(مزار تخریبچی شهید محمدعلی محمودی)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش سیزدهم)
زیرچشمی کلاهخودهای دشمن را میدیدم که از کانال به پایین سرک میکشند؛ چند متر بیشتر فاصله نداشتیم.
نفس در سینهمان حبس شده و به زمین میخکوب شده بودیم.
صدای تپش قلبمان را میشنیدیم.
زیر لب آیه «وَجَعَلنا» میخواندیم.
کلّ عملیات به خطر افتاده بود.
یاد عملیات خیبر افتادم که گروهان وسط میدان مین لو رفت و قتلعام شد و عملیات به سرانجام نرسید.
چند دقیقه که هر ثانیهاش عمری بود، بهسختی سپری گشت.
میتوانست اتفاق وحشتناکی بیفتد؛ اما خداوند دشمن را کور و کر کرده بود.
«چطور بااینهمه سروصدا و با انفجار مین، متوجه ما که در چند متریشان بودیم، نشدند؟»
مدتی صبر کردیم تا پرتاب منوّر متوقف شد و سروصدای عراقیها خوابید.
ستون بلند شد و به حرکت لاکپشتی خود ادامه داد.
از روی نوار سفید معبر جلو میرفتیم.
در کنار ستون، پیکر برادر تخریبچی افتاده بود و امدادگر در حال بستن زخمهایش بود.
او را نمیشناختم.
همان روز از گردان تخریب لشکر به گروهان معرفی شده بود.
ادامه دارد ....
(دسته کربلا، اردوگاه بانه، 15 تیر 1۳66، شهید اصغر کلانتری، شهید علیرضا افتخاریپور، مصطفی قدیری بیان، جارچی زاده، مهدی جم، ارقندی.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش چهاردهم)
او را نمیشناختم.
همان روز از گردان تخریب لشکر به گروهان معرفی شده بود.
کار خنثا کردن مین، دل شیر میخواهد و نفس مطمئنه که من ندارم.
در تخریب، اوّلین اشتباه، آخرین اشتباه است.
آنهم وقتی سروکارت با مین جهنده والمری باشد که سالها زیر باران و برف و تابش آفتاب زنگزده و پوسیده و ماسوره انفجاریاش حساس شده و سیم تلهاش لابهلای بوتههای خار گیرکرده است.
وقتی مین والمری عمل کند، تا نیم متر میجهد و آنگاه منفجر میشود و صدها ترکش را با موج انفجار مهیبی حوالهات میکند.
اگر نزدیک انفجار مین والمری باشی، ممکن است با انفجار مین، نیمی از بدنت از پهلو یا از کمر به پایین متلاشی شود.
دوباره در معبر نشستیم.
برادر صابری آمد دنبالم.
مرا برد سرِ ستون.
توضیح داد که تخریبچی معبری جداگانه برایم باز میکند و من باید از ستون خارج شوم و با شروع عملیات، برای ستون تأمین ایجاد کنم.
اگر تیرباری روی بچههای ستون کار میکرد، باید تلاش میکردم با آرپیجی بزنمش.
ادامه دارد ....
🌸آش با جایش
در منطقه و موقعیت ما یک وقت عراق زیاد آتش میریخت ، خصوصا خمپاره.چپ و راست می زد.
بچه هاحسابی کفری شده بودند.
نقشه کشیدند.چند شب از این ماجرا نگذشته بودکه دو، سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقی ها وصبح باچند قبضه خمپاره انداز برگشتند.پرسیدیم اینها دیگر چیست؟
گفتند: آش با جایش
! پلو بدون دیگ که نمیشود.
@mfdocohe🌸
🌸یادش بخیر
یادش بخیر روزایی که می خواستیم از خونه و مادر و پدر و خونواده دل بکنیم و عازم جبهه بشیم
باید حداقل مادره رو آماده می کردیم تا با مقاومت کمتری روبرو می شدیم.
کم کم یاد گرفته بودیم چطور پلوتیک بزنیم تا سنگینی فضا رو کم کنیم☺️
اولش لباسامون رو جمع و جور می کردیم و گوشه ای می ذاشتیم. مادر با شک و تردید نیم نگاهی بهشون مینداخت و می گفت:
- خیر باشه..... نکنه.....
- نه....نه..... چیزی نیست، همینطوری....
فرداش پوتین ها رو واکس میزدیم و گوشه ای می ذاشتیم و....
.... خلاصه دردسری داشتیم و کلی باید استعداد روانشناسیمون رو به کار میگرفتیم تا تو جاده جبهه می افتادیم و نفسی سبک می کردیم.
اصلا یه حکایتی داشتیم، نگفتی
@mfdocohe🌸
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مبارزه هیچوقت تمام نمیشود...
🔸بخشی از دیدار رهبر انقلاب با خانوادههای معزز شهدای مدافع حرم
#رهبر_انقلاب
#مدافعان_حرم
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، ۳۱ تیر ۱۳۶۶، از راست به چپ: مهدی جم، شهید حسن حیدری.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش پانزدهم)
تخریبچی بهسرعت معبر من را باز کرد و من و کمکهایم پشتش راه افتادیم.
نوار معبر تمام شده بود و باید دقت میکردیم پا جای پای تخریبچی بگذاریم.
وقتی به موقعیت رسیدیم، تخریبچی که کار خود را تمامشده میدانست، ما را رها کرد و برگشت به معبر اصلی.
موشکها را آماده کردیم و کنار دست گذاشتیم.
قاعدتاً در چنین وضعیتی باید قلبمان تند تند میزد و اضطراب تمام وجودمان را میگرفت؛ اما سکون و آرامشی که قطعاً عنایت خداوندی بود، ما را در برگرفته بود و فقط منتظر آغاز درگیری بودیم.
قبضه آرپیجی را روی شانه گذاشته و در کمین تیربارچی دشمن آماده شلیک بودم.
چند دقیقه بعد، درگیری شروع شد.
از موقعیت من، درگیری تپههای مجاور بهخوبی دیده میشد.
درست زیر پای ما بودند.
تیراندازی و انفجار نارنجک و پیشروی سنگربهسنگر بچههای گردان مالک را میدیدم.
ادامه دارد ....
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، ۳۱ تیر ۱۳۶۶، از راست به چپ: سید احمد میرمحمدی، مهدی جم.)
مخمصه
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش شانزدهم)
آتش سنگینی روی تپه ما بود.
اوضاع، خطری شده بود.
از بالای صخره بالای سرمان، مرتب نارنجک میافتاد و اطرافمان خمپاره60 میخورد.
دل توی دلم نبود.
از وضعیت گروهان خبر نداشتم.
«موفق شدهاند ارتفاع را بگیرند؟»
ایستادهام و به بالای ارتفاع سرک میکشم؛ شاید چیزی دستگیرم شود.
«الآن در معبر چه خبر است؟
بچهها توانستهاند وارد کانال عراقیها شوند؟
آیا عراقیها هنوز مقاومت میکنند؟»
خوشبختانه، تیرباری روی ستون ما کار نکرد.
باید برمیگشتیم و به گروهان ملحق میشدیم؛ اما وسط میدان مین با میرمحمدی و اختردانش گیر افتاده بودم.
نه راه پس داشتیم و نه راه پیش.
تخریبچی برای معبرمان نوار سفید نگذاشته بود.
متحیر بودم چهکار باید بکنم.
کلافه شده بودم.
بالا به ما نیاز بود و اینجا عاطل و باطل گیر افتاده بودیم.
بازهم یک گلوله خمپاره60 کنارمان خورد.
نشستم.
خمپاره عمل نکرد؛ وزوزکنان از بغلمان کمانه کرد و رفت.
جایی برای پناه گرفتن نداریم.
باید یک کاری بکنم...
ادامه دارد ....
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یک فتوکلیپ زیبا
از سرداران شهید
و رزمندگان دفاع مقدس
و زیرصدای دلچسب جبههای
🌸 ماجرای الاغی که رزمندهها را گرسنه گذاشت
در جبهه یک الاغی در اختیار داشتیم که موقع غذا، بچهها نوبتی به آشپزخانه میرفتند و قابلمههای غذا را پشت آن میگذاشتند تا به سنگر بیاورد؛
گلولههای مختلفی در آن منطقه شلیک میشد که ما با شنیدن صدا، خیز میرفتیم و این الاغ هم یاد گرفته بود که با شلیک گلوله، خیز میرفت.
یکبار یکی از بچهها برای رفتن به آشپزخانه رفته بود، خیلی منتظر ماندیم تا بیاید، نزدیک ساعت 3 آمد و دیدیم که آن نیرو نیامد و به ناچار از انبار کنسرو گرفتیم و خوردیم. در حال خوردن ناهار بودیم که وی که پشت سنگر نشسته بود و رویش نمیشد داخل سنگر بیاید؛ پیدایش شد؛ ماجرا را از او پرسیدیم و گفت «قابلمه برنج را روی پشت و قابلمه خورشت را روی گردن الاغ گذاشته بودم؛ همزمان گلولهای زده میشود و الاغ خیز رفت و تمام غذاها از روی پشت این الاغ روی زمین ریخت و خجالت میکشیدم داخل سنگر بیایم».
به او دلداری میدادیم و می گفتیم بابا همش تقصیر الاغ بوده و اون باید خجالت بکشد، تو چرا خجالت می کشی
@mfdocohe🌸
🌸نماز شب پرماجرا
سرش ميرفت نماز شبش نميرفت. هر ساعتي براي قضاي حاجت برميخواستيم،
در حال راز و نياز و سوز و گداز بود. گريه ميكرد مثل ابر بهار،
با بچهها صحبت كرديم. بايد يه فكر چارهاي ميافتاديم، راستش حسوديمان ميشد.
ما نماز صبح را هم زورمان ميآمد بخوانيم، آن وقت او نافله بجا ميآورد.
تصميممان را عملي كرديم. در فرصتي كه به خواب عميقي فرو رفته بود،
يك پاي او را به جعبهي مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زديم.
بنده ي خدا از همه جا بيخبر، نيمه شب از جايش برميخيزد كه برود تجديد وضو كند،
تمام آن وسايل كه به هيچ چيز گير نبود، با اشارهاي فرو ميريزد روي دست و پايش.
تا به خود بجنبد از سر و صداي آنها همه سراسيمه از جا برخاستيم
و خودمان را زديم به بيخبري:
«برادر نصف شبي معلوم است چه كار ميكني؟» ديگري: «چرا مردمآزاري ميكني؟»
آن يكي: «آخر اين چه نمازي است كه ميخواني؟» و از اين حرفها...!
@mfdocohe🌸
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 خاطره طنز شهید مشهدی مدافع حرم (رضا سنجرانی)
@mfdocohe🌸