eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
552 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
464 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸مفقودالاثر با بچه های گردان مالک رفاقتی قدیمی داشتم و همه را میشناختم پایگاه موشکی سوم را گردان مالک عمل کرد در گیری شدید بود من هم روی جاده اسفالت راه میرفتم برایم کسر شان بود بروم از کنار جاده بیایم اما دولول(ضد هوائی) هر لحظه سرش را میاورد پایین تر ، جوری که دیگر روی اسفالت پامرغی میرفتم باز هم آورد پایین تر(تیر اندازی) انقدر پایین که یهو خشتکم پاره شد از بند عقب تا دگمه جلو یعنی دو تکه شد روی اسفالت غلط زدم ، رفتم کنار جاده ، رفتم پایگاه موشکی اول لب جاده ، انبار تدارکات بود کورمال کورمال یک شلوار پیدا کردم و پا کردم ، بیرون امدم ، خط شکسته بود دویدم رسیدم به گردان ، یکهو دیدم دو بسیجی کم سن مرا دوره کردند و با کلاش مرا هدف گرفته اند و میگویند اسم شب ، نگو گردان برای خود اسم شب گذاشته منهم بی خبر یک دفعه متوجه شدم که سیبیل دارم شلوار عراقی هم به پا اسم شب را هم نمیدانم مسئول مخابرات گردان مالک را از دور دیدم نامش را صدا کردم گفتم فلانی بدو بیا ، اینا میخوان منو بزنن آمد گفت ولش کنید خودیه وگرنه آنشب جزء جنازه های عراقی مفقود الاثر شده بودم تشکر از برادر هادوی از دیدبانی ذوالفقار @mfdocohe🌸
🌸پاکسازی با لگد در را باز کرد رگباری به داخل سنگر بست ، ناگهان سگی از زیر تختی که در آن جا قرار داشت ، بیرون پرید و دنبال حاجی امیری کرد. صحنه خنده‌داری شده بود ، بقول بچه‌ها زنگ تفریح عملیات بود من هم رفتم برای پاکسازی یکی از سنگرها ، همین که با لگد به در کوبیدم و آن را باز کردم ، ناگهان احساس کردم آدم قد بلندی جلویم ایستاده است ، سریع رگبار را بستم رویش ، ولی در کمال تعجب دیدم آن چه فکر کردم یک سرباز غول عراقی است ، چیزی نبود جز یک ران گنده گاو که از سقف آویزان بود گلوله‌ها پت پت کنان به آن اصابت کردند من زده بودم وسط آشپزخانه لشکر عراق برادر رزمنده حمید داود آبادی @mfdocohe🌸
شب جمعه ؛ رحمة‌الله به عشاق اباعبدالله به یاد سردار بی‌سر لشکر انصارالحسین(ع) محمّد یه آرزو داشت که همیشه به زبون می‌آورد می‌گفت: «می‌خوام روز عاشورای امام‌ حسین(ع) عاشورایی بشم» روز عاشورا داشت جعبه‌های مهمات رو جا به‌ جا می‌کرد که صدای انفجار بلند شد! وقتی گرد و غبار خوابید دیدند سرش از بدنش جدا شده و به آرزوش رسیده .... شهید محمد تکلو بیغش قائم‌ مقام گردان علی‌اکبر لشکر۳۲ انصارالحسین همدان شهادت جزیره‌ مجنون ۱۳۶۵ 💠 @bank_aks
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣9⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻تصمیم گرفتیم به بیمارستان امدادگران برویم و از دوستان خود که با ما آمده بودند خبر بگیریم. مسیرمان از بیمارستان طالقانی به سمت ایستگاه یک آبادان، کفیشه و احمد آباد و بیمارستان امدادگران بود. حرکت کردیم. در ایستگاه چهار آبادان، آمبولانس برای تأمین بنزین داخل پمپ بنزین رفت. ما پیاده شدیم که در اطراف چرخی بزنیم و نفسی بگیریم. ناگهان بمب باران شروع شد. البته دیگر وحشتی نداشتم، چون کاری از ما ساخته نبود. فقط با سرعت به داخل آمبولانس رفته و کف آمبولانس دراز کشیدیم. آمبولانس هم به سرعت به طرف کفیشه و احمد آباد راه افتاد. دوستان را در نهارخوری بیمارستان احمد آباد دیدیم و نیم ساعتی کنار آنها بودیم. آن جا منظره دلخراشی دیدم. جلوی در سرد خانه بیمارستان حدودا صد جفت پوتین ریخته بود و رزمندگانی که شهید شده بودند در سرد خانه نگهداری می شدند. و همین که به بیمارستان طالقانی برگشتیم، خبردار شدم که نهارخوری بیمارستان امدادگران را با خمپاره زده اند. نگران شدم. پرس و جو کردیم، دوستانم آن لحظه در نهارخوری نبودند و آسیب ندیده بودند، ولی متاسفانه تعدادی از هموطنان دیگر شهید شده بودند. یکی دو روز بعد پرسنلی که به بیمارستان امدادگران (احمد آباد) رفته بودند، دوباره به بیمارستان طالقانی برگشتند. ظاهرا آنجا دیگر قابل استفاده نبود. بیمارستان محل استقرار ما در تیررس دشمن بود. نیروهای خودی در میدان بزرگی که بین بیمارستان و فرودگاه آبادان بود، چند توپ مستقر کرده بودند و از آن جا مواضع دشمن در خرمشهر و جاده های اطراف آبادان را هدف قرار می دادند. دشمن هم، از داخل خرمشهر که تحت اشغال او بود، جواب می‌داد و سعی در خاموش کردن و نابود کردن این مرکز توپخانه داشت. در نتیجه بیمارستان در مسیر برخورد گلوله توپ و خمپاره بود. آسیب های شدیدی هم دیده بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣9⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻محل سکونت و خواب و استراحت را در قسمتی از بیمارستان که قبلا آموزشگاه پرستاری بود قرار داده بودند. پنجره های اطاقی که در آن سکونت داشتیم، به طرف نخلستان خرمشهر بود و در صورتی که گلوله ای از نخلستان می آمد به اتاق ما می خورد. برای امنیت بیشتر زیر پنجره ها که یک و نیم متر بالاتر از کف اتاق بود، می خوابیدیم. البته اگر فرصتی برای استراحت پیش می آمد. گاهی بیست و چهار ساعت بدون وقفه کار می کردیم. مجروحين ما بیشتر از جبهه بهمنشیر، آبادان و سر پل خرمشهر و نیروی دریایی بودند. حدود بیست جراح با تخصص های مختلف، متخصص بیهوشی و تعداد زیادی از همکاران تکنسین و پرستار داشتیم که ایثارگرانه کار کرده و مجروحین را معالجه می کردند. وسایل کافی جراحی داشتیم. مجروحین، پس از عمل جراحی، جهت ترمیم جراحات بیست و چهار ساعت و گاهی چند روز در بیمارستان بستری می شدند. پس از مطمئن شدن از حال عمومی مجروح که مشکلی در انتقال نداشته باشد، به پشت جبهه، تهران و شهرهای مختلف منتقل می شدند. بعضی به زحمت راضی می شدند که به عقب انتقال داده شوند و بعضی را نمی توانستیم بفرستیم. نمی رفتند. همین که از بیهوشی بیرون می آمدند و می توانستند روی پا بایستند به جبهه برمی گشتند. جوان هایی را می دیدم که وقتی به هوش می آمدند می گفتند پانسمان شان را محکم کنیم که بروند. می گفتند دوستانشان آنجا شهید می شوند و باید به کمک شان بروند. بعد از عمل های جراحی سخت که حداقل یک یا دو روز مریض باید توی بیمارستان استراحت کند، بعد توی خانه استراحت کند، آنها طاقت نمی آوردند و می رفتند. به زحمت نصف روز یا یک روز نگه شان می داشتیم. کسانی که همین دیروز شکمشان را باز کرده بودیم، نمی توانستیم بستری شان کنیم. نمی ماندند. مثلا ترکش خورده بودند، گلوله خورده بودند، بخیه داشتند، ولی نمی ماندند. می رفتند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد
29.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سقای جبهه‌ها فیلمی خاطره برانگیز از آب رسانی به رزمندگان اسلام در خطوط پدافندی جبهه ها در دوران دفاع مقدس        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
سردار شهید مجید افقهی فرمانده گردان والعادیات لشکر ۲۱ امام رضا علیه‌السلام عروج: دوم بهمن ۱۳۶۵ . 🌸پای مصنوعی تعداد زیادی نیرو، وارد لشکر 21 شدند و برای ساماندهی به مسجد قرارگاه رفتند. مجید مرا صدا زد و گفت: حمید، بیا بریم ببینیم از نیروهای قدیمی کسی را پیدا می کنیم که بیاریمش واحد. وارد مسجد شدیم . سر و صدای زیادی بود. همه نشسته بودند. یک بسیجی گوشه ای نشسته، دستش را ستون کرده و به آن تکیه داده بود. مجید بدون آنکه متوجه باشد، پای مصنوعی اش را روی دست بسیجی گذاشته بود و سعی می کرد انتهای صف را ببیند. بسیجی ابتدا طاقت آورد، اما بعد سروصدایش بلند شد و گفت: برادر، مگه این پا مال شما نیست که نمی دونی کجا گذاشتی؟ دستم را له کردی. مجید نگاهی به بسیجی کرد وگفت: نه برادر این پا مال بنیاده! حمید حبشی – همرزم . @mfdocohe🌸
🌸 ۲۰ درصدی در دوره ای از دفاع مقدس به ادارات ابلاغ شده بود ، ۲۰ درصد از کارکنان خود را برای کارهای تدارکاتی به جبهه بفرستند . فردی از این گروه شب هنگام به منطقه آمد و در یکی از چادر های تدارکات مستقر شد ، موقع خواب ، تازه وارد هم گوشه ائی خوابید. نیروهای رزمی برای آمادگی نظامی به روال شبهای قبل نیمه شب رزم شبانه شان آغاز و بعد تیراندازی و انفجارات و... به سنگرهای فرضی دشمن هجوم آوردند و بعد اسارت گرفتن نیروها ، پیروزمندانه به طرف مقر برگشتند . این بنده خدا با وحشت زیاد از خواب پرید و پای برهنه خودش را به بیرون چادر رساند ، گمان برد که نیروهای عراقی اند و مقرر را محاصره کرده و پیش می آیند. دستانش را بالا گرفت با صدای بلند فریاد می زد ، بخدا قسم من بیست درصدیم مرا به زور آورده اند . رزمنده ها وقتی متوجه حرفهایش شده بودند .نتوانستند جلوی خنده هایشان را بگیرند . @mfdocohe🌸 جامانده از قافله شهدا غلامعلی حاجی قربانی از سمنان
‏سجده‌ نماز معجزه است! به خاک می‌افتی امّا به آسمان می‌رسی... ‌‌‍‌
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣9⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻شب دهم بود که به بیمارستان طالقانی آمده بودم. ساعت حدود سه شب، بیمارستان مورد هجوم دشمن قرار گرفت. هدف آنها اسیر گرفتن کادر پزشکی بیمارستان بود. ولی با همت و فداکاری برادران سپاهی که در هتل کاروانسرا مستقر بودند، دشمن عقب رانده شد و فرار کردند و تعدادی هم به اسارت در آمدند. این حمله از نخلستان های پشت بیمارستان شروع شد. رئیس موقت بیمارستان، دکتر زرندی سریعا به محل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که نزدیک بیمارستان بود، اطلاع داده بود و این نقشه عقیم ماند. ما روز بعد متوجه شدیم. اجازه نمی دادند خانم ها به آبادان بیایند ولی اغلب پرستاران آبادان مانده بودند و به کارشان مثل سابق ادامه می دادند. از یکی از آنها که قبل از جنگ، سرپرستار بیمارستان بود، پرسیدم چرا در آبادان مانده است. می گفت: «کارم این است. باید بمانم و به مجروحین کمک کنم. اگر امثال من خودشان را کنار بکشند، پس چه کسی باید از مجروحین پرستاری کند؟» گفتم: «خوب اگر مثلا دیشب اسیر می‌شدی چه می کردی؟» بلافاصله نشان پرستاری خیلی شیکی که با یک زنجیر آویزان به سینه اش زده بود را باز کرد. این نشان به صورت یک جعبه باریک و کوچک بود که در داشت و باز می‌شد. آن را باز کرد و کپسولی را نشان داد و گفت: «اگر اسیر می‌شدم فورا خودم را با این کپسول سیانور راحت می کردم.» فکر همه چیز را کرده بود. شنیدن این اندیشه ها، هم انسان را ناراحت می کرد و هم انگیزه خدمت به ما می داد. یکی از دوستان قدیم دوران تحصیلم را آن جا دیدم. از روزهای سقوط خرمشهر برایم صحبت کرد. گفت: «روز چهارم آبان ۱۳۵۹ که سقوط خرمشهر حتمی شد، مردم و مأمورین شهربانی و نیروی مختصری که آنجا بود به آبادان عقب نشینی کردند...» یکباره حرفش را قطع کرد و از من پرسید: «طهماسبی‌ها را که سه برادر بودند می‌شناسی؟» گفتم: «بله با یکی از آنها در دبیرستان فرخی آبادان همکلاس بودم و دیگری دو سال از من کوچکتر بود.» گفت: «یکی از آن دو برادر که مهندس شده بود و مقیم آمریکا بود، از آن جا به خرمشهر آمد و همراه بقیه مردم سی و چهار روز در خرمشهر مقاومت کرد و همان جا شهید شد.» موارد این چنینی زیاد بود. مردم با جانشان از شهر دفاع می کردند. هرکس از دستش کاری بر می آمد انجام می‌داد. کسی درگیر مقام و منصب خودش نبود. یک روز همه بچه ها را به ناهار خوری بیمارستان دعوت کردند. بوی آب گوشت فضای ناهار خوری را پر کرده بود. فکر کردیم چه شده که امروز غذای گرم داریم! از کجا گوشت آورده اند. گفتند امروز چند نفر از بچه ها در باغ خانه ای در محله بریم، گوسفند سرگردانی را پیدا کردند. آن را آوردند، ذبح کردند و این آبگوشت حاصل این قضیه می باشد. در یک صف، پشت سر هم برای گرفتن غذا ایستاده بودیم. جوان قد بلندی را با ریش مشکی و به قول معروف پروفسوری دیدم که پشت پیش خوان آشپزخانه، غذا تقسیم می کرد. سهمیه غذای خود را در ظرفهای سلف سرویس گرفتم و رو به همکاران گفتم: «امروز عجب آشپز تر و تمیزی داریم!» صدای آشپز و تقسیم کننده غذا درآمد که: «دکترجان بنده هم همکار شما هستم و امروز که این گوسفند پیدا شد، مسئولیت آشپزی را به عهده گرفتم.» معلوم شد دکتر داروساز است و در شمیران تهران داروخانه دارد. داوطلب آمده بود تا به هموطنانش کمک کند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣0⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻در طول یک ماه مأموریتم آدمهای متفاوتی از سراسر کشور در آبادان دیدم. یکی از آنها علی دهکردی بود. این ایثارگر در بیمارستان خدمت می کرد. اما بعضی از روزها با جمعی از دوستانش به شکار تانک می‌رفتند. صبح چند گلوله آرپی جی برمی داشتند و می رفتند سر پل خرمشهر، داخل نخلستان ها و شب در حالی برمی گشتند که دست هایشان سوخته بود. خسته و نالان شام می خوردند و می خوابیدند. یک روز علی دهکردی رفت و شب برنگشت. چند روزی از او خبری نبود. سراغش را از بچه های سپاه می گرفتم. از او خبری نداشتند. تا این که فهمیدیم شهید شده است. روزها می گذشت و کار شبانه روزی ما هم ادامه داشت. صدای توپخانه رزمندگان که بین بیمارستان و فرودگاه آبادان بود، از صبح تا شب شنیده می شد. این صدا آخر شب قطع می‌شد. اگر مجروح نبود، یکی دو ساعت می خوابیدیم. صبح ساعت پنج با صدای مهیب جت های جنگنده ایران بیدار می‌شدیم که در گروههای سه فروندی به خرمشهر و مقر عراقی‌های مستقر در آن حمله می کردند. بعد از بمب باران و برگشتن آنها، صدای تق و توق ضد هوایی های عراقی شروع می‌شد که بی فایده بود. عشق ما شده بود که صبح زود، ساعت پنج، منتظر پرواز تیز پروازان نیروی هوایی و بمب باران مقر دشمن در خرمشهر باشیم و از حمله نیروی هوایی به دشمن لذت ببریم. یک ماه خدمت ما تمام شد. خوشحال بودیم، چون بالاخره در جبهه ذوالفقاری و خسرو آباد نیروهای رزمنده دشمن را در نخلستانهای بهمنشیر و داخل شط عقب رانده و آبادان را از محاصره و سقوط حتمی نجات داده بودند. منتظر گروه جایگزین بودیم. عده ای از پرسنل پزشکی و کادر درمان باید می آمدند تا ما به تهران برگردیم. یک روز صبح اطلاع دادند که گروههای اعزامی از تهران، ساعت نه صبح آماده باشند تا برای برگشت به بندر امام اقدام شود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد
21.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران باید گذشتن از دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی با چهره خونین سوی حسین رفتن زیبا بود این سان معراج انسانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ #