eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
537 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
453 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
11.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماز اوسته ننه ... مداحی قدیمی و بسیار دلنشین نوجوان آذربایجانی، بسیجی شهید در جمع رزمندگان لشکر عاشورا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🌸بادگیر -بلدوزر -پیرمرد مهربون 3 سرو صدا فروکش کرد یه دفعه یادم اومد که باید برگردیم ، حتما خلبان بلدوزری ناراحت شده برگشتم به دوستم  گفتم : آشنا کسی رو که ندیدیم بیا بریم حداقل کمپوتی ، کنسروی پیدا کنیم ، دست خالی پیش اقای خلبان برنگردیم با نگاهش مرا به سمتی از کانال اشاره داشت برگشتم ، پشت سرم یه سنگر اجتماعی سابق عراقی ها بود ، بوی گند سنگر بدجور مشامم را آزار میداد ، نمی دونم تو سنگرا چیکار میکردند ، این بو از شمالی ترین تا جنوبی ترین خط عراقی ها یکسان بود ، بگذزیم این سنگر با بقیه فرق می کرد ، تا خره خره توش کیسه گونی های پر از کمپوت و هدایای امت حزب الله  بود که از حلقوم سنگر زده بود بیرون و چندتایی هم دم در گذاشته بودند و روی اونا رو هم با پتوهای سبز راه راه عراقی پوشونده بودند که مثلا کسی نبینه  ودوتا پیرمرد مهربون هم دم در سنگر نشسته و بعد از دفع پاتک حموم آفتاب می گرفتند.و با هم گپ میزدند ، سبزواری بودن ازلهجه شون پیداست و بالای پنجاه میزدند چشمکی به دوستم حواله کردم و -         سلام پدر جان  آب خوردن هست  خدمتتون ؟ پیرمرد مهربون -  پس اون قمقمه ها چیه به کمرتون -          پدر جان اینا دکوریه ، سر فانسقه بوده و بی خاصیت خلاصه با کلی مهربونی که اینجا آب کمه باید از گردان خودتون تهیه کنید و ....... یه لیوان آب خوردن به ما دادن در همین حین دوتا از بچه های تخریب سررسیدند ، یکی شون میشناختم آقای پلنگی* بودند و اتفاقا اوناهم تقاضای آب داشتند پیرمرد مهربون بلافاصله دو تا کمپوت تگری از تو سنگر اورد باز کرد و با عزت و احترام دادند خدمت دوستان تخریبچی و کلی هم دعا و ثنا در حقشون ، خب دوستانمان نصف خورده و نخورده  راه افتادند و رفتند . هنوز زیاد دور نشده بودند که پیرمرد مهربون اولی به پیرمرد مهربون دومی گفت : خب مرد حسابی این کمپوتا سهم بچه های گردانه ، چرا بذل و بخشش میکنی پیرمرد مهربون دومی رو به پیرمرد مهربون اولی کرد و گفت : مگه بازوبند اونا رو ندیدی ،رو بازوبندش نوشته بود اللهم اجعلنی فی درعک الحصینة،  اونا تخریبچی هستند ، حیونکی ها دو قدم دیگه میرن رو مین  ، خب گناه دارند باید تحویلشون بگیریم . ما یه نگاهی به خودمون کردیم و بازبون بی زبونی گفتیم لعنت بر بادگیری که بی موقع پوشیده میشود .     بار پروردگارا! مرا در حصن و پناهگاه خود و در جوشن و زره محکمت قرار بده که در آن هر کس را که بخواهی قرار می دهی تا گشایش یابد                                          اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا                                        بهزاد فیروزی @mfdocohe🌸                                  
🌸" سهیل " •┈••✾✾••┈• یادش بخیر، ماموریت ماووت ....روز سوم یا چهارم بود، وسط روز آتش بسیار سنگین خمپاره ها نفس گیر شده بودند. جرات دستشویی رفتن هم نداشتیم. من و آقای معینیان و صالح زاده و...... توی سنگر فرماندهی نشسته بودیم. سنگر بغلی ما یه دسته ذخیره از گروهان نجف بودند. توی اون آتیش سنگین که هیچکس جرات بیرون رفتن نداشت ، یهویی یه اعجوبه و عتیقه زیرخاکی که همه گردان دوستش داشتن و از همه به زور هم که شده یادگاری می‌گرفت...... بعععععله جونم بگه واستون آقا سهیل یادگاری که القاب دیگری هم داشت.... یهویی از سنگر پرید توی سنگر ما و نفس نفس زنان هی می گفت... آقای معینیان..... آقای معینیان.... آقای معینیان..... و بچه ها هم که ترس ورشون داشته بود مرتب می‌گفتن: سهیل چی شده؟ سهیل چی شده؟ همه فقط به یه چیز فکر می کردند.... سنگر رفته تو هوا و سهیل زنده مونده و اومده که کمک ببره یه دفعه نفس عمیقی کشید و بعد از سکوت بچه ها گفت: آقای معینیان چای میخوای؟😄😄😄 و همه افتادن به جونش😄😄😄 امان از چای خورهای معتاد واقعا توی اون فضای سنگین و نفسگیر وجود اون بچه ها نعمت بود.   @mfdocohe🌸
📸 امیر سرلشکرخلبان شهید احمد کشوری در کنار برادرش شهید محمد کشوری پ.ن: شهید محمد کشوری در سن ۱۶ سالگی براثر اصابت ترکش به سر در جبهه‌ی قصر شیرین به شهادت رسید. 💠 @bank_aks
🍂 🔻 سرداران سوله 5⃣9⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 انواع مجروحین را به بیمارستان می آوردند. هر پزشک، بر حسب تخصصش، کار مجروح را انجام میداد. گاهی سه یا چهار متخصص روی بدن یک مجروح در اتاق عمل کار می کردند. در اتاق عمل اتفاقات و صحنه های جالبی داشتیم. آقای جعفری از تکنسین های اتاق عمل بود. از راه آهن تهران اعزام شده بود، همیشه در فکر شکسته شدن محاصره آبادان و باز شدن جاده ماهشهر بود. تقریبا روحیه اش را باخته بود و وحشت داشت. در اتاق عمل در حال انجام یک جراحی بودیم. گلوله به شکم مجروح خورده بود و خونریزی داشت. جراح روده ها را دست کاری می کرد تا گلوله را از روده مجروح بیرون آورد. گلوله را بیرون آوردند، کمک جراح برای اطلاع جراح با صدای بلند گفت: «باز شد.» منظور او این بود که روده باز شد. تکنسین اتاق عمل فکر کرد می گوید راه ماهشهر باز شد. با خوشحالی و تعجب پرسید: «راه ماهشهر باز شد؟» " همه خندیدند و جراح گفت: «دوست عزیز! روده باز شد و گلوله خارج شد، نه جاده ی ماهشهر - آبادان؟ » اخم های طرف دوباره گره خورد و با۷ چهره ای گرفته از اتاق عمل بیرون رفت. همه با طیب خاطر و رضایت کامل آمده بودینمن . گاهی ترس و دلهره هم بود. اما همه از جان و دل کار می کردند. وقت استراحت معین نبود، مجروح که می آوردند به نوبت عمل می کردیم، وقت بیکاری در سرسرای بیمارستان می‌نشستیم و راجع به کار و مجروحین صحبت می کردیم و منتظر آمبولانس بودیم که مجروح بیاورد. تجهیزات بیمارستان همه چیز 5 امدادگران در احمدآباد پرسنل ندارد. عده ای از پزشکان و پرسنل اعزامی از تهران، از جمله آقای دکتر بهرامی به آنجا رفتند.؟ ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣9⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 آمبولانس، مجروحین را جلوی در شرقی که محل اورژانس بود تخلیه می کرد. یک روز یکی از بچه ها از اورژانس وارد راهرو بیمارستان شد و گفت: «یک جیپ توپ دار آمده و جلوی در اورژانس است.» بچه ها برای تماشا بیرون رفتند و اطراف این توپ ۱۰۶ که معمولا روی جیپ سوار می کردند، جمع شدند. منشی بیمارستان خانم جوانی بود، شانزده یا هفده ساله که بسیار زحمت کش و فعال بود. در بخش اورژانس آمار مجروحین را ثبت می کرد. او هم بین بچه ها به تماشای این صحنه ایستاده بود. دقایقی گذشت. جیپ و سه خدمه ی آن از جلوی اورژانس به سمت نخلستان مقابل حرکت کردند. بچه ها پراکنده بودند. چند نفر برگشتند به داخل بیمارستان، چند نفری هم از پرسنل هنوز همان جا ایستاده بودند. ناگهان چند خمپاره به محل توقف جیپ اصابت کرد که از سمت نخلستان شلیک شده بود. در اثر انفجار و برخورد ترکش چند نفر مجروح شدند. از جمله، خانم منشی که ترکش خمپاره به شکم و کمرش خورده بود، خونریزی شدیدی داشت. اقدامات اولیه را انجام دادیم، ولی متأسفانه تلاش پزشکان مؤثر واقع نشد و قبل از اینکه او را به اتاق عمل برسانیم، شهید شد. خیلی تأسف آور و ناراحت کننده بود. هرکس یادی از او می کرد و چیزی می گفت. حالم بد جور گرفته شده بود. معلوم بود که در اطراف یا داخل بیمارستان نفوذی دارند و محل توقف جیپ را گزارش داده بود. یک روز که کار کمتری داشتیم، بچه ها اصرار کردند با آمبولانس همراه امدادگران تا پل خرمشهر که از وسط خراب شده بود برویم. همراه دکتر ارفع و اسدی یکی از بچه های امدادگر، سوار آمبولانس شدم و حرکت کردیم. توپخانه دشمن روی خرمشهر آتش می‌ریخت. حجم آتش به حدی زیاد بود که با اینکه کلاه خود سرم گذاشته بودم، کف آمبولانس دراز کشیدم. به سمت پل خرمشهر رفتیم. نترسیده بودم ولی نگران بودم. از کوی سپاسی که رو به روی پل خرمشهر بود، در پناه نخل های نخلستان تا پشت نیروهای سنگر گرفته در حاشیه رودخانه رفتیم. دو طرف شط العرب (اروند رود) سنگربندی بود. عراقی ها داخل خرمشهر و نیروهای ایرانی داخل آبادان بودند. اگر پرنده ای از پشت کیسه های شن پر میزد، از هر دو طرف به رگبار بسته می شد. با بچه های رزمنده احوال پرسی کردم. توقف مان کوتاه بود. به بیمارستان برگشتیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 زلال گفتار حاج قاسم از والفجر ۸ کربلای ۴ کربلای ۵ و عنایات مکرر بی‌بی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیها در جمع خانواده های شهدا و رزمندگان دفاع مقدس و گریه‌های بی امان سردار دلها 😭😭😭 ‌‌‍‌
🌸مفقودالاثر با بچه های گردان مالک رفاقتی قدیمی داشتم و همه را میشناختم پایگاه موشکی سوم را گردان مالک عمل کرد در گیری شدید بود من هم روی جاده اسفالت راه میرفتم برایم کسر شان بود بروم از کنار جاده بیایم اما دولول(ضد هوائی) هر لحظه سرش را میاورد پایین تر ، جوری که دیگر روی اسفالت پامرغی میرفتم باز هم آورد پایین تر(تیر اندازی) انقدر پایین که یهو خشتکم پاره شد از بند عقب تا دگمه جلو یعنی دو تکه شد روی اسفالت غلط زدم ، رفتم کنار جاده ، رفتم پایگاه موشکی اول لب جاده ، انبار تدارکات بود کورمال کورمال یک شلوار پیدا کردم و پا کردم ، بیرون امدم ، خط شکسته بود دویدم رسیدم به گردان ، یکهو دیدم دو بسیجی کم سن مرا دوره کردند و با کلاش مرا هدف گرفته اند و میگویند اسم شب ، نگو گردان برای خود اسم شب گذاشته منهم بی خبر یک دفعه متوجه شدم که سیبیل دارم شلوار عراقی هم به پا اسم شب را هم نمیدانم مسئول مخابرات گردان مالک را از دور دیدم نامش را صدا کردم گفتم فلانی بدو بیا ، اینا میخوان منو بزنن آمد گفت ولش کنید خودیه وگرنه آنشب جزء جنازه های عراقی مفقود الاثر شده بودم تشکر از برادر هادوی از دیدبانی ذوالفقار @mfdocohe🌸
🌸پاکسازی با لگد در را باز کرد رگباری به داخل سنگر بست ، ناگهان سگی از زیر تختی که در آن جا قرار داشت ، بیرون پرید و دنبال حاجی امیری کرد. صحنه خنده‌داری شده بود ، بقول بچه‌ها زنگ تفریح عملیات بود من هم رفتم برای پاکسازی یکی از سنگرها ، همین که با لگد به در کوبیدم و آن را باز کردم ، ناگهان احساس کردم آدم قد بلندی جلویم ایستاده است ، سریع رگبار را بستم رویش ، ولی در کمال تعجب دیدم آن چه فکر کردم یک سرباز غول عراقی است ، چیزی نبود جز یک ران گنده گاو که از سقف آویزان بود گلوله‌ها پت پت کنان به آن اصابت کردند من زده بودم وسط آشپزخانه لشکر عراق برادر رزمنده حمید داود آبادی @mfdocohe🌸
شب جمعه ؛ رحمة‌الله به عشاق اباعبدالله به یاد سردار بی‌سر لشکر انصارالحسین(ع) محمّد یه آرزو داشت که همیشه به زبون می‌آورد می‌گفت: «می‌خوام روز عاشورای امام‌ حسین(ع) عاشورایی بشم» روز عاشورا داشت جعبه‌های مهمات رو جا به‌ جا می‌کرد که صدای انفجار بلند شد! وقتی گرد و غبار خوابید دیدند سرش از بدنش جدا شده و به آرزوش رسیده .... شهید محمد تکلو بیغش قائم‌ مقام گردان علی‌اکبر لشکر۳۲ انصارالحسین همدان شهادت جزیره‌ مجنون ۱۳۶۵ 💠 @bank_aks
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣9⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻تصمیم گرفتیم به بیمارستان امدادگران برویم و از دوستان خود که با ما آمده بودند خبر بگیریم. مسیرمان از بیمارستان طالقانی به سمت ایستگاه یک آبادان، کفیشه و احمد آباد و بیمارستان امدادگران بود. حرکت کردیم. در ایستگاه چهار آبادان، آمبولانس برای تأمین بنزین داخل پمپ بنزین رفت. ما پیاده شدیم که در اطراف چرخی بزنیم و نفسی بگیریم. ناگهان بمب باران شروع شد. البته دیگر وحشتی نداشتم، چون کاری از ما ساخته نبود. فقط با سرعت به داخل آمبولانس رفته و کف آمبولانس دراز کشیدیم. آمبولانس هم به سرعت به طرف کفیشه و احمد آباد راه افتاد. دوستان را در نهارخوری بیمارستان احمد آباد دیدیم و نیم ساعتی کنار آنها بودیم. آن جا منظره دلخراشی دیدم. جلوی در سرد خانه بیمارستان حدودا صد جفت پوتین ریخته بود و رزمندگانی که شهید شده بودند در سرد خانه نگهداری می شدند. و همین که به بیمارستان طالقانی برگشتیم، خبردار شدم که نهارخوری بیمارستان امدادگران را با خمپاره زده اند. نگران شدم. پرس و جو کردیم، دوستانم آن لحظه در نهارخوری نبودند و آسیب ندیده بودند، ولی متاسفانه تعدادی از هموطنان دیگر شهید شده بودند. یکی دو روز بعد پرسنلی که به بیمارستان امدادگران (احمد آباد) رفته بودند، دوباره به بیمارستان طالقانی برگشتند. ظاهرا آنجا دیگر قابل استفاده نبود. بیمارستان محل استقرار ما در تیررس دشمن بود. نیروهای خودی در میدان بزرگی که بین بیمارستان و فرودگاه آبادان بود، چند توپ مستقر کرده بودند و از آن جا مواضع دشمن در خرمشهر و جاده های اطراف آبادان را هدف قرار می دادند. دشمن هم، از داخل خرمشهر که تحت اشغال او بود، جواب می‌داد و سعی در خاموش کردن و نابود کردن این مرکز توپخانه داشت. در نتیجه بیمارستان در مسیر برخورد گلوله توپ و خمپاره بود. آسیب های شدیدی هم دیده بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣9⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻محل سکونت و خواب و استراحت را در قسمتی از بیمارستان که قبلا آموزشگاه پرستاری بود قرار داده بودند. پنجره های اطاقی که در آن سکونت داشتیم، به طرف نخلستان خرمشهر بود و در صورتی که گلوله ای از نخلستان می آمد به اتاق ما می خورد. برای امنیت بیشتر زیر پنجره ها که یک و نیم متر بالاتر از کف اتاق بود، می خوابیدیم. البته اگر فرصتی برای استراحت پیش می آمد. گاهی بیست و چهار ساعت بدون وقفه کار می کردیم. مجروحين ما بیشتر از جبهه بهمنشیر، آبادان و سر پل خرمشهر و نیروی دریایی بودند. حدود بیست جراح با تخصص های مختلف، متخصص بیهوشی و تعداد زیادی از همکاران تکنسین و پرستار داشتیم که ایثارگرانه کار کرده و مجروحین را معالجه می کردند. وسایل کافی جراحی داشتیم. مجروحین، پس از عمل جراحی، جهت ترمیم جراحات بیست و چهار ساعت و گاهی چند روز در بیمارستان بستری می شدند. پس از مطمئن شدن از حال عمومی مجروح که مشکلی در انتقال نداشته باشد، به پشت جبهه، تهران و شهرهای مختلف منتقل می شدند. بعضی به زحمت راضی می شدند که به عقب انتقال داده شوند و بعضی را نمی توانستیم بفرستیم. نمی رفتند. همین که از بیهوشی بیرون می آمدند و می توانستند روی پا بایستند به جبهه برمی گشتند. جوان هایی را می دیدم که وقتی به هوش می آمدند می گفتند پانسمان شان را محکم کنیم که بروند. می گفتند دوستانشان آنجا شهید می شوند و باید به کمک شان بروند. بعد از عمل های جراحی سخت که حداقل یک یا دو روز مریض باید توی بیمارستان استراحت کند، بعد توی خانه استراحت کند، آنها طاقت نمی آوردند و می رفتند. به زحمت نصف روز یا یک روز نگه شان می داشتیم. کسانی که همین دیروز شکمشان را باز کرده بودیم، نمی توانستیم بستری شان کنیم. نمی ماندند. مثلا ترکش خورده بودند، گلوله خورده بودند، بخیه داشتند، ولی نمی ماندند. می رفتند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد