🌸عقب نشینی
در عقب نشینی هر کسی سعی می کرد دست خالی برنگردد؛ مثلا اگر شده، مجروحی را با خودش بیارد عقب، یا لااقل اسلحه اش را بردارد که عراقی ها صاحب نشوند.
در بین بچه هایی که تاب مقاومت نداشتند و فرار را برقرار ترجیح دادند، گروهبان ارتشی ای بود که نه زخمی ای را با خودش آورد، نه حتی اسلحه ی خودش را تازه آن قدر ترسید که پوتین اش را از پایش درآورد و پای پیاده در دشت و بیابان فرار کرد.
شب شد، قرارگاه طبق روال هر روز، گزارش های روزانه را وارسی می کرد. فرمانده ای که توی قرارگاه بود و کارش بررسی گزارش ها،
یک هو چشمش افتاد به گزارش عقب نشینی، بدجوری ماجرای فرار گروهبان، آن هم بدون پوتین و حمل زخمی، ذهنش را مشغول کرد.
طاقتش سر آمد. یکی را فرستاد پی گروهبان. گروهبان چند ساعت بعد به قرارگاه آمد. سلام نظامی محکمی داد. فرمانده پرسید:
- چرا فرار کردی؟
راستش فرصت کافی نداشتم که بمانم و مقاومت کنم. عراقی ها داشتند سر می رسیدند. چاره ای نداشتم. اگر فرصت داشتم می ماندم، دمار از روزگار عراقی ها درمی آوردم.
فرمانده نگاهش را از چشم گروهبان دزدید و به پای گروهبان خیره شد و پرسید:
- اگر فرصت نداشتی، پس چه طور وقت کردی، پوتین هات را در بیاری و فرار کنی؟
جواب سوال فرمانده با سلام نظامی دیگر گروهبان همراه شد:
- راستش فرمانده! پوتین هایم زیپ دار بود، برای همین زود از پام در آمد.
🌸@mfdocohe
۱۰ آبان ۱۴۰۲
۱۰ آبان ۱۴۰۲
🍂
🔻 سرداران سوله 8⃣2⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
چند روز بعد از حادثه آتش سوزی انبار، اغلب وسایل و لوازم گران قیمت دیگر مثل دستگاه های رادیولوژی که برای موارد خاصی به کار می رفت و در آن زمان بلا استفاده بود را با چند کامیون از آبادان خارج کردند.
بعد از آن برج تقطیر بزرگی به نام کت کراکرا که گازوئیل را از نفت خام جدا می کرد و شبیه یک ساختمان چند طبقه بود را زدند. گویا هنوز مقداری گازوئیل در آن بود. دود غلیظ و سیاهی فضای پالایشگاه و بیمارستان را فرا گرفته بود که تا نزدیک ساختمان شماره دو ادامه داشت و به خاطر سردی هوا این دود روی زمین پایین آمده بود. به طوری که کسی جرأت رفتن به بیمارستان شماره یک را نداشت. نفس کشیدن دشوار شده بود. همگی به اتاق عمل رفته و درها را بسته بودیم تیم آتش نشانی با فداکاری و کوشش بسیار بالاخره آتش را خاموش کرد. دودها هم به تدریج پراکنده شده و از بین رفت.
بیمارستان کنار پالایشگاه نفت قرار داشت و زیاد مورد اصابت گلوله توپ یا خمپاره قرار می گرفت. بخش های مختلف از جمله رادیولوژی را زدند.
نیروهای عراقی همچنان به پیشروی خود به سمت آبادان از طریق جاده ماهشهر و نخلستان های اطراف کوی ذوالفقاری ادامه می دادند و تقریبا به یک کیلومتری کوی ذوالفقاری رسیده بودند. آبادان در حال محاصره شدن بود. ولی رزمندگان به خصوص فدائیان اسلام که در آن جبهه بودند، جلوی پیشروی سریع آنها را گرفته بودند. نیروهای عراق در همان محل مستقر شده و گویا منتظر بودند تا با یک عملیات دیگر و حمله دوباره آبادان را به محاصره کامل در آورده، آن را اشغال کنند.
روزها به کندی می گذشت و شهر آبادان بسیار خلوت شده بود. بیشتر مردم منازل خود را تخلیه کرده و از آبادان رفته بودند. همسر و فرزندم در تهران، منزل پدرم یا در منزل پدر خودش بودند. با سرقت هایی که از منازل میشد، به این فکر افتادم که کم کم اثاثیه منزل خود را جمع کرده و در فرصت مناسب آنها را به تهران منتقل کنم. آن موقع کارتن و طناب نایلونی در آبادان بسیار کمیاب بود و حکم کیمیا را داشت. از طرفی فرماندار آبادان اجازه نداده بود که کسبه و تجار بازار، اموال تجاری خود را منتقل کنند. مسئولیت نگهداری و مواظبت از آنها را هم به شورای مساجد سپرده ہودند.
من به دوستم آقای مهادی که رئیس شورای مساجد بود تلفن زدم. هر چند روز تعدادی کارتن و مقداری طناب نایلونی برای من می فرستاد. بعضی روزها خبری نبود، به خصوص ساعات دوازده ظهر تا حدود سه که گویا وقت استراحت عراقیها بود، اوضاع ساکت میشد در این مواقع همراه چند نفر دیگر از پرسنل، با مینی بوس بیمارستان عازم خانه های خود می شدیم. مینی بوس هر نفر را جلوی منزلش پیاده می کرد و ساعت سه بعداز ظهر برای بردن آنها به در خانه ها می آمد.
ظروف کریستال و بقیه لوازم را بسته بندی می کردم و داخل کارتنها جا می دادم، هر کارتن را با طناب نایلونی میبستم و در گوشه یکی از اتاق ها روی هم می گذاشتم تا در فرصتی که به مرخصی می روم، ترتیب حمل آنها را بدهم. لباس ها را هم داخل چمدان ها جای داده و هر بار یکی دو چمدان با خود به بیمارستان میبردم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
۱۰ آبان ۱۴۰۲
🍂
🔻 سرداران سوله 9⃣2⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
سروان ابراهیم خانی مرتب به من سر می زد. هر وقت بیمارستان اتومبیل نداشت یک جیپ با راننده برای بردن من به منزل می فرستاد. گاهی یکی دو نفر هم برای کمک با جیپ می آمدند که خیلی به من کمک کردند. بقیه اوقات را در بیمارستان بودم.
شهر همچنان در تیر رس گلوله های توپ و خمپاره بود. گاهی نقطه ای از شهر را میزدند. مجروح می آوردند. یک روز مرد نسبتا مسنی را آوردند که یک پای او قبلا به علتی که نمیدانم چه بود، از بالای ران قطع شده بود. شغل او تکدی گری بود. یک گاری دستی چهار چرخ داشت که محل زندگی او بود، خودش می گفت، روزها در یکی از میادین آبادان که پاتقش بود از مردم اعانه جمع می کند و شب ها در گاری خود می خوابد. آن روز خمپاره ای نزدیک او منفجر شده و چند ترکش به پای مجروح و پای سالمش خورده بود. ضایعه چندان عمیق نبود. بیچاره مینالید و می گفت: «هرچی سنگه مال پای لنگه.»
گفتم: «چرا از آبادان نرفتی؟»
گفت: نه کس و کاری دارم، نه جایی، کجا برم، همین جا می مونم یا شهید میشم یا جنگ تموم میشه.»
یک هفتهای او را در بیمارستان نگه داشتیم. بعد مرخص شد و دیگر او را ندیدم. با موارد مختلفی از مجروحین روبه رو بودیم.
اعراب بومی روستاهای اطراف آبادان، برای صید ماهی و یا حمل و نقل مسافر و کارهای دیگر در حاشیه اروند رود از قایق های کوچک ماهیگیری استفاده می کردند. ظاهرا رزمندگان در صدد یک حمله بزرگ به طرف بصره بودند. زیرا این قایق ها را گرفته بودند، روی آنها موتور گذاشته و تبدیل به قایق موتوری کرده بودند. قایق های مخصوص و مجهز خودشان هم بود. یکی از رزمندگان که بچه آبادان بود و در رفت و آمدها به بیمارستان با ما دوست شده بود، می گفت: « سه هزار قایق برای عبور از عرض اروند رود و حمله به خاک عراق و فتح بصره آماده کردیم.»
یک روز صبح هم یک نفر از پرسنل به اتاق عمل آمد و به من گفت «یک پاسداری با شما کار دارد.»
پاسدار جوانی را در سالن بیمارستان به من معرفی کردند. چند نفر هم همراهش بودند. با من دست داد و سلام و احوال پرسی کردیم. گفت اومدم شما رو دعوت کنم فردا با هم نماز رو توی بصره بخونیم. تا فردا کار صدام تمومه.»
گفتم: «آرزوی موفقیت شما را دارم.»
ولی عصر همان روز نیروهای عراقی آتش سنگینی روی مواضع ما فرو ریختند. البته منطقه عملیاتی بسیار از ما دور بود، ولی صدای انفجارها را می شنیدیم. نور منورها آسمان را عین روز روشن کرده بود. رنگ قرمز گلوله های توپ و خمپاره و خمسه خمسه را از دور می دیدیم. به حیاط بیمارستان رفته و مشغول تماشای آن مناظر بودیم.
تقریبا هر ثانیه شاید بیش از دهها صدای انفجار می آمد و آسمان دور دست را گویی با نوارهای متعددی از گلوله های آتشین که در حال حرکت بودند پوشانده بود. از طرف ایران نیز آتش متقابل به سمت عراق شلیک می شد. این عملیات شاید حدود بیست و چهار ساعت ادامه یافت و متأسفانه ایران موفق به اجرای نقشه خود نشد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
۱۰ آبان ۱۴۰۲
شهدا ؛
بیسر و صدا رفتند
و ما ماندهایم و
یک کوه ادعا
بدون عمل ...
#قهرمانان_وطن
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks
۱۱ آبان ۱۴۰۲
🌸لامپ
در عملیات «والفجر 4» مقر بچه های لشکر 25 کربلا در «کامیاران» بود؛ منطقه ای نزدیک به شهر با فاصله ی چهار پنج کیلومتری از آن.
جایی بهتر از یک سالن مرغداری برای یگان هامان نبود. و به خاطر فاصله ی زیاد شهر تا مرغداری، امکان برق کشی نبود.
بچه ها مجبور بودند با سوی کم فانوس سر کنند.
موتوربرقی آنجا سر و صدا می کرد و با جیغ و دادی که راه می انداخت، چند جایی را نور می داد. یکی از آن جاها، چادر فرماندهی بود.
حسرت یک لامپ مثل لامپ خانه مان توی بابل را می خوردیم. همشهری های بابلی خودم هم دست کمی از من نداشتند، آنها هم وقتی لامپ های پرنور چادر فرماندهی که به چشمشان می خورد، حسرت نور، مثل خوره می افتاد به جانشان.
با خودمان گفتیم اگر رو دست بگذاریم، از دیدن نور لامپ ها فقط حسرت دیدنشان به دل ما می ماند و از داشتن آن نصیبی نمی بردیم.
پی چاره ای بودیم تا سلوله مان را منور کنیم به نور یک لامپ صد وات ناقابل. سوله ی بزرگ مرغداری را بخش بخش کرده بودند. واحدها برای خودشان با فاصله های نزدیک به هم، چادرهایی برپا کردند.
بعد از کلی کلنجار رفتن، من و چند تا از بچه های چادر، به زحمت سیم برقی پیدا کردیم و درست از برق چادر فرماندهی تا چادر خودمان سیم کشیدیم. احتمال می دادیم سیمی که از روی چادرها ما و درست از زیر سقف مرغداری می آید، لو برود؛ برای همین که سیم دیگر، ولی این دفعه از باتری ماشین آمبولانس بهداری کشیدیم داخل چادر.
آمبولانس همیشه درست بیرون چادر ما پارک بود. ارکان فرماندهی هر وقت سرمی رسیدند و می دیدند فقط چادر ما برق دارد، از تعجب شاخ در می آوردند، بعد هم می رفتند سیم را قطع می کردند، اما باز می دیدند، نور توی چادر ما از بین رفته. نمی دانستند که دستشان را خواندیم و از باتری آمبولانس، برقمان را تامین کردیم.
عقلشان که به جایی قد نمی داد، کلافه می شدن
@mfdocohe🌸
۱۱ آبان ۱۴۰۲
🌸طمانینه
سال 63 در هورالعظیم مستقر بودیم. فرمانده گردان «حمزه سیدالشهدا» ی لشکر 25- محسن قر بانی - مدام این نکته را به بچه های عمل کننده گوش زد می کرد که موقع حرکت با طمأنینه بروید و با طمأنینه هم برگردید.
یکی از بچه ها که در جلسه ی توجیهی گردان حاضر بود و مثل دانش آموزهای زبر و زرنگ، شش دانگ حواسش گرم صحبت های فرمانده بود رو به اکبر خنکدار کرد و گفت:
- اکبر آقا! ما نفهمیدیم این طمانینه کی هست؟ هر جا می رویم صحبتش است. با طمانینه بروید و با طمانینه برگردید. ما که الان چند وقت این جاییم، ندیدیم این رزمنده، تو جلسه ها و برنامه ها آفتابی بشود.
@mfdocohe🌸
۱۱ آبان ۱۴۰۲
۱۱ آبان ۱۴۰۲
🍂
🔻 سرداران سوله 0⃣3⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
چند روزی فضا کمی آرام بود. یک روز نزدیک صبح صدای انفجاری در بیمارستان شنیده شد و لرزشی در ساختمان شماره دو و اتاق عمل احساس کردیم. همگی سراسیمه از خواب پریدیم. ظاهرا نه جایی خراب شده بود و نه کسی مجروح شده بود. حدود ساعت ده صبح بود که سوپروایزر بیمارستان به اتاق عمل آمد و به من گفت: «دکتر این بمب را که دیشب زدند چه کار کنیم؟»
گفتم: «کدام بمب؟»
من را به طبقه دوم بیمارستان برد که البته تخلیه شده و کسی آنجا نبود. دیدم سوراخ بزرگی در سقف ایجاد شده است. جسمی شبیه بشکه بزرگ نفت در کف اتاق فرو رفته و نیمی از آن بیرون بود. زیر این اتاق و در طبقه پایین، اتاقی بود که اتوکلاو بزرگ بیمارستان در آن قرار داشت. وقتی به اتاق پایین رفتیم. حدود نیم متر از همان شيئ که سر مخروطی شکل داشت از سقف داخل آمده و همان جا گیر کرده بود.
یک شکاف بزرگ سراسری نیز در بدنه آن دیده می شد. با حساب سقف پشت بام و سقف اتاق که هر کدام حدود پنجاه سانتی متر ضخامت داشت، طول آن بمب بیش از دو متر و قطر آن تقریبا به اندازه یک بشکه نفت بود ولی هیچ گونه خرابی دیگری در دو طبقه به وجود نیاورده بود. مثل این که وزن بمب یا موشک و سرعت آن، دو طبقه را سوراخ کرده و در وسط راه گیر کرده بود. حالا انفجار مواد درون آن در کجا اتفاق افتاده بود، برای ما هم مسئله شده بود. گفتم: «به ستاد جنگ و قسمت تخریب اطلاع دهید. بلافاصله چند نفر متخصص خنثی سازی مواد منفجره به بیمارستان آمدند. پس از معاینه گفتند بمب در همان برخورد اولیه با پشت بام، منفجر شده و با نیروی تخریبی توانسته از این دو طبقه عبور کند. بالاخره بمب را از محل خود خارج کرده و با خود بردند. همه تعجب می کردند که چه طور این بمب یا موشک به این بزرگی با وجود انفجار خسارت زیادی به جای نگذاشته است.
دی ماه ۱۳۵۹ بود. یکی دوتن از پزشکان و چند نفر از خانم های پرستار اتاق عمل، همین که شنیدند قصد اسباب کشی دارم، از من خواهش کردند که با هم یک لنج بزرگ کرایه کنیم و اثاثیه آنها را هم ببریم. قرار گذاشتیم در روزهایی که اوضاع مساعد است، هر روز دسته جمعی به خانه یک نفر برویم و در جمع آوری و بسته بندی لوازم به او کمک کنیم و مرتبه بعد به منزل دیگری برویم. این کار دسته جمعی به ما کمک می کرد که سریع تر بتوانیم این کار را انجام بدهیم. به خصوص که خانم ها در چگونگی جمع آوری وسایل از ما واردتر بودند و ما در جابه جایی تواناتر بودیم.
خلاصه هر خانواده مقدار زیادی از وسایل را بسته بندی کرده و در گوشه ای کنار هم گذاشتیم تا در موقع مناسب آنها را به تهران انتقال دهیم. متأسفانه به علت بارندگی شدید و گل آلود بودن بیابانی که به خور منتهی می شد، در آن فصل موفق به انجام این کار نشدیم. دوره خدمت ما رو به اتمام بود. قرار گذاشتیم در سفر بعدی این کار را انجام بدهیم. تیمی که قرار بود جانشین ما شود، حدود ده روز دیرتر آمد و ما به ناچار تا آمدن آنها منتظر ماندیم، حدود چهل روز در آبادان بودیم.
من و یک متخصص بیهوشی و یک متخصص زنان و چند تکنسین بیهوشی و اتاق عمل که با هم صمیمی بودیم، برای خود یک تیم تشکیل داده بودیم، برنامه ریزی می کردیم که با هم به مرخصی رفته و هم زمان از مرخصی برگردیم، بقیه پرسنل بیمارستان هم برنامه خود را داشتند. اواخر دی ماه بود که به مرخصی رفتیم. هنگام مرخصی در تهران به دیدن دکتر غانم رفتم. پول و سایر چیزهایی که برای او آورده بودم را به او تحویل دادم. وقتی قصه اسباب کشی و تخلیه منازل را شنید از من خواهش کرد که اگر ممکن است، اثاثیه منزل او را هم برایش بیاورم. من هم قول دادم، اگر توانستم این کار را انجام دهم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
۱۱ آبان ۱۴۰۲
🍂
🔻 سرداران سوله 1⃣3⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
مرخصی تمام شد و اواسط اسفند دوباره به آبادان برگشتیم. منتهی نه با کاروان و هیاهو، بلکه با هواپیمای هرکولس به اهواز رفتیم، از اهواز به ماهشهر و سپس با هلی کوپتر به آبادان آمدیم. این بار آبادان قدری شلوغ تر از دفعات قبل بود. عده ای از اهالی بومی دوباره به آبادان برگشته بودند. وضع بیمارستان هم از نظر امنیتی اندکی بهتر شده بود. داخل راهرو بزرگ بيمارستان که سقف آن مرتفع بود، یک سری داربست زده و روی آن را با نرده های فلزی پوشانده بودند. روی نرده هم چند ردیف کیسه شن روی هم گذاشته بودند. گویا بمب آخرى هشدار خود را داده بود و مسئولان به فکر تقویت مسائل ایمنی افتاده بودند. گونی های شنی پشت پنجره ها را نیز از بیرون تقویت کرده و به تعداد آنها افزوده بودند.
جنگ تقریبا به صورت فرسایشی در آمده بود. هفته ای یکی دو بار شبها در سالن بیمارستان برای پرسنل فیلم ویدئویی جنگی نشان میدادند. هر چند روز یک بار چند خمپاره در نقطه ای از شهر زده میشد و چند مجروح را به بیمارستان می آوردند. مجروحین خطوط دفاعی هم بودند. نیروهای عراقی در منطقه کوی ذوالفقاری جلوتر آمده و حلقه محاصره را تنگ تر کرده بودند.
کمیته بیمارستان که وابسته به کمیته اصلی آبادان بود از همان اوائل انقلاب از چهار، پنج نفر تشکیل شد. رئیس آن جوانی حدود سی و پنج ساله و مرد بسیار خوب و شریفی بود. چند پرسنل زیر دست داشت که گویا جزء نیروهای کمیته اصلی بودند و آنها را به بیمارستان فرستاده بودند. کار آنها نظارت بر رعایت مسائل اسلامی و حجاب خانم های پرستار بود که در زمان جنگ گاهی به صورت مزاحمت در می آمد. یعنی حتی در روزهای اولیه جنگ هم با آن همه انبوه مجروحین، این افراد در بخش ها تردد می کردند و به پرستاران راجع به جلو و عقب بودن مقنعه و با این که چرا شلوار جین پوشیده اند تذکر می دادند. در حالی که همگی روپوش بلند به تن داشتند باز هم از آنها ایراد می گرفتند.
برستارها هم برای هر کدام از آنها اسمی گذاشته بودند. یکی از آنها جوانی بود حدود بیست و یک ساله که قیافه اش حالتی داشت که گویا همیشه لبخندی روی صورتش است. شبیه تابلوی لبخند ژکونده اثر لئوناردو داوینچی به نام مونالیزا نرسها نام او را مونا گذاشته بودند و به محض این که او قصد بازدید از مقرشان را داشت خانمهای پرسنلی که در نزدیکی محل آنها کار می کردند، تلفنی به بخش های دیگر خبر می دادند که مونا دارد برای بازدید می آید. سر و وضع خود را مرتب کنید. یکی دیگر از آنها به قدری لاغر و نحیف بود که بچه ها اسم او را ماراسموسکی (بیماری فقر آهن طولانی) گذاشته بودند. موقعی که او قصد سرکشی به بخشها را داشت پرستاران به هم خبر می دادند که ماراسموس وارد می شود.
یکی دیگر هم به نام سعید بود که به نظر من ذاتا آدم بدجنس و مردم آزاری بود. ضمن این که خیلی هم اهل خودنمایی بود. او بیشتر از دیگران، پرستاران را اذیت می کرد. یادم می آید اوایل جنگ که هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود، او با لباس رنجری و یک تفنگ ژ-۳ وارد سالن میشد، با ما و بقیه پرسنل ماچ و بوسه می کرد و می گفت عازم جبهه خرمشهر است. اگر او را ندیدیم حلالش کنیم، نمی دانم به کجا میرفت ولی یک ساعت بعد دوباره با لباس دیگری مثل لباس پاسداری و یک مسلسل یوزی سر و کله اش پیدا میشد و همان صحنه قبل تکرار میشد.
خلاصه او روزی چهار، پنج بار با لباس های گوناگون و اسلحه های مختلف حاضر و غایب می شد و به گفته خودش به خرمشهر میرفت. ولی فکر می کنم حتی یک بار هم پایش به خرمشهر نرسید. جزء همان افرادی بود که قبلا هم گفتم. گروهی فرصت طلب که خود را جزء سپاه و کمیته جا زده و دنبال موقعیت می گشتند. در این میان بازار شایعه سازان و نفوذی ها هم گرم بود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
۱۱ آبان ۱۴۰۲
۱۲ آبان ۱۴۰۲
🌸آمدیم که شهید شویم
صبح کربلای چهار، دستور عقب نشینی داده شد و ما کاملا توی محاصره افتادیم.
اطراف ما کلی مجروح روی زمین بودند که قادر به حرکت نبودند، خودم هم جزو مجروحین بودم که حرکت برایم امکان نداشت.
توی اون بحبوحه درگیری اندک بچه هایی سالم مانده بودند و اجازه نمیدادند تا عراقی ها به ما نزدیک بشوند،
مجروحین اکثرا از این و آن درخواست می کردند ما را هم ببرید عقب و نذارید اینجا بمانیم و با این وضع اسیر بشویم. شرایط لحظه ای بود و دشمن در چند قدمیمان بود.
یهویی یکی داد زد آقا از چی میترسید ما آمدیم که شهید شویم.... و مثلا داشت روحیه میداد. توی این روحیه دادن ها، یکی از مجروحین داد زد ،
آقا ما اگر نخوایم شهید بشیم کیو باید ببینیم 😁
یادم هست توی اون ترس و لرز و درد و زخم و زیلیها همه زدیم زیر خنده.
@mfdocohe🌸
۱۲ آبان ۱۴۰۲