eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
474 دنبال‌کننده
1هزار عکس
410 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
در روز ازدواج به یاد شهدایی که لباسِ جهاد رختِ دامادی‌شان شد..! 📸 تصویری از مراسم ازدواج سرلشکر پاسدار شهید حاج‌احمد سوداگر در لباس پاسداری در دوران دفاع مقدس 💠 @bank_aks
🌸خواستگاری به سبک حاج‌اصغر پسرم خیلی باحیا و شوخ بود؛ وقتی می‌خواست ازدواج کند، این مسئله را مستقیم به من نگفت. یادم هست از مهاباد که برگشت یک عکس را به من نشان داد؛ در آن عکس چادر بر سر یکی از سربازهایش انداخته بود و خودش کنار سرباز ایستاده بود. وقتی این عکس حاج‌اصغر را دیدم فکر کردم آن سرباز یک خانم است؛ به او گفتم «این خانم کیه؟» گفت «من آنجا نامزد کردم» گفتم «بدون اجازه من؟» گفت «آره» گفتم «خودت می‌دانی! عروسی کردی الان داری به من می‌گویی؟» خیلی ناراحت شدم و گفتم «تو چطوری دست این خانم نامحرم را گرفتی؟» گفت «عقد کردیم» گفتم «این خانم نگفت تو پدر و مادر نداری؟!» بعد کلی خندید و گفت «مادر صاحب این عکس سرباز منه» خندیدم و گفتم : «خب چرا با من این کار را می‌کنی؟ بگو زن می‌خواهم؛ من می‌روم و برایت زن می‌گیرم» @mfdocohe🌸
🌸حسین پیچ و مهره ای وقتى خانواده اش به عیادتش آمدند، مادرش گریه کنان گفت : آخر بچه شد تو یک بار برى جبهه و سوراخ سوراخ نیارنت؟ یک هو همه حتى خود حسین و مجروحین تخت هاى بغلى و بعد مادر و خانواده اش به خنده افتادند. بعد از رفتن خانواده، مجروحین دیگر شروع کردن به تیکه انداختن و سر به سر گذاشتن با او که: حسین، گُل بودى به سبزه هم آراسته شدى! فکر کنم دیگر دکترها با پیچ و مهره اعضا و جوارحت را بهم بسته و محکم کنند! آره حسین جان مى دانى اگر تو ازدواج کنى بچه ات چه مى شود ! مى شود آدم آهنى! فقط مانده کمى تخته و چوب هم به دست و پات پیوند بدهند تا یکى از بچه هات هم پینوکیو بشود! حسین که کفرى شده بود پارچ آب را ریخت سرشان. اما اسم حسین پیچ و مهره اى روش ماند! @mfdocohe🌸
◾️ إِنَّالِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ سرکار خانم "عفت شجاع" همسر شهید سپهبد علی صیاد شیرازی پس از تحمل یک دوره بیماری، دار فانی را وداع گفت و به همسر شهیدش پیوست. درگذشت این همسر و مادر گرامی را به بیت معظم شهید صیادشیرازی تسلیت عرض می‌نماییم. 💠 @bank_aks
💢قسمت پنجاه و سوم: روی دوم سکه آنچه تاکنون براتون روایت کردم ترسیمی از رویِ سیاه و اسفناک شرایطی بود که دشمن خبیث بر اسرای ایرانی تحمیل کرده بود و در واقع نما و شِمایی گویا از پلیدی باطنی دشمن بعثی بود که شقاوت و سنگدلی رو به اوج رسونده بود، اما هر سکه ای دو رو داره. تو اون شرایط قاعدتا باید طاقت تان طاق شده و عصبانیت و بی حوصلگی بر تمامی لحظات عمر افراد مستولی بشه و هر آن و لحظه شاهد نزاع و دعوا و پرخاش کردن به یکدیگه بود که در زندانای مخوف دنیا معمولا اینگونه ست. اما محیط اسارت فرزندان خمینی چهره تابناک و لطیفی نیز داشت که تابلوهایی از هنر، زیبایی و همدلی رو خلق می کرد و نگارشگر این تابلوها سربازانی بودن که در عین سادگی و مظلومیت خود را وارث فرهنگ ناب مکتب اهل بیت و سفرای نظام اسلامی در سرزمین بیگانه می دونستن، در این روی سکه نه تنها خبری از پرخاش و خشونت نبود، بلکه آئینه زلالی بود که فقط همدلی، غمخواری و از خود گذشتگی در اون دیده می شد. ایثار در اوج خود در اسارت تجلی یافته بود و بعضیا همون یه کفِ دست برنج یا دو قاشق شوربا رو به مجروحا می دادن و خودشون رنج گرسنگیِ مضاعف رو تا روز دیگه تحمل می کردن. وقتی می دیدن کسی حالش بهم خورده و نیاز به خواب و استراحت داره، تعدادی سرِپا می ایستادن و گردنشون از شدت خواب آلودگی به این ور و اون ور میفتاد تا اون عزیز از دست نره و ساعاتی رو آسوده تر استراحت بکنه. چه شبهایی که بچه ها مثل مادر دلسوز و مهربونی که خیره شده باشه به طفل مریضش، پلک روهم نمی ذاشتن و روی سر بیماران بدحال می نشستن و خواب رو بر خودشون حروم می کردن. چه شبایی که افرادی تا صبح نخوابیدن تا افراد ناتوان و ضعیفتر آسوده بخوابند. چه دلداری های مشفقانه ای که از دلی آکنده از غم و درد ساطع نمی شد و تسکین بخش دلی مضطرب نمی گردید و چه زمزمه های عارفانه دعاهای کمیل و توسل و زیارت عاشورا که ملایم از جای جای غرفه ها بگوش نمی رسید. خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی ادامه دارد
🍂 🔻 💢قسمت پنجاه و چهارم: کندوهای زنبور عسل مشهور است شب عاشورا هر کسی که از کنار چادر و خیمه اصحاب امام حسین عبور میکرد احساس می کرد که داره از کنار کندوهای عسل گذر میکنه و زمزمه مناجات اصحاب امام حسین علیه السلام در اون شب شبیه فعالیت زنبورای عسل بود و صداها در هم می پیچید. این را من به عینه در غرفه های الرشید در شبهای متوالی دیدم.از هر غرفه ای زمزمه ای شنیده می شد. عده ای زیارت عاشورا ، عده ای دعای توسل ، عده ای نماز شب و عده ای تلاوت قرآنی که از حفظ داشتن و نماز شبهایی که بصورت نشسته و ایستاده و با قامتی خمیده برپا می گردید. می شد شکوه و عظمت یک ملت بزرگ رو در رخساره خسته غواصانی مشاهده کرد که روزی بر امواج سهمگین اروند سوار بودن و امواج رو به تسخیر خود در میاوردن و امروز در این فضای تنگ و پر مِحنت دل رو به خدا سپرده و اسلحه شون شده بود باران اشکی که به عشق محبوب و بیاد سرور و سالار شهیدان و قافله اسرای کربلا از گونه های نحیف و پلاسیده شون جاری بود و چه زیبا این نکته در دعای کمیل منعکس شده است: «ارحم من راس ماله الرجاء و سلاحه البکاء» این گریه ها نه بخاطر درماندگی و استیصال ، که سلاحی جدید و تنها سلاحی بود که جنگاوران دیروز و اسیران امروز در دست داشتند و به جنگ سختیا رفته و خود رو تسکین می دادن و هم به پیکار دشمن خونخوار می رفتن که مقهور ظلم و خشونت آنها نشوند و هم نفْس خود را به تسخیر خویش در میاوردن که جا نزده و مایوس و نا امید از درگاه خدا نشوند. هر چه بود آرامبخش بود و تسکین دهنده ی دردهای بی شمار. جلوه ای بود از نور الهی و هدیه ای ارزشمند بود که حضرت دوست به بچه ها تقدیم کرده بود تا احساس غربت و تنهایی نکنند و خود را در خلوتگه یار ببینند. به تدریج روزهای تنگ و فضای گرفته غرفه های الرشید داشت به پایان می رسید. در این مدت دشمن مقدمات ایجاد یک اردوگاه بزرگ را در حوالی شهر تکریت (زادگاه صدام) می چید. ادامه دارد
🌸يا سالم يا شهادت راستش در دوران جنگ، اصلا مورد مناسبی برا اسارت نبودم 😎 مجروحم که می‌شدم بابام كتكم ميزد چون هيچوقت مثل آدم اعزام نشدم. هميشه بايد تو مينی بوس قايم می‌شدم تا نبيننم. والا ، رفتن بی رفتن ! هميشه می‌گفت نرو و من فرار می‌كردم و کار خودم رو می کردم. مفقودالاثری هم كه بقيه بيشتر اذيت می‌شدن خلاصه با خدا طی كردم يا سالم، يا شهادت با جنازه سالم خدا هم همون يا سالم رو پذيرفت 😂😂😂😂😂😂 🔅 ناجی @mfdocohe🌸
🌸بیت المال 💥 خمپاره که می زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضی ها در شرایط سخت عملیاتها برای روحیه دادن به دیگران هم که شده گاهاً صاف صاف می ایستادند و جنب نمی خوردند و اگر تذکر می دادی که دراز بکش، زیر لب و با حالتی طنز می گفتند: بهرحال بیت المال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد. حیف است، این همه راه آمده خوبیت ندارد😅. @mfdocohe🌸
🍂 🔻 💢قسمت پنجاه و پنجم: به سمت زادگاه صدام برخی از نگهبانای عراقی که اندکی نسبت به بقیه دل رحمتر بودن می گفتن که چند روز دیگه شما را به اردوگاه می برن و اونجا راحت هستید و جا و مکان فراوانه و امکانات زیاده و صلیب سرخ میاد شما رو ثبت نام می کنه و شما میتونید برای خانواده هاتون نامه بنویسید. این خبرها ما رو امیدوار می کرد و برای خروج از اینجا و ورود به اردوگاه لحظه شماری میکردیم. با آماده شدن مقدمات اولیه اردوگاه در تکریت که عراقی ها نام تکریت ۱۱ را بر آن گذاشته بودند، بالاخره روز پنج اسفند ماه ۶۵ عراقیا ریختن داخل غرفه ها و دست و چشممون رو بستند، سوار تعدادی اتوبوس شدیم. فرمان حرکت صادر شد و براه افتادیم. اجمالا متوجه شدیم که دوران قرنطینه تموم شده و احتمالا ما را به سمت اردوگاه میبرن. حس غریبی بر بچه ها حاکم بود، از سویی خوشحال بودیم که از این تنگنا و محیط خفقان خارج شده و کور سوئی از امید تو دلمون ایجاد شده بود که حداقل در فضایی بازتر و مکانی وسیع تر قرار خواهیم گرفت و تا حدودی خوشحال بودیم و از سویی، نگرانی از آینده ای مبهم ، روح و روان بچه ها را آزار میداد. بیم و امید در دل بچه ها موج می زد. به دشمن و گفته هاش اطمینانی نبود و با خودمون می گفتیم نکنه دروغ بگن و ما را بجایی ببرن که آرزوی اینجا را بکنیم. به هر حال در افکار و خیالای گوناگون و متضاد غوطه ور بودیم و باید منتظر میموندیم چه پیش خواهد آمد. آینده و سرنوشت، کاملاً مبهم بود و هیچ اطلاعاتی از جهان خارج نداشتیم. با خروج از بغداد کم کم اجازه دادن چشما رو باز کنیم ولی دستا همچنان بسته بود. هیچکس نمی دونست که قراره ما رو کجا ببرن. تصور ما این بود شاید در همین حوالی بغداد و یا در شهرایی مثل موصل یا رمادی که اسرای ایرانی اونجاها بودن، ببرند. کسی حق نداشت با بغل دستی اش حرفی بزنه و با اندک صحبتی ضربات چوب و کابل بود که بر سر شخص خاطی فرود میومد. ادامه دارد
🍂 🔻 💢قسمت پنجاه و ششم: مسیر نفس گیر تکریت تو مسیر چن بار اتوبوسا توقف کردن و این باعث میشد تا رسیدن به مقصد با آن وضع اسفناک طولانی تر و زجرآورتر بشه. هر یه دقیقه اش بر ما یه ساعت میگذشت. بعضیا که اندک رمقی داشتن تونستن دستاشون رو باز کنن و هر وقت نگهبانای داخل اتوبوس حواسشون نبود اندکی به دستاشون استراحت میدادن ، اما طفلکی بچه هایی که توانی نداشتن تا خود تکریت با همون دستای بسته از پشت، مسیر طولانی رو سپری کردن. یادم هست بعد از ساعتی که از حرکت اتوبوس گذشته بود تونستم به سختی دستامو از پشت باز کنم و هر وقت نگهبانا حواسشون به من نبود دستامو جلو بیارم و خستگی شون رو در کنم و تا احساس خطر میکردم دوباره به پشت کمر میبردم. یکی از بچه ها که بشدت مجروح بود و به هیچوجه نمی تونست دستشو باز کنه و در ردیف کناری ما بود چن بار به من التماس کرد که دستاشو باز کنم ولی هیچ کاری از دست من ساخته نبود. نه اجازه بلند شدن داشتم و نه میتونستم. خودم هم مجروح بودم و با اندک حرکتی نگهبانا می ریختن سر افراد و با کابل می زدن و حتی احتمال داشت به اتهام تلاش برای فرار همونجا کارم رو می ساختن. به هر حال آن نازنین و تعداد زیاد دیگه ای همونجور ساعتای طولانی اون وضعیت رو تحمل کردن. ناز و نوازش های گاه و بیگاه سربازان بعثی🔻 مسیر طولانی بود و خود نگهبانا هم طاقتشان طاق شده بود و گاهی برای اینکه برای خودشون تنوعی ایجاد کنن تا مسیر براشون کوتاه بشه یادی از ما میکردن. تو چهره مون نگاه می کردن و اونایی رو که بیشتر تابلو بودند. مثل پیرمردی که سنش بالا بود و یا نوجوان بسیار کم و سن و سال و تا رزمنده درشت هیکل که تیپ و قیافه اش به فرماندهی میخورد رو اذیت میکردن و میزدن. اینا همیشه بیشتر جلب توجه می کردن. در بین ما پیرمردی بود بنام حبیب که بالای هفتاد سال عمر داشت و محاسنی سفید و چهره ای نورانی و بدجوری جلب توجه میکرد . گاهی این بنده خدا رو از صندلی بلند میکردن و یکی از نگهبانا دو دستشو به صندلی ها تکیه میداد و با جفت لگد می کوبید به سینه ی این پیرمرد. حبیب از پشت می افتاد کف اتوبوس و پاهاش هوا می رفت و قهقهه این نانجیبا بلند میشد و کیف می کردن و اینجور حرکات ناجوانمردانه تا آخر مسیر ادامه داشت. بالاخره بعد از ساعتا مسافرت مرارت بار به پایان مسیر رسیدیم و وارد منطقه تکریت شدیم. ادامه دارد
گوشه ای دنج! دلی تنگ و سکوتی بر لب! همچو آرامش آن موج که اندیشه‌ی طوفان دارد..! 💠 @bank_aks
🌸وجعلنا فقط اتوماتیک همه وجعلنا می خواندیم و فوت می کردیم به طرف هم. عراقی ها هم مثل ما رفتند تا از مسیر شیب تند بروند که نشد، برگشتند. کاش می رفتند و کله پا می شدند. برگشتند به مسیر ما و طرف ما، اما بی صدا و آرام. خوش بختانه خیلی نزدیک نشدند و از همان سه متری ما رد شدند و رفتند و دوباره نفس بلندی کشیدیم. یکی گفت: عراقی ها سر و صدا دارند، نکند بچه های خودمان باشند؟! جوابی نداشتیم. ما هم آرام و بی صدا برگشتیم مقر، خسته و کوفته و ترسیده. گفتیم یک دستی بزنیم! از آقای تکلّو و بقیه پرسیدیم: چرا وقتی رسیدید به شیب، تندی برگشتید؟! با تعجب نگاهمان کردند. نشانی درست بود، زده بودیم توی خال! پرسیدند: شما از کجا خبر دارید؟ تمام داستان را برای هم تعریف کردیم. بعد به شوخی از علی آقا پرسیدم: علی آقا! آیه وجعلنا خودی را هم کور می‌کند؟! پرسید: چه طور؟ گفتم: آخه ما برای اینها وجعلنا خواندیم و ما را ندیدند! لبخندی زد و هیچ نگفت. @mfdocohe🌸
🌸 سر پایین از کجا شروع شد؟ از زمانی شروع شد که تو موصل یه روز صبح یه افسر عراقی به طول و عرض و قطر دو در یک در یک وارد اردوگاه شد که شکمش یه متر جلوتر از خودش بود. اسرا ناخواسته با دیدن این عراقی به شدت خندیدن و حتی طوری بود که سریازان عراقی هم خندشون گرفت، افسر عراقی تا وسط اسارتگاه رسید تمام اسرا بیرون آمدن حالا نخند کی بخند. طوری شد که فرمانده اردوگاه دستور داد همه داخل سلول ها برن و افسر عراقی برای تنبیه اسرا از همون روز دستور داد وقتی وارد اردوگاه میشود همه اسرا باید سرشون پایین باشه و این چنین بود که رسم سر پایین در آمار در کل اسارتگاهها به اجرا درآمد. @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت پنجاه و هفتم: افتتاح اولین اردوگاه مفقودالاثرها بعد از گذشت ساعتا و تاخیر فراوان ، فاصله ۱۸۰ کیلومتری بین بغداد تا تکریت طی شد و تو دل شب اتوبوسا وارد پادگانی شدن که اطراف آن با دهها ردیف رشته های متعدد سیم خاردار محصور شده بود. سر در ورودی اردوگاه جمله ای به زبان عربی نوشته شده بود « انتم ضیوفنا و لا اسرانا » یعنی شما مهمون ما هستین نه اسیر. البته این جمله رو اون شب ما ندیدیم ولی بعدا که اوضاع کمی عادی تر شده بود رو دیدیم و تو دلمون به این شعار مضحک می خندیدیم. با اومدن ما به تکریت، اردوگاه جدیدی به نام «تکریت یازده» با مراسم خاص و ویژه ای افتتاح شد و چه مراسمی! اردوگاه ۱۱ تکریت ، اولین اردوگاه عراق برای اسرای ایرانی بود که از دید صلیب سرخ جهانی دور نگه داشته شد و تمامی اسرای این اردوگاه و اردوگاهای بعد تا زمان تبادل اسرا در مرداد ۶۹ بصورت مخفیانه و مفقود الاثر نگهداری شدن. تراژدی بزرگ افتتاح اردوگاه ۱۱ تکریت قبلا تو استخبارات شهر بغداد، یه بار شاهد استقبال باشکوه و مهمون نوازی بعثیا بودیم و ماجرای اون دیوار مرگ و تونل وحشت هنوز تو خاطره هامون باقی بود و اجمالا می دونستیم که با هر جابجایی این نوع استقبال تکرار میشه. اما این مراسم چیز دیگه ای بود. « التکریت و ما ادریک ما التکریت » شامگاه سه شنبه روز پنجم اسفند سال ۱۳۶۵ و در حالی که هوا تاریک شده بود ، وارد فضای اردوگاهی در حوالی این شهر شدیم. اتوبوسا وارد محوطه اردوگاه شدند. مقداری معطل کردن و کسی رو پیاده نکردن تا رسم و آداب مهمون نوازی رو طبق فرهنگ ناب تفکر بعثیا بجا آورده و به رخ ما بکشن و به ایرانی جماعت یاد بدن که چگونه باید به مهمان خوشامد گفت و اون جمله سر درِ اردوگاه رو عملا برامون تبیین و تفسیر کنن. در حدود دوازده ، سیزده اتوبوس و تعدادمون حدودا پونصد نفر بود. غلغله ای داخل محوطه برپا بود و هر جا که نگاه می کردی هیاهو بود و سربازای عراقی دوون دوون خودشون رو به دو صف طولانی می رسوندن که در مقابل هم تشکیل شده بودم... ادامه دارد
🍂 🔻 💢قسمت پنجاه و هشتم: بچه ها ذکر بگید حیف بود کسی جا بمونه و ازین خوان گسترده ضیافت بی نصیب و بهره بمونه. مگه میشه مهمون بیاد و میزبان با تمام اهل و عیال جم نشه و آداب میزبانی رو بتمامه انجام ندن. ازین همه سخاوت و دست و دل بازی و اون سفره گسترده و رنگارنگ فهمیدیم دوباره تکرار داستان تونل مرگ و وحشت در کاره و اینبار با حجم بسیار گسترده تر و عظیم تر از استخبارات عراق. کم کم بچه ها را پایین کردند. نه همه رو با هم ، بلکه یه نفر یه نفر و اتوبوس به اتوبوس. دو صف طولانی مجهز و آماده در مقابل هم تشکیل شده بود و همانند مراسم سان دیدن به این تفاوت که در دو سو و مقابل هم مستقر شده بودن و داشت مقدمات این مراسم اجرا می شد. چه تعداد سرباز و درجه دار و افسر اونجا مستقر بودن نمی دونم ، اما همینقدر می دونم که صفی در حدود ۶۰ تا ۷۰ متر بود که تمامی افراد به انواع سلاحای سرد مانند چوب، سیم خاردار چندلایه بافته شده، لوله آب، کابلای ضخیم و دسته بیل و کلنک و غیره مسلح بودن. صفوفی از عقده ای ترین انسانای روی زمین و آماده برای پاره کردن و دریدن همنوعای خودشون. تو اتوبوس ما یکی از عزیزان بود بنام مسلم گلستان زاده از برو بچه های کازرونِ شیراز که کمی سنش بیشتراز ما بود ، ملتمسانه سفارش می کرد ، بچه ها ذکر بگید و همه زیر لب ذکر می گفتیم و به پیامبر و اهل بیت متوسل می شدیم. صحنه بسیار هولناک بود. یه نفر که پیاده می شد و اونو وارد تونل وحشت می کردن، قیامتی بر پا میشد. دیدن این منظره از قرار گرفتن داخل آن وحشتناک تر بود. خوش به حال اونایی که زودتر پیاده شده بودن. حداقل کمتر این صحنه های وحشتناک رو می دیدن. واقعا تو اون لحظات پر از اضطراب و هراس آدم دوست داشت زمان متوقف بشه و هیچگاه از اتوبوس پیاده نشه. اسرای زخمی و نیمه جون باید یکی یکی وارد این تونل مخوف می شدن و تا نیمه تونل که می رفت دیگری را پیاده می کردن. نگهبانا که مامور شکنجه و کتک کاری بودند ، هیچ محدودیتی برای زدن نداشتن، تنها استثناء این بود که حتی الامکان از ضربه مستقیم بر سر که باعث مرگ بشه منع شده بودن اینم فقط بخاطر این بود که برای تبادل اسرا به زنده ی ما نیاز داشتن و مرده ما بدردشون نمی خورد. طلبه آزاده رحمان سلطانی ادامه دارد
"سرخ" رنگی که یادآور شرمساری ماست به دوستانم می‌گفتم که رنگ ستاد انتخاباتی رنگ خونِ شهداست حواسمان باشد کجا خرجش می‌کنیم... 💠 @bank_aks
🌸دوربین مخفی در جبهه هم دوربین مخفی داشتیم . دیده شدن برای بعضی حکم ریا و بر باد رفتن داشته های خدایی داشت. حالات عبادات که دیگه خط قرمز خیلی ها بود. سجده ، زاویه ی دید رو محدود میکرد و فرصت خیلی خوبی برای ثبت تمام عیار بهترین حالت یک بنده خدا بود. هر چند صدای شاتر دیافراگم دوربین، ما را لو میداد ولی باکی نبود . اگر مدعی و معترض به حرکت ما میشد . جواب تو آستین داشتیم: " ای بخورد توی سرت نمازی که محضر کبریایی را رها کرده و صدای شاتر را شنیده است" @mfdocohe🌸
🌸 مرجع تقلید وسواسی ها محمّد ادعا می‌ کرد صاحب فتواست. اتفاقاً رساله ‌ای هم برای خودش داشت، که اسمش را گذاشته بود «رسالة الوسواسین» مشخص است دیگر، محمّد مرجع تقلید وسواسی‌ ها بود؛ همان‌ هایی که از شدّت وسواس یک ساعت تمام زیر آب سرد این پا و آن پا می‌ کردند و آخرش هم به یقین نمی ‌رسیدند که غسل‌ شان درست بود، یا نه. همان ‌ها که اگر به پاکی صابون شک می‌ کردند، آن‌ را با «تاید» می ‌شستند. یکی از احکام رساله ‌اش این بود که «در صورت نجس شدن لباس و نداشتن لباس دیگر، پوشیدن آن به صورت پشت ‌و رو، جایز است.» گرچه با این شوخی‌ ها و فتواهای عجیب نتوانست وسواسی‌ ها را از دنیای شک خارج کند، اما حکم ‌های عجیب و غریبش همه را می‌ خنداند؛ و خنداندن از پر اجرترین کارهایی بود که در اسارت انجام می‌ شد. @mfdocohe🌸
کوتاهترین ارتفاعی که انسان را به اوج می‌رساند ..! 📲 @bank_aks https://eitaa.com/bank_aks
🍂 🔻 💢قسمت پنجاه و نهم: مسابقه دوِ با مانع پاراالمپیک با ورود هر نفر به داخل این تونل مرگ، پذیرایی آغاز می شد و حجم زیادی از چوب و کابل و سیم خارادر بود که بر پیکر آزرده و خسته بچه ها مانند توفانی سهمگین وارد می شد. کمتر اسیری بود که از این صف خارج بشه و جایی از بدنش سالم مونده باشه . تعدادی دچار جراحات سنگین و بعضا شکستکی استخون شده بودن. نوبت اتوبوس ما که شد چن سرباز بعثی اومدن بالا و با فحاشی و تندخویی فریاد می زدن«واحد واحد». یعنی یکی یکی پیاده بشید. دو نگهبان هم جلوی درب اتوبوس قرار گرفتن و مراقب بودن که مبادا یه وقت دو نفر با هم پیاده بشن و کمتر مورد عطوفت و نوازش قرار بگیرن. تعدادی از بچه ها پیاده شدن و من با چشمای مضطرب به این صحنه های وحشتناک خیره شده بودم تا اینکه نوبه منِ بی نوا شد. با پایی مجروح و جثه ای کوچک باید از میون اون همه گرگ درنده عبور می کردم. جای تامل و فکر نبود و تنها راه زنده موندن ، این بود که با حداکثر سرعت از داخل این تونل باید عبور می کردم. هر کس توقفش بیشتر میشد یا به زمین میفتاد ، بیشتر درب و داغون میشد. پای چپم رو که مجروح بود و نمی تونستم زمین بزارم رو به پشت رانم چسبوندم و با پای راست و حداکثر سرعت شروع کردم به دویدن. دویدن که چه عرض کنم مثل کانگرو می پریدم. چه حالی میداد با یه پا پریدن و عبور کردن از میون اون همه موانع. چیزی شبیه مسابقات دو با مانع پاراالمپیک معلولا بود . تلاش کردم زودتر خودمو به انتهای صف برسونم. رسیدن به آخرِ صف یه موفقیت بزرگ بود. گرچه امکان نداشت بی نصیب نمونی و دهها ضربه سنگین رو نوش جان نکنی ، ولی به هر حال کمتر خوردن و زنده موندن غنیمت بود. هر ضربه ای می تونست منجر به مرگ یا نقص عضو بشه. هر یه ثانیه تاخیر مساوی بود با ضربات بیشتر و مهلک تر. لذا تموم انرژی و توانمو جم کردمو با تمام قدرت یه پایی شروع کردم به دویدن. خودم نمی دونم با چه سرعتی دویدم ولی اینو می دونم تو شرایط عادی اونم دوپایی همچین سرعتی نداشتم. عجب دویی داشتم و خودم نمی دونستم! باریک الله رحمان یادت باشه پات که به ایران رسید باید بشی عضو تیم ملی دو صدمتر. بعضی وقتا یکی از بعثیا کتف آدمو می گرفت و بقیه میزدن که هیچکس قِسر در نره. ادامه دارد
🍂 🔻 💢قسمت شصتم: هیچکس خودشو نمی دید میدون جنگ بود و دو طرف تو این مبارزه تلاش می کردن. یه طرف برای کمتر کتک خوردن و طرف دیگه حریصانه برای بیشتر زدن و عقده خالی کردن. چشمتون روز بد نبینه هر چی باشه جون آدمیزاد شیرینه و اونام هیچ رحم و مروتی نداشتن. گر چه نسبت به خیلیای دیگه تونستم مسیر پر از موانع رو سریعتر طی کنم ولی در عین حال جایی از بدنم نبود که ضربه ای به اون نخورده باشه. تو اون شرایط و دقایق کوتاه با وجود اینکه با حداکثر سرعت می دویدم ولی انگار خط پایانی نبود و طول تونلِ مرگ کیلومترها به نظر می رسید و انگار ساعتا طول می کشید که به آخر برسی و این خاصیت لحظات سخته که بسیار کند سپری میشه. انگار زمان متوقف شده بود. هر چه بود تموم شد و هنوز زنده بودم و نفس می کشیدم ، حداقل شکر خدا استخونام سالم بودن و جایی نشکسته بود. با هر هول و ولایی بود به انتهای مسیر رسیده و داخل آسایشگاه شدم. با خودم می گفتم این منم؟ دور از جونِ بچه ها ، مثل گله گوسفند، داخل آسایشگاه تلنبار شدیم و درها بسته شد. هنوز نمی دونستیم چه بر سرمون اومده! با فروکش کردن خشونت دشمن، نگاهامون به یکدیگه دوخته شد و به سر و صورتای خونی و دست و پاهای پاره شده و بدنای سیاه شده از ضربات کابل و چوب نگاه می کردیم، عجب صحنه ای بود. انگار هیچ کس خودشو نمیدید و همه زُل زده بودیم به همدیگه. مات و مبهوت از این همه شقاوت و سنگدلی دشمن و از این همه لطف الهی بخاطر زنده موندن بچه ها وسط اون مهلکه بزرگ. حالا که بعد از ۳۲ سال از اون ماجرا قلم بدست گرفته و دارم خاطراتمو می نویسم ، موی بدنم سیخ شده. مگه میشه لطف خدا نباشه و این همه افراد که اکثرشون مجروح و بدحال بودن از داخل اون صف طولانی عبور کنن و هنوزم همه زنده باشن. توصیفش هم سخته تا چه برسه به خود ماجرا. یخورده که گذشت و حرارت و گرمی بدنها فرو نشست ، آه و ناله مجروحا شروع شد. اونجا ناله کردن هم جرم بود و صدایی از مجروحی بلند می شد پشت بند آن رگباری از کابل بود که بر بدنش فرود میومد. هنوز داشتن دور و برمون مثل اجل معلق می گشتن. ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به نام خداوند مردان جنگ دلیران چون شیر و ببر و پلنگ خواننده اشعار: غلامرضا کویتی پور        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🌸اموزش وزنه برداری روزی صحبت سر ورزش بود و حرف به وزنه برداری رسید. من گفتم که نحوه بلند کردن وزنه دو نوع است، یکی پرس کردن با یک ضرب و یکی دو ضرب. پرسیدند: اینکه گفتی یعنی چه؟! گفتم: از آنجایی که بنده ورزشکار هستم و رشته ام تربیت بدنی است، باید این مطلب مهم را برایتان عملی توضیح بدهم! بچه ها خندیدند و نُچ نُچ شان بلند شد. دسته چوبی جارویی آنجا بود. یک دمپایی زدم طرف راست و یک لنگه دمپایی طرف چپش و بعد عملاً نشان دادم که وزنه بردار دو دستش را می زند داخل پودر مخصوص تا میله از دستش لیز نخورد. جلو می آید، حالت می گیرد. تمرکز می کند. نفس عمیقی می کشد و آن را حبس می کند و حمله می کند و وزنه را بلند می کند که این می شود: وزنه یک ضرب، پرس. در همین زمان وزنه دمپایی را با یک صدا بردم بالای سرم. سوت و هورا به هوا رفت. یک شیر پاک خورده در همان اوج صحنه عکس مرا گرفت عکس مرا برده بودند پیش حاج مهدی روحانی که خودش در همدان صاحب عنوان این رشته بود و گفته بودند: ببین جام بزرگ، آبروی شما وزنه بردارها را برده. ببین چه رکوردی زده، چه ژستی گرفته؟! @mfdocohe🌸
🌸تابوت در شهر خالی از سکنه سرپل ذهاب پرسه می زدیم. یک بار وارد مسجدی شدیم. وضو گرفتیم و دو رکعت نماز مستحبی تحیّت مسجد خواندیم. چشم ام در گوشه حیاط مسجد به چند تابوت چوبی افتاد.( در گذشته در هر مسجد یا حسینیه در روستاها و شهر یک یا دو تابوت وجود داشت و مردم کار حمل میت را انجام می دادند.) سالم ترینش را انتخاب کردم و داخل آن دراز کشیدم. چشم هایم را بستم و مرگ خودم را تجسم کردم. خواستم ببینم چه حسی به انسان دست می دهد. در حس و حال مرگ بودم که ناگهان متوجه شدم تابوت از زمین کنده شد: به حقِّ شرفِ لا اله الا الله و هفت هشت نفر تشییع کننده با خنده می گفتند: لااله الا الله. محمد رسول الله. لااله الا الله. علیُُّ ولی الله. لااله الا الله... تابوت در حیاط مسجد و خیابان های نزدیک مسجد در فراز و فرود بود. هر چه می گفتم: جان من! بگذاریدم زمین! می خندیدند و می گفتند: لااله الا الله. نا مسلمانها بگذارید زمین. لااله الا الله. چون‌ تشییع کنندگان هم قد نبودند، تابوت شده بود سرسره. یک بار لیز می خوردم جلو، یک بار عقب و مثل ماشینی که روی سنگلاخ راه می رود و آرام پرت می شود بالا، مرا مشکه می زدند و قاه قاه می خندیدند. سرم را بلند کردم و داد زدم: آخه بی معرفت ها با مرده این جور رفتار می کنند؟ بگذاریدم زمین! اما گوششان بدهکار التماس های من نبود. می گفتند: مردهه زنده شده، مردهه زنده شده! ناگهان یکی دستش را دراز کرد و سَرَم را به داخل تابوت فشار داد. هر بار که سرم را بلند می کردم دروغ و راست می گفتند: جامِ بزرگ! بخواب، بخواب. و سرم را فشار می دادند به کف تابوت. در همین تکبیر و تحلیل ها، ناگهان سرِ تابوت را رها کردند و از ترس واکنش من پا به فرار گذاشتند. @mfdocohe🌸
روزگاری جبهه که می‌رفتند دست پُر بر می گشتند! و چه درد داشت سوغاتی که بوی باروت ، بوی خون و شهادت می‌داد... 💠 @bank_aks
🍂 🔻 💢قسمت شصت و یکم: صلیب سرخ میاد بالاخره نگهبانا و نیروهای بعثی رفتن و درها رو قفل کردن و ما موندیم و غریبی و دردی که از همه جای بدنمون احساس میشد. بچه ها به هم دلداری میدادن و به صبر دعوت می کردن. همه زیر لب ذکر و دعا می گفتن. بعضیا می گفتن بچه ها نگران نباشید و دیگه تموم شد و اینم فقط به خاطر زهر چشم گرفتن اولیه از ما بود. اینجا اردوگاهه. صلیب سرخ میاد و ثبت نامِمون می کنن و میتونیم برای خونواده هامون نامه بنویسیم و دیگه خبری از کتک و شکنجه نیست. هر چه بود این حرفا بد نبود. برای حفظ روحیه و اینکه بتونیم این وضعیت رو تحمل کنیم لازم بود. حالا بمونه که هیچکدوم از این حرفو حدیثای اون شب محقق نشد و بعثیا برای ما خوابی دیگه دیده بودن. هیچ چیزی تو اون شرایط بدتر از مایوس شدن و خودمون رو باختن نبود. هر چه فشار دشمن بیشتر میشد و سختیا مثل سیل و طوفان از همه جهت ما رو احاطه میکرد، همدلی و صمیمیت و از خود گذشتگی و دلداری دادن به یکدیگه هم بیشتر میشد. اون شب استثنائی رو با دلخوشی دادن به هم پشت سر گذاشتیم، غافل از اینکه روزایی سخت تر در پیشه و سرنوشتی به مراتب مخوف تر و هولناک تر در انتظارمونه. هیچوقت فِک نمی کردیم که اولین گروه از اسرایی باشیم که قراره بصورت مفقودالاثر نگهداری بشیم. زمانی که ایران بودیم شنیده بودیم اسرا برای خونواده شون نامه می نویسن و حتی بعضی وقتا عکس می فرستادن. پسر عمه و خود من بنام عباس قادری همون روزای اول جنگ تو قصرشیرین اسیر شده بود و زن و بچه داشت. بعد از مدتی نامه اش اومد و هر چن ماه یه بار از طریق هلال احمر نامه رو به همسرش میدادن و جواب نامه رو براش می فرستادن. ولی وضعیت ما به گونه ای دیگه رقم خورده بود. نه تنها چن هفته و چن ماه بعد ، بلکه هیچگاه تا روز آخر پای صلیب سرخ به اردوگاه نرسید و ما تا آخر مفقود الاثر باقی موندیم. ادامه دارد
🍂 🔻 💢قسمت شصت و دوم: گذر از تونل وحشت به آمارِ مرگ دست بعثیا تا روزای آخر اسارت برای شکنجه و به شهادت رساندن بچه باز بود. بارها به ما می گفتن شما برای ایران مُردید. هر وقت بخوایم شما رو میکشیم و همینجا دفنتون می کنیم. البته این فقط یه تهدید نبود ،بلکه واقعیت بود. بسیاری از ما بعنوان شهید اعلام شده بودیم .خونواده خیلی از همین بچه هایی که داشتن اینگونه اذیت و شکنجه میشدن با تصور اینکه تو عملیات شهید شدن و جنازه شون جا مونده براشون مراسم ختم گرفته بودن. اصلا مسئولین جمهوری اسلامی فِک نمی کردن صدام و رژیم بعثی همچین تصمیمی بگیره که دیگه تمامی اسرا رو تا پایان جنگ بصورت مفقودالاثر نگهداری کنه و به صلیب سرخ معرفی نکنه. این تصمیمی غیر انسانی بود که صدام بر ای اِعمال فشار بیشتر به نظام جمهوری اسلامی و مردمِ ایران گرفته بود تا بتونه از اون بعنوان برگ برنده ای استفاده کنه. بالاخره اون شبِ بیاد موندنی و تونل وحشتش تموم شد بدون اینکه حتی جرعه ای آب به بچه ها بِدن، از شدتِ سرما به هم چسبیده بودیم و مثل یه عده بچه یتیم روی کف سرد و سیمانی آسایشگاه سرمونو زمین گذاشتیم و از فرط خستگی خواب رفتیم. خوابی توام با بیدار شدنای مکرر و دردای شدید و سرمای فلج کننده. نه خبری از پتو بود ونه از لباس گرم. تا صبح همچنان آه و ناله خفیف مجروحا بگوش میرسید و از سرما می لرزیدیم. هیچ فریادرسی جز خدا نبود. یاد خرابه های شام و غریبی و غربت اهل بیت میفتادیم و صحنه های دردناک اذیت و آزار قافله اهل بیت و خوابیدن اونا تو خرابه ها برامون مجسم میشد . حالا می فهمیدم اون بزرگواران تو اون سفر پر بلا چی کشیدن. به بی بی زینب متوسل میشدیم و گاهی با همنوایی با قافله اهل بیت خومونو تسکین می دادیم. نمی دونستیم برای فردا چه خواب و خیالی برامون دارن. شرایط عوض میشه یا بدتر میشه. همه چی مبهم بود. افکار متضاد و گوناگون به مغزمون فشار میاورد. نفس ها به سختی بیرون می اومد و گلومون از تشنگی و اضطراب و تعقیب و گریز تونل وحشت خشک شده بود. سرمای کشنده اسفند ماه هم قوز بالا قوز شده بود. پاها و زیر تنه مون که روی کف سیمانی آسایشگاه قرار داشت بی حس و کبود شده بود. ادامه دارد