی گذارم!»
سلیمانی همچنان می خندید. حاجی سریع خودکار دست من داد و گفت: یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس: حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی.»
من هم نوشتم. یک هو حاجی شلوار زانو جر خورده اش را از پا کند و با یک شورت مامان دوز که تا زانویش بود، ایستاد.
همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده. حاجی گفت: «الان میرم تو لشکر می چرخم و به همه می گویم که من نیروی تو هستم و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش سر و همسر آبروم برود و سکه یه پول بشم!»
بعد محکم و با اراده راه افتاد. سلیمانی که رنگش پریده بود، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجی را گرفت و گفت:
«نرو! باشد. می گویم تا به شما لباس بدهند!» حاجی گفت: «نشد. باید به کل گردان لباس نو بدهی. والله می روم. بروم؟»
سلیمانی تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم، از تصدق سر حاجی مهیاری!
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 5⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پس از رفتن آقای خلخالی، حوالی ظهر بود که دکتر لازار را با یک جیپ ارتش به بیمارستان آوردند. پس از ورود او به اتاق عمل، چگونگی ماجرا را پرسیدیم. گفت: «به حیاط بیمارستان که رفتم، یک کامیون ارتشی و چند سرباز منتظر بودند، گفتند سوار کامیون بشوم. حالا من هر کار می کردم نمی توانستم از کامیون بالا بروم.
بالاخره دو نفر از سربازها پاهایم را گرفتند و با کمک هم، من را داخل کامیون انداختند. چند نفر دیگر هم توی بار کامیون نشسته بودند. چشمهای آنها بسته بود. یکی از سربازها چشمهای من را هم بست، کامیون راه افتاد. پس از بیست دقیقه ما را در محلی پیاده کردند و داخل اتاقی بردند. چشم هایمان را باز کردند. محلی بود شبیه یک پاسگاه یا کلانتری. یک درجه دار، نام و شغلم را در دفتری نوشت و گفت روی نیمکتی که آنجا بود بنشینم، منتظر باشم و با کسی صحبت نکنم. خلاصه تا صبح از ترس، دل توی دلم نبود. تا این که آقای خلخالی آمد. پس از خواندن اسامی پرسید: دکتر لازار کدام یک از شماست. خودم را معرفی کردم. پرسید برای چه من را به آنجا بردند. ماجرا را گفتم. ایشان هم با لحن تندی گفت: تو دکتری، باید الان توی محل خدمتت باشی. باید به مجروحین برسی. زود باش معطل نکن به بیمارستان برگرد. دستور داد با جیپ من را به بیمارستان برگردانند. من هم از او تشکر و خداحافظی کردم. از محوطه پاسگاه که بیرون آمدم، دیدم در محلی واقع در جاده آبادان و خرمشهر هستیم. خلاصه به قول معروف صد بار مردم و زنده شدم تا من را آزاد کردند.»
چگونگی ماجرا را برای او شرح دادیم و گفتیم آقای خلخالی خیال ما را راحت کرده بود که آسیبی به او نمی رسد. گویا بین کسانی که به پاسگاه برده شده بودند، تعدادی متهم به سرقت از منازل بودند.
ما همچنان در بیمارستان شرکت نفت مشغول بودیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 6⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
مدت زیادی در آبادان مانده بودم، کم کم با اغلب نیروهای مستقر در آبادان که مقیم آنجا بودند، در اثر رفت و آمد مکررشان به بیمارستان دوست شده بودم. مانند بچه های مخابرات ژاندارمری و افراد پلیس که خیلی هم صمیمی شده بودیم و به من کمک می کردند. از جمله این افراد، مرد بسیار شریف و انسان والایی بود به نام آقای صیادی که متأسفانه نام کوچک ایشان را فراموش کرده ام. خود و خانمش هر دو آموزگار بودند و یک دختر سه ساله داشتند.
آقای صیادی رئیس شورای مساجد بود. چند نفر زیر دست او کار می کردند. مرتب برای ما نسکافه، کمپوت، سیگار و سایر مایحتاجی که تهیه آن در بازار آبادان مقدور نبود را فراهم می کرد. در فرصتی که پیش آمد به محل اقامتش رفتم. با خانواده اش در اتاقی که شبستان مسجد بود زندگی می کرد. بعد از اینکه از شدت جنگ کاسته شد، ایشان با تیم خود همت کردند و پشت پنجره های اتاق عمل و اتاقی که محل اقامت ما بود را تا بالای پنجره ها کیسه شن گذاشتند و چهل و پنج روز که از جنگ گذشت یک تیم جراحی و بیهوشی از تهران رسید و به مدت ده روز به ما مرخصی دادند که برای دیدن خانواده های خود و بردن مقداری البسه و لوازم ضروری دیگر به تهران
برویم.
پایان قسمت اول خاطرات دکتر محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🌸شهید مرحمت بالازاده
هم قد گلوله توپ بود …
گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟
گفت : با التماس!
گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟
گفت : با التماس!
به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟
لبخندی زد و گفت: با التماس!
تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده
@mfdocohe🌸
🌸 بی سیم چی گردان
عملیات فاو به اتمام رسیده بود. به گروهان ما خط پدافندی روبروی پاسگاه البحار را داده بودند. خط در دست بچه های چحچول (فضول) گردان بود.🤔
یک رادیوی دو موج ناسیونال هدیه از مرحوم فخرالدين حجازی که در مسجد فاو گرفته بودم، همراهم بود. توی سنگر فرماندهی گروهان نشسته بودم. ساعت از دو شب گذشته بود. رادیو را روشن کردم. ناگهان مجری گفت: اینجا رادیو مونتکارلو ، ترانه های درخواستی شما عزیزان..... همان موقع یک آهنگ غربی با ریتمی تند نواخته شد.
عباباف بی سیمچی گردان بود ، به خودم گفتم بد نیست کمی با عباباف شوخی کنم.
شاسی بی سیم را جلو رادیو گرفتم و مقداری از آهنگ را در بی سیم پخش کردم. منتظر ماندم تا عکسالعمل عباباف را ببینم که بلافاصله با خط تلفن آمد روی خط ما و گفت:
- علی بیداری؟
- ها چرا؟!
- عراقیا فک کنم کد بی سیم مارا کشف کردن سریع برین خونه شهید. .... یعنی کد بی سیم رو عوض کن.
من هم عوض کردم. ساعتی بعد دوباره همان کار را تکرار کردم.
آنقدر این کار برایم شیرین شده بود که چندین شب دیگر تکرار کردم.
مجبور شده بود تمام کد بی سیم ها و دفترچه های خودشان را عوض کنند.
هر روز صبح می آمد و به ما کدهای جدید می داد و می گفت:
نمیدونم عراقیا چی آوردن تو خط شون! تا کد جدید میذاریم، سریع کشف میشه.....
تا بالاخره یک شب نمیدانم چگونه و از کجا متوجه شد. وقتی فهمید کار منه. فقط با تیر نزدم.
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 7⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
"بخش دوم"
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻مرخصی در وضعیت جنگی
قبلا گروهی از پزشکان عمومی که در آبادان کاری نداشتند، اتومبیل های خود را به دکترهای دیگر سپرده و با یک اتومبیل به تهران رفته بودند. ما قصد داشتیم با اتومبیل های آنها به تهران برویم.
نیروهای عراق در یک کیلومتری رودخانه بهمنشیر مستقر بودند. بخشی از جاده آبادان - ماهشهر دست عراقیها بود. تنها راه خروجی از آبادان، پلی بود روی رودخانه بهمنشیر، که آن منطقه را ایستگاه پل هفت مینامیدند. میبایست از روی پل میگذشتیم و پس از آن برای این که در دید دشمن قرار نگیریم، به سمت نخلستان های کنار کوی ذوالفقاری میرفتیم که حدود یک کیلومتر میشد. آن گاه در جاده خاکی در طول نخلستان، حدود سی کیلومتر به سمت ماهشهر رفته به نیروهای خودی می رسیدیم. بعد به سمت جاده ماهشهر رفته و بقیه راه را از طریق جاده آسفالت به ماهشهر طی می کردیم. قبلا عده ای از اهالی از جمله چند نفر از پرسنل شرکت نفت (شهید تندگویان) در جاده خاکی بین نخلستان، قبل از رسیدن به محل امن، اشتباها به سمت جاده ماهشهر رفته بودند که به دست نیروهای عراقی اسیر شدند و از سرنوشت آنها خبری به دست نیامد.
خلاصه به ما مرخصی دادند. آمدم خانه، لباس برداشتم و به بیمارستان برگشتم. چند نفری که قرار بود به مرخصی برویم، هر کدام سوار یک اتومبیل شدیم و به ایستگاه پل هفت رفتیم. قرار بود، اگر از هم جدا افتادیم، در بیمارستان ماهشهر یکدیگر را ببینیم و از آن جا با هم حرکت کنیم.
وقتی به ایستگاه پل هفت رسیدیم، با صف طولانی اتومبیل ها که قصد خارج شدن از آبادان را داشتند رو به رو شدیم. چهل، پنجاه تا اتومبیل قبل از ما منتظر عبور بودند. پاسدارانی که محافظ پل بودند گفتند اتومبیل ها را گل مالی کنیم. چون نور آفتاب ممکن است باعث برق زدن اتومبیل و شیشه ها شود. عراقیها آن را می بینند و هدف گله توپ قرار میدهند. قبلا هم چند اتومبیل را زده بودند. تمام بدنه و شیشه ها را گل مالی کردیم و فقط قسمتی از شیشه جلوی راننده را تمیز گذاشتیم
ما داخل اتومبیل ها در صف منتظر نوبت بودیم. ابتدای صف، ابتدای خیابانی بود که عمود به بلوار منتهی به پل بود. مأمورین، جلوی ایستگاه پل هفت، راه اتومبیل ها را بسته بودند. هر چند دقیقه، چند اتومبیل که توی بلوار منتظر بودند را به مدخل پل هدایت می کردند. از این طرف، به سه یا چهار اتومبیل اجازه می دادند که وارد بلوار شوند. آنها را وسط بلوار نگه می داشتند. بقیه هم در خیابان منتظر بودند.
هر بار اتومبیل ها قدری جلوتر می رفتند و منتظر نوبت می شدند تا به بلواری که به پل منتهی می شد وارد شوند. در مرحله اول توقف، یکی از ما که تکنسین رادیولوژی بود، در یک فرصت مناسب اتومبیلش را از صف خارج کرد و خود را به بلوار رساند. وقتی ما به بلوار رسیدیم، اتومبیل او را دیدیم که نزدیک پل است و چند دقیقه بعد با چند خودرو دیگر از پل گذشت و عازم ماهشهر شد.
حدود دو، سه ساعت طول کشید که من نزدیک پل رسیدم.
یک تریلی هم جلوتر از من توی صف بود. حدود سی یا چهل نفر، روی آن سوار شده بودند. پشت سر ما هم سی، چهل اتومبیل دیگر داخل خیابان بودند. همان توی صف اتومبیل های خود را گل مالی می کردند.
پاسدارها به کسانی که از پل عبور می کردند، مسیر را می گفتند. آنها را راهنمایی می کردند که خیلی آهسته رانندگی کنند تا خاک بلند نشود. وگرنه نیروهای عراقی تصور می کنند که ستون نظامی در حال عبور است و آنها را می زنند. در این حین یک جیپ نظامی آمد رد بشود. راننده جیپ که پاسدار بود، من را شناخت. بیمارم بود و چند بار برای معالجه به بیمارستان آمده بود. نگه داشت. سلام علیکی کرد و گفت: «دکتر بیا سوار شو برویم خط.»
بعد از چهل پنج، شش روز به مرخصی می رفتم. خندیدم و گفتم: شما بروید به سلامت.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 8⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
"بخش دوم"
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻مرخصی در وضعیت جنگی
نیم ساعتی بود که اجازه عبور به هیچ اتومبیلی نمی دادند. علت را از او پرسیدم. گفت: «پایین جاده بین نیروهای ما و عراق درگیریه، میرم و براتون خبر می آرم.»
ما صدای انفجارها را از دور می شنیدیم. جیپ رفت، چند دقیقه بعد دنده عقب و به سرعت به روی پل و بلوار برگشت و چیزی به پاسدارها گفت. پاسدارها پخش شدند بین اتومبیل ها، می گفتند می خواهند این منطقه و پل را بزنند. یکی شان فریاد میزد: «از ماشینها بیاین بیرون. بخوابین توی جوبها.»
دو طرف بلوار جوی آب بود، چند سنگر کوچک هم آن اطراف ساخته بودند. می گفتند پناه بگیریم. فریاد می زدند: «دارن میزنن. فرار کنید.»
صدای گلوله ها را می شنیدم. هر سی ثانیه یک گلوله به زمین میخورد و صداها نزدیک و نزدیک تر می شد. مردم روی تریلی سریع پایین پریدند و سمت جویها و سنگرها دویدند. سرنشین اتومبیل های توی صف هم رفتند توی جوی های دو طرف خیابان و خوابیدند.
توی این هیاهو هنوز پشت فرمان نشسته بودم. تریلی می خواست دور بزند و برگردد، جدول خیابان مانع بود. پشت سر او گیر کرده بودم. چند بار عقب جلو رفت. مدتی طول کشید. در این فاصله صدای انفجارها نزدیک تر می شد. بالاخره تریلی دور زد من هم پشت او دور زدم و به سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم. حدود چهارصد، پانصد متر دور شده بودیم که صدای انفجار شدیدی پشت سرمان بلند شد. مشخص بود که پل یا منطقه نزدیک بلوار را زدند. خلاصه با ترس و لرز و به سرعت تمام خود را به بیمارستان رساندم. بقیه هم همراه من بودند. اتومبیل ها را دوباره در پارکینگ گذاشتیم و داخل بیمارستان رفتیم...
پرسنل و پرستارانی که می دانستند ما عازم ماهشهر هستیم و صدای انفجارها را شنیده بودند، خیلی نگران شده بودند. وقتی ما را سالم دیدند خوشحال شدند. چند دقیقه بعد چند مجروح به بیمارستان آوردند. معلوم شد یکی از گلوله ها در منطقه بلوار به یک پیکان اصابت کرده است و چند اتومبیل اطرافش را هم متلاشی کرده. سرنشینان پیکان شهید و مجروح شده بودند. بین مجروحین متأسفانه چهار برادر یکی از پرستاران بود. روز قبل از اهواز آمده بودند که مقداری از وسایل منزل خود را ببرند. در بازگشت دچار این حادثه شده بودند. جراحات شدیدی داشتند. در حقیقت لت و پار شده بودند. با این که بلافاصله آنها را به اتاق عمل بردیم، اقدامات ما بی نتیجه بود و هر چهار نفر شهید شدند.
چند ساعت بعد منطقه آرام شد. ساعت چهار بعدازظهر دوباره تا نزدیک پل رفتیم. چند اتومبیل بیشتر نبود. ولی پاسدارها می گفتند اوضاع جاده نا امن است. دستور رسیده بود که امروز دیگر به هیچ وسیله ای اجازه عبور ندهند. گویا چند اتومبیل هم در همان بار اول که ما موفق نشدیم برویم، در راه مورد حمله قرار گرفته بودند. خوشبختانه گلوله ها به هیچ کدام اصابت نکرده و همگی سالم از منطقه عبور کرده بودند.
چاره ای نداشتیم. دوباره به بیمارستان برگشتیم. چمدانها را به داخل اتاق عمل بردم. شنیدم که قرار است شب تعدادی از مجروحین را از جاده خسروآباد انتقال دهند. پیشنهاد دادند که ما هم همراه مجروحین برویم.
دوستانی که توانسته بودند زودتر از پل عبور کنند و راهی ماهشهر بشوند، از بیمارستان ماهشهر تماس گرفتند. سالم رسیده و منتظر ما بودند. گفتم دیگر امکان ندارد از آن مسیر بتوانیم برویم و شب همراه انتقال مجروحین ما هم به آنها ملحق میشویم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🌸مانور بسیجیها
يادش بخیر رزم شبانه
در کوشک بودیم.
یک شب رزم شبانه داشتیم.
همان شب با تکبیر روی خاکریزی رفتیم و آن را فتح کردیم. ولی نمی دانستیم کمی آن طرف تر، ارتشی ها حضور دارند.
چند نگهبان آنجا بودند،
در خوابی عمیق، که با تکبیر و سر و صدای ما، بنده های خدا از خواب پریدند.
فکر کرده بودند ما عراقی هستیم.
وحشت زده بیرون پریدند و... 😂
در اولین اقدام، خیال آنها را راحت کردیم که غریبه نیستیم.
فقط کمی بسیجی هستیم.😂
@mfdocohe🌸
🌸دردسرهای لباس عربی!
خسرو میرزائی
در استخبارات و زندان الرشید بغداد لباسهای نظامی رو از ما گرفتند و در بشکه زباله سوزاندند و به جایش دشداشه بلند عربی دادند.
چون برای اولین بار بود این نوع لباس را میپوشیدیم و در نشست و برخاست زیاد وارد نبودیم و فکر میکردیم هنوز شلوار به تن داریم، سریع به همدیگه تذکر میدادیم که خودتو جمع کن،
یکی از بچهها میگفت: اینجا با ایران فرق داره در ایران موقع دستشویی میکشیم پائین در عراق میکشیم بالا.
🔸 تکریت ۱۱
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 9⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
"بخش دوم"
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻مرخصی در وضعیت جنگی
هوا که تاریک شد، چهار، پنج اتوبوس که صندلی های آن را برای حمل مجروح برداشته بودند، به بیمارستان آمدند. پرسنل و نیروهای امدادگر، مجروحین را روی برانکارهای دستی، توی اتوبوس جا دادند. ما هم با چمدان های خود سوار یکی از اتوبوس ها شدیم. از راه خسروآباد و بیابانی که به چویبده منتهی می شد، حرکت کردیم. در چویبده مجروحین را از اتوبوس پیاده کردند. ما هم پیاده شدیم، منتظر بودند تا هاور گرافت برسد و مجروحین را سوار کند. ساعت حدود یازده شب بود. با این که آبان ماه بود، هوا سرد بود. ما هم لباس گرم همراه نداشتیم. گفتند مطلقا از روشن کردن سیگار یا چراغ قوه یا هر گونه نوری خودداری کنیم. حدود نیم ساعت بعد صدای هاورکرافت را شنیدیم که در کنار هور پهلو گرفت.
چند کامیون ارتشی نزدیک آب ایستاده بودند، ولی ما را حدود سیصد متر دورتر از آب نگه داشتند. خلاصه معلوم شد که هاورکرافت مهمات برای آبادان آورده و باید اول مهمات را خالی کنند. بار کامیون های ارتشی کنند، بعد مجروحین را داخل هاور کرافت ببرند، بعد ما سوار بشویم. تخلیه و بار زدن مهمات حدود دو ساعت طول کشید. حدود یک ساعت هم طول کشید تا مجروحین را سوار کردند. آنها را کف هاور کرافت خواباندند. آه و ناله برخی از آنها بلند شده بود. سپس ما را به داخل هدایت کردند. چون جا کم بود، روی پله های هاور کرافت نشستم. چمدانها را به زور جا دادم و روی هم گذاشتم. روی آخرین پله، نزدیک درجه دار قوی هیکلی نشسته بودم که با مسلسل ضد هوایی موضع گرفته بود. تاریکی محض همه جا را گرفته بود. توی تاریکی هاور کرافت به نظرم خیلی مخوف و ترسناک آمد. مجروحینی که ناله می کردند را نمی توانستم ببینم. اگر احتیاج به کمک داشتند کاری نمی شد برایشان انجام بدهم.
مقداری طول کشید ولی بالاخره هاور کرافت حرکت کرد. به نظر می رسید سرعت فوق العاده ای داشته باشد، صدای موتور آن خیلی بلند و ترسناک بود. خلاصه دو سه ساعتی با دلهره و ترس دست به گریبان بودیم تا به بندر امام رسیدیم. پیاده شدیم. چند اتوبوس آن جا بود که مجروحین را سوار آنها کردند و عازم اهواز شدند.
مینی بوسی از طرف بیمارستان ماهشهر برای بردن ما آمده بود. سوار شدیم و ساعت چهار صبح به بیمارستان رسیدیم. پرستارها و پرسنل بیمارستان برای ما چای و نان و پنیر آماده کرده بودند. رفع گرسنگی کردیم. داخل داروخانه چند پتو انداختند. یکی دو ساعتی خوابیدیم.
ساعت هشت صبح دوستی که روز قبل به ماهشهر آمده بود، با اتومبیل به بیمارستان آمد. شب را منزل یکی از همکاران گذرانده بود. پس از صرف صبحانه با دوستان خداحافظی کردیم و عازم آغاجاری شدیم
پمپ بنزین ها شلوغ بود. صفی که در آن اتوبوس تاکسی، کامیون و غیره، برای گرفتن سوخت در نوبت ایستاده بودند. چند کیلومتر بود. راننده ای می گفت چند روز است که در صف منتظر هستند، به هر اتومبیل چند لیتر بیشتر بنزین نمی دادند. ژاندارمری با عده ای از پرسنل خود از پمپ بنزین محافظت می کرد. نظم را رعایت می کردند.
دوست ما خیلی زرنگ و سرو زبان دار بود. به هر پمپ بنزین که میرسیدیم، بلافاصله حكمهای مرخصی ما را می گرفت، می رفت با آنها صحبت می کرد و خارج از نوبت ده پانزده لیتر بنزین میریخت توی باک و راه می افتادیم. به گچساران و بعد به شیراز رفتیم. یکی از دوستان که دکتر رادیولوژی بود را در شیراز جلوی منزلش پیاده کردیم. من و دکتر اهتمامی و دکتر تمراز به سمت اصفهان حرکت کردیم. در آباده به پمپ بنزینی مراجعه کردیم. ولی آنجا مأمور ژاندارمری حكمهای مرخصی ما را قبول نکرد و گفت باید به فرمانداری برویم و از آنجا نامه بیاوریم. به فرمانداری رفتیم.
فرماندار و چند نفر دیگر به اضافه یک روحانی در اتاق فرمانداری نشسته بودند. حکمها را به فرماندار نشان دادیم. گفت مرخصیهای پزشکان و پرسنل خدماتی از آغاز جنگ لغو شده است و ما ترک خدمت کرده و داریم فرار می کنیم.
در برگه ی مرخصی ما به جای کلمه مرخصی کلمه مأموریت را نوشته بودند. مثلا: به آقای دکتر فلان که از آغاز جنگ تا پانزده آبان مشغول به خدمت بوده است، ده روز مأموریت داده میشود که به تهران برود. حتی این حکم هم او را قانع نکرد.
خلاصه به هر زبانی خواستیم به آقای فرماندار حالی کنیم که ما از آغاز جنگ در سخت ترین شرایط در آبادان و در خدمت مجروحین بودیم. حالا ده روز مأموریت داریم که به تهران برویم. می خواهیم خانواده خود را ببینیم و برای زن و بچه مان لباس ببریم، قبول نکرد. یک ژاندارم هم نزدیک ما گذاشت که مبادا فرار کنیم. سعی می کرد با تلفن با بیمارستان شرکت نفت آبادان تماس بگیرد و درباره ما تحقيق کند. ولی هر بار شماره اشتباه بود و جای دیگری را می گرفت. بالاخره حدود سه ساعت ما را معطل کرد و آخر سر هم گفت: «به من مربوط نیست، هر جا می خواهید
بروید، ولی بنزین به شما داده نخواهد شد.»
هرچه اصرار کردیم که با ما خالی است و ممکن است به پمپ بنزین بعدی نرسیم و بین راه بمانیم، ایشان زیر بار نرفت و گفت همین که ما را بازداشت نمی کند و به آبادان بر نمی گرداند خدا را شکر کنیم. خلاصه رفتار بسیار توهین آمیزی با ما داشت. البته ما هم جواب او را دادیم. گفتیم حیف از مملکتی که برخی از مسئولینش به جای درک موقعیت ها و احساس مسئولیت و کمک به رزمندگان کار شکنی می کنند. ما باید زودتر کار خود را انجام داده و دوباره به جبهه برگردیم. به جای تشکر و قدردانی، ما را تهدید به بازداشت می کنید؟ اگر فداکاریها و از خود گذشتگی رزمندگان آبادان نبود - که ما هم جزو آنها هستیم - الآن شما پشت این میز نبودید و اسیر عراقیها شده بودید.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
باید قامت بست
برای نمازی که گویی
پس از آن وصال است ...
مهر ماه سال ۱۳۶۲ ؛
ارتفاعات مریوان، دامنه چاله سبز
مقر واحدهای لشکر۱۴ امامحسین(ع)
پیش از عملیات والفجر چهار
عکاس: مصطفی خیامیان
#رزقک_شهادة
#نماز_اول_وقت
💠 @bank_aks
🌸چرا اسمت همش الله داره!؟
آزاده، کرامت امیدوار
•┈••✾✾••┈•
عین اله نصرالهی مجروح بود. آسایشگاه ۱۰ با هم بودیم. یک روز نگهبان قیس از عین اله پرسید «شینو اسمک؟» یعنی اسمت چیه؟
آنجا باید سه اسمه میگفتی، یعنی اسم خودت اسم پدرت و اسم پدریزرگت نصراللهی هم سه اسمه گفت:
عین الله (خودش)،
خیرالله (پدرش)
شکرالله (پدربزرگش)،
نصراللهی (فامیلیش)
آن نامرد هم شروع کرد با کابل زدن به کمرش و گفت عین الله, خیرالله، شکرالله! کل هم الله !!
یعنی همش الله الله الله!
معلومه داری منو دست میندازی! یا حزباللهی بازی در میاری! بنده خدا را کتک مفصلی زد که چرا همه اینها الله داره!
🔸 تکریت ۱۱
@mfdocohe🌸
🌸 رفیق بی نشان
سید صباح موسوی
•┈••✾❀✾••┈•
سال آخر جنگ، نیروهای ما کمی روحیه شان را از دست داده بودند. هم کمبود تجهیزات داشتیم هم عراق راه به راه هر جا که کم می آورد از بمب های شیمیایی استفاده میکرد. حالا دیگر کشورهای عربی اروپایی و آمریکا رسما با ما وارد جنگ شده بودند. هواپیماهای مان هم امنیت نداشتند و اصلا دنیا با همه توان ایستاده بود تا عراق برنده از این جنگ بیرون بیاید. ما میخواستیم در جزیره مجنون مقابل عراق بایستیم، اما تجهیزات و امکانات مان محدود بود. علی هاشمی همه جانش را روی حفظ جزیره گذاشته بود. مدام فضل الله صرامی مسئول اطلاعات قرارگاه خاتم ۴ قرارگاه نصرت با مسئولین و فرماندهان گردانها جلسه میگذاشت تا راهکاری برای حفظ جزیره پیدا کنند. نهایتش شد مین گذاری زمین و انداختن خورشیدی داخل آب تا قایقهای دشمن نتوانند وارد جزیره شوند.
در این بین علی هاشمی با فرماندهان توپخانه و ادوات جلسه گذاشت. همه بودند به خصوص فرماندهان مهندسی. بحث سر ساخت جاده بود اما به نتیجه نمیرسید. ساعت دو بامداد میان آن شلوغی خوابم برد. نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با بالا گرفتن بحث از خواب پریدم و به علی هاشمی گفتم اگر بلدی جاده درست کنی برو در خونتون رو درست کن که من هر وقت میام دنبالت گیر نکنم.😂 علی و بقیه بچه ها که توی جلسه بودند زدند زیر خنده و بساط بحث آنشب جمع شد.
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 سرداران سوله 0⃣2⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
"بخش دوم"
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻مرخصی در وضعیت جنگی
عصبانی از اتاق فرماندار بیرون آمدیم و سوار اتومبیل شدیم. با ترس و لرز از جاماندن در بین راه، مسیر را طی کردیم و خوشبختانه به پمپ بنزین بعدی رسیدیم. آنجا به ما سوخت دادند. نزدیک غروب بود. تصمیم گرفتیم شب را در اصفهان بمانیم. خود را به اصفهان رساندیم و شب را منزل دوست دندان پزشک مان آقای دکتر هوشنگ دیاری ماندیم. قبلا خانمم و دخترم هم یک شب را منزل آنها مانده بودند.. از اوضاع آبادان و آنچه گذشته بود برایشان صحبت کردیم و پس از صرف شام چون خیلی خسته بودیم، خوابیدیم. صبح زود بیدار شدیم. خانمش زحمت صبحانه را کشید. باور کنید بعد از شروع جنگ تا آن لحظه، خوشمزه ترین غذایی بود که خوردیم. بعد از صرف صبحانه از آنها خداحافظی کردیم و عازم تهران شدیم.
در اصفهان در اولین پمپ بنزین به راحتی باک اتومبیل را پر کردند. مأمورین پمپ بنزین رفتارشان بسیار صمیمانه و قدرشناسانه بود. پس از تشکر به سمت تهران حرکت کردیم. بین راه دیگر به مشکل سوخت برنخوردیم. به راحتی به ما بنزین می دادند. بالاخره به تهران رسیدیم و هر کدام به خانه های خود رفتیم. از حوصله شما خارج است اگر خوشحالی خانواده و زن و بچه ام را بیان کنم.
در طی چند روزی که در مرخصی بودم، پس از غروب آفتاب، تهران در خاموشی مطلق فرو می رفت. اغلب مردم شیشه های پنجرهها را رنگ سیاه زده بودند. پرده ها را می کشیدند تا نور به بیرون سرایت نکند. در خیابانها هم اتومبیل ها مجبور بودند چراغ خاموش تردد کنند و اغلب عابرین پیاده، چراغ قوه کوچکی داشتند که روی شیشه آن را با ماژیک آبی، رنگ کرده بودند که بتوانند جلوی پای خود را ببیند. اگر احیانا اتومبیلی برای لحظه ای چراغ خود را روشن می کرد، عابرین فریاد می زدند که: «خاموش کن، خاموش کن.» این جمله در همه جا به گوش می رسید.
به خاطر همین خاموشی چه قدر تصادف رخ داد و چه قدر عابرین در جویها و چاله ها زمین خوردند و دچار شکستگی و یا ضرب دیدگی اندام ها شدند. یکی از بستگان ما، سرهنگ علی دهنادی، خلبان برجسته ای بود و در طول جنگ مدتی فرمانده پایگاه هوایی دزفول بود. یک روز به دیدن او رفتم. می گفت: «مردم خیال می کنند که در جنگ اول یا دوم جهانی هستیم. آن موقع هواپیمای دشمن با راهنمایی جاسوسانی که داشتند و در نقطه ای آتش روشن می کردند، هدف را پیدا می کردند و بمب های خود را پایین می ریختند. الآن با وجود رادار و سایر وسایل و تکنولوژی مدرن، دشمن تمام نقاط استراتژیک را دقيقا می شناسند. احتیاجی به روشنایی ندارد. ما هم تمام نقاط حساس کشور عراق را دقیق و بدون احتیاج به روز یا شب بودن میشناسیم.»
پس از یکی دو روز استراحت، مجموع پزشکانی که از آبادان به تهران آمده بودیم، جلسه ای در سالن کنفرانس بیمارستان شرکت نفت تهران، با پزشکان مقیم تهران گذاشتیم. از آنها خواستیم که اگر قرار است شرکت نفت، بیمارستان آبادان را اداره کند، آنها نیز باید در این امر شرکت کنند. ابتدا قبول نمی کردند. می گفتند همان سالی یک ماه که برای بقیه پزشکان گذاشته اند را عمل می کنند. ولی پس از بحثهای مفصل و تند با مداخله رئیس بهداری شرکت نفت، قرار شد که آنها هم همکاری بیشتری داشته باشند.؟
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
🍂
🔻 سرداران سوله 1⃣2⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
"بخش دوم"
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻مرخصی در وضعیت جنگی
در مدت مرخصی به دیدار دکتر غانم رفتیم که در بیمارستان بستری بود. دست و پای شکسته او را تحت عمل جراحی قرار داده بودند. قرار بود برای ادامه معالجه او را به خارج از کشور اعزام کنند. گفت مقدار زیادی ارز و اشیاء قیمتی در منزلش در آبادان است و از من خواهش کرد، اگر امکان دارد آنها را از منزل او بردارم و در مرخصی بعدی برایش بیاورم. گفتم یک وکالت نامه بدهد که اجازه ورود به منزل او را داشته باشم. او هم متنی را با دست چپ روی کاغذ نوشت. من را با مشخصات کامل و شماره کارمندی، وکیل خود کرد که اجازه دارم جهت آوردن وسایل منزلش به خانه او وارد شوم.
چند روز بعد خبر دادند قرار است جلسه ای با حضور نمایندگان کلیه کارکنان واحدهای مختلف شرکت نفت آبادان و اهواز، از جمله پزشکان، با حضور مدیر شرکت نفت و آقای تندگویان وزیر نفت، در اداره مرکزی شرکت نفت برگزار شود. در روز موعود که دو روز به پایان مرخصی ما مانده بود، در جلسه حاضر شدیم. حدود صد نفر در این گردهمایی شرکت کردند. آقای تندگویان پس از تشکر از کارکنان شرکت نفت، افراد هر واحد را موظف دانست که به صورت طرح اقماری به دو دسته تقسیم شوند. دسته اول برای مدت مثلا یک ماه به صورت شبانه روزی به آبادان بروند و ماه بعد را به صورت مرخصی به شهرهای محل اقامت خود بازگردند و گروه دوم جانشین آنها شوند.
شرکت کنندگان در این گردهمایی نماینده های واحدهای مختلف شرکت نفت بودند که واحدهای آنها تلفات زیادی را تاکنون در اهواز و به خصوص آبادان متحمل شده بود. بیشتر آنها شروع به اعتراض و استنکاف از رفتن به آبادان کردند، عده ای نیز از طرح استقبال کردند. ولی تعداد مخالفین بیشتر بود. خلاصه بحث بالا گرفت. پزشکان می گفتند در زمان جنگ پزشکان ارتش موظف هستند بیمارستانهای جبهه را پوشش بدهند نه پرسنل شخصی.
آقای تند گویان گفت: «در حال حاضر همه شما مانند ارتشیها و بسیجی ها هستید. موظف هستید که از این دستورات اطاعت کنید.»
تهدید کرد که هرکس سرپیچی کند نه تنها از شرکت نفت اخراج می شود، بلکه به دادگاه انقلاب، معرفی و مجازات خواهد شد. نماینده یکی از کارگران بلند شد و گفت: «شما فقط یک بار آن هم به مدت چند ساعت به آبادان آمديد. اگر جرأت دارید شما عازم آبادان شوید ما هم به دنبال شما خواهیم آمد.»
آقای تندگویان گفت دو روز دیگر عازم آبادان است و مدت اقامتش هم چند ساعت نیست، بلکه مدتی در آبادان می ماند. خلاصه جلسه بعد از چند ساعت خاتمه یافت و گروهی با رضایت و گروهی با نارضایتی جلسه را ترک کردند و قرار شد این طرح اقماری انجام شود.
برنامه اعزام مجدد ما به این شکل بود که دو روز بعد، رأس ساعت هشت صبح پزشکان و پرستاران و سایر پرسنل بیمارستان که می بایست عازم آبادان شوند، جلوی اداره مرکزی حضور یابند تا ترتیب اعزام آنها داده شود.
شبی که قرار بود روز بعد کاروان ما اعزام شود، ساک خود را آماده کردم. مقداری لوازم ضروری و کمی آجیل و تنقلات و به قولی قاقالی لی در آن گذاشتم و آماده شدم که صبح عازم شوم. دخترم ماندانا پنج سالش بود. شدیدا گریه میکرد و می گفت: «بابا تو رو خدا نرو، میری آبادان کشته میشی.»
او را دلداری میدادم که هیچ خطری متوجه ما نیست و جای ما امن است..
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
کودکان قلبهایِ کوچک پرپر شده در جنگ
گلزار شهدا ، آبادان سال ۱۳۶۱
« شهید بچه ۳ساله پیرهن قرمز »
عکاس : جاسم غضبان پور
کودکان بر سر مزار شهیدی ۳ ساله آمدهاند.
بیشتر شهدای این گلزار در آغاز جنگ گمنام
بودند و آنان را با ثبت نشانههای ظاهرشان
دفن میکردند...
#کودک_و_جنگ
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks
🌸نامه
.....به سفارشات همه شما مخصوصاً خاله و مامان اصلاً سعی نمیکنم به جلو بروم و همهاش سعی میکنم این عقبها باشم؛
هر چند عمر دست خداست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمیافتد.
ولی با این همه، من خودم میترسم برم جلو این مردک دیوانه شوخیهای خرکی میکنه گلوله توپ میزنه چند متری آدم اصلا هم نمیگه، بابا ترکش داره شاید خدایی نکرده بخوره به یک بنده خدا مجروح بشه
از این شوخیها نکن خطرناکه، اصلا حالیش نمیشه.
صد بار بهش گفتم منو به زور آوردن جبهه، مامانم صبح زود با لنگ کفش بلندم کرد گفت: برو سر صف گوشت.
رفتم صف گوشت. اومدن این پاسدارها و کمیته چیها به زور برداشتنم فرستادنم جبهه.
@mfdocohe🌸
🌸 تلفن قورباغه ای
واژه ی «شهردار»، آشنای بر و بچه های جبهه است. شهردار چادر ما پیرمردی بود به اسم «سیدمحمد حسینی» شصت سالی سن داشت.
برخلاف چادرهای دیگر که شهردارشان هر یک دو روز عوض می شد، سیدمحمد شهردار ثابت ما بود. بنده خدا خیلی زحمت می کشید، اما وقتی پای غذا به میان می آمد، سخت گیری اش گل می کرد.
به خاطر شرایط منطقه و کمبودها، آن طور که دلمان می خواست، نمی توانستیم دل سیرغذا بخوریم؛ برای همین بیشتر وقت ها حسرت غذای با کیفیت و میوه ه ای تر و تازه، توی دل ما باقی می ماند.
من در مخابرات گردان مشغول خدمت بودم و به خاطر موقعیت کاری و دادن گزارش شنود عراقی ها، هر چند روز یک بار، فرمانده گردان و بچه های واحد اطلاعات عملیات مهمان چادر ما بودند.
سیدمحمد،چادر ما هم به احترام حضور عناصر گردان و بچه های واحد اطلاعات لشکر و گردان، حسابی سنگ تمام می گذاشت و هر بار که آفتابی می شدند، خوراکی های خوب و خوشمزه را برای مهمان های «از ما بهتران» می آورد. چشم ما که به آنها می افتاد حسرت خوردن آن همه شربت و میوه و خوراکی، بدجوری عذابمان می داد. پیش خودمان می گفتیم:
- چی می شد سیدمحمد، نصف این جوری که این ها را تحویل می گیرد به ما هم روی خوش نشان می داد.
هر چی هم به سیدالتماس می کردیم:
- سید! جان مادرت! یک خرده هم به ما توجه کن!
گوشش بدهکار نبود.
پی نقشه ای بودیم تا کمی از آن خوراکی های خوب، سهم ما هم بشود، بالاخره نقشه ی شیطانی ای در ذهنم نقش بست. یکی دو تا تلفن «قورباغه ای» توی چادر داشتیم. تلفن های قورباغه ای با ضربه ای انگشت کار می کرد؛ به سید گفتم:
- آقا سید! دلت برای پسرت تنگ نشد؟ این همه تعریفش را می کنی، لابد الان دلت براش یک ذره شده.
به زبان محلی، حرفم را تایید کرد. گفتم:
- سید! می خواهی از همین جا با پسرت تلفنی صحبت کنی؟
تعجب کرد.
- جدی؟! .... می توانی از این جا بهش زنگ بزنی؟
- چرا نشود؟ بیا این جا
چند ضربه به تلفن قورباغه ای زدم و یکی آن طرف خط توی اتاق بغلی، شروع کرد به صحبت کردن. از قبل به سیدمحمد گفتم که زیاد نمی تواند صحبت کند و باید زود مکالمه اش را تمام کند.
با نقشه ی قبلی، یکی از پشت تلفن، ادای پسربچه ها در می آورد و با زبان محلی با سید صحبت می کرد. یک دقیقه نگذشته، گوشی را گذاشت سرجاش و ارتباط را قطع کرد.
شهردار چادر ما آن شب از این که توانست نصف نیمه با پسرش صحبت کند، ذوق زده بود و کلی از من و دوست مخابراتی ام تشکر کرد.
گفتم:
- آقا سید! حالا نمی خواهی عوض کاری که برایت کردم، شیرینی بدهی؟
- هر چی دلت می خواهد بهت می دهم. کافیست لب تر کنی پسرم! چی می خواهی حالا؟
- آقایی کن و یک کم از آن غذاها و خوراکی ها و یکی دو لیوان شربت خنک به ما بده!
معطل نکرد؛ رفت و با خوراکی های جور واجور برگشت چادر. آن روز دلی از عزا درآوردم.
چند روز دیگر باز هوس خوراکی های آن روز فراموش نشدنی افتاد به جان من و دوستم. شیطان یک بار دیگر رفت توی جلد ما و ول کن نبود. به سید محمد پیشنهاد دادم که اگر می خواهد، می تواند دوباره تلفنی با پسرش صحبت کند.
خلاصه یکی دوروز بعد هم این داستان تکرار شد و سهم ما هم از آن نقشه، خوراکی های رنگ و وارنگ بود.
@mfdocohe🌸