🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣6⃣
خاطرات رضا پورعطا
صدای یا حسین او را شنیدم. بهت و ناباوری در چهره معصوم علی موج می زد. نگاهش را کمی آن سوتر چرخاند و با دیدن استخوان های شهید دیگری بر سرش کوبید. گفتم آن استخوان های حبیب الله شوریده است. علی دستش را برای بچه ها تکان داد و از آنها خواست وارد شوند. بچه ها با ترس و لرز وارد میدان شدند. فریاد کشیدم نترسید. اینجا هیچ مینی نیست... خیالتان راحت!
منطقه شبیه به مناطق آبرفتی بود. ظاهرش آدم را به خطا می انداخت.
وقتی نداعلى بالای سر استخوان ها رسید، با تعجب گفت: باورم نمیشه! سپس با عصبانیت رو کرد به سربازهای پاسگاه و گفت: آخه بی معرفت ها.... اگر ده متر این طرف ترتان را نگاه می کردین می مردین؟... شما دیگه چه آدمهایی هستین؟ غرولند نداعلی را که شنیدم، لبخندی زدم و گفتم: آنها تقصیری ندارن... حتما ترساندنشان. الان هم هر لحظه منتظرن پای یکی از ما روی مین بره... ببین با چه وحشتی به ما خیره شدن.
همه نگاه ها در یک نقطه مشترک یعنی استخوانهای شهید، با هم تلاقی می کرد. بچه ها را رها کردم و جلوتر رفتم. حال خیلی خوبی نداشتم. چهره نیروها یک به یک پیش چشمانم نمایان می شد. در مدت آموزش، خیلی با هم مأنوس شده بودیم. ای خدا، کاش می توانستم از ته دل فریاد کنم و نام تک تک آنها را صدا بزنم و بگویم که من نامرد نیستم... من شما را فراموش نکردم.
از یک تپه رملی نه چندان بلند بالا رفتم و مغموم و شرمنده روی آن نشستم و دشت بی انتها را از نظر گذراندم. سکوت پر رمز و رازی در دشت حاکم بود. گذر باد از لابلای سیم خاردارهای زنگار گرفته ای که فقط قوس بالایی شان از زیر رمل های طلایی بیرون مانده بود، موسیقی غمگینی می نواخت. گویی دشت رملی به احترام قهرمانان مظلوم دیروز، مارش عزا می نواخت. کجا رفت آن هیاهو و وحشت شب؟
🔅🔅🔅
اگر می توانستم خودم را به او (تیربارچی) برسانم، بچه ها نجات پیدا می کردند. عملیات لو رفته بود. نامردها ما را خیلی موذیانه قیچی کرده بودند و توی تله انداخته بودند. شعاعهای طلایی طلوع خورشید از انتهای زمین دیده می شد.
سکوت مرگباری برقرار بود. کاش می توانستم کمی گردنم را بچرخانم. باید اطرافم را می دیدم. سیم خاردار بدجوری من را به زمین چسبانده بود. باورم نمی شد که هنوز زنده ام. ناگهان سر و صدای عراقیها در گوشم پیچید. به سختی نگاهم را از زیر سیم ها به سمت سنگر تیربارچی انداختم. سه تا بعثی عراقی روی خاکریز ایستاده بودند و با حالتی غرورآمیز صحنه پیش روی خود را نشان هم می دادند. از خنده مستانه آنها فهمیدم که چه مصیبتی بر سر بچه ها آمده. از شدت ناراحتی نفسم به شماره افتاد.
یکی شان که ظاهرا مافوق بقیه بود با اشاره به نفراتی که در میدان مانده بودند از بغل دستی اش خواست آنها را هدف گلوله قرار دهد. سعی کردم هیچ گونه حرکتی نکنم. اما چشمان خوفناک لعنتی به من افتاد. به من خیره شد و من را از نظر گذراند. تعجب را در چهره زمختش دیدم که مرا در آن نقطه می دید. دستش را بر شانه بغل دستی اش گذاشت و مرا نشان داد. افسر عراقی که کلتی در دست داشت و به بچه ها شلیک می کرد، به سمت انگشت اشاره افسر عراقی تغییر مسیر داد و مرا هدف قرار گرفت و شلیک کرد.
چشمانم را بستم و به خدا پناه بردم. همه چیز را تمام شده دیدم. چند قدم جلو آمد و با دقت مرا نشانه گرفت و شلیک کرد. آن قدر درد کشیده بودم که
برخورد تیر را احساس نکردم. تیر مستقیم به پایم خورد...
همراه باشید
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣6⃣
خاطرات رضا پور عطا
عکس العملی نشان ندادم. فقط تكان خفیفی خوردم. البته چنان سیم خاردار مرا به زمین دوخته بود که اگر می خواستم تکانی هم بخورم نمی گذاشت. چند تیر دیگر شلیک کرد. سپس كلتش را غلاف کرد و قهقهه سر داد.
صدای وز وز پشه ها اعصابم را خرد کرده بود. بوی خون، مگس ها را به سمت من کشانده بود. بالا و پایین رفتن عراقی ها از روی تپه و سنگرشان شروع شد. مطمئن بودم که در تدارک حرکتی جنون آمیز هستند. به لطف خدا جرئت وارد شدن به میدان مین را پیدا نکردند. با توجه به معبری که برای خودشان طراحی کرده بودند، به راحتی می توانستند به سمت ما بیایند و تیر خلاص توی سر بچه ها خالی کنند اما هرگز نفهمیدم چرا منصرف شدند.
نزدیک های ظهر، ستیغ ذوب کننده آفتاب امانم را بریده بود. خوشبختانه همین داغی هوا عراقی ها را مجبور به رفتن کرد.
با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم. سعی کردم روح و روانم را از جنگ و میدان مین پرواز دهم و به چیزهای خوب فکر کنم. به خودم برگشتم. یاد دوره های آموزشی افتادم. سعی کردم از زیر سیم خاردار بیرون بیایم. بدنم کرخت شده بود. در آمدن از زیر سیم ها خیلی سخت و دشوار بود. از همه توانم کمک گرفتم تا بتوانم از چنگال مرگبار سیم خاردار رهایی پیدا کنم. ضعف مفرطی بر من غلبه کرده بود. سه، چهار متری که شب گذشته توانسته بودم در مدت ده دقیقه زیر سیم خاردارها طی کنم، حالا یک ساعت و نیم گرفتارم کرده بود. دیگر از قدرت و شور و شوق دیشب خبری نبود. دیشب موقع خزیدن زیر سیم خاردار سرم به سمت عراقی ها بود، اما آنقدر برای گریز از جهنمی که در آن گرفتار شده بودم در زیر سیمها چرخیده بودم که با سر بیرون آمدم.
تیربارچی را لعنت می کردم. یک دفعه متوجه صدایی شدم که گفت: رضا.... رضا.....
موقعیت و شرایط خاص منطقه را فراموش کرده بودم. یادم رفت که عراقی ها از آن بالا صحنه را نگاه می کنند. سرم را برگرداندم و متوجه فرشید مشتطی شدم که هنوز زنده بود. فرشید از بچه های جنگ زده آبادان بود. من را صدا زد. سینه خیز به طرفش رفتم تا ببوسمش. دستش را به سمتم دراز کرد و با ناله ای از ته گلو گفت: نه رضا به من نزدیک نشو!
فرشید هم جزو ۲۹ نفر گروهان شهدا بود. با تعجب پرسیدم: جاییت زخمی شده؟ یا ترکش خوردی؟ گفت: نه... من تله ام...
دستمون که به عراقی ها نرسید... بذار این جور چندتاشون رو به درک واصل کنم. به پاهایش نگاه کردم. داغان و تیر خورده بود. آر.پی.جی خورده بود. همه شکمش باز بود. صورتش مثل آبکش سوراخ سوراخ بود. به او گفتم: بذار کمکت کنم. گفت: رضا تو رو خدا منو رها کن و خودت رو نجات بده... بچه ها به تو نیاز دارن. گفتم: خودتو تکون بده تا بکِشمت توی کانال. در حالی که نفسش به سختی در می آمد، گفت: دو تا نارنجک زیر کمرم گذاشتم و ضامن هاشونو کشیدم... تکونم بدی منفجر می شم.
همین طور که حرف میزد، اشک از گوشه چشمانش سرازیر بود. با شنیدن حرفش همه بدنم گر گرفت. گفتم: چرا این کار رو کردی؟ گفت: زنده بودنم که نتونست به اسلام کمکی کنه. بذار لااقل جنازم کاری بکنه. یاد کربلا و گفته حضرت زینب افتادم که گفت: ما رأیت الا جمیلا.....
خدایا کجای تاریخ صحنه های به این قشنگی می توان دید؟ همه وجودم خون و آتش شد. به فرشید گفتم: خوش به حالت.. تو هم جزو همان نوزده نفری هستی که با پنج تن ملاقات می کنی... تو رو خدا شفاعت منم بكن. لبخندی زد و گفت دست بردار آقا رضا.. من و شفاعت.. خدا خیرت بده.
به محض رهایی از سیم خاردارها نفسی تازه کردم و آرام گرفتم. اما به یک باره صورتم را مقابل چهره به خاک افتاده یکی از بچه ها دیدم. او را برگرداندم. شناختمش. سعید دبیر فدعمی از بچه های گروهان ۲۹ نفره خودم بود هنوز نیمی از بدنم زیر سیم خاردار بود. اما صورت به صورت سعید متوقف شدم.
چند بار او را صدا کردم اما ظاهرا روحش پرواز کرده بود. ناخودآگاه خنده ای بر
لبم نشست و یاد شب گذشته و خاطره ای که تعریف کرده بود افتادم. اما خیلی زود آثار خنده در چهره ام محو شد و اشکهایم جاری شد و مثل باران بهار گریه کردم.
همراه باشید
سوخت تا بفهمیم
که در ره عشق سوختن ؛
اولویتِ عاشقی است...
حسین ۱۶ سال داشت
راننده لودر و بلدوزر بود!
در عملیات آزادسازی مهران
در تابستان داغِ سال شصت و پنج
از شب تا صبح درحال ساخت سنگر بود
صبح هنگام، از دوستانش طلب آب کرد
اما پيش از آنکه آب را به او برسانند
هدف آتشِ خمپاره دشمن قرار گرفت؛
همزمان با متلاشی شدن مخزن بولدوزر
روغنِ داغ روی بدن مطهرش ریخت ؛
و تشنه لب در عشق مولایش حسین(ع)
ذوب شد و بهجمع آسمانیان پیوست.
#جهادگر_نوجوان
#شهید_حسین_دیهیمفرد
#لایوم_کیومک_یااباعبدالله
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
💠 @bank_aks
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 3️⃣6️⃣
خاطرات رضا پور عطا
تیربارچی را لعنت می کردم. یک دفعه متوجه صدایی شدم که گفت: رضا.... رضا.....
موقعیت و شرایط خاص منطقه را فراموش کرده بودم. یادم رفت که عراقی ها از آن بالا صحنه را نگاه می کنند. سرم را برگرداندم و متوجه فرشید مشتطی شدم که هنوز زنده بود. فرشید از بچه های جنگ زده آبادان بود. من را صدا زد. سینه خیز به طرفش رفتم تا ببوسمش. دستش را به سمتم دراز کرد و با ناله ای از ته گلو گفت: نه رضا به من نزدیک نشو!
فرشید هم جزو ۲۹ نفر گروهان شهدا بود. با تعجب پرسیدم: جاییت زخمی شده؟ یا ترکش خوردی؟ گفت: نه... من تله ام...
دستمون که به عراقی ها نرسید... بذار این جور چندتاشون رو به درک واصل کنم. به پاهایش نگاه کردم. داغان و تیر خورده بود. آر.پی.جی خورده بود. همه شکمش باز بود. صورتش مثل آبکش سوراخ سوراخ بود. به او گفتم: بذار کمکت کنم. گفت: رضا تو رو خدا منو رها کن و خودت رو نجات بده... بچه ها به تو نیاز دارن. گفتم: خودتو تکون بده تا بکشمت توی کانال. در حالی که نفسش به سختی در می آمد، گفت: دو تا نارنجک زیر کمرم گذاشتم و ضامن هاشونو کشیدم... تکونم بدی منفجر می شم.
همین طور که حرف میزد، اشک از گوشه چشمانش سرازیر بود. با شنیدن حرفش همه بدنم گر گرفت. گفتم: چرا این کار رو کردی؟ گفت: زنده بودنم که نتونست به اسلام کمکی کنه. بذار لااقل جنازم کاری بکنه. یاد کربلا و گفته حضرت زینب افتادم که گفت: ما رأیت الا جمیلا.....
خدایا کجای تاریخ صحنه های به این قشنگی می توان دید؟ همه وجودم خون و آتش شد. به فرشید گفتم: خوش به حالت.. تو هم جزو همان نوزده نفری هستی که با پنج تن ملاقات می کنی... تو رو خدا شفاعت منم بكن. لبخندی زد و گفت دست بردار آقا رضا.. من و شفاعت.. خدا خیرت بده.
تعادل روحی ام به هم ریخت. سراسیمه و کلافه سرم را چرخاندم. فرشاد طهماسبی را دیدم که روی تیربارش افتاده و شهید شده بود. حسین بهادری هم کمی آن طرف تر افتاده بود. سینه خیز به سمت بچه ها خزیدم. یکی از بچه ها بی رمق روی زمین افتاده بود. تا من را دید، به چهره ام نگاه کرد. با تعجب پرسید: تو زنده ای..؟ بعد رو به آسمان کرد و گفت: خدا را شکر.. سپس در حالی که قطره اشکی از چشمش پایین غلتید، گفت: بچه ها گفتند شهید شدی؟ حرف بنده خدا تمام نشده بود که رگبار چندباره تیربارچی باریدن گرفت. تنه.. تته... تته... همین طور درو کرد و زد. گلوله های مرگبار تیربار، بدن بچه های بازمانده در میدان را سوراخ سوراخ کرد.
پشت یکی از شهدا خزیدم و خودم را از اصابت مستقیم گلوله ها در امان نگه داشتم. فکر کردم تنها کسی که زنده مانده خودم هستم. آنقدر در اطرافم گلوله ها زمین می خورد که از کانال و بچه های توی آن غافل شدم. با اصابت گلوله های سرکش به تن و بدن شهدا خونم به جوش آمد. از خود بیخود شدم. انگیزه ام را برای نجات و فرار از دست دادم. مثل دیوانه ها روزگار را لعنت کردم. خدا را محاکمه کردم که چرا قدرتی به من نمی دهد که بتوانم انتقام بچه ها را از این تیربارچی بگیرم نگاهی به بچه های غلتیده در خون توی میدان انداختم. همه از گروهان خودم بودند. . آنها را با چه شوق و ذوقی آموزش داده بودم. هرگز فکر نمی کردم سرنوشت آنها به اینجا ختم شود. در چهره تک تک شهدایی که روی زمین افتاده بودند شوق رسیدن به پیروزی دیده می شد.
صدای مجید ریاضی توجه ام را جلب کرد. به سمتش خزیدم. پایش از مچ له - شده بود. اصرار داشت آن را قطع کنم. دلم نیامد. گفتم مجید جان، کمی تحمل کن تا ببرمت عقب. از شدت درد باز هم التماس کرد تا پایش را از مچ قطع کنم.
سرم را به زمین کوبیدم و به تیربارچی لعنت فرستادم. کلافه و سراسیمه در جستجوی راهی برای هجوم به سمت تیربارچی بودم که ناگهان نگاهم به آر.پی.جی نورالله طواف، آر.پی.جی زن گروهان افتاد که قبل از شلیک هدف قرار گرفته بود و نقش بر زمین شده بود.
همراه باشید
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 4️⃣6️⃣
خاطرات رضا پور عطا
دیوانه وار به سمت آر.پی.جی خزیدم. وقتی دستم به قبضه آر.پی.جی رسید نگاهی انتقام جویانه به تیربارچی انداختم و نعره کشان از جا بلند شدم. قبضه را به سمت سنگر نشانه رفتم و قبل از شلیک شروع به رجز خواندن کردم: نامرد مزدور بچه های منو میزنی؟
تیربارچی که باورش نمی شد، لحظه ای مکث کرد. امانش ندادم. زدم توی سنگرش. انتظار داشتم با اصابت موشک منهدم شود اما سنگر که نبود، انگار در پولادین درست کرده بودند. انگار نه انگار موشک به آنجا اصابت کرد. همراه با انفجار، تیربارچی سرش را دزدید و پنهان شد. با انفجار موشک، نیرو و انرژی گرفتم. احساس میکردم سینه آسمان از نعره هایم پاره شد. چرخی زدم تا موشک دیگری پیدا کنم. تیربارچی که بیشتر از هر چیز از حرکات جنون آمیز من وحشت کرده بود، خاموش و ساکت در سنگر پنهان شد. لابه لای اجساد، موشکی پیدا کردم. نفس زنان خرج گذاری کردم و بار دیگر به سمت دهانه سنگر نشانه رفتم و شلیک کردم. موشک زوزه کشان به سنگر خورد. انفجار مهیبی همراه با دود سیاه فضا را پر کرد. یزله کنان لابه لای اجساد پا بر زمین کوبیدم و خوشحالی کردم.
انبوه سیم خاردار مانع از حرکتم به سمت سنگر بود. باز هم موشک دیگری شلیک کردم. نمیدانم چقدر زمان سپری شد که من همین طور فریاد می زدم و شلیک می کردم. ناگهان کلوخی به پشت سرم خورد. از حرکت باز ایستادم و به سمت عقب نگاه کردم. کلوخ از سمت کانال پرتاب شد. امیر جمولا را دیدم که سرش را از توی کانال بالا آورد و مرا صدا زد. رضا... رضا... بخواب... مگه دیوونه شدی؟
انگار یکدفعه از خواب بیدار شدم. مکث و توقف من باعث شد تیربارچی دوباره شلیک را از سر بگیرد. تند و فرز پریدم پشت اجساد تعدادی از شهدا که روی هم افتاده بودند، پناه گرفتم. باز هم صدای امیر مولا را شنیدم که فریاد زد: رضا بیا توی کانال!
فاصله من تا کانال، بیست تا سی متر بود. حدفاصل من و کانال، حسن فرشچی افتاده بود. صبر کردم تا تیربار آرام گرفت. از فرصت استفاده کردم و به سرعت هر چه تمام تر به سمت کانال دویدم و با شیرجه خودم را توی کانال پرتاب کردم. امیر جمولا با عصبانیت گفت: مگه دیوونه شدی؟
تازه خودم را پیدا کردم. نگاهی از روی کنجکاوی به گوشه و کنار کانال انداختم. تازه متوجه عمق فاجعه شدم. بیشتر بچه ها زنده در کانال پناه گرفته بودند. آنها از شدت ترس و وحشت ته کانال کپ کرده بودند. به چهره ها که نگاه کردم، گیج و منگ به نظر می رسیدند. وقتی مرا زنده دیدند، کمی جان گرفتند و به سمت من هجوم آوردند. ملتمسانه اصرار می کردند که آقا رضا کاری بکن.. ما رو از اینجا نجات بده.
سر و وضعم را تکاندم و خودم را جمع و جور کردم. وقتی بچه ها را دیدم تیربارچی را فراموش کردم. مسئولیت سنگین تری بر دوشم احساس کردم. باید روحیه بچه ها را بر می گرداندم. کار دشواری بود. همه بریده بودند. مرگ با همه هیبتش در ته کانال، خیمه زده بود.
لحظه ای در دل با خدا راز و نیاز کردم و از او یاری خواستم. وقتی به حال خودم رجوع کردم، متوجه شدم وضعی بهتر از بچه ها ندارم. ذهنم را متوجه واقعه عاشورا و بغض گلوی حضرت سجاد و زینب(ع) کردم و نیروی دوباره ای گرفتم. مثل یک فرمانده از جا بلند شدم و گفتم نترسید بچه ها...... من اینجام... همه تون به عقب برمیگردین.
شور و شوقی در بچه ها به وجود آمد. آنها خیلی خوب مرا می شناختند. خودم هم می دانستم که دارم حرف مفت میزنم اما راهی جز روحيه دادن به بچه ها نداشتم.
🔅🔅🔅
صدای علی جوکار مرا از هیاهوی پر التهاب کانال بیرون کشید و به پلاک خاک آلود شهیدی که در دست داشت جلب کرد. خیره به پلاک نگاه کردم. گفت: درست تشخیص دادی- پلاکش را پیدا کردیم. نسیم باد لابه لای موهای علی پیچید و او را معصوم تر از هر زمان کرد.
همراه باشید
🌸فی قلوبهم مرض
سال ١٣٦٢ اسیر شدم و من را به اردوگاه عنبر بردند. گاهی برای اینکه سرگرم باشیم، شبها داخل آسایشگاه مخفیانه تئاتر بازی میکردیم. یک شب حین اجرای تئاتر، یکی از سربازهای عراقی از پشت پنجره ما را دید. تا آمد قفل در را باز کند، به یکی از بچهها گفتم: «برای اینکه ذهن عراقیه رو بپیچونیم تو خودت رو بزن به دل درد!»
«بلافاصله صحنه نمایش را به هم زدیم. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد. با توپ و تشر شروع کرد داد و بیداد راه انداخت. از حرفهایش متوجه شدیم که میگوید: اجتماع بیشتر از پنج نفر در آسایشگاه ممنوعه، چرا شما یک جا جمع شدهاید؟ رضا شروع کرد به خودش پیچید و گفت: وای دلم ... وای دلم ... سرباز عراقی به ما اشاره کرد که: مشکلش چیه؟ بلد نبودیم به عربی بگوییم دلش درد میکند؛ گفتیم: «فی قلوبهم مرض!» سرباز زد زیر خنده و گفت: «فزادهم الله مرضا!» و از آسایشگاه بیرون رفت.
@mfdocohe🌸
🌸آقای زورو (zorro)
جثه ریزی داشت و مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب. فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی میکرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود، کهاصلاً این حرف ها توی جبهه معنا نداشت. سعی میکرد دل مؤمنان خدا را شادکند.
از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساکهای شان افتاده بود، شبانه شسته میشد وصبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف غذای بچهها هر دو، سه تا دسته، نیمههای شب خود به خود شسته میشد. هر پوتینی که شببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق جلوی چادر قرار داشت...
او که از همه کوچکتر و شوختر بود، وقتی این اتفاقات جالب را میدید، میخندید و میگفت:" بابا این کیه که شب ها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا را میشوره؟"
و گاهی هم میگفت: "آقای زورو، لطف کنه و امشب لباس های منم بشوره وپوتین هام رو هم واکس بزنه."
بعد از عملیات، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچهها با گریه گفت:" بچهها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد؟ زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگم."
@mfdocohe🌸
کربلا در کربلا میماند
اگر "زینب" نبود ...
سخنرانی مادر شهید "محمد بروجردی"
در روز تشییع پیکر فرزندش
#مادران_زینبی
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 5️⃣6️⃣
خاطرات رضا پور عطا
می دانستم که درد دوری از برادرش محمود سالها او را آزرده است. محمود هم در همان عملیات همراه ما بود اما اسیر شد. او هم مثل محمود چهره ای صمیمی و دوست داشتنی داشت. با صدایی گرفته اما آرام به نقطه ای در دوردست های دشت خیره شد و پرسید: از کدام سمت ادامه بدیم؟
قبل از آمدن به منطقه، روی کاغذ مختصات عملیات را برایشان توضیح داده بودم و جای همه شهدا را تعیین کردم. از تپه پایین آمدم و گفتم: دنبالم حرکت کنید. سپس به سمت معبر قدیمی میدان قدم برداشتم. در طول مسیر به هر شهیدی که میرسیدم اسم او را اعلام می کردم. بچه های تفحص، دفتری از نام شهدای والفجر مقدماتی در دست داشتند. بلافاصله با اشاره من دست به کار می شدند و اطراف استخوان ها را حفر می کردند تا پلاک و یا مدرک معتبری به دست آورند. گاهی پس از ساعت ها جستجو در خاکها مدرکی برای اثبات هویت شهید پیدا نمی کردند. معمولا در این شرایط رسم بود که استشهادی از بچه های حاضر صورت بگیرد. روی کاغذی نام شهید را می نوشتند و توی پلاستیک استخوانها می انداختند. سپس شهید را از میدان خارج می کردند. شهدا یکی پس از دیگری خودشان را نشان می دادند. سید نعمت الله موسوی، سید مهدی طباطبایی و همه آنهایی که در شب عملیات همراه من بودند.
بچه های تفحص پس از یافتن پلاک هر شهید. با دقت دفتری را که در دست داشتند ورق می زدند و با شماره پلاک تطبیق می دادند. زمانی که شماره پلاک با نام شهید مطابقت می کرد، صلوات جانانه ای می فرستادند. این روال ادامه داشت تا به جنازه مجید ریاضی رسیدیم. با دیدن جنازه مجید، یاد انفجار مین والمرا در زیر بدنم افتادم که چگونه از زمین بلندم کرد. همان لحظه صدای مجید در گوشم پیچید که فریاد کشید... رضا شهید شد! با مشاهده استخوانهای خاک گرفته مجید عرق شرم بر پیشانی ام نشست. با خود گفتم: نه تنها رضای سیاه بخت شهید نشده بلکه اسیر دنیای پر زرق و برق شد. ای کاش جمله مجید در آن لحظه واقعیت پیدا می کرد. حالا مجبور نبودم سرافکنده به ملاقات استخوانهایی بیایم که پشت سر من قدم در میدان خطر گذاشته بودند. ده سال انتظار، ده سال دوری، ده سال تنهایی، دردی بود که شبانه های تنها با خود می کشیدم. ناگهان شعر حاج صادق آهنگران را با خودم زمزمه کردم.... جبهه خوب و قشنگی داشتیم. اگرچه موقع پایین آمدن شاخک های مین در شکمم فرو رفت و درد وحشتناکی در بدنم پیچید، اما هرگز قداست آن درد را با هزاران لذت دنیایی عوض نکردم. ای کاش چاشنی دوم عمل می کرد تا هیچ وقت به سمت زمین بر نمی گشتم......
محمد در لابه لای زخمی ها و کشته ها شروع به حرکت و سؤال و جواب کرد. قلبم بی تاب بود. کلافه بودم. دلم می خواست زمین باز می شد و مرا در خود فرو می برد. یاد شب گذشته و گریه های بچه ها در رمل ها افتادم. یاد سخت گیری هایی افتادم که جان همه را به لب رسانده بود. خدایا، روز محشر چه جوابی دارم بدهم. یاد صحنه کربلا و سفارش امام حسین به زینب (ع) افتادم که تأکید کرد بعد از من باید گریه و زاری را کنار بگذارید و به فکر بازماندگان باشید.
محمد درخور، نفس زنان برگشت و آماری از زخمی ها و بازماندگان و شهدا داد. می دانستم تعدادی از بچه ها در بالای کانال زخمی مانده اند و نیاز به کمک دارند. فرصتی برای اندیشیدن و تأمل نبود. از جا برخاستم و نیروهای باقی مانده در کانال را به کمک محمد و یعقوب سر و سامان دادم و آماده حرکت کردم. محمد با تعجب به بچه های بالای کانال اشاره کرد و گفت: رضا بچه های بالا چی می شن؟ گفتم: فعلا از خیر نیروهای توی میدون بگذر... می ترسم آمار تلفاتمون بیشتر بشه.
محمد و یعقوب که تحت تأثیر احساساتشان قرار گرفته بودند، گفتند تو با نیروها برو ما زخمی ها رو برمی گردونیم. من که می دانستم با حضور تیربارچی بالا رفتن از کانال مساوی با مرگ است، اجازه ندادم و به آنها هم دستور دادم همراه نیروها به عقب برگردند. یقین داشتم اگر دیر بجنبم و نیروها را از توی کانال خارج نکنم، خیلی زود همه ما را هم خواهند کشت. بدجوری به ما ركب زده بودند. ما را توی تله انداخته بودند. تازه نیروهای گردان هم چسبیده به ما زمین گیر شده بودند.
درخور پرسید: بچه های گردان چسبیده به هم در مسیر کانال کپ کردن و زمین گیر شدن، چطوری برگردیم؟
به زخمی ها و شهدا که در کناره های کانال افتاده بودند نگاه کردم. احساساتم برانگیخته شد. سعی کردم با عقل تصمیم بگیرم. گفتم: سعی کنین نیروها رو یکی یکی از توی کانال به عقب فراری بدین. .
و خوشبختانه همه نیروها گوش به فرمان من بودند. فاصله کانال دوم با کانال اول تقریبا ۳۰۰ متر بود. بچه ها باید این فاصله را در زیر رگبار تیربار می دویدند تا موفق شوند به کانال اول برسند. این کار بسیار سخت بود و خطرپذیری بالایی داشت، اما چاره ای نبود. باید هر چه زودتر از مهلکه می گریختیم و از دسترس نیروهای عراقی دور می شدیم.
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 6⃣6⃣
خاطرات رضا پور عطا
حتم داشتم به زودی سر و کله گشتی های آنها پیدا می شود. اگر می توانستم بچه ها را به درخت آزادی برسانم کار تمام بود و بچه ها نجات پیدا می کردند. یعنی از مهلکه جان سالم بدر می بردیم. درخت آزادی دقیقا نقطه ای بود که ما از آنجا عملیات را شروع کرده بودیم. بهترین شاخص برای نجات بچه ها بود. اما متأسفانه برای رسیدن به آن نقطه باید از موانع زیادی عبور می کردیم. همان موانع سخت و نفس گیری که شب گذشته آنها را پشت سر گذاشته بودیم و جلو آمده بودیم. تنها فرقش این بود که حالا دیگر نیروها انگیزه و توانی در بدن نداشتند. همه نگرانی من از همین مسئله بود.
چند نفری را که سالم مانده و هیچ گونه آسیبی ندیده بودند، انتخاب کردم و آماده عقب نشینی شدیم. به آنها طريقه زیگزاگ دویدن را یاد دادم و تأکید کردم هر چند متر باید روی زمین بخوابند تا از اصابت گلوله های تیربارچی در امان بمانند. با دقت به حرف های من گوش دادند و آماده دویدن شدند. قبل از فرمان حرکت به آسمان نگاه کردم و از خدا خواستم به بچه ها کمک کند. سپس فرمان دویدن را صادر کردم.
در یک لحظه مناسب شروع به دویدن کردند. تیربارچی با دیدن بچه ها شروع به تیراندازی کرد. به یکباره صدای رگبار گلوله ها فضا را پر کرد. نگرانی، همه وجودم را گرفت. ته کانال بودم و چیزی را نمی دیدم. دلم می خواست از سرنوشتشان مطلع شوم اما غیر ممکن بود. چون به محض بالا آمدن از کانال، هدف قرار می گرفتم. کلافه و مستأصل به دیواره تونل مشت کوبیدم. ناگهان یاد کمین ها افتادم. ناله ای از ته دل کشیدم و چهره ام را بین دستانم فشردم. محمد گفت: چی شده رضا؟ گفتم: کمین ها یادم رفت..... گذر از آنها مشکله! محمد گفت: به خدا توکل کن چاره ای نداریم. بالاخره یک راهی پیدا می شه. گفتم: مرد مؤمن... کل گردان در تله همون کمین ها گرفتار شدن، عراقی ها با مکر و حیله گذاشتن ما داخل بشیم. چطور می تونم اروم بگیرم. مطمئن باش اونها الآن منتظر بچه هان. محمد گفت چاره چیه؟
شروع به قدم زدن کردم و گفتم: باور کن نمیدونم... من احمق چرا متوجه کلک اونها نشدم... از اولش هم به فضای ساکت میدون مشکوک بودم. همه ش با خودم می گفتم چرا صدایی از اونها در نمیاد؟ اگه گردان چسبیده به ما حرکت نکرده بود این طور نمی شد. اگه یادت باشه، وقتی که مین منفجر شد هیچ عکس العملی ازشون سر نزد!
خودم را لعنت کردم که چرا همان موقع نیروها را به عقب برنگرداندم. در آن لحظه آرزو کردم زنده بمانم تا همه فریاد دلم را بر سر فرماندهان گردان بکشم. آخر قرار نبود نیروهای گردان قبل از فرمان من وارد معبر شوند. آنها بی حساب و کتاب آمده بودند و حالا همه مسئولیت خون بچه ها گردن من افتاده بود. محاکمه سختی در درونم آغاز شد. نوبت انتقال چند مجروح رسیده بود. خیلی خون ازشان رفته بود و به شهادت نزدیک بودند. یکی یکی آنها را بالای کانال کشاندیم. بهشان تأکید کردم که بقیه راه را باید هر طوری شده به سمت کانال اول بدوند. مظلومیت در چهره آنها موج می زد. احساس خیلی بدی داشتم. چه کار می توانستم بکنم. شک داشتم بتوانند خودشان را به کانال اول برسانند.
تیربارچی، چپ و راست هدف می گرفت و بچه ها را زمین می انداخت. یکی شان با صدای گرفته ای گفت: آقا رضا، نمی تونیم بدویم. گفتم سعی کنین سینه خیز برین خدا کمکتون می کنه.
دلم به حالشان سوخت. نایی در بدن نداشتند اما دم نزدند و لحظه ای بعد ناپدید شدند. تیربار همچنان تته... تته.. تته... میزد و خاک بلند می کرد. نوبت آخرین مجروح رسید که اوضاعش خیلی بی ریخت بود. گوشه ای از کانال تکیه زده بود و ناله می کرد. تو حال خودش نبود. پاهایش آش و لاش شده بود. خون زیادی ازش رفته بود. پهلویش زانو زدم و گفتم: میتونی حرکت کنی؟ با سر اشاره منفی داد.
بدجوری لب هایش ترک برداشته بود. ظاهرا تشنگی تعادل روحی اش را به هم زده بود. گفتم: همین جا بمون تا ببینم خدا چی می خواد. نگاه محتضرش را در چشمانم انداخت و لبخند کم رنگی زد. آن نگاه که شبیه به خداحافظی بود تا اعماق وجودم را سوزاند. خودم را کنترل کردم و از پله بالا رفتم. دیدم واویلا! خیلی ها همان ابتدای کانال مانده اند و به زمین چنگ انداخته اند. بعضی ها هم که دلشان را به دریا زده بودند، در وسط راه زمین گیر شده بودند.
👈ادامه دارد