🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 ماشین به حرکت درآمد و صدای صلواتها بلندتر شد. از پشت شیشه به جمعیتی که دور قبر حلقه زده بودند خیره شدم. چشم بستم. دوباره باز کردم چشم بستم و زیر لب گفتم: «خداحافظ. امیر جان، ببخشید، من که برای تو کاری نکردم اما شفاعت یادت نره.»
ظهر بود و خانه پُر از مهمان. حالم به هم میخورد. اما خودم را کنترل میکردم. خجالت میکشیدم بین آن همه زن و مرد دم به دقیقه به سمت دستشویی بروم. نه میتوانستم بلند شوم و کمک کنم، نه حال و روزم طوری بود که یک جا بنشینم توی اتاق خوابی که پنجره اش به کوچه باز میشد. چادرم را روی صورتم کشیده و خوابیده بودم. چند زن هم توی اتاق بودند، یکی از زنها گفت: دیدی علی آقا دکمه لباس امیر رو کند؟»
زن جواب داد: «نه، ندیدم. چرا؟» میگن دکمه رو گرو برداشته.
زن با تعجب پرسید: «گرو؟»
گوش تیز کردم.
آره دور از جونش، زبانم لال، میگن دکمه لباس داداشش رو کنده، قسمش داده هر چه زودتر اون رو با خودش ببره، شهید بشه. بلند شدم و نشستم و هاج و واج به هر دو زن نگاه کردم. میشناختمشان؛ فامیلهای منصوره خانم بودند. صدای قلبم را میشنیدم. باز هم آمده بود توی گلویم
پرسیدم: «چی شده؟» زنها که تازه مرا دیده بودند دستپاچه شدند و با خجالت گفتند: «هیچی!»
بیچاره ها انتظار دیدن مرا نداشتند. بلند شدم و به داخل هال رفتم. زنها داشتند سفره میچیدند. مردها اسباب سفره، نوشابه، نان، و سبزی را از توی راه پله میدادند تو.
مادر جلوی در بود و داشت کمک میکرد. چشمهایم سیاهی می رفت و همه جا دور سرم میچرخید. مادر تا مرا دید، جلو دوید و گفت: «فرشته جان آمدی؟ کجا بودی؟ حالت خوبه؟»
در دست شویی را باز کردم. دستم را گرفت و با هم رفتیم توی دست شویی که دقیقاً جلوی در ورودی بود. بوی کباب که زیر دماغم خورد، دلم زیر و رو شد. مادر چند مشت آب به صورتم زد و گذاشت هر چقدر میخواهم عُق بزنم. وقتی حالم بهتر شد، سرم را روی سینه اش گذاشتم و بوییدمش. مادر چه بوی خوبی میداد. این بو حالم را خوب میکرد. مادر خندید و گفت: «خودت رو لوس نکن! بیا بریم دختر.» بعد دستم را گرفت و مرا برد توی اتاق خواب. پنکه ای آورد روبه رویم گذاشت و روشنش کرد. دکمه های مانتوام را باز کرد و چادر را از سرم درآورد. چشمهایم را بستم. چقدر دلم می خواست بخوابم.
علی آقا هراسان آمد توی اتاق.
فرشته خانم گلم چی شده؟ میخوای بریم بیمارستان؟
با چشم و ابرو اشاره کردم که نه.
گفت: «ناهار می خوری؟!»
مادر به جای من جواب داد.
از بوی غذا حالش به هم میخوره.
علی آقا با ناراحتی گفت این طوری که نمیشه گلم. باید بالاخره یه چیزی بخوری. چی میخوای برات بخرم؟»
گفتم: «سیب گلاب.»
فقط سیب گلاب. دوست داشتم و می توانستم بخورم.
علی آقا با عجله رفت. صدای قاشق و چنگالهایی که به بشقابها میخورد از توی اتاق پذیرایی شنیده میشد. بوی غذا و کباب حالم را به هم میزد. به مادر گفتم مادر، تو رو خدا در رو ببند. یک دفعه سرم گیج رفت، دلم زیر و رو شد. اتاق دور سرم چرخید. پلک هایم سنگین شد. مادر با دستپاچگی دوید بیرون. صدایش را می شنیدم که میگفت: علی آقا تلفن بزنین آمبولانس بیاد. فرشته...
علی آقا وارد اتاق شد، با دو مرد و یک کیسه نایلون. دو سه کیلویی سیب گلاب. مردها لباس فرم سورمه ای پوشیده بودند. یکی از مردها کیف کوچکی دستش بود. مادر تندتند شرح حالم را برای مردی که فشارم را میگرفت گزارش میداد. مرد سرمی به من وصل کرد و چند آمپول داخل سرُم فرو کرد. به یاد نقاشی علی افتادم و تیرهایی که توی بال پروانه فرورفته بود. مرد گفت «فشارش خیلی پایینه بذارید استراحت کنه. چشمهایم را بستم دوست داشتم تا آخر دنیا بخوابم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 هفته دوم خانه خلوت تر شد. به جز ما که خانه ای نداشتیم، حاج بابا و خانم جان و دایی محمد و مریم و دختر شش ماهه اش، مونا، و حاج صادق و خانواده اش هم پیش منصوره خانم ماندند. شبها هر کس جایی پیدا میکرد و میخوابید. علی آقا و حاج صادق اغلب رختخوابشان را روی تراس می انداختند. من و منصوره
خانم و مریم و مونا توی پذیرایی کنار در تراس میخوابیدیم. یک شب، نیمه های شب از خواب بیدار شدم. علی آقا پاورچین ، پاورچین طوری که کسی را بیدار نکند از تراس بیرون آمد. از کنار ما آهسته آهسته گذشت، پردۀ بین پذیرایی و هال را کنار زد و رفت توی هال و بعد هم دستشویی. فکر کردم زود بر میگردد. خیلی منتظر شدم برنگشت. بلند شدم و به دنبالش رفتم. توی هال بود. داشت نماز می خواند. سر به سجده گذاشته بود و گریه میکرد. شانه هایش میلرزید طوری که متوجه نشود، پشت سرش نشستم. تکیه دادم به دیوار. چه دل پُری داشت؛ مظلومانه و جانسوز گریه می کرد. دلم برایش سوخت. تا به حال علی آقا را این طور ندیده بودم. می دیدم صبح تا عصر چطور پی دل آقا ناصر و منصوره خانم بالا می رود آنها را دلداری میدهد، با آنها حرف می زند، و می خنداندشان، میدانستم چقدر امیر را دوست داشت. اما در این مدت ندیده بودم حتی یک قطره اشک بریزد. حالا همان علی آقا
داشت زار میزد. منتظر شدم تا بالاخره از سر سجده برداشت. آهسته طوری که فقط خودش بشنود، گفتم: «علی جان...» برگشت به طرف صدا، پنجره هال باز بود و نور چراغ برق کوچه افتاده بود توی هال. روشنایی طوری بود که یکدیگر را به خوبی میدیدیم. یکه خورد. با تعجب گفت: «فرشته!»
جواب دادم: «جانم!»
پرسید: «اینجا چه کار میکنی؟»
- خوابم نمیبره.
- باز حالت بده؟
- حالم بد نبود.
گفت: میدانم حالت خوش نیست میدانم خیلی سخته تو الان به خدا نزدیک تری، برام دعا کن.
با تعجب نگاهش کردم توی صدایش هنوز پُر از گریه بود. گفت: «خدا، به جهادگرا وعده بهشت داده. خوش به حال امیر، با چهار ماه جهاد، اجر و پاداشش گرفت. فکر کنم من یه مشکلی دارم. من روسیاه هفت ساله تو جبهه ام اما هنوز سر و مُر و گنده و زنده ام.»
با بغض گفتم: «علی، ناشکری نکن.»
سر درد دلش باز شد. دروغ نمیگم فرشته، خدا خودش میدانه. من نمیخوام تو رختخواب بمیرم. میدانم بالاخره جنگ دیر یا زود تمام میشه و همه بر میگردن سر خانه و زندگی خودشان. ماها که میمانیم روزی صدهزار بار از حسرت میمیریم و زنده میشیم گفتم: «علی آقا این حرفا چیه راضی به رضای خدا باش.»
گفت: «تو هستی؟»
با اطمینان گفتم: «بله که هستم.»
با خوشحالی پرسید اگه من شهید بشم باز راضی ای؟ ناراحت نمیشی؟» کمی مکث کردم اما بالاخره جواب دادم.
ناراحت چیه؛ از غصه میمیرم. تو همسرمی، عزیزترین کسم، نیمی از وجودم ما همدیگر رو دوست داریم. بابای بچه می اصلا فکرش هم برام سخته اما وقتی خواست خدا باشه، راضی میشم. تحمل میکنم. یک دفعه خوشحال شد. زود پرسید: «واقعاً؟!»
از این حرفها گریه ام گرفته بود.
منتظر جواب من نشد ادامه داد: «فرشته این دنیا صفر تا صدش یه روز تمام میشه همه بالاخره میمیریم ، اما، فرصت شهادت همین چند روزه ست.» بعد رو به قبله نشست. دستهایش را به شکل دعا بالا گرفت و با التماس گفت خدایا خودت از نیاز همه بنده هات آگاهی. میدانی برام تو رختخواب مردن ننگه. خدایا، شهادت نصیبم کن.
هیچ وقت پیش کسی گریه نمیکرد. در اوج غم و ناراحتی سرخ می شد، اما گریه نمیکرد، اما این بار پیش من زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت: «وقتی تازه مصیب شهید شده بود، یه شب خوابش رو دیدم. دستش رو گرفتم و گفتم مصیب من و تو همه راهکارها و با هم قفل کردیم تو رو خدا این راهکار آخری رو به من بگو. مصیب جواب نداد. دستش رو سفت چسبیدم. میدانستم اگه تو خواب دست مرده رو بگیری و قسمش بدی هر چی بپرسی جواب میده. گفتم ولت نمی کنم تا راهکار بهم نگی. فکر میکنی مصیب چی گفت؟ گفت: راهکارش اشکه ، اشک فرشته راهکار شهادت اشکه.» دوباره دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت: «بارالها، اگه شهادت رو با اشک میدی اشکا و گریه های من عاجز روسیاه رو قبول کن.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🕯در مجلس
🖤مظلومیّت مردِ غریب
🕯بنگرکه دلم
🖤میان غمخانه گم است
🕯این ناله
🖤ز ماتمِ امامِ هادی ست
🕯معصوم دوازدهم
🖤امامِ دهم است
🖤شهادت جانسوز
امام علی نقی(ع) تسلیت باد🏴
➥ @sheikh_kafi | شیخ احمد ڪـافی
🍃🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔴 روایت یک شهید از #شب_عملیات
🌷 #شهید_مهدی_ضیائی
#شب_عملیات_بیت_المقدس_2
🌷🌷ساعت 15/10 شب است و لحظات حساس و پرشوری را پشت سر میگذارم ، صدای خواندن دعای کمیل از رادیو به گوش میرسد.آخر امشب شب جمعه است . چند دقیقه پیش که بیرون سنگر بودم هوا بهتر از شبهای دیگربود. هوا ابری بود اما باران و برف نمی آمد و بسیار تاریک،صدای خمپاره ها هراز چندگاهی سکوت را برهم میزد و نورانفجارات که درفاصله نه چندان دور منفجرمیشد چندلحظه ای کوتاه فضا را روشن میکرد. هنوز آتش زیاد نشده و تبادل آتش سبک است.
امشب برایم شب بزرگی است، گویی گیج شده ام گاهی قرآن میخوانم،گاهی بچه ها را دعا میکنم. گاهی صلوات میفرستم و گاهی هم دعا میخوانم. آخرامشب شب عملیات است. و بچه ها همه برای عملیات سرازیر شده اند ومن هم با چند نفر از بچه ها بنا به مصلحتی که حاج آقا روح افزا تشخیص دادند جلو نرفتیم. آری امشب برایم شب بزرگی است.و بسیار بسیار پرارزش،شب عملیات برای من شب وصل است شب دیدار است.شب لقاء عاشق خسته دل با معشوق مشتاق است. شب عملیات برای من شب رها شدن ازتمام رنجها و وابستگی هااست.شب پرواز از عالم خاکی به سوی ملکوت،شب رستگارشدن است.شب دیداراست،آری دیدار!! چه اسم زیبایی،دیدار با آنکه دوستش دارم و بزرگش میشمارم. دیدار با آنکه به خاطر او هرکار توانستم کردم و میکنم.شب عملیات شب نتیجه گرفتن است.شب برات گرفتن است.شبی است که دیگرخیلی ها راحت میشوند. خیلی ها میروند پیش آنها که زودتر پرکشیدند و ما را تنهای تنها درغم خود گذاشتند. هنوز چند صباحی از پرواز ملکوتی حاج قاسم وحاج رسول نمیگذرد و هنوز داغ آنها دل و روح ما را از اشتغال به خود وانگذاشته که باید در فراق چندتن دیگر باز هم بسوزیم. هنوز سوز دوری از شهید صادقیان و شهید دادو و آقا سید محمد از دلمان برطرف نشده که سوز دیگری برآن وارد می آید. راستی خدا!!!! امشب که شب عشقبازی است امشب که شب دیدار است. چه کسانی را به حضور می پذیری.؟ کدامیک از دوستانم را میخواهی از بینمان ببری؟ ای کاش دل بی طاقتم صبر میکرد و این سوال را نمی کرد. اما ای خدا.. آیا من را هم میبری؟؟؟ آیا بعد از چند سال آشنایی با تو دوری از تو ، بعد ازچندسال گدایی کردن و سعی کردن ، امشب شب دیدار ما هم میرسد یا نه؟ آیا امشب من را هم می بری یا نه؟؟ به خدا ای خدا.. به خودت قسم ،که خسته دلم ،سوخته دلم، دیگربرایم سخت شده است ،هرروز درآتش فراق یک یک یاران سوختن سخت است.
بی سروجان به سر شود بی تو به سر نمیشود
ای خدا چه بگویم با تو و از این حرفها کدام را بر زبان بیاورم که هرچه بگویم هم تو میدانی و هم من.. منتهی هرچند وقت یک بار که دلم خیلی میگیرد مجبور میشوم درد دلم را در روی کاغذ با تو در میان بگذارم زیرا کسی ندارم که با او این سخنان را بگویم.
محمد مهدی ضیایی
ماووت 24/10/66
ساعت 11 شب جمعه
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹
مهدی ضیایی از تخریبچی های عارف گردان تخریب ل۱۰ بود .
هم اهل رزم بود و هم مرد عبادت و مناجات.
او خیلی اهل سجده بود و هر وقت هم از سجده بلند میشد چشمهاش از شدت گریه سرخ بود این شکل بندگی مهدی اون رو در کار آبدیده کرد بود و مهدی شده بود یک پای کارهای شناسایی……
مهدی در کربلای ۵ جزو غواصان خط شکن بود و اون شب هم به سختی مجروح شد به طوریکه ما گفتیم بعید است به اورژانس پشت خط برسه موج انفجار ، داخل آب همه وجودش رو گرفته بود . او عقب رفت اما زود برگشت و خودش رو مهیا برای شناسایی عملیات کربلای ۸ کرد .
همه ی شبهای عملیاتی که در اون شرکت کرد برایش شب وصل بود اما اون شب آخر سیمش هم وصل شد و مناجاتنامه اش رو با خدا دربالا خواندید…….
مهدی با خدایی حرف زده که از رگ گردن بهش نزدیک تر بود . بقول بچه های جبهه خدا خیلی حرف گوش کنه. میگی نه ؟؟؟ سندش این که حرف مهدی رو گوش کرد و صبح عملیات بیت المقدس ۲ و در روز جمعه ۲۵ دیماه ۶۶ مهدی از روی ارتفاعات قمیش در سلیمانیه عراق با تنی غرق خون به دیدار محبو بش رفت و از خود سندی به جای گذاشت که حق بودن این کلام امام (ره) را تائید میکند که گفت : اینها ره صد ساله را یک شبه طی کردند
✅(جعفر طهماسبی)
@alvaresinchannel
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 علی آقا بعد از شهادت امیر خیلی تغییر کرد. راهکار اشک هم به خصوصیات جدیدش اضافه شد. بیشتر توی خودش بود. کم حرف و محجوب شده بود. دیگر از آن سروصداها و بگو بخندها و شیطنتها خبری نبود. کم خوراک و لاغر شده بود؛ اما مهربان و دلسوزتر. اغلب قطره های اشک توی چشمهایش دو دو میزد. شبهایش به نماز و دعا و گریه میگذشت. روز به روز کم خواب تر می شد. بعد از برگزاری مراسم چهلم امیر، برای اینکه روحیه منصوره خانم و آقا ناصر تغییر کند با چند نفر از دوستانش سفر زیارتی به مشهد ترتیب دادند. در آن سفر چند نفر از خانواده های شهدا هم بودند. خانواده ای به نام ترنجیان با منصوره خانم و آقا ناصر هم صحبت شده بودند و سعی میکردند روحیه آنها را تغییر بدهند.
همین که برگشتیم علی آقا به منطقه رفت. منصوره خانم طاقت تنهایی را نداشت. بنابراین به خانه حاج صادق رفت. به ناچار من هم با آنها رفتم. شهریورماه سال ۱۳۶۶ مصادف بود با محرم. علی آقا، به قول خودش، بعد از هفت سال، دهه اول محرم آمده بود به همدان. هر شب برای عزاداری جایی میرفت و بعد از نیمه شب برمیگشت.
من و مادر و خواهرها سالهای قبل به سپاه میرفتیم. سپاه هیئت خوبی داشت و برنامه های عزاداری اش از جاهای دیگر بهتر بود. یک شب علی آقا گفت: «فرشته من میخوام برم سپاه، می آی؟» به یاد خاطرات سالهای قبل و نشاط معنوی ای که از آن عزاداری ها در خاطرم باقی مانده بود، با خوشحالی قبول کردم. آن سال هوای همدان از اواسط شهریورماه سرد شده بود. شبها سردتر هم میشد، چون جای مشخصی برای زندگی نداشتیم، نمی دانستم لباسهای گرمم را کجا گذاشته ام. منیره خانم ژاکت مشکی ضخیمی داشت، داد و تنم کردم. سوار ماشین شدیم و با علی آقا رفتیم.
شهر سیاه پوش بود. پرچم ها و پارچه های سیاه و سرخ از در و دیوار آویزان بود. علی آقا جایی نزدیک میدان آرامگاه باباطاهر ماشین را پارک کرد. مثل همیشه قبل از پیاده شدن جای قرارمان را برای برگشت گذاشتیم، چون هنوز توی همدان با هم راه نمیرفتیم. مخصوصاً اینکه داشتیم میرفتیم سپاه و خیلی دوست و آشنا توی مسیرمان بود. قبل از پیاده شدن، علی آقا گفت: «فرشته، برام دعا کن.» گفتم: «من همیشه تو رو دعا میکنم.» گفت: «نه. دعا نکن صحیح و سالم باشم. دعا کن زودتر شهید بشم.» با اخم نگاهش کردم. با غم گفت تو الان داری میری مجلس امام حسين. من از اول جنگ به سیدالشهدا اقتدا کردم و رفتم جبهه. امشب میخوام براتم رو بگیرم. آمدم ازش بخوام لیاقت شهادت به من بده. اما میدانم اگه تو دلت با من یکی نشه و دعا نکنی به جایی نمیرسم. فرشته، گلم، دعام کن.»
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. خیلی طبیعی بود که در آن لحظات این حرفها را جدی نگیرم. هرچند، هر وقت حرف شهادت پیش میآمد دلم میلرزید.
علی آقا با حالتی خاص و بسیار عجیب گفت: «فرشته خانم، یادته گفتی راضی به رضای خدا باش، من راضی شدم تو برام دعا كن، خدا هم از من راضی باشه اگه خدا از زحمات ما راضی نباشه و جهاد ما رو قبول نکنه خیلی ضرر کرده یم. نمیدانم اصلا پیش خدا روسفید میشیم یا نه اما دیگه از این دنیا که مثل قفسه خسته شدهم امشب از امام حسین برام بخواه، مثل تمام شهدا که قفس دنیا رو شکستن و رفتن کمک کنه تا منم این قفس رو بشکنم. مثل مجیدی، مثل امیر مثل خود امام حسین. من امشب میرم که دوباره به آقا ابا عبدالله لبیک بگم و حسین گونه تا آخرین لحظه عمرم زندگی کنم. به قول تو بقیهش با خداست. راضی ام به رضای او.» بعد از اینکه حرفهایش تمام شد، نفس عمیقی کشید. از ماشین پیاده شدیم. در ماشین را قفل کرد. انگار پرواز میکرد. خیلی زود جلو افتاد هر چقدر تند میکردم به او نمیرسیدم. باد سردی میوزید. علی آقا جلو بود، خیلی جلو.
مردم زیادی توی پیاده رو بودند. اما بین آن همه من علی آقا را می دیدم که با پیراهن مشکی و شانه هایی قوی جلو میرفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 نیمه های شهریور پاییز همدان با باد و سرما از راه رسید. علی آقا بعد از عاشورا به منطقه رفت من خانه منصوره خانم ماندم. پنجره ها را خیلی زود بستیم. لباسهای گرم را از بقچه ها در آوردیم. باد برگهای سبز درختان را ناجوانمردانه میریخت. برگها قبل از زرد شدن ریختند و درختان را لخت و غور کردند. همه میدانستیم پاییز و زمستانی طولانی و سخت در انتظارمان است. شبهای بلند پاییزی را با بافتن لباس برای نوزادی که در راه بود سپری میکردیم. منصوره خانم میل و کامواها را از توی کمدش بیرون آورده بود. بلوز قشنگی از یقه سر انداخته بود و با زمزمه ها و مویههای حزن انگیز مشغول بافتن آن بود. به منیره خانم هم یاد داده بود با هم چند دست بلوز و شلوار و کلاه برای نوزاد توراهی بافتیم.
عصر بیست و هفتم آبان ماه بود. علی آقا که چند روزی در همدان بود، می خواست آن شب به منطقه برگردد. در این چند روزی که از جبهه برگشته بود تا توانسته بود به منصوره خانم و آقا ناصر محبت کرده بود. بیماری منصوره خانم بعد از شهادت امیر بحرانی تر شده بود و هر روز قسمتی از بدنش را درگیر میکرد اما هنوز از همه بدتر مشکل کلیه هایش بود که روز به روز وخیم تر میشد. علی آقا چند بار او را به بیمارستان برد و با چند پزشک حاذق و باتجربه درباره بیماری اش صحبت کرد و نتیجه ای نگرفت.
نشسته بودیم توی هال. علی آقا بلند شد. آستینهای بلوزش را بالا زد، پاچه شلوارش را چند تا زد و رفت وضو بگیرد. همیشه توی آشپزخانه وضو میگرفت. به دنبالش رفتم. انگار یکی میگفت: «فرشته خوب نگاهش کن. نگاهش کردم. آن قد و قامت ورزشکاری و عضلانی را شانه های پهن و درشتش را گردنی پهن و قوی داشت. پشت گردن و سرش به هم چسبیده بود. ساق پاهای گوشتی و سفیدش معلوم بود. با آن پاشنههای صورتی قلنبه که وقتی توی خانه راه میرفت محکم میکوبیدشان به زمین. مسح سر و پاها را کشید. فکر کرد من هم میخواهم وضو بگیرم. از جلوی سینک ظرف شویی کنار آمد. با دقت همه حرکاتش را زیر نظر داشتم. نباید هیچ چیز را فراموش میکردم. از آشپزخانه رفت توی پذیرایی. جانماز کوچکش را از توی جیب پیراهنش درآورد و با آن صدای محزونش شروع کرد به گفتن اذان و اقامه. به دنبالش آمده بودم و پشت سرش نشسته بودم و با بغض نگاهش میکردم. سرش را کج کرده بود و با تضرع نماز میخواند. توی قنوتش سه بار گفت: اللهم ارزقني توفيق الشهادة في سبيلك.
وقتی نمازش تمام شد آمد کنار آقا ناصر نشست و شروع کرد به سفارش کردن. آقا جان این بار دیر بر میگردم؛ شاید دو ماه، بعد شاید برا فرشته هم نشه برگردم. به یکی از بچه ها سپردم از داهات برا فرشته روغن حیوانی بیارن. گفتم گوسفند زنده هم بیارن. من نبودم براش قربانی کنین. وقتی سفارشهایش تمام شد آمد طرف من.
- فرشته، آلبومم بیار.
رفتم آلبوم را از توی اتاق بیاورم. همین که میخواستم بیرون بیایم توی چهارچوب در رفتیم تو دل هم. خندید و گفت: «بیا بشینیم همینجا.» نشستیم و علی آقا آلبوم را باز کرد و ورق زد. عکس دوستان شهیدش را میدید و آه میکشید. گاهی میگفت: کو شهید نظری؟ شهید تکرلی! یادت به خیر شهید شاه حسینی.
صورتش سرخ شده بود و اشک توی چشمهایش برق میزد. آلبوم را گرفتم و خواستم آن را کنار بگذارم. آلبوم را از دستم کشید و گفت: گلم، ولش کن این آلبوم تمام زندگی منه. انگیزه ماندن و جنگیدن منه.
گفتم: خودت رو اذیت میکنی.
اشک هایش داشت دانه دانه می چکید روی گونه هایش .
- فرشته اینا همه عاشق آقا ابا عبدالله بودن. به خاطر آقا خیلی عرق ریختن، خیلی زخمی شدن، خیلی بی خوابی کشیدن، خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن، خیلی زیر آفتاب سوختن، اما یه بار نگفتن خسته شدیم، تشنهایم، خوابمان می آد. به این عکسا نگاه میکنم تا اگه خسته شدم یادم نره شهید قراگوزلو شبا به جای خواب و استراحت نماز شب و زیارت عاشورا میخواند و هایهای گریه میکرد. به اینا نگاه میکنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم یادم بیاد مصیب میگفت: زیاد آرزو نکنین چون مرگ به آرزوهای شما میخنده. یادم باشه امروز زمان آرزو نیست. زمان حرف نیست، باید عمل کنیم. هر کسی سری داره باید هدیه بده. دست داره باید بده. اگه پیره و نمیدانه بیاد جبهه باید از جبهه پشتیبانی کنه.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
سبکبالان خرامیدن و رفتند ...
#عملیات_کربلای_پنج
دیماه ۱۳۶۵ ، شرق بصره
انتقال شهیدان قهرمان از خط مقدم
عکاس : احسان رجبی
💠 @bank_aks
🌸هویج
ﺑﺎﻏﺒﺎنﻫﺎ، ﺗﻮي زﻣﻴﻦِ ﺟﻠﻮي اﺗﺎقﻫﺎ ﻫﻮﻳﺞ ﻛﺎﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻓﺼﻞ ﺑﺮداﺷﺖ ﻛـﻪ رﺳـﻴﺪ ﻳـﻚ ﺳـﺒﺪ ﭘـﺮ از ﻫﻮﻳﺞ ﻫﺎي زرد داﺧﻞ اﺗـﺎق ﺧﻮدﻧﻤـﺎﻳﻲ ﻣـﻲﻛـﺮد .
ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻋﺮاﻗﻲ آﻣﺪ ﺗﻮي اﺗﺎق و ﻫﻮﻳﺞﻫﺎ را دﻳـﺪ
ﺑـﻪ ﺑﺎﻏﺒﺎن ﮔﻔﺖ
"ﺟﺎي ﻫﻮﻳﺞﻫﺎ رو ﺗﻮي ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻧـﺸﻮﻧﻢ ﺑﺪه"
ﺑﺎﻏﺒﺎن ﻫﻢ ﻧﺸﻮﻧﺶ داد. ﺷﺐ رﻓﺖ ﻛـﻪ ﻫـﻮﻳﺞ ﺑﭽﻴﻨﺪ ، ﭼﻴﺰي ﻧﺪﻳﺪ ﺻﺒﺢ، آﻣﺪ و ﺑﻪ ﺑﺎﻏﺒﺎن اﻋﺘﺮاض ﻛﺮد
"ﭼﺮا ﺑِﻬِﻢ دروغ ﮔﻔﺘﻲ؟ "
ﺑﺎﻏﺒﺎن ﻫﻢ اﻧﻜﺎر ﻛـﺮد ، ﻧﮕﻬﺒﺎن ﮔﻔﺖ
"ﺧـﻮدت ﻫﻤـﺮام ﺑﻴـﺎ ﺗـﻮي ﺑﺎﻏﭽـﻪ و ﻧﺸﻮﻧﻢ ﺑﺪه "
ﺑﺎﻏﺒﺎن رﻓﺖ و ﺑﻮﺗﻪﻫـﺎ را ﺑِﻬِـﺶ ﻧـﺸﺎن داد. ﻧﮕﻬﺒﺎن، ﻧﺎراﺣـﺖ ﺷـﺪ و ﮔﻔـﺖ
"ﻛـﻮ ﻫـﻮﻳﺞ؟ "
ﺑﺎﻏﺒﺎن ﻛﻪ ﻗﻀﻴﻪ را ﻓﻬﻤﻴﺪه ﺑﻮد، دﺳت ﺑـﺮد و ﻧـﻮك ﺑﻮﺗﻪ را ﮔﺮﻓﺖ و ﻫﻮﻳﭻ ر ا از زﻳﺮزﻣﻴﻦ ﺑﻴﺮون ﻛﺸﻴﺪ .
ﻧﮕﻬﺒﺎن ﺷﺮوع ﻛﺮد ﺑﻪ داد و ﺑﻴﺪاد ﻛﻪ ﻫﻮﻳﺞ ﻫﺎ رو زﻳﺮ ﺧﺎك ﻗﺎﻳﻢ ﻛﺮدي ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻲﮔﻲ ﺗﻮي ﺑﺎﻏﭽﻪ اﺳﺖ.
@mfdocohe🌸
🌸پناهنده
عراقی ها هر از مدتی افـﺮادی را از ﺑﻴــﺮون می آوردﻧﺪ ﺗﻮی اردوﮔﺎه ﺗﺎ ﺑﻪ ﻗﻮل ﺧﻮدﺷـﺎن ﺗﺒﻠﻴـﻎ ﺑﻜﻨﻨﺪ. ﺑﻴﺸﺘﺮ، ﭘﻨﺎﻫﻨـﺪهﻫـﺎ را می آوردﻧـﺪ .
ﻳـﻚ روز ﻳﻜﻲ از ﭘﻨﺎﻫﻨﺪه ﻫﺎ آﻣﺪ ﺗﻮی اﺗﺎق و ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻛــﺮد . ﮔﻮﺷــﺔ اﺗــﺎق ﻳــﻚ ﭼــﺎرﭼﻮب ﻓﻠــﺰی ﺑــﺮای دﺳﺘﺸﻮیی درﺳﺖ ﻛـﺮده ﺑـﻮدﻳﻢ دورش را ﻫـﻢ ﺑـﺎ ﮔﻮنی ﺳﻔﻴﺪ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪه ﺑﻮدﻳﻢ .
ﭘﻨﺎﻫﻨﺪه ﻛﻪ ﺑﺎدی ﻫﻢ ﺑﻪ ﻏﺒﻐﺐ اﻧﺪاﺧﺘﻪ بعد، ﺗﻮی اﺗﺎق ﭼﺮﺧﻴﺪ ﺗﺎ رﺳﻴﺪ ﻧﺰدﻳﻚ دﺳﺘﺸﻮیی رو ﻛﺮد ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ و ﮔﻔﺖ
"ﻣﻲ ﺑﻴـﻨﻢ ﻛـﻪ ﻋﺮاﻗﻴـﺎ ﺧـﻮب ﺑِﻬِﺘـﻮن ﻣیرﺳﻦ! ﻳﺨﭽﺎل ﻫﻢ ﻛﻪ دارﻳـﻦ"
ﻳﻜـی از ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ ﮔﻔــﺖ
"اﺧﺘﻴــﺎر داری ، ﺗــﺎزه ﺗــﻮی ﻳﺨﭽــﺎل ﻫــﻢ ﭘﺮِ ﻣﻴﻮه ﺳﺖ، درش رو ﺑﺎز ﻛﻦ و از ﻣﻴﻮه ﻫـﺎش ﻣﻴـﻞ کن"
@mfdocohe🌸
📸 یک قاب دو برادر شهید ...
مایهی افتخار استان البرز ،
از راست: داوود و احمد آجرلو
از فرماندهان لشکر۱۰ سیدالشهدا(ع)
دو برادر شهیدی که با فاصلهی کم
از یکدیگر به فیص شهادت رسیدند.
داود در ۱۹ دی ۱۳۶۵ در کربلای پنج و
احمد در ۲۵دی ۱۳۶۶ در بیتالمقدس۲...
#شهیدان_آجرلو
#قهرمانان_وطن
#روحشان_شاد_باصلوات
💠 @bank_aks
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 می دانستم علی آقا خسته و غصه دار است. به قول خودش از اول جنگ یک گردان از دوستانش شهید شده بودند. کنارش نشستم و با هم به عکسهای شهدا نگاه کردیم. او بدون رودربایستی از من، اشک میریخت و من از گریه او بغض میکردم و میگریستم.
شب شام مختصری خورد. بعد گفت: «گلم، میخوام بخوابم. ساعت دو و نیم بیدارم میکنی؟» همیشه چند ساعت قبل از رفتنش غم دنیا رو میریخت توی دلم. کلافه بودم حوصله هیچ کاری را نداشتم رختخوابش را باز کردم، چراغ را خاموش کردم و گذاشتم بخوابد. میدانستم تا صبح توی ماشین خوابش نمی برد. از اتاق بیرون آمدم. منیره خانم توی آشپزخانه بود. منصوره خانم و آقا ناصر و حاج صادق داشتند تلویزیون نگاه میکردند. برنامه مستندی درباره شهید خرازی بود. دوربین زوم کرده بود روی صورت پسر کوچکش، مهدی. همسرش از خاطرات مشترکشان میگفت. دلم لرزید. یک طوری شدم. با خودم فکر کردم نکند زبانم لال علی شهید بشود و بچه ما هم اینطوری بشود. بلند شدم و رفتم توی اتاق. چراغ را روشن کردم. علی آقا خیلی زود خوابش برده بود. آن قدر خوابش عمیق بود که نور زیاد لامپ هم چشمهایش را نزد. نشستم بالای سرش. دلم شکسته بود. یاد عصر افتادم و بغضش به خاطر دوستان شهیدش. چقدر توی خواب قیافه اش مظلوم شده بود. انگار کسی میگفت: «فرشته، خوب نگاهش كن ، فرشته این صورت را این جزئیات چهره را همه را خوب حفظ کن؛ برای یک عمر زل زدم به صورتش و آن همه چین و چروک روی پیشانی و دور چشمش. آخر بیست و پنج سالگی و این همه خط روی پیشانی! پاهایش از زیر پتو بیرون بود. فکر کردم باید خوب نگاه کنم و یادم نرود. یادم نرود این حالت انگشتهای پایش را. انگشتهای گوشتی و سفیدش را و پاهایی که آنقدر سفید بود که مثل پارچه ای نازک روی رگها کشیده شده بود؛ رگهایی آبی و فراوان مثل ریشههای یک درخت قوی و تنومند. میخواستم همه جزئیات بدنش را حفظ کنم. باید شکل آن بازوهای عضلانی را آن قد و بالا، ریشهای بلند و بور، چشمهای آبی ابروهای درهم و پرپشت و موهایی سیخ که هیچ وقت درست و حسابی شانه نمیشد به یاد میسپردم. ابروهایش چرا اینقدر زود به زود بلند میشد. گاهی قیچی بر میداشتم و به دنبالش میدویدم. میگفتم بذار ابروهات رو مرتب کنم. نمیگذاشت. زیر بار کوتاهی ابرو نمی رفت. به اصرار من دستش را با آب دهان خیس میکرد و میکشید روی ابروها. آن چشمهای آبی هیچ وقت یک خواب سیر به خود ندید. انگار یک چشمش خواب بود و آن یکی بیدار. اما، آن شب عجیب بود. چه خواب عمیقی! مدت طولانی بالای سرش نشستم، اما بلند شدم و آمدم بیرون ساکش را بستم. فصل انار و نارنگی بود. دو تا انار ترک خورده بزرگ برایش گذاشتم. حاج صادق و منیره خانم و بچه ها توی اتاق خواب خودشان بودند و آقا ناصر و منصوره خانم توی هال خوابیده بودند. رفتم توی آشپزخانه ظرفها را شستم و گریه کردم. روی کابینت ها را دستمال کشیدم، خوابم نمیبرد. حالم خوش نبود. باز دلم زیر و رو بود باز میخواستم عُق بزنم با آن شکم، با آن حالتهای بد و کسالت آور، شلنگ را گرفتم و کاشیهای سفید کف آشپزخانه را خوب شستم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 چقدر دلم میخواست زودتر خانه دار شویم. خسته شده بودم از این همه زحمتی که به این و آن میدادیم. فکر کردم، نه، خسته نیستم اعتراضی هم ندارم اگر علی آقا باشد، حاضرم یک عمر کنارش همین طور زندگی کنم. ظرف ها را خشک کردم و توی کابینتها چیدم. خوابم نمی آمد. نمی خواستم بخوابم. تندتند به ساعت توی آشپزخانه نگاه میکردم و دلهره ام بیشتر میشد. چادرم را سر کردم. رفتم و ایستادم روی تراس. باد وحشی و تندی میوزید. چراغ های خانه های دوروبر خاموش بود. فکر کردم خوش به حال آنهایی که آسوده خوابیده اند. هوا سرد بود خیلی سرد. نتوانستم طاقت بیاورم و به داخل آمدم. توی آشپزخانه هال و پذیرایی قدم میزدم و نمیدانستم باید چه کار کنم. برگشتم توی اتاق نشستم بالای سرش. چراغ خاموش بود و اتاق تاریک. همین که میدانستم توی آن اتاق است و دارد نفس می کشد برایم کافی بود. آرام شدم. دلم میخواست در آن حالت زمان متوقف بشود و هرگز جلو نرود، هرگز...
اما عقربه های ساعت با من سر لج داشتند. از همیشه تندتر می چرخیدند و می چرخیدند و می چرخیدند. ساعت شد دو و ربع بعد از نیمه شب. دست روی شانه هایش گذاشتم و آرام شانه اش را تکان دادم. علی، علی جان بیدار شو.
فوری بیدار شد نشست توی رختخواب و هراسان پرسید: «ساعت چنده؟»
آهسته گفتم: «نگران نشو. دو و ربعه.»
رفت و وضو گرفت. لباس پوشید. ساکش را دادم دستش. «برات دو تا انار گذاشتم به یاد هر دومون. هر دانه اناری که
خوردی یاد من بیفت تو رو خدا. این بار زود بیا.» نگاهم کرد و گفت: «میآم. خیلی زود، اما به مامان نگو.» پرسیدم: «مثلاً کی؟»
زود، چند روزه بین خودمان باشه نگی به کسی. فوق فوقش
خیلی طول بکشه یه هفته. از این حرفش خوشحال شدم. منصوره خانم هم بیدار شد. علی آقا با ناراحتی: «گفت مامان چرا بیدار شدی خودم میرفتم.» علی آقا خم شد و صورت منصوره خانم را بوسید. منصوره خانم دست انداخت دور گردن علی آقا، سرش را گذاشت روی سینه اش و گفت علی جان، مادر مواظب خودت باش. برو به امید خدا.
علی آقا گفت «مامان خیلی مواظب خودت باش.» آقا ناصر هم بیدار شده بود علی آقا او را هم بوسید و گفت: «آقا تو هم مواظب همه چی باش. سفارشا یادت نره. حواست به مامان باشه.» علی آقا با دست شانههای مادرش را نوازش کرد و صورتش را بوسید. بعد به ساعتش نگاه کرد و با عجله بند پوتین هایش را بست. به من و منصوره خانم گفت: «شما برین تو هوا سرده.»
اما من و منصوره خانم دنبالش رفتیم. هوای بیرون سرد بود. لباس نازکی تنم بود. می لرزیدم و دندانهایم به هم میکوبید. ماشین توی کوچه پارک شده بود. بغض راه گلویم را بسته بود. دلم میخواست داد بزنم، فریاد بزنم و بگویم: «علی نرو! علی آقا به خاطر من و بچه ت نرو!...» دلم میخواست هوار بزنم و بگویم «آی همسایه ها، بیدار شید. نذارید شوهرم، تمام دلخوشیم بره. تو رو خدا یکی جلوش رو بگیره!» اما به جای این همه با بغض ته گلو مثل همیشه موقع خداحافظی گفتم: «علی جان شفاعت یادت نره. به خاطر...» خجالت کشیدم پیش منصوره خانم از بچه چیزی بگویم. زیر لب گفتم: «زود برگرد.»
علی آقا لبخندی زد و نگاهی عمیق به من کرد و گفت: «گلم. فرشته جان حلالم کن منصوره خانم دوباره آغوش باز کرد و علی آقا را محکم در بغل گرفت. ده بار بوسیدش و بوییدش. من ایستاده بودم و آن بوسه ها را نگاه میکردم. علی آقا سر مادرش را روی سینه اش گذاشته بود و در گوشش چیزی میگفت. اما چشمش به من بود. چشمهایش خیره مانده بود روی شکمم. نگران بود؟ نگران من و بچه اش؟ داشت سفارش ما را میکرد؟ نمیشنیدم. علی آقا فرز رفت داخل ماشین نشست، استارت زد، ماشین روشن شد، گاز داد. ماشین حرکت کرد. سوار بر آهو رفت. چقدر با آن آهو خاطره داشتیم. آهو میرفت و علی آقا برایم دست تکان میداد، اما یک دفعه دور زد. از نیمه راه برگشت. آهسته آمد و از کنارمان عبور کرد. شیشه را پایین داد. با نگرانی گفت: «برین تو، هوا سرده.» ایستادیم تا ماشین از پیچ کوچه گذشت. علی آقا را میدیدم که در تاریکی شب برایمان دست تکان میداد. با منصوره خانم آمدیم تو چقدر راه حیاط تا ساختمان طولانی شده بود. هیچ کداممان حرفی نزدیم. در سکوتی عمیق، آهسته آهسته و غمگین چراغها را خاموش کردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
📸 قلوبِ گرم در دل سرما ،
از شهرک آناهیتا در کرمانشاه
تا شانههای برفی ماووت عراق ..!
دیماه ۱۳۶۶، عراق سلیمانیه
اعزام نیرو به منطقه عملیاتی ماووت
عکاس : احسان رجبی
#عملیات_بیتالمقدس۲
💠 @bank_aks
🌸مرغ و کباب 25 نفریم
موقعیت شهید مالکی بین اهواز و خط بود بچه ها که از مرخصی میامدند یا به مرخصی میرفتند استراحت کوتاهی اینجا داشتند برای همین تعداد مشخص نبود.
ماشین غذا که میامد آگه غذا برنج و عدس بود میگفتیم3نفریم و آگه مرغ یا کباب بود میگفتیم 25 نفریم.
برادر رزمنده بهروز شماعیان
@mfdocohe🌸
🌸پرچم
اردوﮔﺎه ﺑﻌﻘﻮﺑـﻪ، ﭘـﺮﭼﻢ اﻳـﺮان را درﺳـﺖ ﻛﺮدﻳﻢ و زدﻳﻢ روی ﻳﻜﻲ از ﺳﻮﻟﻪﻫﺎ ، اﻓـﺴﺮ ﻋﺮاﻗـی وقتی آﻣﺪ ﺗﻮی اردوﮔـﺎه و ﭘـﺮﭼﻢ را دﻳـﺪ رﻧـﮓ از ﺻﻮرﺗﺶ ﭘﺮﻳﺪ . دﻳﺪ ﻛﺎر از ﻛﺎر ﮔﺬﺷﺘﻪ رو ﻛـﺮد ﺑـﻪ ﻣﺎ و ﮔﻔﺖ
"ﺑﺒﻴﻨﻴﻦ رابطه ﻣﺎ ﺑﺎ اﻳﺮان ﭼﻪ ﻗﺪر ﺧـﻮب ﺷﺪه ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ اﺟﺎزه می دﻳﻢ ﭘـﺮﭼﻢ ﻛـﺸﻮرﺗﻮن رو اﻳﻦ ﺟﺎ ﺑﺰﻧﻴﻦ "
@mfdocohe🌸
12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای لشکر صاحب زمان آماده باش
آماده باش
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 من توی رختخواب على آقا خوابیدم. پتو را روی سرم کشیدم. پتو و رختخواب بوی او را میداد. بو کشیدم، بو کشیدم و آن زیر زار زدم زار زدم زار.
شب چهارم آذرماه بود. هنوز خانه حاج صادق بودیم. علی آقا گفته بود وقتی من نیستم پیش مامان بمان. با بودن تو انگار من پیششان هستم. چون گفته بود سر یک هفته برمیگردد، منتظرش بودم و ترجیح دادم جایی نروم.
دلم شور میزد. خوابم نمیبرد. توی اتاق پذیرایی یک کتابخانه بود. یکی از کتابهای استاد مطهری را برداشتم. چند صفحه ای خواندم؛ بدون اینکه چیزی متوجه بشوم. هر کاری میکردم نمی توانستم تمرکز بگیرم. هر نیم ساعت یک صفحه را ورق میزدم. چشمم روی کلمات بود و فکرم همه جا. دفتر خاطراتم را برداشتم و با نوشتن متنهایی از کتاب خودم را سرگرم کردم. یاد شب آخر افتادم و آن نگاه های عمیق. دلم لرزید. چرا آن شب سعی کردم همه جزئیات چهره اش را از حفظ بشوم. شاید آن وقت چیزی به من الهام شده بود. با خودم فکر کردم ، نه نباید فکر بدی بکنم. خودش گفت این بار زود بر میگردد. اگر بر میگردد پس چرا خوابم نمیبرد؟ چرا این قدر دلم شور میزند؟ به خودم دلداری دادم «فرشته نباید فکرای بد بکنی برای بچه خوب نیست. حتماً این دلشوره هم طبیعیه و از عوارض حاملگیه. این بیخوابی هم مربوط به بارداریه.
همه زنای حامله این طورن.
•••••
صبحانه، آقا ناصر متوجه خستگی و خواب آلودگی ام شد.
پرسید. جواب دادم دیشب خوابم نبرد. دلشوره داشتم. آقا ناصر مثل همیشه پدرانه دلداری ام داد. خودم هم سعی کردم حالِ خودم را تغییر بدهم. اما مگر صدای زنگ تلفن میگذاشت. از صبح زود یک ریز و زنگ میزد.
حاج صادق سر کار نرفته بود. خودم را تسکین میدادم که با حاج صادق کار دارند. اما مگر میشود. دل را بازی داد! غوغایی وجودم را فراگرفته بود. به خودم گفتم «طوری نیست. کار حاج صادق حسّاسه؛ مسئولیت همینه دیگه یه روز سر کار نره همه چیز به هم میریزه و مجبورن زنگ بزنن و صلاح و مشورت کنن. اما کس دیگری توی دلم میگفت راستی، چرا حاج صادق به اداره نرفته؟» با خودم دعوا میکردم اصلا به تو چه؟ مگر مفتشی؟ نرفته که نرفته. دلش نخواسته بره میخواد یه روز خونه بمونه و استراحت کنه.» اما کاش میشد آن صدای لعنتی تلفن قطع میشد. یک چشمم به در بود و یک چشمم به دهان حاج صادق که به طور مشکوکی دور از چشم بقیه با تلفن حرف میزد. چرا کسی در را به رویمان باز نمیکرد؟ چرا علی آقا نمی آمد؟ خودش گفته بود سر یک هفته بر میگردد. چه چهارشنبه سختی بود!
پنجشنبه از صبح زود چشمم به در بود. علی آقا قول داده بود زود برگردد. هفت روز گذشته بود. هیچ وقت با این اطمینان نمیگفت زود بر میگردم. چه دلشوره عجیبی داشتم. چرا گفت یه مادرش نگویم؟!
حاج صادق صبح زود از خانه بیرون زد. آقا ناصر یک جا بند نمی شد. در هم و گرفته بو.د تلفن قطع بود. زنگ نمیزد. ته دلم همان که خبرهای بد را میآورد می گفت اتفاق بدی افتاده به روی خودم نمی آوردم. خودم را زده بودم به گیجی. هر چند رفتارهای مشکوک دیگران را خوب میفهمیدم. دلم گرفته بود. بغض راه گلویم را بسته بود. دوست داشتم کسی میگفت بالای چشمت ابروست تا میزدم زیر گریه؛ اما همه توی لاک خودشان بودند. کسی با دیگری کاری نداشت. چه پنجشنبه دلگیر و سختی بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
روز جمعه صبح، پدرم دنبالم آمد. تا او را دیدم دلم ریخت. سابقه نداشت خانواده ام به خانه حاج صادق بیایند. فکر کردم حتماً اتفاق بدی افتاده. پدرم سعی میکرد خودش را طبیعی جلوه دهد؛ اما ته چهره اش پشت آن چشمهای همیشه مهربان، دلشوره و اضطراب موج میزد. ایستاده بود جلوی در و گفت «فرشته، مهمان داریم. عموت آمده مادرت گفت تو هم امروز ناهار بیا آنجا دور هم باشیم. رنوی سفیدی جلوی در پارک بود. مرد غریبه ای پشت فرمان نشسته بود. با چه دلواپسی رفتم و لباس پوشیدم و برگشتم روی صندلی عقب نشستم. گفتم بابا، امروز قراره علی آقا بیاد من باید زود برگردم.» بابا حتی برنگشت نگاهم کند. مرد غریبه گاز میداد و ما را از خیابانهای سرد و سوت و کور به طرف خانه میبرد. درختهای خشک و عور زیر لایه نازکی از برف یخ زده بودند.
به خانه رسیدیم. از مهمان و عمو خبری نبود. مادر توی حیاط کوچکمان راه میرفت. تا مرا دید جلو دوید. قبل از اینکه او چیزی بگوید پرسیدم مادر چی شده؟ راستش رو بگو.
مادر به بابا نگاه کرد و به سختی :گفت: «هیچی، هیچی! چیزی نشده. فقط... فقط ...»
دادم درآمد.
- فقط چی؟!
رنگ مادر پریده بود. رؤیا و نفیسه پرده را کنار زده بودند و با نگرانی از پشت پنجره نگاهمان میکردند.
مادر آهسته گفت هول نکنیها چیزی نشده، فقط علی آقا یه کمی مجروح شده.» نمیدانم چرا این طوری شده بودم. زود جوش آوردم. گفتم: خب شده که شده، این قایم باشک بازیها یعنی چی؟! بار اولش که نیست. علی آقا تا به حال صد دفعه مجروح شده.» به سختی کلمات از دهان مادر بیرون می آمد. بریده بریده گفت:«آخه این دفعه فرق میکنه؛ دستش!... دستش... قطع ... شده...» یک آن فکر کردم اصلاً مهم نیست. گفتم: «حب دستش قطع شده باشه، به هر جهت زنده ست دیگه عیب نداره.» مادر مستأصل و ناامید به بابا نگاه کرد. بابا گفت: "آخه فرشته جان، کاش فقط دستش بود به پاش هم قطع شده...." در آن لحظه فکر میکردم اگر همۀ اجزای بدن علی آقا تکه تکه شده باشد هم اصلا اشکالی ندارد من فقط علی آقا را زنده میخواستم. تند جواب دادم: «عیب نداره.» بعد زدم زیر گریه.
به خدا عیب نداره دو دستش، هر دو پاش هم قطع شده باشه هم عیبی نداره. فقط شما بگید علی آقا زنده ست! تو رو خدا بابا بگو علی زنده ست.
بابا سرش را برگرداند آن طرف تا اشکهایش را نبینم. با بغض گفت بابا جان فرشته، میدانی چی شده؟»
قلبم از جا کنده شد. دلم سفت و سخت شده بود. سرم را گرفتم رو به آسمان سرد و یخ زده گفتم:"ای خدا... چرا کسی راستش رو به من نمیگه، خودم میدونم میدونم علی آقا شهید شده. ای خدا... حالا من چه کار کنم؟" رو به بابا و مادر کردم و با عجز و التماس گفتم: «مگه نه مادر! مگه نه بابا علی آقا شهید شده؟!
- آره....
مادر زد زیر گریه، بابا رفت گوشه حیاط و سرش را روی دیوار گذاشت. رؤیا و نفیسه پرده را انداختند و خزیدند توی اتاق. نشستم روی زمین سرد. دلم میخواست به زمین چنگ بزنم و مشت مشت خاک روی سرم بریزم اما جز موزائیکهای یخ زده چیزی جلوی دستم نبود. خم شدم به طرف باغچه، لایه ای یخ نازک روی خاکهای باغچه را پوشانده بود. دستهایم بیکار روی زمین دنبال چیزی میگشت. نمیخواستم گریه کنم. با ناله گفتم: «خودم میدونستم؛ علی آقا هیچ وقت بدقول نبود. همیشه سر قولش بود. اما علی جان چشم انتظاری من رو کشت. من از شب چهارشنبه منتظرتم. تو به من قول داده بودی سر یه هفته برگردی. علی جان، بی انصاف، امروز جمعه ست نگفتی فرشته از دل شوره میمیره؟ نگفتی فرشته طاقت نداره؟ نگفتی فرشته ناخوشه؟ نگفتی برا فرشته این همه غصه و دلشوره خوب نیست! آخه من بی تو چه کار کنم!...» مادر جلو آمد. زیر بازویم را گرفت. صورتش پشت اشکهایش پنهان شده بود. به سختی گفت: "بلند شو عزيزم. الهى من برات بمیرم بلند شو، زمین سرده سرما میخوری مادر جان."
آرام و قرار نداشتم. دلم میخواست از خانه بیرون بزنم. دلم میخواست بروم یک جای دور؛ جایی که از این خبرها نباشد. باید چه کار میکردم؟ از روی زمین بلند شدم پرسیدم: «منصوره خانم می دونه؟!»
مادر شانه بالا انداخت:گفتم بریم پیش منصوره خانم.
بابا جلو آمد. چشمهایش سرخ بود تا به حال او را اینطور ندیده بودم. مادر چادرم را تکاند. مرا بوسید. صورتم خیس شد.
گفتم:«بابا، یادته شب عروسی چی گفتی؟»
بابا اشک میریخت و سرش را تکان میداد. گفتی اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد سر کنه. مادر با گریه گفت انگار از روز اول به همه چی آگاه شده بود زندگی تو آخرش این طوری میشه. خودتم میدانستی، مگه نه، همه می دانستیم!» یاد روز خواستگاری و حرفهایم با علی آقا افتادم. به او گفته بودم: «میخوام سهمی تو انقلاب و جنگ داشته باشم و آرزو دارم
همسرم پاسدار باشه، مؤمن و انقلابی. پاسدارها را آدمهایی باخدا و مؤمن میدانستم. علی آقا گفته بود:
«ممکنه من اسیر و مجروح یا شهید بشم.»
گفته بودم حالا که قرار نیست همه رو با هم بشی. می دانستم علی آقا هیچ وقت اسیر نمیشود. اما همان موقع ته دلم مطمئن بودم توی این راه همان طور که مجروحیت بود، شهادت هم هست.
ای بچه های شلمچه ؛
ای ساکنان همیشگی سهراهی شهادت طلائیه
ای بچههای غریب آباد پاسگاه زید
ای نشستگان بر کنارههای مصفای هورالعظیم
از امروز ما خبر دارید؟!!
💠 @bank_aks
🌸آمبولانس
ازشهرک دارخوین به مقصد شهر فاو عراق به اتفاق ۴ نفر دیگر به پشت آمبولانس رفتیم
جاده خیلی دست انداز داشت و یک گونی پر از صابون درعقب ماشین گذاشته بودند که به دست رزمندگان برسانیم
امبولانس باسرعت زیاد می رفت و راننده اصلا ملاحظه ما را نمی کرد و توی این دست اندازها که می رفت در اثر اصطکاک، گردهای صابون در فضای کوچک آمبولانس می پیچید و به حلق و گلو و چشم های ما می رفت و مرتبا عطسه می کردیم و از چشمانمان اشک جاری می شد
گاهی اوقات آمبولانس همچنان در دست اندازی می افتاد که ما کمرمان محکم به سقف آمبولانس می خورد چون حالت سجده درآمبولانس بودیم (نمی شد راحت بنشینیم چون آن موقع سرو گردن مان داغون می شد )
خلاصه به هر سختی بود ما را به رودخانه اروند رساند ، آنجا چندین عکس گرفتیم و یک دوربین فیلمبرداری قدیمی که از قبل تهیه دیده بودم را از کوله پشتی در آوردم و یک حلقه فیلم آک را باز کرده و خواستم داخل دوربین بگذارم متوجه شدم که فیلمی که به سختی در اصفهان گیر آورده بودم به دوربین نمی خورد و نشد فیلمبرداری کنم وحسابی حالم راگرفت والسلام
رزمنده گرامی سعید ناجی
@mfdocohe🌸
🌸خنده
در پایگاه هوانیروز کرمانشاه جناب سرهنگ فرمانده پایگاه آمد بازدید پاسدارخانه (پاسدارخانه مکانی نزدیک در دژبانی می باشدکه گروهانی ازسربازها که درحالت آماده باش و نگهبان و یا استراحت باشند در آن به مدت یک شبانه روز حضوردارند)نیروهایی که آماده باش بودند را به خط کردند من هم جزءآنها بودم
موقعی که جناب سرهنگ داشت سان می دید و از جلو نیروها رد می شد من خنده ام گرفت که فرمانده گفت چرا می خندی گفتم جناب سرهنگ من همیشه خندانم
گفت بزار یه همیشه خندانی بهت نشون بدم اصفهانی ، از صف جدایم کرد به اضافه 7 نفر دیگر که از حرف من خنده شان گرفته بود و خلاصه جای دشمن شما خالی با کلاه آهنی و مهمات شامل سرنیزه و 2 خشاب پر و اسلحه ژ-س به حالت پیش فنگ مدت 3 ربع ساعت ما را تنبیه کردند
و اگر از آن حالت می خواستیم بیاییم بیرون و تکانی بخوریم یک درجه دار بالای سرمان گذاشته بودند و محکم می زد پشت کله مان اینم از خاطرات یک روز سربازی والسلام
برادر عزیز سعید ناجی
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در رحمت شهادت
در ماه رجب
شهید مصطفی صدرزا ه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 مادر تندتند اشکهایم را با بال چادرش پاک میکرد و میگفت:
"یا حضرت زهرا به دخترم صبر بده. یا حضرت زینب خودت کمکش کن!..."
شانه هایم بی اختیار میلرزید. رنو هنوز جلوی در خانه بود. راننده پیاده شده بود و با غم و اندوه نگاهمان میکرد.
نالیدم و گفتم به خدا همه ش یه شب بود؛ من فقط یه شب زندگی کردم.
دلم میخواست توی خیابانها بی هدف بچرخم. دلم میخواست بروم یک جای دور روی قله کوه وسط دریا یا آن بالا توی آسمان. دلم میخواست بروم جایی که هیچکس نباشد. دلم میخواست فریاد فقط بزنم و تا میتوانم گریه کنم. هیچ جا و هیچ چیز را نمیدیدم. تصویر علی آقا جلوی چشمهایم بود.
جلوی در بلوک شش غوغا بود. عده ای جوان سیاه پوش روبه روی خانه مادر شوهرم ایستاده بودند و بی صدا گریه میکردند. مادر و بابا زیر بغلم را گرفتند و از پنجاه و چهار پله به سختی بالا رفتیم. در آپارتمان باز بود. منصوره خانم وسط هال نشسته بود. تا مرا دید بلند شد و به طرفم آمد. همدیگر را در آغوش گرفتیم. منصوره خانم گریه می کرد و در گوشم حرف میزد.
"فرشته جان دیدی چی شد؟ علی رفت! علی از پیشمان رفت. علی بچه ش ندید! علیم ناکام رفت. وای علی جان! وای علی آقا! مادرت بمیره. الهی آقا داماد! دامادم سیر زندگی نکرد! ای خدااااا...."
دستی را روی شانه ام حس کردم. دستی من و منصوره خانم را در بغل گرفت و سرش را وسط شانههای هر دویمان گذاشت و با گریه گفت: «خدا جان خدایا، صبر صبرمان بده! خدا جان خدایا شکرت. علی جان! علی پسرم! علی، کجا رفتی بابا!» آقا ناصر بود. هایهای با ما گریه میکرد. با ناله های آقا ناصر
جمعیتی که دوروبرمان بودند به گریه افتادند.
مادر کناری ایستاده بود اما صدایش را میشنیدم. "صلوات بفرستید. یا حضرت زهرا صبرشان بده. یا حضرت زینب کمکشان کن."
کمی بعد هر سه از هم جدا شدیم. آقا ناصر گوشه ای نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت. منصوره خانم به این طرف و آن طرف می رفت و مینالید: «علی! حالا سرم رو شانه کی بذارم! علی آقا حالا کیه دارم دلداریم بده... علی بیا بگو دروغه، بیا بگو تنهام نذاشته.... وای علی! وای علی آقا! ای خدا زندگیم رفت! هست و نیستم، علی جانم، علی آقام رفت!...»
من توی بغل مادر خزیدم. پرسیدم: «علی کجاست؟ بریم ببینیمش.»
مادر در گوشم گفت: "هنوز نیامده پیش دوستاشه."
پرسیدم: «کجا شهید شده؟»
- ماووت عراق روی مین.
با گریه گفت: «چند روزه تو جبهه های غربه، دوستاش باهاش وداع می کنن.»
دوستان و آشنایان و فامیل برای سرسلامتی به دیدنمان می آمدند. هیچ کس باور نمیکرد. همه بهت زده نگاهمان میکردند. فقط پنج ماه از شهادت امیر گذشته بود.
شب، مریم و خانم جان و حاج بابا و فامیلهای تهرانی رسیدند؛ چه لحظه تلخی بود چه ضجه های جانگدازی!
چقدر گریه های غریبانه مریم و ناله های مظلومانه منصوره خانم و آقا ناصر دل خراش و جانگداز بود. چه شب بی انتها و کشداری بود. چه جمعه طولانی و سیاهی.....
صبح شنبه یکی از دوستان علی آقا خبر آورد که جنازه علی آقا را دیشب به همدان آورده و به مریانج بردهاند و تا صبح برایش مراسم گرفته اند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 دل توی دلم نبود. روی پا بند نمیشدم. همه لباس پوشیدند.
گفتم: «منم میآم.»
گفتند: «نه، نمیشه.»
گفتم: «منم می آم.»
گفتند: کراهت داره برا بچه ت خوب نیست.»
گریه کردم. قول دادم حالم بد نشود. گفتم: «به خدا قول میدم گریه نکنم. منم ببرید.»
به حاج صادق التماس کردم.
تو رو خدا بذارید منم بیام.
به مادر گفتم: «دلم براش تنگ شده.» فایده ای نداشت. به آقا ناصر التماس کردم. تو رو خدا آقا ناصر منم ببرید.
آقا ناصر دست به دامان منصوره خانم شد.
فرشته رو هم ببریم.
دست مادرم را گرفتم.
مادر جون تو رو خدا شما یه چیزی بگید. یه کاری کن منم بیام. به خدا قول میدم حالم بد نشه.
مادر تلفن زد به چند جا. از چند نفر پرسید. میگفتند کراهت دارد زن حامله به میت نگاه کند.
گفتم «علی آقا میت نیست شهیده.»
بالاخره دلشان به رحم آمد و گفتند: «بیا اشکالی نداره.» سرم را پایین انداختم و بی سروصدا به دنبالشان راه افتادم. برای اینکه منافقین مشکلی برای پیکر علی آقا پیش نیاورند تابوت او را شبانه و پنهانی به جای دنجی در بیمارستان ارتش که خارج از شهر بود و کیلومتر ۵ جاده کرمانشاه، برده بودند. تردد افراد متفرقه ممنوع بود. فقط دو ماشین بودیم. وارد بیمارستان شدیم. اندکی داخل محوطه بیمارستان توقف کردیم. بالاخره یکی از آمبولانسهای بیمارستان جلو افتاد و هر
دو حرکت کردیم. دو ماشین به دنبالش پشت محوطه بیمارستان آمدند. خیابان باریک و بی انتهایی بود. دور تا دور بیمارستان فضایی سبز بود شبیه باغ دو طرف خیابانی که از آن عبور میکردیم پُر از درختهای بید کهنسال بود؛ لخت و عور و خشک که لایه نازک برف روی آنها نشسته بود. برفها آن دورها روی تپه ها و کوهها بیشتر بود و زمین و دشت و کوه را سفید کرده بود. خیابان بی انتها را به سرعت طی کردیم. کسی چیزی نمیگفت. همه با بهت و سکوت از پشت شیشههای ماشین به زمینهای پوشیده از برف نگاه میکردیم. کمی بعد، ته آن خیابان، کانتینری پیدا شد، پشت کامیونی بزرگ. چند ماشین پاترول سپاه هم دور و برش پارک شده بود. چند نفر از آمبولانس پیاده شدند و رفتند جلوی کانتینر ما. از ماشین پیاده شدیم. در یخچال کانتینر را باز کردند. تابوت را پایین آوردند. حاج صادق با قدی خمیده و شانههای پایین افتاده جلو رفت. آقا ناصر دوید و تابوت را در آغوش گرفت. مادر دستم را گرفته بود. در تابوت را باز کردند. منصوره خانم نالید "الهی قربانت برم مادرت. علی دیشب اینجا خوابیدی عزیزم!... بمیرم."
همه به گریه افتادند. مادر به هق هق افتاد. بی اعتنا به کسانی که دور و برمان ایستاده بودند گریه میکردم.
دست مادر روی شانه هایم میلغزید و نوازشم میکرد. دور تابوت شلوغ بود. به طرف علی آقا راه افتادم. قلبم تندتند میزد. پاهایم میلرزید. چند نفری کنار رفتند.
کنار تابوت نشستم. سر علی آقا توی دستهای حاج صادق بود.
آقا ناصر و منصوره خانم دست راست علی آقا را گرفته بودند. نشستم سمت چپ علی آقا. پلاستیک را کنار زدم. دست چپش پیدا شد؛ سرد بود و خونی ترکشهای مین سمت چپ بدن و قسمتی از سرش را خونین کرده بود. دستش را فشار دادم. یادم افتاد شب آخر چقدر به این دستها نگاه کرده بودم و با خودم گفته بودم باید شکل این دستها یادم بماند. مدل و حالت این انگشتها را فراموش نکنم. هر کاری میکردم دستش گرم نمیشد. حاج صادق بلند شد و جایش را داد به من. علی آقا آرام و راحت با صورتی سفید و مهتابی خوابیده بود. دوستانش یک پیشانی بند سبز روی پیشانی اش بسته بودند که از روی موهای بورش رد شده بود. ریشهایش شانه شده بود. موهایش تمیز بود و آراسته و ابروهایش مرتب و شانه شده. چقدر از این ابروها حرص میخوردم وقتی درهم میشد.
مادر خم شد و دستم را گرفت.
- بلند شو فرشته جان بلند شو.
با بغض گفتم:"من گریه نمیکنم حالم خوبه." منصوره خانم رو به دوستان علی آقا گفت: "این جور مواظب علی بودید! بچه م دیشب از سرما یخ زده..."
همه به گریه افتادند. مادر دستش را انداخت زیر بازویم.
- بلند شو فرشته جان، بلند شو، سرده، سرما میخوری. همه به جز علی آقا گریه میکردند. گفتم: «علی جان، راحت شدی بخواب عزیزم هفت سال بی خوابی کشیدی. دیگه تموم شد. دیگه راحت شدی بخواب آروم بخواب. فقط دلم از این میسوزه که بچه ت رو ندیدی. کاش بچهت رو میدیدی و میرفتی!»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
مادر ، تمام دنیا و آرزوهایش را
خلاصه میکند در نگاهِ حاصلِ عمرش
حالا تو خیال کن ۴۲ سال بیخبری
از تمام آرزوهایت را ....
#مادر_شهید_جاویدالاثر
#علی_اصغر_کوچکی
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#یاد_شهدا_باصلوات
💠 @bank_aks
🌸توزیع غذا
عصربود بالای دکل شهید غازی واقع در خسروآباد آبادان که مشرف به فاو بود مشغول دیدبانی بودیم
دید خیلی خوب بود ولی منطقه آرام یکنواخت و خسته کننده بود تو همین موقع بود که دیدم ایفای عراقیها دم سنگرها مشغول توزیع غذاست
سریع توپ 130 را به گوش کردم و گرا دادم و یک گلوله درخواست کردم گلوله توپ نزدیک ایفا زمین خورد و همه عراقیها رفتند داخل سنگر صبر کردم تا اونا بیرون بیاند دوباره گلوله بعدی و چند مرتبه تکرار کردم
درست مثل مورچه میرفتند تو زمین بعد دوباره آهسته میومدند بیرون
عزیز رزمنده بهروز شماعيان
@mfdocohe🌸
🌸بهشت و جهنم
طلبه شهید مجتبی صبوحی (از سرخه ) که در مکتب حوزه آموخته بود
درس خود را در گروهان و گردان پس میداد . از بهشت و جهنم رفتن بسیار میگفت.
یک روز در سخنرانی در جهنم رفتن ها زیادهروی کرد ، انقدر گفت و گفت که ما احساس کردیم که همه ما جهنمی هستیم .
پس از سخنرانی دوستان به شوخی او را به باد کتک گرفتند
به شوخی گفت این کار ها را انجام می دهید که جهنم می روید
شما با کتک زدن من حق الناس بر گردن خودتان گذاشتید . بیایید مرا ببوسید تا حلالتون کنم همگی برید به بهشت .
او را بوسیدیم و به خنده گفت دیگه همه بهشتی شدید.
شادی روحش صلوات .
جامانده از شهیدان حاجی قربانی سمن پی
@mfdocohe🌸