(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، مرداد ۱۳۶۶، از راست به چپ: شهید اصغر کلانتری، مرحوم سیدعلی موسوی)
ماکارونی داغ
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش سی و چهارم)
چند ساعت گذشت.
خیلی خسته شدم.
برادر توحیدی را بیدار کردم و جای خودم گذاشتم و رفتم سنگر برادر کوشکنویی خوابیدم.
بیدار که شدم، شدیداً احساس گرسنگی میکردم.
همه گرسنهاند.
خبری از تدارکات نیست.
ماشینها راهی به بالا ندارند.
پشت سرمان میدان مین است و فقط از معبر دیشب تردد ممکن است.
باید از گردان تخریب بیایند برای لودرها راه باز کنند تا جاده بکشند.
عراقیها برای روز مبادا این بالا هم آشپزخانه داشتهاند و هم نانوایی.
دیگی که در آن خمیر نان را مثل پاتیل خمیرگیری نانوایی آماده کرده بودند، با نارنجک آبکش شده بود.
وسایل پختوپز عراقیها را پیدا کردیم.
اجاق خوراکپزی و دیگ و کفگیر بود.
سید علی موسوی، آستین بالا زد و مشغول پختن آنچه در آن مهارت دارد شد؛ ماکارونی.
ظهر شد.
هنوز آب نیاوردهاند.
تیمم کردیم.
لباسهایمان نجس است؛ ولی با همانها نماز خواندیم.
ماکارونی آماده شد.
دیگ ماکارونی را آوردند داخل سنگر.
دور دیگ جمع شدیم و شروع کردیم به خوردن ماکارونی.
ماکارونی گوشت ندارد.
یکی از بچهها گفت: «یکی از قاطرها را میکشتیم و گوشتش را با نارنجک ریزریز میکردیم برای ماکارونی.»
حالا که شکمشان سیر شده است، سرحال شده و شوخی میکنند.
کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص349
(خاطرات مربوط به عملیات نصر هفت)
ادامه دارد ....
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش سی و پنجم)
وسط غذا خوردن، معاون گروهان آمد داخل سنگر.
برادر متولیان آمده بود دستور جدید را برساند.
تا چشمش به دیگ ماکارونی که از آن بخار بلند میشد افتاد، رساندن دستور از یادش رفت.
نشست کنارمان و شروع کرد به خوردن.
پرسید: «غذای به این داغی از کجا آوردهاید؟»
چند لقمه که خورد، برادر کوشکنویی گفت: «مثل اینکه پیغامت یادت رفت.»
متولیان که داشت تند و تند غذا میخورد، گفت: «آماده بشید؛ دسته کربلا باید بره عقب.»
تجهیزاتمان را بستیم و راه افتادیم.
از کانال خارج شدیم و داخل معبر دیشب شدیم.
پیکر شهدا را کنار راه گذاشتهاند تا ببرند عقب.
جنازه افشین شریف محسنی و علیرضا کتابچی هم هست.
روی جنازه جمشید مفتخری، چفیه انداختهاند.
هیکل رشیدش خیلی داغان شده بود.
مین والمری، یک طرف بدنش را متلاشی کرده و یکی از پاهایش پرت شده بود وسط میدان مین.
یکی از بچهها گفت: «مفتخری همان دیشب، دست دهقانی رو گرفت و بالا کشید و برد.»
احمد دهقانی، خیلی با جمشید مفتخری عیاق بود.
تا پایین شیارِ دم پلیت، جاده کشیدهاند.
سوار تویوتای گردان شدیم و برگشتیم.
پشت سرمان روی زمین جنازه شهدایی بود که روز عید قربان برای گرفتن ارتفاعات دوپازا بهقربان داده بودیم.
از خط که برگشتیم، رفتیم لب چشمه.
آب چشمه، خیلی سرد بود؛ ولی مجبور بودیم.
لباسهایمان نجس بود.
با همان آب سرد، تن و بدن را شستیم و برگشتیم چادر.
ادامه دارد ....
(دسته کربلا، اردوگاه بانه، 15 تیر 1۳66، شهید احمد دهقانی، محمدحسن توحیدی راد.)
گوهر پنهان
15 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت
(بخش سی و ششم)
امروز من و برادر زرین، خادمالحسین دسته هستیم.
صبح برای گرفتن صبحانه دسته، به تدارکات گردان رفته بودم که یکی از بچههای مسجد انصارالحسین(ع) را دیدم.
از نیروهای تعاون گردان مالک بود.
سراغ دوستان را گرفتم.
با پاسخش فروریختم.
گفت: «محمد عرب، شهید شده است.»
ادامه داد: «آن سه طلبهای که باهم آمده بودند، هرسه شهید شدند.»
اسمشان را نمیدانست.
«کدام طلبهها را میگفت؟ کهرام؟ مکتبی؟ دانش؟»
اصلاً ذبیحی از یادم رفته بود.
با شنیدن این خبر، کلافه و دمغ به گردان برگشتم.
بعد از شستن ظرفهای صبحانه، دفترچه خاطرات شهید دهقانی را برداشتم و شروع کردم به خواندن.
چه گوهر پنهانی بود.
ماهها در کنارش بودم و او را نشناخته بودم.
چادر دسته بقیع و نجف را که در خط هستند، آماده کردیم.
بعدازظهر نشستم وقایع عملیات را در دفترچه خاطرات نوشتم.
اسم عملیات نصر۷ و رمز آن، «یا فاطمه زهرا(س)» بوده است.
دیروز عصر بعد از عقب آمدن دسته ما، مرحله دوم عملیات انجام شد و قله تپه بُلفَت و جاده آسفالته سردشت ـ قلعه دیزه و پاسگاه مرزی بلفت که شمال قله دوپازاست، توسط ایران فتح شده بود.
آخر شب برای خانواده و یکی از دوستان، نامه نوشتم.
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
⏳ ساعاتی قبل از عملیات کربلای چهار - سوم دی ماه ۱۳۶۵
🎥 #فیلم | آخرین دیدار شهید حسین خرازی، علمدار لشگر مقدس امام حسین (ع)
با نیروهای غواص گردان حضرت یونس (ع)
🌓 آنها قرار است تا ساعاتی دیگر در دل تاریکی شب، به آب بزنند💦
🌴 کانال #دفاع_مقدس
اصطلاحات جبهه
🌸زره پوش(پوتین )
در مقابل کفش و دمپایی می گویند که برای راحتی به پا می کنند و به کار زمان صلح می آیند نه جنگ.
یعنی کفش مسلح و آماده مقابله با هر شرایطی، پست و بلند راه و آب و گل و آهن و آتش و ناملایمات دیگر مقتضی منطقه.
@mfdocohe🌸
🌸کتک خوردن
بالاخره دادش در آمد:« من اسم همه ی کسانی را که در اینجا هستند گفتم، پس کیست که دارد مرا می زند؟؟ عطر خنده فضا را پر کرده بود.کسی که زیر پتو بود ، با دمپایی کتک می خورد و رسم بازی این بود که تا نام کتک زننده معلوم نمی شد ، باید تحمل می کرد...
بازی به این صورت بود که دو نفر زیر پتو می رفتند و یک نفر با دمپایی یکی از آن دو نفر را کتک می زد ، نفری که کتک دمپایی خورده باید اسم کتک زننده را می گفت، اگر درست می گفت، خلاص می شد و گروه دوم زیر پتو می رفت زیر پتو کتک می خورد و می گفت: -داود -نه -جواد -نه بالاخره گفت:« من اسم همه ی کسانی را که در اینجا هستند گفتم، پس کیست که دارد مرا می زند؟؟ و غافل بود که نفر دومی که با او زیر پتو رفته است یعنی علی آقا دارد کتکش میزند! شهید علی تجلایی
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 این کلیپ را صد بار ببینید !!!
شرح نمیدهم ، قابل وصف نیست ؛
اندکی تامل !!!
🎥 کلیپ دیده نشده مادر بر بالین فرزند شهیدش ...( شهید لطف اله شکری/ آمل ۱۳۶۱)
🌹واقعاً زبان در برابر بصیرت و معرفت این مادر شهید بزرگوار قاصر است...
سلام به همگی
یادش به خیر
این صورت قبر را در کوزران برادر محسن کوشکنوئی حفر کرده بود.
این نوع عکس گرفتن را هم شهید اصغر کلانتری آن موقع که فتوشاپ نبود ابداع کرده بود.
یک دوربین 135 mm داشت که درپوش دریچه لنز آن را نصف کرده بود.
یک بار از سوژه با دریچه ای که با درپوش نصفه بسته بود عکس می گرفت بعد قرقره فیلم را به اندازه یک عکس عقب می برد و جای درپوش را عوض می کرد و دوباره از همان زاویه عکس می گرفت.
مهارت زیادی برای این کار نیاز بود.
روحش شاد
(شهید مجید جلالی)
16 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت
(بخش سی و هفتم)
خوابی که یکی از بچهها دیده است، دهانبهدهان میچرخد.
شب عملیات خیلی زیر پای عراقیها معطل شدیم.
بعضی نیروها وقتی توقف زیاد میشد، چُرت کوتاهی میزدند؛ ازجمله خودم.
یکی از بچهها در همان چرتهای کوتاه در عالم رؤیا دیده بود کعبه، نوک قله دوپازاست و بچهها همه لباس احرام به تن دارند و در حال طواف دور کعبه هستند!
صبح، برادر مجید جلالی را دیدم.
تازه از تهران آمده و مأمور شده است به گروهان شهید رجایی برود.
با دیدن یکی از بچههای کانون، خیلی خوشحال شدم.
از دوستانی است که در اعزام به تیپ قدس، با بچههای کانون آشنا شده و بعد از بازگشت از منطقه، پایش به کانون و بسیج مسجد علی بن ابی طالب(ع) باز شده است.
من هم در همان کانون با او آشنا شدم.
کمی در کانون غریب بود و کمتر کسی با او میجوشید.
البته با من میانهاش خوب بود و چون من موتور داشتم، خیلی از جاها باهم میرفتیم.
ادامه دارد ....
(از بالا، از چپ به راست: طلبه شهید مهدی کهرام، طلبه شهید محمدعلی ذبیحی؛ پایین: طلبه شهید محمد عرب.)
سه قطره خون
16 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت
(بخش سی و هشتم)
خبر آمد که گردان مالک از خط برگشته است.
همراه برادر جلالی با ماشین رفتیم موقعیت گردان مالک.
فهمیدم کهرام و عرب و ذبیحی، هرسه با نارنجک شهید شدهاند.
انتظار شهادت محمد عرب را داشتم؛ هرگاه او را میدیدم، از اینکه هنوز شهید نشده است، تعجب میکردم.
بااینکه برادرش شهید شده بود، اما همیشه در جبهه بود و از جراحت قبلی بهبود نیافته، دوباره سروکلهاش در جبهه پیدا میشد.
در عملیات کربلای5، چندین ترکش به نقاط حساس بدنش، ازجمله قلب و مثانه، اصابت کرده بود.
ترکش نزدیک بطن راست قلب را درآورده بودند؛ اما ترکش دیگر، در مثانهاش جا خوش کرده بود.
محمد عرب در سفر عید نوروز برای زیارت امام رضا (ع) همراه ما آمده بود که در بین راه ترکش مثانه معجزهآسا دفع شده بود.
کهرام، اصالتاً آبادانی بود.
پدرش جانباز ترور بود؛ نمیدانم این موضوع را به بقیه هم گفته بود یا اینکه فقط من در گفتوگوهای دونفرهای که باهم داشتیم، فهمیده بودم؛ اهل خودنمایی نبود.
در دیدار خداحافظی قبل از عملیات از او خواستم برگردد گردان عمار تا با هم یک برنامه فرهنگی را شروع کنیم و او تصمیمگیری در مورد آن را به بعد از عملیات موکول کرد.
متولد عید قربان بود و در عید قربان هم شهید شده بود؛ عجب تقارنی! واقعاً اتفاقی و تصادفی نبود؛ تقدیر خدا بود.
ادامه دارد ....
(مقر سردشت، مراسم بزرگداشت شهدای عملیات نصر7.)
خواب عجیب
16 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت
(بخش سی و نهم)
خبر شهادت دوستان در گردان مالک را که شنیدم، با حال بدی به گردان خودمان برگشتم.
بعد از ناهار، با همان حال خراب خوابم گرفت.
خواب دیدم:
«پادگان دوکوهه بودیم.
حاجآقای همتی، روحانی مسجدمان و یک روحانی دیگر بودند.
منتظر دوستان مسجدی بودم تا با ایشان از اندوه شهادت دوستان بگویم؛ اما هرچه منتظر ماندم، نیامدند.
حاجآقای همتی وقتی حال زار مرا دید، گفت: چرا در مجلس عزاداری شرکت نمیکنی تا گریه کنی و کمی سبک شوی؟
آنیکی روحانی شروع کرد به روضه خواندن.
روضه عربی میخواند!
منتظر بودم که فارسی بخواند تا در عزاداری شرکت کنم که… .»
بچهها بیدارم کردند و گفتند در دسته بقیع برای شهدای عملیات مجلس ختم گذاشتهاند.
رفتم مجلس عزاداری شهدای عملیات.
بعد از ساعتی، رفتم لب چشمه تا دست و صورتم را بشورم.
لب چشمه، برادر توحیدی را دیدم.
گفت: «به گروهان آمادهباش دادهاند.»
رفتم پیش برادر کوشکنویی.
گفت: «دسته باید خود را برای ادامه عملیات آماده کند.»
خیلی خوشحال شدم.
بال درآوردم.
بعد از آماده کردن تجهیزات، با برادر جلالی رفتیم پیش فرمانده گروهان شهید رجایی.
هرچه اصرار کردیم، با انتقال برادر جلالی به دسته ما موافقت نکرد.
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 لحظه وداع نیروهای گردان غواص
🌴عملیات کربلای ۴
🌸شهید_مصطفی_صدرزاد
#مصطفی باوجود مشغلهای که داشت،
اگر فرصتی دست میداد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمیکرد.
یه روز که منزل پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن ظرفها میشه. عمهی مصطفی اصرار میکنه "بیا کنار، خودم ظرفها رو میشورم..."
مصطفی با لحن طنز همیشگی میگه
عمه بعدا روایت_فتح اومد ، بگو ظرف هم می شست
@mfdocohe🌸
🌸پلنگ صورتی
شب عملیات بود، فرمانده به یکی از رزمنده ها گفت: ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیر و ترکش ایستاده و اصلاََ ترسی به دلش راه نمیده...
نزدیک تیر بارچی شد و دید با خوش زمزمه میکنه : درِن درِن ...(اهنگ پلنگ صورتی)
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه شادمانه مرگ رو به بازی گرفته...
@mfdocohe🌸